eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمــــــــــان به قلم⇦⇦🌹🌹 قسمٺـــــ هفدهــــــــــم: اول: چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم. بعد نیلوفر رو به من گفت: -باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه. ابروهامو دادم بالاو گفتم: -بریم😒 حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن... را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم. هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم: -خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟ نیلوفر لبشو کج کرد گفت: -حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!! یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم: -خیلیییی مشکوک میزنیناااا. نگار با شونش هولم داد گفت: -ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی! برگشتم نگاش کردم گفتم: -خب هیییس بیا منو بزن. بعد با بچه ها یواش خندیدیم. بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم. چونمو دادم بالاو گفتم: -خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه... هانیه دستمو گرفت بااخم گفت: -بیا بریم.نیومدیم خرید. بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!! هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن! این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و... از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم. رستوران و کافی شاپ بود. قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم... نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت. معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد. من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم. دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز. شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹 🌹 رمانهای عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 🎥در روایت داریم اگر خودتان نمیتوانید به بروید دیگران را از طرف خودتان بفرستید حجت الاسلام 🏴به بپیوندید👇http://eitaa.com/joinchat/1596194834C9a48c543fe
⚜به رسم هر ساله مان🙏 بعدی برای ابی عبدالله🌹 ✅طرح کمک هزینه‌ برای ✅ عزیزان ما پارسال هم باکانالی که ددر تلگرام داشتیم باهمین طرح و ازطریق همین کانال ها چندنفر رو راهی زیارت ارباب کردیم😍 امسال هم به امید خدا قصد دارم همین کار رو ادامه بدیم.... ان شالله با کمک هزینه های بیشتر وتعداد افراد بیشتری.... با کمک شما خیرین عزیز🌹 🔹خیلی ها در آرزوی سفر به در ایام حسینی (ع) هستند اما به علت نداشتن پول و هزینه قید این سفر معنوی را زده‌اند. 🔸خیلی از عزیزان هم هستن که هزینه یه سفر رو دارن یا حداقل یه مبلغیش رو دارن....حتی ۵۰۰۰هزار تومن.... اما به دلیل جسمی اداری یا احازه از همسر یا پدر یا...... نمیتونن این سفر معنوی رو مشرف بشن... 📣📣📣این عزیزان میتونن با توجه به اجر و ثوابی که برای کمک به زائرین اربعین ذکر شد.... ✅این کمک هارو برای ما تا ان شالله بتونیم مثل هرسال تعداد نفرات بیشتری رو راهی کنیم ان شالله.... 💯ثواب بسیار بالا و جالب برای "تجهیز و کمک هزینه" دیگران برای سفر کربلا و زیارت امام حسین علیه السلام...🔰 🌺امام صادق (ع) می فرماید: 💠 زيارت حسین رزق را زیاد می ‌کند، و آن چه برای زیارت هزينه کرده باشد، برمی‌ گردد. (تهذیب، ج ۶، ص ۴۵ و ۴۲) کسی که شخصی ديگر را روانه کند (هزینه ‌هایش را بدهد)، چه اجری دارد؟ 🌺امام صادق (علیه السلام) فرمودند: 💠به ازای هر درهمى كه خرج کند، خداوند همانند كوه اُحد برایش حسنه می ‌نویسد. 💠چندین برابر آنچه هزینه کرده را در همین دنیا به او برمی ‌گرداند! 💠بلاهايى را که فرود آمده تا به او برسد، از او می‌ گردانَد و از وى دور می ‌كند و مالش حفظ می‌ شود. 