eitaa logo
شهیدابراهیم هادی وشهیدقاسم سلیمانی
1.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.6هزار ویدیو
348 فایل
🌼تمام فعالیتهای کانال هدیه به آقا جانم مهدی موعود (عج الله تعالی فرجه الشریف)🌼 🔻شهید ابراهیم هادی:مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز رضای خدا ارتباط: @kanalkomeilll https://daigo.ir/secret/4785004014
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 ✍یک سینی گذاشته بودیم وسط ، حلقه زده بودیم دورش. داشتیم جمعیتی غذا می خوردیم که حاجی‌سلیمانی هم آمد. جا باز کردیم نشست. لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد. کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود. تا نیمه آب داشت. بطری را برداشت. درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد. انگار نه انگار که یکی قبلا از آن خورده. ما رزمنده عراقی بودیم ، حاجی هم فرمانده ایرانی مان ، همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم ؛ عرب و عجم ، رزمنده و فرمانده. 📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز 🌸 @hadi_soleymani313
✍بچه‌ها به حاج قاسم گفتند ما اتاقی داریم که برای باباست. سردار گفت: مرا هم ببرید اتاق بابا را ببینم. اتاقی داریم که عکس‌ها و وسایل اقا مهدی را گذاشتیم. سردار گفت: آفرین کار خوبی کردید. با خاک محل شهادت اقا مهدی دوستانش چند مهر درست کردند. 🔹حاج قاسم گفت: می‌خواهم با این مهر‌ها نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند. به من گفت اینجا نماز بخوانید و تبدیلش کنید به نماز خانه، موزه قشنگی است. @hadi_soleymani313
💌 | 🔻خاطره .... 🔅 همین روزهای ماه مبارک رمضان بود و حلب به شدت درگیر هجوم سخت تروریست‌ها در محورهای جنوبی، حاجی هم تو‌ منطقه بود. حاجی برای نماز و افطار برگشت قرارگاه. آشپز کباب برگ آماده کرده بود با مخلفات. جمعی از رزمنده ها هم در قرارگاه بودن و منتظر دیدن حاجی. بعد از نماز آمد سر سفره، غذا را که دید چهره در هم کرد ولی حرف نزد، همه مشغول افطاری خوردن بودن. همش نگاهم به نگاه حاجی بود، جز سه دونه خرما و چایی و یک قاشق از ظرف یک رزمنده که تعارف کرد لب به غذا نزد و رفت با بچه های فاطمیون افطاری خورد. البته ساعت ۱۲ شب ... 🌷
حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! 🔅همینطور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش تر بریم تا از این آقا جلو نزنیم.! من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می کشید و آرام را میرفت. 🔅ابراهیم گفت: اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می سوزد که نمی تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته برویم تا او ناراحت نشود.گفتم: ابرام جون، ما کار داریم، این حرفا چیه⁉️ 🔅بیا سریع بریم. اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم.آنچنان قلب رئوف و مهربانی داشت که به ریزترین مسائل توجه می کرد. او در حالی که عجله داشت، اما راضی نشد حتی دل یک معلول را برنجاند! 📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۳۱ 🌷@hadi_soleymani313
🌟 | باید شهیدانه زندگی کرد! 🔻 سخاوتی از جنس شوق پرواز 🔅 عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونه‌مون رو عوض‌ کنیم، می‌خوام خونه‌مون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، می دیم به اونا و خودمون می ریم اونجا.. اون بنده خدا وقتی فهمید فرمانده‌اش می‌خواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم.. "خلبانِ شهید عباس بابایی"🌷 📚منبع: "کتاب خدمت از ماست ۸۲ ، صفحه ۱۸۱ @hadi_soleymani313
| 📍فرار از گناه، به سبکِ شهید مجتبی... 🌟برای شرکت در مراسمِ عروسیِ یکی از آشنایان رفته بود تهران. مراسم با بزن و بکوب همراه بود مجتبی بچه‌های کوچکِ اقوام رو جمع کرد توی یه اتاق و در رو بست. بعد با زبانِ کودکانه بهشون احکام آموزش داد. بچه‌ها هم دورش حلقه زده بودند... یاد شهدا با صلوات🌷 @hadi_soleymani313
