eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ _چرا اونوقت؟ -طبق قرداد قبلی که امضا کردی، اگر وسط کار بزنی زیر همه چی و و ول کنی بری، اونجاست که باید... جریمه بدی! مرغ من یه پا داره: _جریمه‌شم هرچی باشه می‌دم! چندقدم به در نزدیک می‌شم، اما همونجا می‌ایستم. هنوز پام و از اتاقش نذاشتم بیرون، دو دلم. بعضی موقعا هست آدم بین دوراهی ‌ای گیر می‌کنه که هر دوتاش بد و بدتره. شک و دلهره و دودلی مثل خوره‌ای میوفته به جونمون و مغزمون و می‌خوره، کم کم به خودمون میایم و می‌بینیم با زوم کردن روی یه موضوع بی‌اهمیت داریم دیوونه می‌شیم. این ماییم که باید از این دیوونگیا، دودلیا، از این منجلاب خودمون و بیرون بکشیم؛ و اینطور می‌شه که گاهی می‌ریم سراغ بد، گاهی هم سراغ بدتر. تفاوت چندانی نداره، چون هر دو از یه قماشن! چنددقیقه‌ای دستم و میون در نگه داشته بودم تا بسته نشه. هنوزم نمی‌دونستم باید چیکار کنم؟ همون دوراهی عجیب. بالاخره راه بد رو انتخاب می‌کنم. اینکه نتونم آرزوهام و واقعی کنم، نتونم مستقل زندگی کنم، نتونم خیلی از کارایی که دوست دارم و انجام بدم، خیلی بدتره تا اینکه با مهیار سر و کله بزنم. خیالی نیست! راه تحمل کردنش و پیدا می‌کنم، اما بعید می‌دونم آدم غیرقابل تحمل رو بشه تحمل کرد، البته بعید نیست، اما خیلی سخته! این می‌شه درس عبرتی واسم، که هرچیزی و که نخوندم امضا نکنم! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ همون چندقدمی که اومدم و برمی‌گردم. هنوز هم نگاهش با وسایلای روی میزش مشغوله. با دیدن من که منتظرشم و می‌خوام حرفی بزنم، سرش و بالا میاره و دوباره نگاهش و می‌ده به برگه‌های روی میزش. اون ورقه‌ها چی هستن که اینو انقدر به خودشون مشغول کردن، کاش می‌دونستم. با خودم کلی کلنجار رفتم تا حرفم و بگم: _شرطت... چی هست؟ نگاهی توی چشم‌هام می‌اندازه و ابرویی بالا می‌ده: -شرط نه، شرط‌هام! ابروهام و درهم می‌کنم، با اینکه راه بدی که انتخاب کردم و سختترش کرد، اما چه کنم که باید تا آخر مسیری که انتخاب کردم و برم! _هرچی باشه می‌شنوم. -د نشد! اول از همه این لحن صحبت برای رئیست، اصلا صحیح نیست! درستش اینه که بگی لطفا شرط‌هاتون و بگید! نفس عمیقی می‌کشم و چشم‌هام و ثانیه‌ای روی هم می‌ذارم. لعنت به من که هرراهی انتخاب می‌کنم و تا تهش می‌رم! وگرنه می‌تونستم همین الآن بزنم زیر همه حرفای یک دقیقه پیشم. همه‌ی توانم و به کار می‌گیرم تا مثل یه مرد غریبه باهاش حرف بزنم، مثل رهگذر توی خیابون، شایدم بقال سر کوچه! نه مثل کسی که در هفته هزار بار تیکه و کنایه بار هم می‌کنیم. _لطفا... شرط‌هاتون و... بگید... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ با زبون دور دهانش و تر می‌کنه و چشم‌هاش و ریز: -نشنیدم؟ لعنت به این که می‌شنوه اما ادای نشنیده‌ها رو درمی‌آره! مشتاق اینه که من بهش بگم لطفا! عقده‌ست؟ حسرتشه؟ یاسمن به خودت بیا! به یه لطفا گفتن که کوچیک نمی‌شی! این لطفا گفتنت ارزش این و داره که به خواسته‌هات برسونتت. با صدای بلندتری می‌گم: _لطفا! شرط‌هاتون و... بگید! -شنیدم! با اینکه گوشم کر شد ولی قبول کردم. نگاه منتظرم و می‌بینه و شروع می‌کنه: -یــــــک! مثل همین الآن، با احترام صحبت می‌کنی، کمتر از شما بشنوم حسابت با کرام الکاتبینه! دو! هرزمانی که چای، اسپرسو، قهوه، خواستم، سه سوت برام آماده می‌کنی و خودت شخصـــا می‌آری توی اتاق! ســــــه! حق نداری قبل از من بری خونه! چهـــار! مرخصی؟ خیلی کم! اونم فقط درمواقع ضروری! بهونه مهونه نداریم! سفت می‌چسبی به کارت! و پنـــج که مهمترینشه! به هیچ وجه تو کارهای من دخالت نمی‌کنی! فضولی و کنجکاوی و فلان و بهمان ممنوع! بقیه‌شم هروقت یادم اومد بهت می‌گم... اگر قبوله که این برگه رو امضا کن، اگر نه که جریمه رو آماده کن. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ با اینکه شرط‌هاش خیلی سخت بود، خیلی حرصم و درآورد، اما فقط یه کلمه گفتم: _قبوله! من آبدارچی شرکت نبودم ولی انگار از الآن قراره باشم! اضافه کاری نمی‌موندم ولی انگار از امروز به بعد قراره بمونم. سخت بهم نمی‌گذشت اما قراره از این به بعد حسابی سخت و عذاب ‌آور بگذره! درهرحال من قبول کردم با همه‌ی این شرایطی که گذاشت اینجا بمونم. برگه‌ای که جلوم گذاشت و امضا می‌کنم و از اتاقش می‌آم بیرون! -خانوم رضوی! دوباره برمی‌گردم توی اتاق. _بله؟ -یه قهوه واسم بیار! راستی... فقط اینجا خانم رضوی، توی دانشگاه همون یاسمن خانووومی! لب و لوچم و آویزون می‌کنم؛ مثل اینکه از الآن شدم آبدارچی اختصاصی مهیار خان! می‌رم توی آشپزخونه و دو تا قهوه می‌ریزم، چرا اون قهوه بخوره من نخورم؟ همین اول کاری یه فکر خبیثانه‌ای به ذهنم می‌رسه. نمکدون و برمی‌دارم و خالی می‌کنم توی استکان قهوه مهیار! سینی و برمی‌دارم و به سمت اتاقش می‌رم. استکان و برمی‌داره و می‌گه: -راستی! اومدی یه ظرف شیرینی دستت بود! فکر کنم خودت درست کرده بودی، اونم بردار بیار! پررویی تا چه حد! به شیرینیای عزیزم چشم داره. می‌رم چندتا شیرینی می‌چینم تو بشقاب و براش می‌آرم، این شیرینیا سهم آرام جون بود، اما شد روزی مهیار! درسته که می‌گن روزی کسی و یکی دیگه نمی‌تونه بخوره. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ به محض اینکه شیرینی و می‌آرم یه قلپ از قهوه می‌خوره و بعد گازی به شیرینی می‌زنه. چشم‌هاش و ثانیه‌ای روی هم می‌ذاره و بعد دخل کل قهوه رو می‌آره. متعجب به من که هنوز وایساده بودم نگاهش می‌کردم، نگاه می‌کنه و می‌گه: -تو هنوز اینجایی؟ دستت درد نکنه خیلیی خوشمزه بود! برخلاف تصورم با لبخندی ازم پذیرایی کرد، من گفتم الآنه که قهوه‌ش تموم شه اخراجم کنه، اما این واقعا دیوه! قهوه به اون شوری رو چجور خورد؟ شاید به خاطر وجود شیرینیای کنارش بود! مثل بچه‌ی خوبی که هیچ خطایی ازش سر نزده می‌گم: _خواهش می‌کنم. سینی و از جلوش برمی‌دارم و پشت سرم در و می‌بندم، سینی و تو آشپزخونه می‌ذارم و مشغول عکاسی از ارباب رجوع‌هایی که روی صندلی ها منتظر نشسته بودن می‌شم. مهیار چندباری حین عکاسی اومد سرکشی کرد و بعد با رضایت کامل از کارم، رفت توی اتاق خودش. انقدر درگیر کار بودم که نفهمیدم کی ساعت سه شد! مهیار ایندفعه از توی آشپزخونه صدام‌ می‌زنه و می‌گه: -خانم رضوی نهار سرد نشه! چه عجب این دیو دو سر فکرش به نهار گرفتن قد داد! خوشحال و خرسند به سمت غذا هجوم می‌برم و مثل قحطی‌زده‌ها، یک دقیقه نشده کلش و می‌خورم. _دستتون درد نکنه! همونطوری که گفته بود بااحترام کااامل باهاش حرف می‌زدم. البته آخر شاهنامه خوشه! الآن که تازه اولشه! هنوز دونگی از شب نگذشته. متعجب بهم نگاه می‌کنه و بعد زیرلب یه خواهش می‌کنم ریزی می‌گه. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بعد از اینکه مهیار اجازه خروج بهم صادر می‌کنه، خسته و کوفته به سمت خیابون می‌رم. امروز که روز اول کوزت گریم بود انقدر خسته شدم! خدا به خیر بگذرونه. بعد از اینکه تاکسی می‌گیرم و توش می‌نشینم، سرم و می‌ذارم روی پشتی صندلیش و سریع به خواب می‌‌رم. *** چندروز بود کارم شده بود صبح ساعت شش که پا می‌شدم درس می‌خوندم برای پاس کردن ترم اول، بعد روزایی که کلاس داشتیم می‌رفتم دانشگاه و بعدش هم یکسره می‌رفتم آتلیه نگاه. از اون روز که مهیار واسم شرط و شروطای عجیب غریب و مزخرفش و گذاشته بود، دیگه به آتلیه آرام نرفتم. اصلا وقت نمی‌کردم برم، حتی من بی‌‌معرفت یه زنگم نمی‌زدم ببینم اوضاع از چه قراره، البته ناگفته نماند بی‌معرفت نیستم، فقط چندوقتیه بیش از حد سرم شلوغه، از اون گذشته آرام خودش گفت بچسبم به آتلیه نگاه، دو تا رفیق که دیگه این حرفا رو باهم ندارن، دارن؟ ما دیگه رفیقیم با هم! سریعم پسرخاله می‌شم... بعد از اینکه کلاس تموم می‌شه فالفور یه ماشین می‌گیرم به مقصد آتلیه نگاه، دیرم شده بود! شکر خدا امروز مهیار به هردلیلی کلاس نیومده بود، یک ساعت هم کمتر ببینمش غنیمته! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ تا از در آتلیه رفتم تو، انگار منتظر وایساده بود مچم و بگیره! -یکم دیرتر تشریف‌ فرما می‌شدین؟ امروز از قیافه‌ی زهرماری و حرف زدن مهیار معلومه که اعصابش حسابی مگسیه و من قصد دارم بیشتر مگسیش کنم! دوباره دست و پام و گم می‌کنم و سلام می‌دم بهش، بعد از اینکه جواب سلامم و می‌ده منتظر اینه که ببینه برای دیر کردنم چه توجیهی دارم! نگاهی به دستم که از ساعت مچی خالیه می‌کنم و با چشم اشاره می‌کنم به جای خالی ساعت مچی! _ساعت دستم نبود! با اخمای گره خورده می‌گه: -اینم شد دلیل؟ شما گوشی نداری؟ از سوتی که دادم لب می‌گزم و می‌گم: _اصلا مگه دیر کردم؟ از شدت تعجب ابروهاش بالا می‌پره! زیرلب چیزی بهم می‌گه که نمی‌فهمم و بعد هم راهش و می‌گیره و می‌ره تو اتاقش! باریکلا برو به کارهای بدت فکر کن. همش وایسادی مچ من و بگیری! خدا مچت و بگیره... خدا انگورت کنه! از حرفایی که تو دلم بهش می‌زدم خندم می‌گیره، می‌رم سراغ کارای خودم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ آتلیه خلوت بود و غیر من و مهیار کسی دیگه تو آتلیه نبود! ریسک کردم و با خودم گفتم الآن وقتشه که دلم و بزنم به دریا و یکم کیف کنم. چندباری که خواستم اذیتش کنم، یا نقشه‌هام تقش برآب شد، یا جور نشد کلا! گیسو کجاست که ببینه می‌خوام چجوری رو مخ عشقش راه برم! البته راه نه! می‌خوام رو مخش بدووم! از روی صندلی بلند شدم و دست از فکر کردن برداشتم. کش و قوسی به بدنم دادم، بشکنی زدم و رفتم سراغ اولین