eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 با آنکه همه حرف‌هایم را زده بودم اما حال خوشی نداشتم. تا خود خانه بی دلیل می‌گریستم. از کنایه‌ها ، از طعنه‌ها و از تهمت‌هایی که شاید عمو و زن عمو به من زده بودند. اما وقتی به خانه رسیدم، تصمیم گرفتم هیچ حرفی از این اتفاقات به رادمهر نزنم. یک دوش آب گرم، شاید حالم را بهتر می‌کرد. به خودم رسیدم . لباس خوبی پوشیدم و کمی آرایش کردم و عطر شیرین و ملایمم را زدم. همین که رادمهر آمد به استقبالش رفتم. با دیدنم کمی جا خورد. شاید خیلی وقت بود که دیگر اینطور به خودم نمی‌رسیدم. اما لبخندی زد و من با مهربانی تمام سمتش رفتم تا کمکش کنم کتش را در بیاورد : _سلام خسته نباشی خوش اومدی... _ چه عجب یادت افتاده شوهری هم داری... تیپ زدی... به خودت رسیدی... _ببخشید این چند وقته یه مقدار حالم مساعد نبود... یادم رفته بود چه کارهایی رو که باید انجام بدم... اما اشکال نداره جبران می‌کنم... هنوزم وقت هست برای خیلی از حرف‌ها... خیلی از عاشقانه‌ها... درسته؟ خندید. _آها خب باشه ... ببینیم چیکار می‌خوای بکنی... نشست روی مبل درون سالن و من برایش چای و میوه بردم. همین که کنارش نشستم گفت : _ باید زودتر این خونه و وسایلش رو بفروشیم... اون خونه‌ام که قبلاً رفتی و دیدی ... همه وسایل مورد نیازمونو داره ....فقط لباس‌ها رو جمع کن ... بقیه چیز هارو میفروشم... برای پاس کردن چکا ببینم می‌تونیم دوباره از اول شروع کنیم... ولی همه چکا پاس نمیشه یه مقداریش پاس میشه مابقیش می مونه... نمی‌دونم این زندگی مخفیانه رو تا کجا می‌تونیم نگه داریم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _کاش از اول به من گفته بودی رادمهر... هیچ وقت نمی‌ذاشتم همچین پولی وارد زندگیمون بشه. سکوت کرد. عصبی بود. شاید نباید این حرف را به او می‌زدم و اینقدر تکرار اشتباهش خوشایندش نبود. به همین دلیل تصمیم گرفتم دیگر این حرف را تکرار نکنم. چایش رو خورد و من گفتم : _ من فردا وسایل رو جمع می‌کنم...خونه رو بزار برای فروش...از پس فردا هم یه وقتی بزار برای فروش ماشین...ماشینم باید زودتر بفروشیم... ببین میتونیم یه مدت به بهنام بگیم که شرکت ما را هم اداره کنه؟شاید دنبالمون باشن ... نباید بزاریم کسی آدرس خونه ی جدید رو پیدا کنه... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 با آنکه همه حرف‌هایم را زده بودم اما حال خوشی نداشتم. تا خود خانه بی دلیل می‌گریستم. از کنایه‌ها ، از طعنه‌ها و از تهمت‌هایی که شاید عمو و زن عمو به من زده بودند. اما وقتی به خانه رسیدم، تصمیم گرفتم هیچ حرفی از این اتفاقات به رادمهر نزنم. یک دوش آب گرم، شاید حالم را بهتر می‌کرد. به خودم رسیدم . لباس خوبی پوشیدم و کمی آرایش کردم و عطر شیرین و ملایمم را زدم. همین که رادمهر آمد به استقبالش رفتم. با دیدنم کمی جا خورد. شاید خیلی وقت بود که دیگر اینطور به خودم نمی‌رسیدم. اما لبخندی زد و من با مهربانی تمام سمتش رفتم تا کمکش کنم کتش را در بیاورد : _سلام خسته نباشی خوش اومدی... _ چه عجب یادت افتاده شوهری هم داری... تیپ زدی... به خودت رسیدی... _ببخشید این چند وقته یه مقدار حالم مساعد نبود... یادم رفته بود چه کارهایی رو که باید انجام بدم... اما اشکال نداره جبران می‌کنم... هنوزم وقت هست برای خیلی از حرف‌ها... خیلی از عاشقانه‌ها... درسته؟ خندید. _آها خب باشه ... ببینیم چیکار می‌خوای بکنی... نشست روی مبل درون سالن و من برایش چای و میوه بردم. همین که کنارش نشستم گفت : _ باید زودتر این خونه و وسایلش رو بفروشیم... اون خونه‌ام که قبلاً رفتی و دیدی ... همه وسایل مورد نیازمونو داره ....فقط لباس‌ها رو جمع کن ... بقیه چیز هارو میفروشم... برای پاس کردن چکا ببینم می‌تونیم دوباره از اول شروع کنیم... ولی همه چکا پاس نمیشه یه مقداریش پاس میشه مابقیش می مونه... نمی‌دونم این زندگی مخفیانه رو تا کجا می‌تونیم نگه داریم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _کاش از اول به من گفته بودی رادمهر... هیچ وقت نمی‌ذاشتم همچین پولی وارد زندگیمون بشه. سکوت کرد. عصبی بود. شاید نباید این حرف را به او می‌زدم و اینقدر تکرار اشتباهش خوشایندش نبود. به همین دلیل تصمیم گرفتم دیگر این حرف را تکرار نکنم. چایش رو خورد و من گفتم : _ من فردا وسایل رو جمع می‌کنم...