💠میفرمایند: هرقدمی که در زیارت امام حسین علیه السلام برداشته میشود یک حسنه برای شخص نوشته ویکی از گناهانش پاک میشود👌 💠فرمودند: کسی که امام حسین را زیارت میکند برایش اجر هزار هزار اجر هزار از شهدای بدر اجر هزار و اجرهزار صدقه قبول شده و اجر هزار را به اومیدهند 💠 زائر امام حسین از زیارت برمیگردد درحالیکه هییییچ از گناهان اون باقی نمانده است😊😍 و کسی که برای رفتن کسی به زیارت کمکی میکنه.... انگار خودش زاءر کربلا بوده... و تماااااام چیزهایی که گفته شد...برای اوهم نوشته میشه....هرقدمی که زائربرمیداره....و تمااااام توجهاتی که به زائر میشه شامل حال و هم خواهد شد😊 ⛔️⛔️⛔️پس در قیامت هییییچ عذر وبهانه ای برای زیارت نکردن ابی عبدالله نداریم....نه نه نه نه ⛔️⛔️⛔️ ✅بزرگواران میتوانند مبالغ نقدی خود را هرچند به صورت کم از ۲۰۰۰ تومان گرفته تا هر مبلغی که در حدِ توان میباشد را به جهت هزینه‌ی سفر به کربلا برای افراد بی بضاعت را به شماره کارت واریز نمایند. ✅همت کنیم هیچ آرزومندی به خاطر پول از اربعین و زیارت قبر امام حسین (ع) جانماند. شماره کارت👇👇👇 5892-1011-9486-1775 🔸بانک سپه: 👈بنام قربانی جوان 🌹اجرکم عندالله🌹 http://eitaa.com/joinchat/1596194834C9a48c543fe
📣📣📣 🔰هر کہ دارد هوس کرببلا بسم اللہـ..... ❤️أنا زائر الحُسَین (ع) طریـق الکربـــلا❤️ ثبت نام کربلا فقط با ۵۰۰۰ تومان... خیرین عزیزی که توانایی کمک های بالا دارن... خداخیرشون بده که رو یاری میکنند... اما برای باقی دوستان که میخوان کمکی بکنن و خودشون هم بتونن برن زیارت😍 داریم 📝طرح به این صورت است که پس از ثبت نام کدی به شما تعلق میگیره. ودر نهایت بین افرادی که ثبت نام کرده اند قرعه کشی میشه ♻️به نسبت افراد ثبت نام کننده ومشخص شدن مبلغ؛ تعداد قرعه کشی ها بیشتر وکمتر میشه. نکـــات قابـل تـوجه: ✅ با یک بار واریز ۵۰۰۰تومان اسم شما در تمام دفعاتی که ماقرعه کشی میکنیم وجود خواهد داشت... 🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁 یعنی با یک ثبت نام چندین شانس برنده شدن خواهید داشت.... ✅ باشرکت در این قرعه کشی یا خودتان به کربلا مشرف میشوید و یا بانی سفر یک یا چند زائر به کربلا شده اید{یک قرارداد برد برد باامام حسین😍 } 💟نحوه ثبت نام جهت قرعه کشی به شرح ذیل میباشد: ۱-‌واریزمبلغ به شماره کارت: 5892-1011-9486-1775 ⚜قربانی جوان بانک سپه⚜ ۲-پس ازواریزمبلغ حتما: (نام ونام خانوادگی+ اسکرین شات از واریز*ایدی ایتای خود و کدی که به شما دادیم) را به ایدی زیر: @Mostafaa_sadrzade ارسال کنید تاپس از تأیید ؛کد قرعه کشی برای شما ارسال گردد. ✅ باشرکت در این قرعه کشی یا خودتان به کربلا مشرف میشوید و یا بانی سفر یک یا چند زائر به کربلا شده اید؛درهرصورت قدمی برای امام حسین برداشته اید😍❤️ یاعلی مدد... http://eitaa.com/joinchat/1596194834C9a48c543fe
🙏🙏🙏🙏لطفا🙏🙏🙏🙏🙏 نشر بدید... باهزینه ای که جمع اوری شده😔 فقط یه دیگه میتونیم انجام بدیم..... 👌👌👌اما اگه بزرگوار همراهی کنن و و امام حسین رو تنها نزارن....🌹🌹🌹 ✅ان شالله ،امیدواریم که بتونیم دویا سه تا دیگه قرعه کشی انجام بدیم😍 http://eitaa.com/joinchat/1596194834C9a48c543fe
قرار بی قرار ۵.m4a
6.19M
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من... #کتاب_قرار_بی_قرار #فصل_اول_کتاب #قسمت_پنجم #نذر_عمویم_عباس #از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
رمان به قلم⇦⇦❣ ❣ قسمٺـ هفدهــــــــــم: دوم: از خوشحالی زیاد گریم گرفته بود...روکردم به بچه ها و گفتم: -این چه کاریه آخه... یکه دفعه محدثه و سپیده از پشت صندلی اومدن بیرون...روکردم به بچه ها و گفتم: -شماها دیوونه اید!!! همشون باهم گفتن: -تولدت مبارک... همگی میخندیدیم...قلبم از خوشحالی کم مونده بود دیگه از کار بیفته...خنده هام کم کم تبدیل شدن به اشک البته اشک آمیخته هم با غم...هم با شوق... روکردم بهشون گفتم: -واقعا دیوونه اید اخه این چه کاریه باورتون میشه من خودم یادم نبود... هانیه قیافشو کج و کوله کرد و گفت: -بله دیگه!!!