ایده! مبلایی که توی سالن چیده شده بودن برای ارباب رجوع‌ها رو، جابه‌جا کردم. تا می‌تونستم با کشیدنشون روی سرامیکا، صدا یا بهتره بگم آلودگی صوتی ایجاد می‌کردم، یه کار چندشی بود مثل گچ کشیدن روی تخته سیاه، اما چیکار کنم، برای اولین بار این فرصت پیش اومده. اینطوری هم چیدمان آتلیه قشنگتر می‌شد، هم من به مراد دلم می‌رسم. از اونجایی که این کار کلا رو مخه همه‌س، ترجیح دادم اول از اینجا شروع کنم. پس چرا صداش درنیومد؟ کم مونده صدای خودم دربیاد! نکنه این دیوه و بدش نمی‌آد از این چیزا؟ تو همین افکار بودم که یهو مهیار از در اتاقش اومد بیرون و با یه متر فاصله رو به روم ظاهر شد. خم بودم و داشتم مبل و روی زمین حرکت می‌دادم و با این کار یه آلودگی صوتی ایجاد می‌کردم، سرم و برگردوندم سمتش، دستاش و روی گوشاش گذاشته بود و دندوناش و بهم فشار می‌داد و چشماش و بسته بود. با همون حالت عجیب و خنده‌داری که داشت، شمرده شمرده گفت: -می‌شــــه... بگـــی... داری چیکار می‌کنیی؟ ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ لبخند جمع و جوری زدم و گفتم: _دکوراسیون اینجا رو تغییر می‌دم، معلوم نیست کدوم بی‌سلیقه‌ای اینجا رو اینجوری چیده... -خودم چیدم! خدایا من و گلابی کن از دست این! اونوقت رفیقش به من می‌گه بی سلیقه! بیاد اینجا رو ببینه نظرش عوض می‌شه. خب بی‌سلیقه‌اس دیگه! -خیل و خب دوباره حوصله لبو شدنت و ندارم بنابراین کلکل نداریم اوکی؟ امروز تو دست و پای من نباش که اصلا حوصله ندارم! اینجا هم فکر کنم دیگه تموم شده باشه، برو به عکسای مردم برس! رفت توی اتاقش و در و نیمه‌باز گذاشت، هنوز هم راه واسه اذیت وجود داره! پس چیی؟ از موقعی که وارد دانشگاه شدن تا الآن، یکسره و بکوووب داره رو اعصاب من رژه می‌ره، حالا یعنی یه ساعت اذیت از طرف من به اون نمی‌رسه؟ امکان نداره! معلومه که می‌رسه! گوشی تلفن و برداشتم و بعد از مدت‌ها به نیلوفر زنگ زدم. _سلاااااممم! چطورییی تو؟ منم خوبم، عالی‌ام... نه وقت ندارم کهه... سرم خیلی شلوغه، بالاخره زندگیه دیگه! خودمم نمی‌فهمیدم دارم چی بلغور می‌کنم، فقط بلند بلند به زبون می‌آوردم. بعد از خداحافظی از نیلو، زنگ زدم به یلدا... کلی حرف زد که باصدای خنده قشنگی که داشتم، یه جورایی آتلیه رو روی سرم گذاشتم، اون می‌گفت و من می‌خندیدم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ مهیار با عصبانیت سرش و گرفته بود، جلوی اتاقش ایستاد و من و خطاب قرار داد: -اگه تلفنا و خنده‌هات تموم شد، یکمم به کارا برس! اگرم نمی‌تونی برو خونه! اوه اوه، امکان نداره! هستیم در خدمتتون، مهیار خاان! یلدا که هنوز پشت تلفن بود، باتعجب گفت: -یاسمنننن؟ این کی بودد؟ مهیار هنوز منتظر اینکه من چیکاره‌ام، ایستاده بود، یه جوری یلدا و بحث و پیچوندم و گفتم: _قربونتتت، تو هم سلام برسون عزیزم، خدافظ. بعدم سریع قطع کردم، حالا باید واسه این خل و چلا یه هفته وقت بزارم و همه چی و توضیح بدم. حالا وقت زیاده. حیف شد اومد زد تو کاسه کوزه‌ام، تازه می‌خواستم به بهار و ترنم و... زنگ بزنم. شرط می‌بندم اگه نمی‌اومد، به فامیلایی که سال به سال هم نمی‌دیدمشون هم زنگ می‌زدم. اما خوشحال بودم چون بالاخره به خواسته‌ام رسیدم و قشنگ اعصابش و خط خطی کردم. ایول به خودم. عجب آدم رومخ و حرص دربیاری‌ام من! باید تو گینس اسمم و ثبت کنن. حالا که نقشه‌ام گرفته، ادامه‌ش می‌دم! ریسک بالایی داره، و من عاشق ریسک کردنم! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ می‌رم سمت اسپیکرای توی سالن و صداشون و تا آخر زیاد می‌کنم. خودم دارم کر می‌شم، حس می‌کنم زمین زیرپام هم به لرزه در اومده حتی! اما از تصمیمم عقب نشینی نمی‌کنم. دارم با آهنگ همخوانی می‌کنم، با صدای بلند، ولی حتی صدای بلند خودمم نمی‌شنوم چه برسه به مهیار که سعی داره با عربده زدن یه حرفی و حالیم کنه. با حالت پانتومیم ادا درمی‌آرم که چـــــی می‌گی؟ دارم می‌رم به کارا برسم که یهو آهنگ قطع می‌شه و برمی‌گردم و با چهره فووق عصبانی مهیار روبه‌رو می‌شم. _چیکار می‌کنـــــی دختره‌ی روانی؟ حتما همین و با کلی مشقّت می‌خواست بهم بفهمونه. سعی می‌کنم حالت حق به جانبی بگیرم و بگم: _کاری که قبل شما همیشه می‌کردیم! -بیخود نیست می‌گن کرم از خود درخته! _خودت درختی! -ببین صد بار بهت گفتم رو اعصاب من راه نرو! با پررویی می‌گم: _اما من بار اوله می‌شنوم ازتون! -مثل اینکه از رو نمی‌ری؟ شونه بالا می‌اندازم: _متوجه منظورتون نمی‌شم! بی‌تفاوتی‌ها و این جوابای سربالای من جری‌ترش می‌کرد. -یا می‌ری عین آدمیزاد مشغول کارات می‌شی، یا می‌ری خونتون! فهمیدی یا نه؟ از اونجایی که حین صحبتش، نگاهم و اینور و اونور می‌چرخوندم و حواسم و جای دیگه‌ای مشغول می‌کردم، بهش گفتم: _یه بار دیگه می‌گین؟ حواسم نبود. کلافه و عصبی می‌گه: -شیطونه می‌گه... ببین...! حوصله سروکله زدن باهات و ندارم! اومدن ارباب‌رجوع فرصت حرف زدن و ازم می‌گیره، مهیار انگشت اشاره‌اش و می‌گیره سمتم و تهدیدوار و آروم چیزی می‌گه که نمی‌شنوم. پسره بیشعور هرچی از دهنش در اومد بهم گفت! لذت می‌بره از اینکه باید با احترام باهاش حرف بزنم و اون هرچی از دهنش درمی‌آد بارم کنه، اما بلدم چجوری با احترام قشنگ جوابش و بدم و پهنش کنم روی بند! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بعد از نیم ساعت، دوباره سر و کله مهیار پیدا می‌شه. -راستی... برای فردا آماده باش یه مجلس عروسی دعوتیم، عکسای خیلی خفن و خوبی می‌خوان، حواست و جمع کن! فقط باشه‌ای می‌گم و مشغول می‌شم. تجربه‌ی عکاسی تو عروسی یا باغ و اینا رو نداشتم، امیدوارم بتونم مثل همیشه، بترکونم و خودم و رو سفید کنم. *** _یکم اینورتر بیا عروس خانوم... حالا آقاداماد... همونجایی که وایسادی اون دست عروس و که دسته گل توشه، بگیر... عجب عکسایی گرفتم، خودم عاشقشون شدم. خیلی خوش می‌گذشت، به عنوان اولین تجربه عکاسی از عروس و داماد عالی بود، اما بدترین قسمتش حضور مهیار بود که مسؤلیت فیلمبرداری رو بر عهده داشت، چیکار می‌کردم؟ مجبور به تحملش بودم. اینی که می‌گم بد بود دلیل داره! هر ده دقیقه یه بار می‌اومد تو کارای من دخالت و بزرگتری می‌کرد، خودشیفته همش خودش و می‌گرفت و می‌گفت اِله و بِله! و هزاران دلیل ديگه... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️