خونه رو بزار برای فروش...از پس فردا هم یه وقتی بزار برای فروش ماشین...ماشینم باید زودتر بفروشیم... ببین میتونیم یه مدت به بهنام بگیم که شرکت ما را هم اداره کنه؟شاید دنبالمون باشن ... نباید بزاریم کسی آدرس خونه ی جدید رو پیدا کنه... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 وسایلمان را جمع کردم . همانطور که رادمهر گفته بود، چیز زیادی برای جمع کردن نداشتیم . فقط لباس‌هایمان و شاید بعضی از اشیا گران قیمت. همه وسایل خانه قرار بود با خانه به فروش برسد. ما با این ترتیب می‌توانستیم دو یا سه تا از چک‌ها را پاس کنیم. ماشین هم به فروش رسید . من و رادمهر تنها با سه چمدان به همان خانه‌ای رفتیم که روزی از روزها خودش مرا به آنجا طرد کرد و اجازه داد در آن خانه بمانم. وقتی در خانه باز شد ، گویی خاطرات گذشته دوباره جلوی چشمانم نقش بست. نگاهم در خانه پیچید . من یک بار در این خانه تشنج کرده بودم از تنهایی ، از غصه . نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم : _این بار نمی‌ذارم این خونه ، خونه غم‌هام باشه. و از ته دل دعا کردم که این بار در این خانه خوشبختی را احساس کنم. و همون موقع بود که رادمهر چمدان‌ها را گوشه اتاق گذاشت و گفت : _ ببین به چه روزی افتادیم... خونه به اون بزرگی رو فروختیم اومدیم و توی خونه ۸۰ متری داریم زندگی می‌کنیم... با لبخند سمتش چرخیدم : _ اصلاًم بد نیست ...خیلی هم خوبه خیلیا همینم ندارن مستاجرند... خدا را شکر که ما اینو داریم ...تازه دو خوابه ...خونه ی دو خواب کم نیست... ۸۰ متر!!! با خونسردی نگاهم کرد اخم ریزی توی صورتش نشست : _ چی داری میگی ؟!...خونه ی قبلی مون میدونی چند متر بود؟!... چه حیاط بزرگ و دلبازی داشت... بعد تو دلتو به اینجا خوش کردی؟! باز با لبخند گفتم : _ تو چت شده رادمهر... من که دیگه حرفی نزدم ...خرفی نزدم از اینکه تو باعث شدی با اون پول نزول ما به اینجا برسیم... حالا تو باز دوباره داری یادآوری می‌کنی که چه کسی و چه چیزی مسبب امروز ما بوده؟ نگاهش با من بود که ادامه دادم: _ول کن ... زندگیتو کن... بزار از اول شروع کنیم... همین که با همیم خودش می‌ارزه... درسته؟... اینکه مجبور نیستی دوباره یه ازدواج اجباری داشته باشی ... و با خانم بهادری ازدواج کنی بهتر نیست؟... مجبور نیستی به حرف پدرت گوش بدی... اینا ارزش نداره؟ نفس عمیق کشید و نگاهش در اتاق چرخید : _ چرا لااقل به این چیزا باید دلم خوش باشه وگرنه خونه و ماشینو دادیم رفت... فقط شرکت برامون مونده که اونم... مجبوریم فعلاً مخفیانه کار کنیم... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 هر روز احساس می‌کردم ، رادمهر نگران‌تر عصبی‌تر و پرخاش‌تر می‌شود . تا جایی که نمی‌توانستم حتی گاهی با او حرف بزنم. اینکه احساس می‌کرد ، فروش خانه و ماشین یک نوع شکست بزرگ برای ما محسوب می‌شود ، باعث شده بود تا افسرده و عصبی شود . تمام مدت در خانه می‌ماند و شرکت را برای مدتی به معاونش واگذار کرده بود تا بتوانیم مخفیانه در این خانه بمانیم. همه این‌ها باعث شده بود تا فکر کنم رادمهر توانایی مقابله با مشکلات را ندارد. شاید من هم داشتم کم می‌آوردم . وقتی می‌دیدم هر روز مقابل تلویزیون می‌نشیند و با کوچک‌ترین صدایی از من، سرم فریاد می زند ، ته دلم خالی می‌شد که نکند نتوانم با این مشکل کنار بیاید. اما باز نفس عمیقی می‌کشیدم و باز از خدا می‌خواستم که کمکم کند تا بتوانم این مسیر دشوار زندگیم را تحمل کنم. اما غافل بودم از خبر خوشی که به زودی قرار بود فاش شود. خبری که شاید زندگی من و رادمهر را دوباره عوض می‌کرد . گرچه کمی دیر یا زود اما این خبر خوش در راه بود و ما از آن بی‌خبر بودیم. بعد از سه چهار روز از اقامت ما در منزل جدید ، بالاخره با بهنام تماس گرفتم و موضوع اقامتمان را با او در میان گذاشتم. قرار بود مخفیانه زندگی کنیم تا فعلاً کسی سراغ ما را نگیرد. بهنام و رامش تنها کسانی بودند که با خبر شدند . حتی آدرس منزلمان را هم نداشتند . قرار بود بهنام سری از شرکت بزند و در اداره شرکت به ما کمک کند . رادمهر به این ترتیب یک هفته در منزل ماند . تمام سعی ام را می‌کردم که با هر روشی که شده ، با دلبری ، با نوازش ، با آرامش ، با صحبت ، با درد دل با او ، او را آرام کنم. اگر چه گاهی موفق بودم اما باز هم عصبانیتش مثل آتشفشانی فوران می‌کرد و همه دیوارهای امید دلم را خراب. چند روزی گذشت . یک هفته اول برایم خیلی سخت گذشت. اما در هفته دوم اتفاق عجیبی افتاد. اتفاقی که مسیر زندگی من و رادمهر را کاملاً عوض کرد. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 همه چیز از یک روز ساده شروع شد . ساده ی ساده .... و شاید هم جالب .... دوباره صبح بود و رادمهر داشت غر می‌زد . از نداشته‌هایش می‌گفت. از فروش خانه ...از فروش ماشین. نشست پشت صندلی میز ناهارخوری درون آشپزخانه و اولین بهانه را به لیوان چایش گرفت. _ این چیه برای من ریختی ....من آخه اینقدر چایی پررنگ می‌خورم . چایش را برداشتم و گفتم : _باشه کمرنگش می‌کنم. و همین که لیوان چایش را کمرنگ کردم و دوباره مقابلش گذاشتم ، نگاه موشکافانه ای به لیوان انداخت و گفت : _اینم که خیلی کم رنگه ...من اینقدر کمرنگ می‌خورم ؟! لیوان را ناچار برداشتم رو و دوباره کمی چایی به آن اضافه کردم و بعد لیوان را مقابل صورتم بالا گرفتم و گفتم: _ این خوبه الان؟!... این مناسبه یا نه؟ همین که نگاهش به لیوان افتاد ، دوباره اخم می‌کرد و گفت : _نگاه کن... دوباره پررنگش کردی که ... همین باعث شد ، لیوان را روی سینک ظرفشویی بکوبم و بگویم: _ رادمهر!!!... دیگه واقعا خستم کردی ... یک هفته است به همه چی ایراد می‌گیری... به چایی ،به غذا ،به خونه، به ماشین ،به اتفاقاتی که افتاده،.... بابا این شروع یه برهه از زندگی ماست.... شروع اتفاقات جدید شاید...خیلی اتفاقات خوب ممکنه در راه باشه... اتفاقات خوبی که قراره برامون بیفته. و او به طعنه خندید : _آره ...چه اتفاقات خوبی !...ماشین از دست دادیم ...خونه رو از دست دادیم... دیگه نمی‌تونم شرکت برم ...نشستم توی خونه ...همینجوری داره اتفاق خوبم برام می‌افته ... از این همه ناشکری اش حرصم گرفت. آنقدر که گفتم : _دیگه نمی‌تونم واقعاً تحملت کنم ...امروز بلند میشم میرم پیش بهنام ...من میرم پیش بهنام و رامش... تو خودت بمون خونه ی خودت... یه هفته خونه تنها باش و هر چقدر دلت می‌خواد به در و دیوار و لیوان و چایی و غذا ایراد بگیر... و میز را دور زدم و به سمت اتاق خواب رفتم . اما او هم دنبالم آمد و ادامه صحبتش را در حالی که دنبالم می‌آمد گفت: _ آره برو ...تو اصلاً کارت رفتنه... یادته دفعه ی قبل چطوری رهام کردی و رفتی؟... رفتی پیش بهنام... یادته ؟... این من بودم که پای این زندگی واستادم ... این حرفاش مثل تیغ تیزی بود که درون قلبم فرو می‌نشست . همانطور که دکمه‌های مانتویم را می‌بستم، لحظه‌ای از شدت ناراحتی چشمانم را بستم و باز کردم و نگاهش و گفتم : _رادمهر می‌دونی چقدر این حرفات آدم رو می‌رنجونه؟... نمی‌دونم چرا من باید این حرفا رو بشنوم ...نمی‌دونم چی باید بهت بگم که تو به خودت بیای... ما توافق کردیم ...تو خودت من رو راضی کردی که این کار رو انجام بدیم ... راضی بودم تو ازدواج کنی ...تو پدر بشی... من راضی بودم به همه ی اینا تا همچین روزی اتفاق نیوفته ....و خونه از دست ندیم ... یادته ؟...من چقدر بهت گفتم،... اما تو گفتی... تو خودت خواستی ... خودت خواستی خونه رو بفروشیم تا چک‌ها رو پاس کنیم . کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 نفس عمیق کشید . اما هیچ از عصبانیتش کاسته نشد. نگاه تندش به من افتاد و گفت: _ آره اصلا مقصر منم....تقصیر کار منم ... من باید حرف پدرمو گوش می‌ کردم.... آره من حق دارم پدر بشم... اصلاً حق داشتم ازدواج کنم ... الان می‌فهمم چه اشتباهی کردم ...چیکار کنم؟... میگی چیکار کنم؟ این حرفش بدتر از همه کنایه‌هایی بود که در آن یک هفته به من زده بود. آنقدر که با ناراحتی و اشکانی که آرام از چشمانم می‌بارید و دست خودم نبود نگاهش کردم و گفتم : _باشه ...با اینکه یه کم دیر شده ... اما هنوز وقت برای جبران هست... برو.... برو پیش پدرت بگو اشتباه کردی ....کاری کن تا ماشین و خونه رو بهت برگردونه ... با سیمین خانم هم می‌تونی ازدواج کنی و پدر بشی ....من جلوتو نمی‌گیرم ....منم یه هفته دو هفته میرم پیش بهنام ....بعد کم کم برمی‌گردم توی این خونه.... نگران نباش ....