انقدر فکر یار سفر کرده ای که دیگه ماها رو که هیچ!!!خودتم فراموش کردی... نیلوفر یه دونه زد تو پهلوی هانیه... گریم شدید تر شد ولی می خندیدم... نیلوفر اومد طرفم یه دونه زد توکمرم و گفت: -بسه دیگه حالا انقدر گریه کن ما کیک رو بخوریم... خندیدم و اشک هامو پاک کردم نشستم روی صندلی... یه کیک شکلاتی خیلی زیبا که دورش با اسمارتیز تزئین شده بود روبه روی من بود... رو کردم به بچه ها و گفتم: -این بزرگترین و بهترین جشن تولد زندگیم بود...حالا این دیوونه بازیا زیر سر کی بود؟؟؟ همه به نیلوفر نگاه کردن و نیلوفر هم خودشو زد به اون راه... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹 🌹 رمانهای عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
#همسفرانہ🌺🍃 هر ڪسے یڪ دلبــــر💕 جانانہ دارد منـــــــــ #ـــــ‌تــــــــــــوـــــــــــــــ را💚 #هواےتوچیزےازبهشت‌ڪم‌ندارد ❣ @hamsar_ane❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#ایده_متن #آیینه_نویسی #همسفرانہ ❣ عشق آنست ڪہ دلتنڱــ💔 ڪسے باشے و بعد ناگهـان سـر زده😶 از راهـ ســــلامت بڪند #سلام‌ڪسےڪه‌تودلم‌درخشید😌 #سـورپرایز❤️ #زندگیم☺️ ❣ @hamsar_ane❣
رمــــــــــان به قلم⇦⇦🌹 🌹 قسمت هجدهــــــــــم: ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ رو کردم به نیلوفرو گفتم: -به به ببین چه شاهکاری کرده. نیلوفر خندید و گفت: -من که کاری نکردم فقط گوشه ای از جبران خوبیاته... یه دونه زدم رو پاش گفتم: -این حرفا چیه دختره ی بی تربیت !! همگی خندیدیم... گوشه ی کیک سه تا فشفشه بود دورشم شمع های کوچیک کوچیک. نگار شمع هارو روشن کردو هانیه هم فشفشه هارو. بعد از کلی دیوونه بازی و عکسو فیلم.. شروع کردن تولد مبارک رو خوندن قرار شد خوندنشون که تموم شد من شمع هارو فوت کنم... بچه ها داشتن میخوندن و من در حال آرزو کردن بودم... دیگه هیچ چیز نشنیدم مثل یه فیلم همه چیز اومد جلوی چشمم... روز اولی که علی رو بعد از چند سال دیدم تا روزی که برای آخرین بار بهم پشت کردو رفت... روزی که حافظ گفت منتظر باش... توی دلم آرزو کردم که خداکنه حافظ درست گفته باشه... خداکنه که بالاخره یار به مرادش برسه... به خودم اومدم دیدم بچه ها هاج و واج نگاهم میکنن سپیده ابروهاشو بر توهم و گفت: -اگه آرزو هاتون تموم شد برای ماهم یه امن یجیب بخون!!بابا فوت کن شمعو گشنمونه!!! دوباره همگی زدیم زیر خنده... بچه ها شروع کردن به شمارش و بعد از 1...2...3...4...5... و وقتی به بیستوسه رسید...من شمع ها رو فوت کردم... همگی دست زدن و من هنوز هم توی شوک بودم رو کردم به بچه ها گفتم: -بچه ها واقعا دستتون درد نکنه نمیدونم چجوری جبران کنم. محدثه گفت: -نمیدونم نداره که ماه دیگه همین موقع ها تولد منه میتونی اونموقع جبران کنی... همگی به هم نگاه کردیم و خندیدیم...خلاصه اون روز ما بعد از این همه سختی و غم شد پر از خنده و شوخی... بعد هم کیک خوردیم و با بچه ها چای و نسکافه سفارش دادیم. بعد هم نوبت به کادو هام رسید...کادو هارو یه گوشه از میز چیده بودن...شروع کردم به باز کردن کادو ها. اولین کادو برای محدثه بود که با کاغذ کادوی قرمز دیدنی شده بود بازش کردم و یه لباس قرمز شیک بود همینطور کادو های بعدی.سپیده برام یه ساعت خریده بود.هانیه هم یه مجسمه ی زیبا.نگار هم مثل محدثه یه دست لباس خیلی قشنگ.رسید به کادوی نیلوفر یه جعبه ی کوچیک بود یکم نگاش کردم چشم هامو ریز کردم و گفتم: -چی خریدی کلک؟؟؟ نیلوفر لبخند زدو گفت: -بازش کن... وقتی بازش کردم شوکه شدم یه نیم ست خیلی قشنگ بود رو کردم بهش گفتم: -نیلوفر...اخه این چه کاریه!! بغلم کردو گفت: -هیچ چیز نمیتونه خوبیاتو جبران کنه. -دیوونه این حرفارو نزن خول میشیا... کلی گپ زدیم دیگه هوارو به تاریکی بود کم کم بلند شدیم و آماده ی رفتن شدیم... ادامه دارد... ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ نویسنـــــده:📝 🌹 🌹 رمانهای عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