🔰 | 🌟عروسی آقا مصطفی وقتی می خواست برای عروسی اش کارت دعوت بنویسه برای اهل بیت هم کارت فرستاد کارت دعوت نوشتیک کارت برای امام رضا(ع) مشهد،یک کارت برای امام زمان (عج)مسجد جمکران،یک کارت هم به نیت دعوت کردن حضرت زهرا(س) نوشت و انداخت توی ضریح حضرت معصومه(س) قبل از عروسی حضرت زهرا(س) آمدند به خوابش و فرمودند چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟کی بهتر از شما؟ببین همه اومدیم شما عزیز ما هستی... 📍خاطره از زندگی روحانی شهید مصطفی ردانی پور 📚منبع:یادگاران ۸ کتاب ردانی پور صفحه ۸۴
| 🌟دوست نداشت جشن عروسی برگزار کنیم. دوست داشت بدون گناه بریم سر خونه زندگیمون. دلایل خودش را هم داشت که از نظر من دلایل بدی نبود هر چند رضایت محمد هم برایم شرط بود. آنقدر ذوق شروع زندگی را داشتیم که به سرعت وسایل‌مان را چیدیم و خیلی زود برای سفر آماده شدیم. چون جشن نگرفتیم، ولخرجی کردیم و سفرمان به مشهد هوایی بود. آن هم دو هفته! حسابی ریخت و پاش کرده و عروسی‌مون بدون گناه انجام شد. 📚 راوی: همسر شهید مدافع حرم محمد کامران
🌹📖 گفتم: محسن جان! دیر میای بچه ها نگرانتند. لبخند زد و حرفی زد که زبانم را قفل زد. غیرتمند گفت: هر چی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم. معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودیها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت. شنبه بعد از محسن فخری زاده.... 🕊 @hadi_soleymani313
زخمی شده بود ، پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود . بچه‌ها لباسهایش را شسته بودند ، خبر دار که شد ، بلند شد و رفت که لباسهای آنها را بشوید ، گفتم ، برادر احمد ! ، پاتون تازه گچ گرفتن ، اگر گچ آب بخورد و خیس شود پاتون عفونت می کند ! گفت ، هیچی نمی شه ! رفت حمام و تمام لباسهای بچه‌ها را شست ، نیم روزی طول کشید ، گفتم الان گچ خیس شده و باید عوض شود ولی در کمال ناباوری دیدم که یک قطره هم آب نخورده !! حاج احمد گفت ، چون مال بیت المال بود خیلی مواظب بودم که خیس نشود .... 📕 ستارگان خاکی ، ج22 « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » https://eitaa.com/hadi_soleymani313
شدت باران قبرش را خراب کرده بود باید تعمیرش میکردیم . سنگ قبر رو که برداشتیم زیرش خالی شده بود و جنازه معلوم بود . برادرم و پسرم رفتند توی قبر ، جنازه رو که خواستند بردارند ، دستشان خونی شد !! ۹ سال از شهادت و دفنش گذشته بود سالمه سالم !! ، بوی عطر میداد !! یاد حرفش افتادم که میگفت دوست دارم روضه خوان امام حسین علیه السلام بشم . محرم که میشد ، مردم رو جمع میکرد و برایشان روضه میخواند . عبدالحمید هرچه دارد از برکات امام حسین دارد..... 📕 خط عاشقی ، ج3 « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » 🇮🇷https://eitaa.com/hadi_soleymani313
📌زندگی به سبک شهدا... 🔸روزی که اومدن خواستگاری گفت که نظامیه من خودم از خدا همسر نظامی خواسته بودم و همیشه دلم میخواست که همسرم نظامی باشه با شغلش مشکلی نداشتم ولی با سوریه رفتن و پیگیری شدیدش کمی مشکل داشتم. 🔹میدونستم که اول و آخرش شهید میشه ولی عاشق بودم دلم نمیخواست به این زودی بره حتی بعد عقد بهم گفت:"بانو جان..!؟باید برم سوریه ▪️بیتاب شدم...گریه کردم و نذاشتم که بره ولی مطمئن بودم و میدونستم که یه روزی واسه دفاع میره اطمینانم وقتی بیشتر میشد که اشکاشو تو سوگ مدافعان حرم میدیدم اشکهای مردی که ندیده بودم جز برای ائمه علیهم‌السلام جاری شه ▫️عروسیمون فصل سردی بود اسفند ۹۲ فردای عروسی واسه ماه عسل رفتیم مشهد و خودمونو سپرد دست امام رضاعلیه‌السلام روزای خوبی بود کنار حوض‌ها میشِستیم و خیره میشدیم □به ضریح مبارک میدونم که تو همون نگاها هم شهادت میخواست بعد زیارت تو هوای سرد و یخبندون اسفندماه میرفتیم بستنی‌فروشی و بستنی قیفی میخوردیم و میگفتیم و از ته دل میخندیدیم... 🔻تو کارای خونه هم کمک‌ حالم بود و هیچ وقت اخم و داد و بی‌دادشو ندیدم درست مثه یه گل ازم حمایت میکرد عشقمون شهره ی خاص و عام بود الآن که صبر زینبی دارم شک ندارم که خدای بزرگ و امام حسین علیه‌السلام خودشون کمکم کردن تا تحمل کنم... راوی: همسر شهید [شهید حادثه تروریستی مجلس شورای اسلامی سال ۱۳۹۶]