به بهنام نمیگم که تو قراره چه تصمیمی بگیری.... این راز بین خودمون می‌مونه ....من میرم فقط پیش بهنام تا تو راحت‌تر بتونی ازدواج مجدد کنی . و دیگر نگاهش نکردم و روسری ام را سرم کردم و چادرم را برداشتم . نمی‌دونم عکس‌ العملش چه بود اما او دنبالم آمد و گفت : _حالا لازم نیست خونه بهنام بری .... اما من دیگر حتی نمی‌خواستم لحظه‌ای در آن خانه بمانم. آن لحظه احساس می‌کردم ، ماندن من در در آن خانه و شنیدن حرف‌های رادمهر می‌تواند توانم را حتی برای زندگی و زنده بودن و نفس کشیدن، کم کند. از خانه بیرون زدم و تمام گریه‌هایم را ...اشک‌هایم را .... فریادهایم را از رادمهر هم پنهان کردم . به خانه رامش که رسیدم حالم خیلی بد بود. احساس می‌کردم از شدت ضعف و ناراحتی دچار حالت تهوع شدید شدم . آنقدر که همین که رامش در خانه را باز کرد گفتم : _رامش خیلی حالم خیلی بده ...یه لیوان آب برام بیار . و هنوز آب را نیاورده ، من سمت دستشویی دویدم. رامش متعجب به این حال خرابم نگاه کرد: _ چی شده باران ؟...چرا حالت اینجوریه؟! از دستشویی که بیرون آمدم ... با صورتی که خیس از آب بود و چند مشت آب به آن پاشیده بودم ، نگاهش کردم و گفتم : _حالم خیلی بده ... می‌خوام یه جا دراز بکشم . و انگار او حالم را فهمید . دستم را گرفت و منو سمت اتاق خوابش برد . روی تختش دراز کشیدم . _رنگ به رو نداری باران !...چی شده ؟!... رادمهر کجاست ؟! و باز اسم رادمهر ، یادم آورد که چه حال بدی داشتم و چه دعوایی کرده بودیم. رامش آرام آرام آب را به گلوی خشک من ریخت . چند قطره آب که از گلویم پایین رفت، احساس کردم سرگیجه ام کمتر شد و حالت تهوع ام بهتر . نگاهش کردم و گفتم: _ با هم دعوا کردیم . و رامش با ناراحتی شانه‌هایش را پایین انداخت . _وای نه.... بازم ؟!... دوباره دعوا کردید! کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
سلام عزیزان کانال بخاطر مشغله کاری دنبال تایپیست هستم تا ویس بدهم و تبدیل به متن کنند. لطفاً صبور باشید. به محض اینکه سرم خلوت بشه کل رمان را آماده می کنم و پارت پارت براتون می ذارم و چند روز مهلت برای خواندنش 🌹🌹🌹🌹🌹
سلام عزیزان کانال از فردا یک رمان خوب و جدید و عاشقانه شروع می کنیم ان شاءالله تا بنده بتوانم رمان چیاکو را تمام کنم . ان شاءالله بعد از اتمام این رمان ، رمان چیاکو را ادامه خواهیم داد. 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️ از فردا رمان برنده ی عشق را دنبال بفرمایید 🌹
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ برای زندگی کردن،باید هدفی باشد، انگیزه ای باشد، دلیلی باشد تا شاد زندگی کردن را تجربه کنیم! در وهله‌ی اول خودمان باید بدانیم خواستار چه چیزی هستیم، در این دنیای گذرا، می‌خواهیم به چه چیزی دست یابیم؟! باید کسانی باشند که به ما انگیزه‌ای برای رسیدن به هدف را هدیه کنند، باید کسانی باشند که اُمید راهِ ما باشند، اُمید این مسیر پرپیچ و خم... باید کسی باشد که بتوان در سختی‌های این راه، به او تکیه کرد! باید با انگیزه و اشتیاق و اُمید، این مسیر را طی کنیم تا سختی‌های راه، برای‌مان آسان شوند و به راحتی آنهارا پشت‌سر بگذاریم! و اما مهمترین چیز اینکه: باید بهترین خودمان باشیم! در خوبی کردن، تلاش کردن، انسان بودن! چرا که مهمترین چیزی که قرار است از ما به یادگار بماند، انسانیت است ! :) _میم‌دال ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ _بچه‌ها‌ فردا‌ زنگ‌ اول‌‌‌ آزادیم؟ -آره _خب‌ پس‌ می‌شینیم‌ پای‌ صحبت‌ و‌... می‌گم‌ چطوره‌ صبحانه‌ هم‌ بیاریم‌‌؟ بدجوری می‌چسبه‌ها‌‌، تو این‌ هوای‌ بهاری! -باشه‌‌ پس‌ هرکی‌ بگه‌ چی‌ می‌خواد‌ بیاره.. _اوکیه. _رضوی‌ و کنار‌ دستیاش‌ چی‌ می‌گین؟! دارم‌ درس‌ می‌دم. _خانم‌ ببخشید‌ تموم‌ شد. کی‌ می‌شه‌ زنگ‌ جغرافی‌ تموم‌ شه؟ انگار‌ ساعت‌ قفل‌ شده‌ رو دوازده! *** _هووووف‌ بالاخره‌ تموم‌ شد. پاشین‌ وسایلاتونو‌ جمع‌ کنین‌ بریم. -توعم‌ پیاده‌ میای‌ مگه؟ _آره‌‌‌، زود‌ باشین. تو‌ راه‌پله‌ها‌ یه‌ فاجعه‌ منا‌، رخ‌‌ داده‌ بود‌ انگار... _چرا‌ هل‌ می‌دی؟ ‌-خب‌ برو‌وو دیگه! _خیل‌وخب‌ تو‌ می‌ذاری‌ جلوییا‌ برن‌ که‌ من‌ برم؟ باید‌ پرواز‌ کنم؟ با‌ یه‌ نگاه‌ چپ‌چپم‌ دیگه‌ هیچی‌ نگفت. _بچه‌ها‌ همینجا‌ وایسین‌ از این‌ مغازه‌ لواشک‌ بگیرم‌ و بیام. -منم‌ باهات‌ میام.. _انقدر‌ تو راه‌ نخندین‌ بچه‌ها‌ زشته!!! اون‌ سراتون هم‌ بندازین‌ زیر‌، انقدر‌م‌ این‌ور‌ و‌اون‌ور‌ و‌ نگاه‌‌ نکنین. -چقدر‌ غر‌ میزنی، کاش‌ همیشه‌ مامانت‌ بیاد‌ دنبالت! بعد‌ دوباره‌ بی‌توجه‌ به‌ من‌ باهم‌ حرف‌ میزدن‌ و‌‌ با صدای‌ بلند‌ می‌خندیدن. _من‌ غر‌ میزنم؟ حیف‌ که‌ تو‌ خیابونیم‌ وگرنه‌ نشونت‌ می‌دادم! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ _ماماااان؟؟ کجایی‌ مامان‌ عزیزم؟ -یاسمن‌ اومدی؟ _سلام، نه‌ هنوز‌ تو‌ راهم! -علیک‌ سلام، برو‌ لباساتو‌ عوض‌ کن‌ بیا‌ نهار. _چی‌ داریم‌؟ بعد‌ رفتم‌ سراغ‌ قابلمه‌ و‌ با دیدن‌ ماکارانی‌ دلم‌ ضعف‌ رفت. _ته‌دیگ‌ سیب‌زمینیم‌ داره‌ دیگه؟ -آره‌ شکمو‌ بدو. رفتم‌ تو‌ اتاق‌ و‌ لباسامو‌ عوض‌ کردم‌ و لباس‌ راحتی‌ پوشیدم. بدو‌ رفتم‌ سر‌سفره‌‌، _مامان‌ زودتر‌ بکش‌ که‌ روده‌ کوچیکه‌ روده‌ بزرگه‌ رو‌ خوردد! راستی‌ بابا‌ و ایلیا‌ کجان؟ -ایلیا‌ که‌ هنوز دانشگاهه‌ و‌ باباتم‌ سرکار! _سایه‌ امروز‌ میاد‌ اینجا؟ -دیشب‌ اینجا‌ بود‌ که، _خب‌ آخه‌ دلم‌ برا‌ی فسقلیش‌ یه‌ ذره‌ شده، می‌گی‌ بیان؟ -باشه‌ فعلا‌ غذاتو‌ بخور. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بعد‌ از‌ غذا‌ رفتم‌ تو‌ اتاق‌ و‌ سراغ‌ هدفون! آهنگ‌ و‌ پلی‌ کردم‌ با صدای‌ زیاد؛ شروع‌ کردم‌ به‌ همخوانی‌ کردن‌ باهاش. چشمام‌ و‌ بسته‌ بودم‌ و‌ با‌ آهنگ‌ می‌خوندم‌ که‌ یهو‌ چشمام‌ و‌ باز‌ کردم‌ و‌ یکی‌ و‌ جلوم‌ دیدم. یه‌ جیغ‌ بلندی‌ کشیدم‌ و‌ معترض‌ صداش‌ زدم: _ایلیاااااا نباید‌ در‌ بزنی‌ وقتی‌ میای‌ تو اتاق‌ خواهر‌ قشنگت؟ -جنابعالی‌‌‌ هرچی‌ در‌ زدیم‌ نشنیدی‌ و حتی‌ تو‌ اتاقم‌ اومدم‌ نفهمیدی‌، خواهر‌ قشنگ! فهمیدم‌ تیکه‌ آخر‌ و‌ با‌ تمسخر‌ گفت‌. بیخیال‌ به‌ تیکش‌ گفتم: _‌کی‌ از‌ دانشگاه‌ اومدی؟ حالا‌ چیکار‌م‌ داشتی؟ -اومدم‌ بگم‌ بیا‌ بریم‌‌ یه‌ دوری‌ بزنیم. _به‌به‌ چه‌ عجب‌ دلت‌ هوس‌ دور‌ زدن‌ با‌ خواهرت‌‌ رو‌ کرد؟ -گفتم‌ داری‌ تو خونه‌ می‌پوسی‌، دلم‌ به‌ حالت‌ سوخت. بده؟ _نه‌ چرا‌ بد‌ باشه‌ خیلیم‌ عالی. همیشه‌ از این‌ دلسوزیا‌ بکن‌‌ باریکلا‌. باشه‌ حالا‌ کجا‌ می‌ریم؟ -به‌ اون‌ کاری‌ نداشته‌ باش‌، راستی‌‌‌ به‌‌ آرمان‌ هم‌ گفتم‌ بیاد‌ توهم‌ دوست‌ داری‌ به‌‌‌ شبنم‌ بگو. _مگه‌ ماشین‌ داری؟ -من‌ ندارم‌ آرمان‌ که‌ داره‌. _ما هم‌‌ با‌ ماشین‌ آرمان‌ میریم؟ -نه‌ تو‌ با‌ من‌ میای‌، اونا‌ هم‌ باهم. می‌خوای‌ بیست‌ سوالیش‌ نکنی؟ _باشه‌ دیگه‌ برو‌ تا‌ به‌ شبنم‌ بگم‌‌ و‌ خودمم‌ آماده‌ شم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
سلام و درود✨ پارت‌های جدید تقدیم نگاهتون😍🦋 حمایتمون کنید و اندکی صبوری، تا برسیم به قسمت‌های جذاب رمان، مطمئنم دوسش دارید و به دلتون می‌شینه❤️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ. آرمان‌ پسر خاله‌‌ نرگسم‌ بود‌ و شبنم‌ دختر‌ خاله‌ نسرین. آرمان‌ تک‌ فرزنده‌؛ اما شبنم‌ یه‌ آبجی‌ بزرگتر‌ از‌ خودش‌ داره‌ به‌ اسم‌‌ شمیم‌‌ که‌ مثل‌ سایه‌ی‌ ما ازدواج‌ کرده‌ و‌ بچه‌ داره. من‌ و شبنم‌ هردومون‌ همسنیم‌ و آرمان‌ و‌ ایلیا‌ هم‌، همسنن. من‌ و شبنم‌ دوازدهمیم، یعنی‌ کنکوری! همون‌ کنکوری‌ که‌ همه‌ ازش‌ یه‌ غول‌ ساختن، خب‌ باید‌ اینو بگم‌ کنکور‌ برامون‌ خیلی‌ مهمه! هدف‌ داریم‌ و‌ مثلا‌ داریم‌ براش‌ تلاش‌ می‌کنیم‌‌ و‌ فکر‌ می‌کنم‌ نه‌ همه‌ی‌ تلاشمونو! هفته دیگه‌ امتحانامون‌ شروع‌ می‌شه‌ و‌‌ بعدش... _داداش‌ بریم‌؟ من‌ آمادم! -بریم.. -بچه‌‌ها‌ مواظب‌ خودتون‌ باشین، زودم‌ برگردین. مامان‌ بود‌ که‌ اینا‌ رو‌ می‌گفت‌، همیشه‌ موقع‌ رفتن‌ بهمون‌ می‌گفت‌ که‌ زود‌ برگردیم، اما‌ کو گوش‌ شنوا؟ من و‌ ایلیا‌ همزمان‌ چشمی‌ بهش‌ گفتیم‌ و سوار‌ موتور‌ ایلیا شدیم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ خوب‌ شد‌ هنزفریم‌ رو‌ آوردم، صدای‌ آهنگ‌ و زیاد‌ کرده‌ بودم‌ و سرم و بالا‌ رو‌ به‌ آسمون‌ گرفته‌ بودم‌ و دستام و باز‌ کرده‌ بودم‌ و هرچقدر‌ ایلیا‌ تندتر‌ می‌رفت‌؛ بیشتر کیف‌ می‌کردم‌ و‌ لذت‌ می‌بردم. یه‌ لحظه‌ چشمامو‌ بستم‌ و‌ به‌ آینده‌ فکر‌ کردم: به‌ هدفام‌، فکر‌ کردم‌ و لذت‌ بردم! از‌ همین‌ الآن‌ می‌بینم‌ خودم و تو‌ اون‌ روزا، مطمئنم‌ که‌ اون‌ روزای‌ خوب‌، خیلی‌ زودتر‌ از‌ چیزی‌ که‌ فکرش و می‌کنم، می‌رسه‌ و‌ من‌ خوشبخت‌ ترینم. فکر‌ کردن‌ به‌ این‌ چیزا‌، انرژیم‌ و‌ می‌بره‌ روی‌ هزار! چشامو‌ باز‌ کردم‌ و‌ در‌ همین‌ حین‌ ایلیا‌ از‌ یه‌ دست‌انداز رد‌ شد‌ و‌ انگار‌ بالا‌ و‌ پایین‌ شدیم. محکم‌ به‌ شونش‌ کوبیدم‌ و‌ گفتم: _یواش‌ ترم‌ میشه‌ رفت‌ها! خان‌ داداش.. -چی شده‌ امروز‌ خودت و ما رو‌، زیادی‌ تحویل‌ می‌گیری؟ _بده‌ می‌خوام‌ قشنگ‌ صحبت‌ کنم؟ ناسلامتی‌ دیگه‌ بزرگ‌ شدم. همین‌ چند‌ وقت‌ دیگه‌ قراره‌ برم‌ دانشگاه‌ و یه‌ خانم‌ متشخص‌ بشم! -اوهوع، ایشالا‌، فقط‌ باید‌ یه‌ شیرینی‌ مفصل‌ بدیا! _باشه‌‌ تا‌ ببینیم‌ چی‌ می‌شه! اما‌ خوب‌ بحث‌ و‌ می‌پیچونیا.. دست‌انداز‌ بعدی‌ حواست‌ باشه. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
سلام پارت های جدید تقدیم نگاه پرمهرتون💚
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -پیاده‌ شو‌ یاسمن! _واااو‌! اینجا‌ کجاست؟ چه‌ خوشگله. -والا‌ بهش‌ میگن‌‌‌‌ کافی‌ شاپ! _اون و که‌ می‌دونم‌ استاد!!! منظورم‌ اینه‌ برای چی‌ اومدیم‌ اینجا؟ -خسته‌ نشدی‌ از‌ رفتن‌ به‌ پارک‌ و‌‌.. یه بارم‌ باهم‌‌ اومدیم‌ کافه‌، تجربه‌ بشه. _قانع‌ شدم. نگاهی‌ به‌ کافه‌ انداختم، دیوارا‌ش‌ مشکی‌ بود‌ و‌ از‌ رنگ‌ طلایی‌ هم‌ استفاده‌ کرده‌ بودن. همونجوری‌ که‌ دوست‌ داشتم‌ مات‌ و قشنگ‌ بود. شیشه‌ هاش‌ دودی‌ بود‌ و‌ فضای‌ داخلش‌ هم‌ پیدا‌ نبود‌ یا‌ شاید‌ هم‌ خیلی‌ کم. درختای‌ سبز‌ دور‌ کافه‌ رو‌ گرفته‌ بود، و‌ جلوی‌ شیشه‌ های‌ کافه‌، پر‌ از‌ گلدونای‌ قشنگ‌ بود. همینجور‌ محو‌ تماشای‌ کافه‌ بودم‌ که‌‌: +نمی‌خوای‌ بیای‌‌ تو؟ دیدم‌ ایلیا‌، تو‌ درگاه‌ در‌ ایستاده و‌ داره‌ صدام‌ می‌کنه، قدم‌ برداشتم‌ سمت‌ کافه‌ و‌ یهو‌ یه‌ دستی‌ رو شونم‌ نشست، ترسیدم‌ و‌ انگار یک متر‌ پریدم‌ بالا، نگاه‌ کردم‌ پشت‌ سرم‌ و‌ دیدم‌ شبنمِ! کشیده گفتم: _شبنم! خدا‌ بگم‌ چیکارت‌ نکنه‌ بعد‌ چند وقت‌ هم و دیدیم‌‌، حالا‌ اینجوری‌ باید‌ بیای‌؟ -بیا‌ بغلم‌ ببینم.. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بعد‌ از‌ سلام‌‌‌ کردنامون‌، یه‌ میزی‌ رو‌ کنار‌ پنجره‌ انتخاب‌ کردیم‌ و همگی‌ نشستیم. اینجا‌ فوق‌ العاده‌اس! همه‌ چی‌ نظم‌ خاصی‌ داره‌، همونجوری‌ که‌ من‌ دوست‌ دارم. گارسون‌ها‌ همه‌ یه‌ لباس‌ فرم‌ خاصی‌ پوشیده‌ بودن، میز‌ها‌‌ چوبی‌ بود‌ و وسط‌ هر میز‌، یه‌ گلدون‌ بود. توی‌ کافه‌ تابلو‌ های‌ نقاشی‌‌‌ بود‌: طبیعت،گل‌ و... شبنم‌ که‌ به‌ پهلوم‌‌ زد‌ به‌ خودم‌ اومدم: -یاسمن‌ کجایی؟ ما‌ همه‌ سفارشامون رو دادیم‌ تو‌ چی‌ می‌خوری؟ _می‌شه‌ بستنی‌ میوه‌ای؟ گارسون‌ گفت‌ چرا‌ که‌ نه‌ و یادداشت‌ کرد‌ و رفت. -خب‌ یاسمن‌ چخبر؟ چیکار‌ می‌کنی؟ _هیچ‌‌ خبر‌ تازه‌ای‌ ندارم، تو‌ چی؟ -درس‌ و‌ درس‌ و درس. _به‌ به‌ خانم‌ خر‌خون، مگه‌ تو‌ خیلی‌ درس‌ می‌خونی؟ -نه _پس‌ چی؟ -همین‌ که‌ عذاب‌ وجدانش‌ و‌ دارم‌ فکر‌ کنم‌ کافی‌ باشه‌ دیگه‌، نه؟! یواشکی‌ زدم‌ زیر‌ خنده‌ که‌ گفت: -والا! فیلم‌ دیدن‌ با‌ عذاب‌ وجدان. کتاب‌ خوندن‌ با‌ عذاب‌ وجدان. خوشگذرونی‌ با‌ عذاب‌ وجدان. _تو‌ که‌ هرکاری‌ دوست‌ داری‌ می‌کنی‌ و‌ سراغ‌ درس‌ نمی‌ری‌‌، دیگه‌ عذاب‌ وجدانت چیه؟ صدای‌ خندمون‌ بلند‌ شد‌ که‌ ایلیا‌ و‌ آرمان با تعجب‌ بهمون‌ نگاه‌ کردن. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
عزیزان، ما رمان جدید رو شروع کردیم تا فرصتی باشه برای اینکه خانم یگانه بتونن رمان چیاکو رو به اتمام برسونن و بدون وقفه پارتگذاری کنن...'رمان چیاکو هنوز تمام نشده!!' بعد از اتمام رمان برنده‌ی‌عشق، دوباره رمان چیاکو پارتگذاری میشه. "لطفا دراین مورد سوال نپرسید🌸" رمان برنده‌ی‌عشق روایتی از دختر پرشر و شور و شیطونیه که در مسیر پر پیچ و خم تحصیل در دانشگاه براش اتفاقات جالبی می‌افته... از جمله اون اتفاقات، آشنا شدن با پسریه که دست سرنوشت اون‌ها رو مدام مقابل هم قرار می‌ده... سرگذشتی جذاب به قلم میم‌دال✍🏻 صبوری کنید حوادث جالبی تو راهه، مطمئنم به دلتون خواهد نشست👌🏼 پس... منتظر حمایت‌ها و نگاه‌های گرمتون هستم❤️🫂
