.
فقط و فقط با پرداخت هزینه 40تومان به شماره کارت زیر
💳:
6037998204063779دلیر"بزنید روی شماره کپی میشه" میتونید وی آی پی کامل شدهی رمان رو "با 507 پارت" دریافت کنید🌱 فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید👈🏻 @Mariijey
۱۵ فروردین
۱۵ فروردین
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_307
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
لبخند کجی میزنم. دمق شده بودم از اینکه اولین تلاشم بینتیجه موند...
-ببین پسر! اگه خاطرش و میخوای باید بهش ثابت کنی! مرد عمل باش نه حرف... اگه نتونستی حرفت و بهش بزنی لااقل ثابت کن بهش...
_من چیکار باید کنم؟
-هرکاری که متوجهش کنی عاشقشی!
عاشقی رو ثابت کردن چجوریه؟! تا چه اندازه با رفتارم میتونم بهش بفهمونم چقدر عاشقشم؟! اصلا میشه حدودش و نشون داد؟! قطعا نه...
تو همین افکار هستم که به ماشینم که جلوی دانشگاه پارک کرده بودم میرسم.
بعد از اینکه نگاهم و از ماشین یاسمن که کمی جلوتر پارک شده بود میگیرم، ماهلین و کنار خودم میبینم...
با تعجب ازش میپرسم:
_اینجا چیکار میکنی؟!
نباید کسی با من میدیدش، همینطوری هم بدخواه زیاد دارم... وای به حال وقتی که یه آتو هم دستشون داده بشه و حرفای مفت بزنن...
چشمهایی که تا دیروز پر از عشق بود رو سردِ سرد میدیدم... بدون ذرهای احساس...
با صدای نسبتا بلندی گفت:
-اومدم ازت یه سوال بپرسم!
دست سمت دستگیره ماشین میبرم و میگم:
_سوار شو حرف بزنیم...
با صدای بلندتر میگه:
-من با تو هیچ جا نمیآم!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
۱۷ فروردین
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_308
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
یاسمن و میبینم که داره نزدیک ماشینش میشه.
هرچی سعی دارم واسه مهار کردن بلند حرف زدنای ماهلین، برعکس عمل میکنه و اون صداش بلندتر میشه، طوری که توجه رهگذرها رو هم به خودش جلب میکنه:
-من واست یه بازیچه بودم؟! چطور تونستی اون همه مدت نقش بازی کنی و من و فریب بدی؟! تا یکی دیگه اومد من دلت و زدم؟ چرا با احساسات من بازی کردی؟! مرد نبودی حرفت و بزنی!
با خشم نگاهش میکنم، دستم و مشت میکنم تا روش بلند نشه... واسه کسی که یه روزی واسم انتخابش کرده بودن... من نه... بقیه!
آروم میگم:
_اینجا جای این حرفا نیست!
بغضش و قورت میده و پرصلابت میگه:
-همین الآن وقتشه! الآن هم دیر شده... چطوری تونستی؟!
دست میبرم سمت در ماشین تا ببندمش...
-چطوری تونستی به همه چیز پشت پا بزنی واسه اون دخترهی پاپتیِ...
درلحظه نگاه به خون نشستهم و پشت بندش یه سیلی نثارش میکنم.
کسی حق نداشت از گل نازکتر بهش بگه! کسی حق نداشت پشت کسی که خاطرش و میخوام حرف بزنه! هیچکس نمیتونست! چون من اون و میخواستم... ماهلین میدونست من کی و میخوام و میخواست با حرفاش جریترم کنه...
دستش و میذاره رو گونهش و نگاهش و میدوزه به دستی که باهاش صورتش و نشونه گرفت، با خندهی عصبی میگه:
-با همین دستایی بهم زدی که قرار بود یه روز نوازشم کنه؟
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
۱۷ فروردین
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_309
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
با بغضی که حالا اشک شده توی چشمهاش و جلوی ریزشش و میگیره، میگه:
-مهیار تو کی بودی و من نمیدونستم! یه پست فطرت... یه ناامرد!
احساس خشمی که وجودم و پر کرده بود باعث شد فراموش کنم حتی کجام! جلوی دانشگاه و درحضور چندین نفر که خیره نگاهمون میکردن بهش سیلی زدم...
سوار ماشینش میشه و با نفرت نگاهم میکنه و بالاخره اشکش سرازیر میشه... به سرعت دور میشه تا نبینم خرد شدن غرورش و.
مغرور بود ولی واسه من لطافت خرج میکرد و من برعکس اون.
یاسمن... هنوز هم همونجا ایستاده بود، خیره به جنگ من و ماهلین!
عامل گرفتاریام... همون که میدونه ماهلین یه اجباری بیش برام نبوده... همون که گوش شد واسه دردودلام... همون که مردونه بهم راهکار داد برم سراغ کسی که دوسش دارم و حرف دلم و بهش بزنم...
من بچه نبودم! احساسات زودگذر از من گذشته بود... من با تمام وجودم میخواستمش... طوری که چند روز نمیدیدمش تک تک سلولای بدنم دنبال اثری ازش بودن... حاضر بودم برای یه ثانیه دیدنش...فقط یه ثانیه، زمین و زمان و بهم بدوزم!
وقتی نبود، خودم نبودم... نه رفتارم دست خودم بود، نه نگاه منتظرم، نه تپش قلب یکی درمیونم...
به محض دیدنش ضربان قلبم میرفت بالا... خودم و فراموش میکردم و میخواستم تا ساعتِ بینهایت حرف بزنه برام و من فقط نگاهش کنم...
همونی بود که گمش کرده بودم...
همونی که باعث شد دست بلند کنم روی کسی که یه روزی اسمش روی من بود!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
۱۷ فروردین
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_310
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
راه کج میکنم سمت خونه. باید به مامان و بابا بگم تا دیر نشده واسم کاری کنن... من شاید... اما دلم دیگه بیشتر از این طاقت نمیآره... نمیتونم سردیا و بدعنقیهاش و تاب بیارم... باید پا پیش بذاریم تا کار به جاهای باریک کشیده نشده.
با ورودم به خونه و دیدن مامان که بابا سعی درآروم کردنش داشت نگران میشم...
سمتش میرم و شروع میکنه به زدن حرفایی که میفهمم اون حال بد، منشاش از کجاست:
-آخرش هم کار خودت و کردی؟
مرد زیر قولش میزنه؟
با حرفش میفهمم که ماهلین زودتر از من رسیده بود خونه و دق و دلیش و سر مامان خالی کرده بود.
باکلافگی میگم:
_من قولی ندادم!
من حق دارم واسه زندگیم تصمیم بگیرم! ندارم؟!
با ناباوری لب میزنه:
-من اینجوری تو رو بزرگ کردم؟ دست روی دختر بیپناه بلند میکنی؟! اشک دختر مظلوم و درمیآری؟!
خواستم سایه شی بالای سرشون، مرهمی شی روی زخم نداشتن پدر و برادر... اینطوری جوابش و میدی؟!
عصبی شدم... هم از زدنش و هم از حرفی که زد...
_حق نداشت بیاحترامی کنه به انتخابم! ولی کرد... اون پاش و بیشتر از گلیمش دراز کرد و من...
مامان با پوزخند میگه:
-تو؟! تویی ازت نمونده... شدی سراپا فکر و خیالِ اون دختره... هوش از سرت برده... این مهیاری که ما میشناختیم نبود!
کلافه دستی لای موهام فرو میکنم.
حقا که مادر بود و میفهمید چی توی دلم میگذره...
_چرا اذیتم میکنی؟! مگه نمیدونی میخوامش... چرا مخالفت میکنی؟!
-من پا پیش نمیذارم... تو هیچ مراسمی... مگر واسه عقد تو و ماهلین! کسی که قبل از همه این ماجراها قرار بود زنت بشه... کسی که شیرینی خوردهته!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
۱۷ فروردین
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_311
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_شیرینی؟! همونی که خودتون خریدید بردید خونه خاله و باهم بریدید و دوختید؟! من کلامی حرف نزدم، واسه اینکه فکر میکردم ماهلین از احساس من نسبت به خودش باخبره! اما انگار هرچی میگذشت خودش و من و بیشتر توی این منجلاب غرق میکرد... رفتارم اونقدر واضح بود ولی این ماهلین بود که کور بود و چشمهاش به غیر من کسی و نمیدید...