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -خوب‌ می‌گین‌ و‌ می‌خندین‌ شما دوتا‌ دخترخاله؟! آرمان‌ اینو‌ گفت، شبنم‌ به‌ نشانه‌ی‌ اعتراض‌ بهش‌ گفت: -چیه؟ جنابعالی‌ با‌ پسرخالت‌ می‌گین‌ و‌ می‌خندین‌ مگه‌ ما‌ چیزی‌ می‌گیم؟ آرمان‌ دستاش و به‌ نشونه‌ی‌ تسلیم‌ بالا‌ برد‌‌‌ و‌ همزمان‌ گارسون‌ اومد‌ و سفارشا رو‌ آورد. شبنم‌ به‌ ایلیا‌ گفت: -خوب‌ کردی‌ برای‌ جمع‌ شدنمون‌ دور‌ هم‌ کافه‌ رو‌ انتخاب‌ کردی. اونم‌ عجب‌ کافه‌ای‌ به‌‌به‌. من‌ که‌‌ خیلی‌ دلم‌ می‌خواست‌‌ یبار‌ کافی‌ شاپ‌ رفتن‌ و‌ با‌ یاسمن‌ تجربه‌ کنم‌ که‌ به‌ لطف‌ شما‌ تجربه‌ شد. ایلیا‌ در‌ جوابش‌ گفت: -کاری‌ نکردم‌ که، گفتم‌ به‌ جای‌ پارک‌ رفتن‌، یبار‌ بیایم‌ اینجا، با‌ هم‌ دانشگاهیام‌ اینجا‌ میایم‌ بعضی‌ اوقات، دیدم‌ خیلی‌ قشنگ‌ و‌ کلاسیکه‌؛ گفتم‌ یبار‌ هم‌ شماها رو‌ بیارم. من‌ گفتم: _خوب‌ کردی‌ داداش، حالا‌ بازم‌ میایم‌ دیگه‌ مگه‌ نه؟ شبنم‌ گفت: -آره‌ بابا، اگر‌ اینا‌ هم‌ نیار‌ن‌ ما رو، ما‌ خودمون‌ میایم‌. ایلیا‌ گفت: -به‌به‌ اونوقت‌ با‌ اجازه‌ی‌ کی؟ شبنم‌ گفت: -اجازش‌ هم‌ به‌ موقع‌ از‌ خانواده‌ کسب‌ می‌کنیم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بیخیال‌ بحث‌، رو‌ کردم‌ به‌ شبنم‌ و‌ گفتم: _شبنم‌ میای‌ باهم‌ بریم‌ کتابخونه‌؟دیگه‌ واقعا‌ تنبلی‌ رو‌ بزاریم‌ کنار‌ و بچسبیم‌ به‌ درس! ناسلامتی کمتر‌ از‌ یک ماه‌ دیگه‌ کنکور‌ داریم. -خب... چی‌‌ بگم؟ اگر‌ بابا‌ بزاره‌، باشه‌ میام. قاشق‌ رو‌ داخل‌ محتویات‌ کاسه‌؛ فرو‌ کردم‌ که‌ صدای‌ پیامک‌ اومد، گوشیم‌ و‌ روشن‌ کردم‌ و‌ دیدم‌ سایه‌ پیام‌ داده: به‌ مامان‌ می‌گی‌ به‌ سایه‌ بگو‌ بیاد اینجا‌، خودت‌ با‌ داداش‌ جونت‌ میذاری‌ میری‌ گردش؟ بهش‌ زنگ‌ زدم‌. _سلام‌ خوبی؟ -... کلوچه‌ی‌ من‌ چطوره؟ -... دیگه‌ کم‌کم‌ برمی‌گردیم، -... آره... باشه‌ کاری‌ نداری؟ می‌بینمت. _ایلیا‌، سایه‌ بود. رفته‌ خونمون‌ بلند‌ شو‌ ما هم‌ زودتر‌ بریم‌. -باشه‌‌‌‌‌‌، بستنیت و بخور‌ بریم. به‌ شبنم‌ گفتم‌: _برای‌ کتابخونه‌ رفتن‌ بهم‌ پیام‌ بده. حالا‌ یا‌‌، با‌ ایلیا‌ میریم‌ و میایم‌ یا‌ تاکسی. -باشه‌ خبرت‌ می‌کنم. از‌ کافه‌ بیرون‌ اومدیم‌ و‌‌‌ باهم‌ خداحافظی‌ کردیم‌ و راه‌ افتادیم‌ سمت‌ خونه. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ. _داداش‌ بزن‌ کنار‌ یکم‌ هله‌هوله‌ بخریم‌، دور هم‌ بخوریم. ایلیا‌ با‌ داد گفت: چیی؟ من‌ بلند‌تر‌ از‌ اون‌ جوری‌ که‌‌ صدام‌ از‌ صدای‌ باد‌ بیشتر‌ باشه‌، گفتم: _می‌گم‌ نگه‌دار‌‌ اینجا‌ یکم‌ هله‌هوله‌ بخریم. با شنیدن‌ حرفم‌ کنار‌ یه‌ سوپر‌مارکتی‌ ایستاد. -تو‌ اینجا‌ باش‌، من‌ می‌خرم‌ و‌ میام. _عه‌! نه‌ داداش‌ خودم‌ باید‌ بیام‌‌. پیاده‌ شدیم‌ و وارد‌ سوپر‌ مارکت‌ شدیم و‌ چندتا‌ پاکت‌ هله‌هوله‌ خریدیم‌ و‌ راه‌ افتادیم‌ سمت‌ خونه. رسیدیم‌ خونه‌ و‌‌ بعد‌؛ از‌ سلام‌ و‌ علیک‌ مختصری‌، به‌ بابا‌ و‌ مامان‌ و‌ سایه‌ و‌ آقا‌حامد، بدو‌‌ رفتم‌ پیش‌ فسقلیم‌‌: حسنا. اسم‌ شوهر‌ سایه‌، حامد‌ بود‌ و آقا‌ حامد‌ صداش‌ می‌زدیم. _حسنا‌، جیگر‌خاله‌ چطوری‌ تو؟! با‌ذوق‌‌ باهاش‌ حرف‌ می‌زدم‌‌ و‌ چشم‌هام و براش‌ در‌شت‌ می‌کردم‌ تا‌ اونم‌ یکم‌ ذوقی‌ بشه‌ و‌ دست‌ و‌ پا‌ بزنه. حسنا‌ رو‌ بغل‌ کرده‌ بودم‌ و‌ به‌ سایه‌ می‌گفتم: _تپلی‌ شده‌ها! سایه‌ با‌ قیافه‌ی‌ حق‌به‌جانبی‌ گفت: -مثل‌ اینکه چهارماهه‌، روز‌ و‌ شب‌ برام‌ نذاشته، می‌خوای‌ تپلی‌ نشه؟ داشتم‌ لپاش‌ و‌ می‌کشیدم‌ که‌ یهو‌‌ صدای‌ گریش‌ در‌اومد. _این‌ بچه‌ فقط‌ بلده‌ وقتی‌ میاد‌ بغل‌ من‌ گریه‌ کنه؟‌ -تو‌ همش‌ اذیتش‌ می‌کنی‌ خب!!! _اذیت‌ چیه؟‌ یه‌ بار‌ هم‌‌ خالش‌ لپشو‌ نکشه‌، دیگه‌ چیکار‌ کنه؟ ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ حسنا‌ رو‌ دادم‌ بغل‌ مامانش‌ تا‌ آرومش‌ کنه. خودم‌ رفتم‌ کمک‌ مامان‌ سفره‌ رو‌ چیدم. _مامان‌ چه‌خبر؟ می‌خواستیم‌ مهمونی‌ بدیم‌ به‌ خاله‌ اینا، زنگ‌ زدی‌ دعوتشون‌ کردی؟ -نه‌ فردا زنگ‌ می‌زنم‌ که‌ برای پنج شنبه‌‌‌‌ شب‌ بیان. _خیلی‌ هم‌ خوب. برعکس‌ بقیه‌ی‌ همکلاسی‌هام‌ و هم‌سن و سالام، که‌ همشون‌ خسته‌ و دپرس‌ بودن‌‌ و‌ از مهمونی‌ رفتن‌‌ خوششون‌ نمی‌اومد‌، من‌ عاشق‌ مهمونی‌ رفتن‌ و‌ مهمونی‌ دادن‌ بودم. می‌شه‌ گفت‌ بیشتر‌ اوقات‌، شلوغی‌ رو‌ دوست‌ دارم و‌ خیلی‌ کم‌ پیش‌ میاد‌ که‌ تنهایی‌ رو‌ انتخاب‌ کنم. داشتم‌ با‌ غذا‌م‌ بازی‌بازی‌ می‌کردم‌ که‌ مامان‌ گفت: -راستی‌ چه‌خبر‌ از‌ شبنم‌ و‌ آرمان؟ _خوب‌ بودن. به‌ شبنم‌ گفتم‌ بیاد‌ بریم‌ کتابخونه‌، این‌ آخریا‌ درس‌ها رو حسابی‌ بترکونیم. سایه‌ که‌‌ می‌خواست‌ حرص‌ منو‌ در‌بیاره‌ گفت: -ببینیم‌ و تعریف‌ کنیم. منم‌ گفتم‌: _هم‌ می‌بینید‌ هم‌ تعریف‌ می‌کنید. چهره‌اش‌ و‌ تو‌ی هم‌ کرد‌ و‌ برام‌ ادا‌، در‌آورد. بلند‌ سرسفره‌ گفتم: _عه‌ خواهر‌! این‌ کارا‌ چیه؟ زشته‌ از‌ تو‌ گذشته‌‌ بچه‌ داری‌ مثلا، پس‌ فردا‌ بزرگ‌ شه‌ ازت‌ این‌ کارا‌ رو‌ یاد‌ می‌گیره‌ها! بهم‌ چشم‌غره‌ رفت‌ و‌ دیگه‌ ادامه‌ ندادم‌ و‌ مشغول‌ شدم. بعد‌ از‌ شام‌‌ مشغول‌ دیدن‌ تلویزیون‌ شدیم‌ و‌ یکم‌ از‌ هله‌هوله‌ها‌ رو‌ آوردم‌ باهم‌ خوردیم‌. ایلیا‌ و‌ بابا‌ و‌ آقا‌ حامد‌ مشغول‌ حرف‌ زدن‌ بودن‌ و‌ مامان‌ هم‌، با‌ حسنا‌ مشغول‌ بود. آخرشب‌ بود‌ که‌ یادم‌ افتاد‌ فردا‌ مدرسه‌ قرار‌ صبحونه‌ گذاشتیم. _مامااان! -بله؟ چرا‌ داد‌ می‌زنی‌؟ کنارت‌ نشستما! _این‌ داد‌‌ برای‌ این‌ بود‌ که‌ یهو‌ یه‌ چیزی‌ یادم‌ اومد، می‌گم‌ فردا‌ با‌ بچه‌ها‌ قرار‌ گذاشتیم‌‌ که‌ صبحونه‌ ببریم‌، هرکی‌ یه‌ چیزی‌ می‌بره، شما‌ هم‌ هرچی‌ کرمته‌ بزار‌ فردا‌ ببرم‌. بعد‌ هم‌ اومدم‌ تو‌ اتاق‌ و‌ با‌ یاد‌ درسای‌ نخونده‌، اعصابم‌ خورد‌ شد‌. بی‌خیال‌ درسا‌ گفتم‌ امروز‌ که‌ تموم‌ شد‌، ایشالا‌ از‌ فردا! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ این‌ حرفی‌ بود‌ که‌‌ همیشه‌‌‌ می‌زدم. اما‌ جدی‌ جدی‌ دیگه‌ از‌ فردا‌ می‌چسبم‌ به‌ درس! اومدم‌ یه‌ سر‌ به‌ گوشی‌ بزنم‌ که‌ دیدم‌ شبنم‌ پیامک‌ داده‌: به‌ بابا‌ گفتم‌ کتابخونه‌ رو، حله‌ از‌ فردا‌ بریم. خوشحال‌‌ گوشی‌ و‌ خاموش‌ کردم‌ و‌ خوابیدم. صبح‌ با صدای‌ مامان‌ چشمام و باز‌ کردم‌ و‌ همونجور‌ خواب‌آلو‌ لباسمو‌ پوشیدم‌ و‌ آخر‌، یه‌ آبی‌ به‌ صورتم‌ زدم‌ و‌ کولم و برداشتم‌ و‌ رفتم‌ بیرون. _مامان‌ من‌ رفتم‌‌ خداحافظ. -صبحونه‌ رو‌ بردی؟ _وای‌ نه! خوب‌ شد‌ گفتی، مامان میاری‌ بهم‌ بدی‌؟ من‌ بند‌ کفشام و بستم. یه‌ دفعه‌ دیدم‌ مامان‌ جلوی‌ در‌ ظاهر‌ شد، کیسه‌ای‌ که‌ توش‌ صبحونه‌ رو‌ گزاشته‌ بود‌، ازش‌ گرفتم‌ و‌ گفتم‌ خداحافظ‌ و‌ رفتم. ‌بچه‌ها‌ رو‌ تو‌ حیاط‌ دیدم‌ که‌ سرصف‌ ایستادن؛ باز‌ سرصبحی‌‌ و سخنرانی. حوصله‌ نداشتم‌ چون‌ خوابم‌ می‌اومد‌ رفتم‌ تو‌ کلاس‌ و‌ سرم‌ و‌ گذاشتم‌ رو‌ی میز‌ و‌ خوابیدم. با‌ صدای‌ جمعیت‌ چشا‌م‌ و‌ باز‌ کردم‌ و دیدم‌ همه‌ اومدن‌ سر‌کلاس. نیلوفر‌ گفت: -چه‌عجب‌ بیدار‌ شد‌ی‌، خانم! نیلوفر‌ و یلدا‌، دوستای‌ صمیمیم‌ بودن، از‌ کلاس‌ سوم‌ تا‌ الآن. خیلی‌ باهم‌ خوب‌ بودیم‌ و‌ همیشه، همدیگر و‌ درجریان‌ کارامون‌ می‌ذاشتیم. شبنم‌ هم‌ تا‌ پارسال‌ پیش‌ ما‌ بود، اما‌ وقتی‌ خونشون‌ و‌ عوض‌ کردن‌ از‌ این‌ مدرسه‌ رفت. با‌ بقیه‌ی‌ گروه‌ خوب‌ بودم‌، اما‌ نه‌ در‌ حد‌ رفاقت‌ خودمون‌‌ سه‌تا! خب‌ دوستی‌های‌ قدیم‌ یه‌ چیز‌ دیگه‌اس‌. سلامی‌ کردم‌ و‌ گفتم‌: _صبحونه‌ آوردید‌ دیگه؟ -پس‌ چی! _خب‌ پس‌ زنگ‌ تفریح‌ بریم‌ تو‌ حیاط‌ و‌‌ سفره‌ بندازیم‌‌ و بشینیم‌ دورش‌ و‌ صبحونه‌ رو‌ بزنیم‌ بر‌ بدن. یلدا‌ گفت: -انگار‌ هنوزم‌ خوابی‌ها! زنگ‌ اول‌ بیکاریم! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ وسایل‌ و برداشتیم‌ و‌ همه‌ رفتیم‌ تو‌ حیاط؛ جایگاه‌ خودمون‌، دروازه! همیشه‌ توی‌ دروازه‌ می‌نشستیم‌ و‌ اونجا‌ شده‌ بود‌ پاتوقمون. سفره‌ پهن‌ کردیم‌ و‌ هر کسی‌ یه‌ چیزی‌ به‌ سفره‌ اضافه‌ کرد. هوا‌ سرد‌ شده‌ بود‌‌ یکم، اما‌ بازم‌ کیفش‌ به‌ این‌ بود‌ که‌ تو سرما‌ اونجا‌ بشینیم‌ و‌ صبحونه‌ بخوریم، به‌ طرز‌ عجیبی‌ خاطره‌ ساختن‌ رو دوست‌ دارم، غافل‌ از‌ اینکه‌ همین‌ خاطره‌ها‌ یه‌ روزی‌ باعث‌ اشک‌ ریختنمون‌ میشن... با‌ صدای‌ بچه‌ها‌ به‌ خودم‌ اومدم: -باز‌ یاسی‌ رفت‌ تو‌ فکر.. _نه‌ بابا‌ فکر‌ چی؟ حال‌ رو‌ دریاب! نگاهی‌ به‌ نون‌ سنگک‌ که‌ می‌خورد‌ تازه‌ باشه‌ کردم‌ و‌ گفتم: _نون‌ رو‌ تازه‌ گرفتید؟ نیلوفر‌ گفت: -آره‌ با‌ یلدا‌، داشتیم‌ می‌اومدیم‌، سر راه‌ نونوایی‌ خلوت‌ بود‌، گفتم‌ دوتا‌ بگیریم‌ بیایم. _ایول‌ بابا! مشغول‌‌ خوردن‌ شدیم. _بچه‌ها‌ حالا‌‌ بیاین‌ حرف‌ بزنیم؟! -حرف‌ چیه‌! بیاید‌ بازی‌ کنیم. _خب‌ جرعت‌ حقیقت‌ هستین؟ -آره‌ خوبه‌ اما‌ سوالای‌ بی‌نمک‌ نپرسیم‌ بچه‌ها. _موافقم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️