حالام اگه قرار نیست واسه تنها پسرتون آستین بالا بزنید... خودم این کار و میکنم!
-این تو و این آیندهت پسر..! امیدوارم پشیمون نشی!
ناباور به مامان و بابایی که قرار بود تو حساسترین مرحلهی زندگیم تنهام بزارن چشم میدوزم...
کار خیلی سخت شد... خودمم و خودم!
واسه اینکه زیر بار ازدواج زوری نرفتم مجبورم خودم واسه خودم آستین بالا بزنم...
مامان اونقدر کفری بود از دستم که حتی موقع خداحافظی نگاهمم نکرد.
رفت توی آشپزخونه و خودش و سرگرم کرد...
بابا... لبخندی زد... از اونا که معلوم بود توش کلی حرفه... یکیش این بود که: برو وقتی از انتخابت مطمئن شدی خودم پشتت هستم!
یه بار دیگه هم این و بهم گفته بود و الآن به حرفش رسیدم.
پس میتونم مثل همیشه روش حساب کنم! اون هیچ موقع تنهام نمیذاره، شاید وسط راه رفتن دستم و ول کنه، ولی انتهای مسیر منتظرم ایستاده...
اون میخواد راه رفتن و یادم بده!
و همیشه هم رفتاراش موثر عمل کرده...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
۱۸ فروردین
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_312
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
توی ماشین تا برسم به آتلیه کلی فکر میکنم...
من... خیلی تند رفتم! خیلی... قبول دارم و پشیمونم از اینکه دست روش بلند کردم... باید زودتر از این حرفا تکلیف ماهلین و روشن میکردم... راست میگفت! من مرد نبودم و حرفم و نزدم! همون روزایی که مامان و خاله واسمون بریدن و دوختن، لب بستم و هیچی نگفتم تا کار به اینجا کشید.
اگر مرد بودم همون موقع میگفتم ماهلین و نمیخوام تا معطل من نشه و خاله خواستگارای خوبش و به امید من رد نکنه...
خام بودم... بچه بودم و فکر میکردم با گذر زمان عاشقش میشم؛ با این کار هم خانوادهها رو خوشحال میکردم و هم اینکه دل کسی و نمیشکوندم... اما تاوان دلی که امروز شکستم و بد پس میدم...
تاوان اشکهایی که اون دختر امروز ریخت...
تاوان سیلی ناحقی که بهش زدم...
من کی انقدر وقیح شدم؟
باید از دلش دربیارم!
اگر این همه مدت درحقش نامردی کردم و به روی خودم نیاوردم، الان باید تکلیف جفتمون و روشن کنم...
و بعد با خیال راحت به یاسمن فکر کنم...
پیامکی برای ماهلین مینویسم:
_باید ببینمت... باهات حرف دارم.
و دکمهی ارسال رو میزنم.
کار کردن با گوشی نوکیا واسم سخت بود... از اون روزی که گوشی و زدم به دیوار و خرد و خاکشیر شد، هنوز وقت نکردم برم یه جدید بگیرم.
درست موقعی که فکر میکنم ماهلین قصد جواب دادن نداره صدای دینگ گوشی بلند میشه.
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
۱۸ فروردین
.
فقط و فقط با پرداخت هزینه 40تومان به شماره کارت زیر
💳:
6037998204063779دلیر"بزنید روی شماره کپی میشه" میتونید وی آی پی کامل شدهی رمان رو "با 507 پارت" دریافت کنید🌱 فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید👈🏻 @Mariijey
۱۸ فروردین
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_313
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-حرفی نمونده!
تایپ میکنم:
_بابت امروز... واقعا متاسفم...
ولی فردا حتما باید ببینمت... ساعت سه جلوی در منتظرتم...
-کجا میریم؟ خودم میآم!
آدرس پارك رو براش ارسال میکنم و روی مبل به سختی به خواب میرم.
آفتاب چشمهام رو میزد، چشم باز کردم و نگاهم روی ساعت خشک شد! ساعت یکه!
سابقه نداشته بود تا این موقع بخوابم، البته که بعد از اینکه ساعت پنج صبح خوابم برد همچین چیزی عجیب نیست!
سریع از جا بلند میشم و میرم سمت آشپزخونه... به خوردن یک استکان چای بسنده میکنم.
نگاهی به آتلیهی خالی میندازم...
تعطیلش کرده بودم... خیلی وقت بود! نه خودم وقت داشتم و نه ماهلین یا یاسمن بودن که اینجا رو اداره کنن و از مشتریا عکاسی!
کاپشن رو از روی مبل برمیدارم و حین بیرون رفتن تنم میکنم.
سوار ماشین میشم و راه میافتم سمت قرار...
خرسند بودم از اینکه قبول کرد بیاد و حرفام و بشنوه... همه چیز هرچند دیر... ولی امروز تموم میشه...
توی پارکی که قرار گذاشته بودم، روی نیمکتی نشسته بود و سرگرم گوشیش بود و حضور من و متوجه نشد.
میرسم بالای سرش و با اکراه نیم نگاهی بهم میندازه... حتی جواب سلامم رو نمیده...
دوباره نگاهش میدوزه به صفحهی موبایلش و میگه:
-واسه چی خواستی من و ببینی؟
بیمقدمه گفتم:
_من... بابت دیروز... ازت معذرت میخوام... از کوره در رفتم و نفهمیدم چیکار میکنم!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
۱۹ فروردین
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_314
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
از روی نمیکت به اصرار من بلند میشه و شروع میکنیم قدم زدن، تا راحتتر بتونم احساساتم و بیان کنم.
_دیروز تو حرف زدی و امروز من اومدم تا حرفام و بزنم...
ماهلین... من... خیلی در حقت نامردی کردم! خیلی...
خودم میدونستم و تو دیروز این و به روم آوردی! هیچ چیز واسه یه مرد بدتر از این نیست که بهش بگن نامرد و نامردیش و تو صورتش بکوبن!
من میدونستم باید از اول بهت میگفتم که دلم باهات نیست... باید میگفتم که منتظر من نمونی و بهم دل نبندی!
باید میگفتم به امید من نباشی! اما نگفتم و حالا کار به اینجا کشیده...
ماهلین من... هیچوقت نخواستم دلِ تو رو بشکنم...
من همیشه تو رو قدر خواهر نداشتهم دوستت داشتم!
با اینکه دیره ولی... من یکی دیگه رو دوست دارم... یاسمن... خودت میدونی!
ماهلین من حتی یه روز هم بدون اون نمیتونم دووم بیارم...
نگاهِ غمگینش و بهم میدوزه.
منِ احمق چیکار میکردم با دل این دختر؟!
از عشقم اعتراف میکردم؟ جلوی کسی که بهم دل بسته بود؟
پوزخند زهرداری میزنه:
-هیچوقت فکرش و نمیکردم حتی صدات و روم بلند کنی! ولی دیروز کاری که باهام کردی و... تا ابد یادم نمیره!
تا ابد یادم نمیره حتی به چشمهای خودمم دیگه اعتماد نکنم؟
تا ابد یادم نمیره نباید به حرف هرکسی دلخوش کنم و... دل ببندم...
تا ابد یادم نمیره دیگه نباید انقدر احمق باشم و زودباور!
تو خیلی چیزها با سیلی دیروزت به من فهموندی!
بهم فهموندی به هر نامردی که رسیدم دلم و نبازم...
بهم فهموندی هرکسی ارزش اشکهام و نداره!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
۱۹ فروردین
اگر نمیخواید داستان براتون لو بره، عکس و باز نکنید❌
.
فقط و فقط با پرداخت هزینه 40تومان به شماره کارت زیر
💳: 6037998204063779
دلیر"بزنید روی شماره کپی میشه"
میتونید وی آی پی کامل شدهی رمان رو "با 507 پارت" هیجانیییی دریافت کنید🌱
فیش واریزی رو به این آیدی ارسال کنید👈🏻 @Mariijey
۱۹ فروردین