eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ دستمالی به زانوم بستم و ضدعفونیش کردم؛ بدجوری خورده بودم زمین و زانوم خراش دیده بود، نه زیاد اما دردش کم نبود. روی تختم نشسته بودم و رمان می‌‌خوندم، با باز شدن در اتاق، نشون لای کتاب گذاشتم و بستمش. -باز زخم شمشیر خوردی خواهرشوهر عزیزم؟ _تو چرا همش اینجایی؟ یکم به خودت و ما استراحت نمی‌دی، بری خونتون؟ با خونسردی گفت: -من یک دقیقه هم شوهرم و تنها نمی‌ذارم! ببین... چوب خدا صدا نداره! هی به من نیش می‌زنی، اونوقت خودت ناکار می‌شی. آه من بگیره؛ یاسمن خانم! تا صبح هم باهم حرف می‌زدیم، هیچ‌کدوم کم نمیاوردیم، مثل همون پسری که هیچ موقع حرف کم نمیاره! مهیار... فرصت حرف زدن با شبنم رو موقعیت خوبی دیدم. _شبنم؟ یکی که چپ و راست پولش و به رخ تو بکشه... تو چه جوابی بهش می‌دی؟ -سکوت بهترین جوابه! حالا طرف کیه؟ از من می‌پرسی، می‌گم نپرونش! _بروبابا! من و بگو رو دیوار کی یادگاری می‌نویسم؛ بدو برو پیش آقاتون! -اگر انقدر گنداخلاق نبودی، به‌جای اینکه به من تیکه بندازی، با خواهرشوهر خودت سر و کله می‌زدی! چشمام و بستم و با لبخند کشیده‌ای گفتم: _نه‌خیر شبنم خانم! کور خوندی! کسی که آبجی داشته باشه رو عمرا قبول کنم. مگه دیوونم خودم و تو چاه بندازم؟ -پس بفرمایید من خودم و تو چاه انداختم دیگه؟ _خودت چه فکری می‌کنی؟ درضمن! خواهرشوهر به خوبی من و... اگر پیدا کردی! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -خیلی خوبی! روز عقد کله‌قند و کوبوندی تو سرم! با فکر کردن به اون اتفاق، خنده‌ی بلندی کردم، جوری‌که شبنم هم که با اعتراض این حرف و به من زده بود، با خنده‌های من، به خنده افتاد! نگاهم به ساعت اتاق خشک شد. _وای! مخم و به کار گرفتی دیرم شد! زیرلب غرغر می‌کردم و لباسام و می‌پوشیدم. درد زانوم رو فراموش کرده بودم و تندتند از این‌طرف اتاق به اون‌طرف اتاق درحال جنب و جوش بودم. _شبنم... من تا ساعت هفت و هشت توی آتلیه‌ام! به مامان و بابا بگو نگران نباشن، خودمم برمی‌گردم. -دیگه چی؟ _دیگه همینا، قربون زنداداش گلم! یاد زانوی دردمندم افتادم و بلافاصله گفتم: _شبنم راستی! به ایلیا بگو من و برسونه، من با این پا نمی‌تونم برم... -در دیزی بازه، حیای تو کو؟ _چندسال پیش جاش گذاشتم توی مدرسه -چی و؟ _حیام و دیگه! -مسخره. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ خوابم می‌اومد خیلی زیاد! اما به چشم‌هام مجال روی هم رفتن دوباره رو ندادم و سریع از جا بلند شدم. با خودم فکر کردم کی می‌شه دانشگاه و صبح زود بیدار شدن تموم شه؟ از یه طرف یه حسی بهم می‌گفت: -نو که اومد به بازار، کهنه شده دل‌آزار؛ آره؟ یادت رفته چقدر برای دانشگاه قبول شدن سعی و تلاش کردی؟ و درست هم می‌گفت! دستام و کلافه جلوی افکارم، تکون دادم؛ این چرتا و پرتا چیه هرصبحی که بلند می‌شم، بلغور می‌کنم؟ شک ندارم نصف بیشترش به‌خاطر همون آدمای کلاسمونه! اگر اونا نبودن با ذوق و شوق و بدون هیچ فکروخیالی می‌رفتم سرکلاس، اما الآن چی؟ همش باید یه جوابی توی آستینم بزارم، تا ازشون کم نیارم! *** در کلاس و باز کردم و وارد شدم که صدای گیسو رو شنیدم، داشت می‌گفت: -یاسمن حواست و... و دیر متوجه شدم که پام رفت روی پوست موز و مثل جریان دیروز دوباره پخش زمین شدم. کم مونده بود گریه کنم! صبر، صبر، صبر... سکوت پشت سر سکوت و حرصی‌تر شدنم سر خندیدن بچه‌های کلاس بهم. حتی گیسو هم بهم می‌خندید؛ از جام بلند شدم و شلوارم و که کثیف شده بود تکوندم. بالاخره کاسه‌ی صبرم لبریز شد: _خنده داره؟ به ترک دیوار هم بخندین! مهیار گفت: -ترک دیوار نه! اما خب زمین خوردن شما، اونم دوروز پشت سرهم، الحق که خنده داره! کار خودشون بوده، خنده‌ و خوشحالیم داره که نقششون عملی شد. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ روی صندلی کنار گیسو جا گرفتم، حرصی زیرلب غریدم: _شدم مضحکه‌ی خاص و عام! خنده‌اش بیشتر شده بود و می‌فهمیدم به‌خاطر ترس از عصبانی شدنم و درواقع اون روی من و دیدن، داره کمی هم که شده خودش و کنترل می‌کنه. _تو چرا می‌خندی؟ برو بشین ور دل اونا دیگه، پس چرا با منی؟ سرش و بیشتر به سرم نزدیک کرد تا صداش و واضح بشنوم، میون خنده لب زد: -عه... خب چیکار کنم؟ توی اینجور موقعیتا نمی‌تونم خودم و تحمل کنم! بعدشم دیدی که، صدات کردم اما تو جدیدا جلوی پات و نگاه نمی‌کنی و تو آسمونا، اون بالا پیش ابرا سیر می‌کنی. _شاعر هم که شدی؟ این زنگ که مطمئنا درس سختی هم بود رو بیخیال شدم، گوشی رو لای کتاب مخفی کردم، چون که این استاد خوش اخلاق ما، روی گوشی دست گرفتن سر کلاسش، بی‌نهایت حساس بود! کل زمان و توی گوگل دنبال حاضرجوابی‌های خانمان سوز گشتم. سری به علامت منفی تکون دادم، هیچ کدوم به دلم نمی‌نشست، کنایه آدم، باید همچین آبدار باشه! نه ازاین جوابای بچه‌گانه... به خودم اومدم دیدم زیرلب دارم حرف می‌زنم و از کلاس هم جز همهمه‌ی چندنفر، صدای دیگه‌ای درنمی‌آد. -خانم رضوی؟ کم مونده بود از فامیلیم که عاشقش بودم، بیزار بشم! بس که با این اسم تو مواقع حساس صدام کردن و هردفعه تا مرز سکته رفتم و برگشتم. با ترس و استرسی که توی صورتم قابل مشاهده بود، گفتم: _بله استاد؟ زیرکانه و با شکی که بیشتر به یقین شباهت داشت، پرسید: -چی لای کتابت قایم کردی؟ ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ هول شدم و گفتم: _هی...هیچی! استاد نزدیک‌تر می‌شد، خواستم از اون صفحه‌ی کوفتی گوگل بزنم بیرون که گوشیم هنگ کرد و روی همون صفحه موند، کاش دکمه‌ی خاموش شدنش رو می‌زدم! مچم و گرفت. گوشی رو دست گرفت و عینکش رو بالا و پایین کرد؛ این که اکثر استادا عینک داشتن برام یکمی عجیب بود، زیرپوستی خنده‌ای کرد، اما به روی خودش نیاورد. بلند شروع کرد به خوندن چیزی که سرچ کرده بودم و همزمان دست و پاهام از عرق سردی که از خجالت بود، خیس شد. -حاضرجوابی‌های تخریب کننده، دندان شکن... همه مثل بمب منفجر شدن و من باعث خندیدنشون شده بودم، چه بدشانسی بیشتر از این؟ -سرکلاس من باید دنبال حاضرجوابی باشی؟ حالا چیزی هم به دردت خورد؟ از دهانم پرید: _نه استاد! و باز همه کلاس رو، روی سرشون گذاشتن. به گفته‌ی خودش، چون کلاس رو خندوندم و بچه‌ها یه استراحتی کردن، دستی به نمره‌هام نزد، اما مهم خودم بودم که توی دلم داشتم گریه می‌کردم. متنفر بودم از اینکه، من وسط یه جمعی بیافتم و بقیه به رسوا شدن من بخندن! اگر اون لحظه صدام درنمی‌اومد و زیرلب، زمزمه نمی‌کردم... لعنت بر دهانی که بی‌موقع باز شود! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ آخه بگو کلاس مگه جای این کاراس؟ دِ مگه خونه رو ازت گرفتن؟ آتو می‌دی دست اینا، همینطوری منتظر یه سوتی از آدم هستن. لحن گیسو که سرزنشم می‌کرد و بعد می‌خندید، بیشتر اذیتم می‌کرد. شَل می‌زدم و راه می‌رفتم، با نامردی که امروز باهام کردن، درد زانوم بیشتر شده بود و حالا یه پام لق می‌زد. امروز بلا پشت بلا روی سرم نازل می‌شد؛ حرف‌ها و خنده‌هایی که از خرسند و رفیقاش تحویل می‌گرفتم، بیشتر از هرچیزی کفریم می‌کرد. الکی نبود! رسوا شدن بین اون جمعیت... کاش حداقل یه چیزی از توی اون سایت یاد می‌گرفتم و بهشون می‌گفتم؛ اما دریغ از یه جواب حسابی. با رفتن به آتلیه، همه‌ی حرص و جوشم و کنار گذاشتم و بالذت مشغول عکاسی از مشتری‌هایی که تمومی نداشتن، شدم. -یاسمن! بیا اینجا کارت دارم! حالا بعد از گذشت چندساعت، مشتری‌ها اومدنشون متوقف شده بود و این وسط یه استراحت ریزی با خوردن چای و کیک به خودم دادم. لحن صحبتش یه‌جوری بود که استرس همه‌ وجودم و گرفت. خبر خوشی داشت یا... _جانم آرام خانم؟ بعد از اینکه گفت دیگه خانم فراهانی صداش نزنم، یا با اسم آرام جون صداش می‌کردم یا آرام خانم. -دختر تو چقدر خوش شانسی! تو دلم خندیدم، من و خوش شانسی؟ این که توی کلاس رسوا شدم ته بدشانسی بود، ازاین بدتر نمی‌شد! لبخند مصنوعی زدم و سوالی پرسیدم: _چی شده مگه؟ راه می‌رفت و با ذوق صحبت می‌کرد، معلوم بود قراره خبر خوشی بده، مهربونیش رو دوست داشتم، جوری برام ذوق زده بود انگار دخترشم... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -آقای نریمانی، صاحب یکی از آتلیه‌های بزرگ و درجه یکه این شهره! امروز ازم خواست یه عکاس خوب و حاذق بهش معرفی کنم... شوخی می‌کرد؟ نه! برای چی باید شوخی داشته باشه. -گوشت با منه یاسمن؟ تو دختر بااستعداد و پرتلاشی هستی، تو رو بهش معرفی کردم، می‌دونم سخته و زمان زیادی می‌خواد، اما تو جربزش رو داری! از پسش برمیای! البته بهش گفتم که تو باید قبول کنی... چشمام خیره شده بود بهش و کلامی از دهانم خارج نمی‌شد. طی مدتی که اینجا بودم، اونجوری که ازش تعریف می‌کرد، دوست داشتم یه بار آتلیه‌ش رو ببینم، چه برسه به اینکه اونجا کار کنم. توی مغزم نمی‌گنجید، گیج به‌نظر می‌رسیدم، صبح و ظهر اونجوری حالم گرفته شد و الآن... توی دلم کیلو کیلو قند آب می‌کنن. باذوق و اشتیاق زیادی بلند گفتم: _واقعا که تو فوق‌العاده‌ای آرام جون! معلومه که قبول می‌کنم. -مباارکه پس! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ پیراشکی‌هایی که دیشب درست کرده بودم و از توی یخچال برمی‌دارم و توی ظرف مستطیلی شکل می‌ذارم، برای سیر کردن شکم گرسنه‌مون وسط کلاس‌ها بد نیست! روش رو با شکلات پوشونده بودم و اسمارتیز ریز هم پاشیده بودم؛ کدبانویی شدم برای خودم! می‌خوام سرم و از توی یخچال بکشم بیرون که با صدای «هــــو» از جا می‌پرم و سرم با یخچال برخورد می‌کنه. ایلیا رو می‌بینم که از خنده داره ریسه می‌ره. -چقدر تو ترسویی دختر! پس انگار شبنم و هنوز نشناخته. _زن خودت رو نشناختی هنوز؟ اون از من بدتره! -مغز فندقی، من و از تصمیمم منصرف نکنا! کنجکاو ابرویی بالا دادم و گفتم: _چه تصمیمی؟ -خواستم برسونمت دانشگاه... از ذوقم، مثل داداش ندیده‌ها، پریدم ب.غ.ل.ش کردم. کلاه ایمنی رو داد سرم کردم، متعجب بهش گفتم: _مهربون شدی؟ نزدیک بودیم به دانشگاه، یادم اومد مگه قرار نبود شبنم و برسونه؟ همیشه میره دنبال اون. نکنه دعواشون شده؟ _ایلیا؟ با شبنم بحثتون شده؟ جلوی در توقف کرد و رو به من گفت: -تو مگه فضولی مغز فندقی؟ دلش خواست امروز خودش بره دانشگاه، خوش نداره شوهرش و از چنگش دربیارن. بالحن خاص شبنم این جمله رو گفت و باعث شد که لبخند به لبم بیاد و پیگیر نشم و خیالم راحت باشه. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ _بالاخره کمک خواستی من هستم! سراغ غریبه نرو، شبنم مهربونه، یه سلام بهش بکنی، همه چی و یادش می‌ره، دوباره مثل کنه، می‌چسبه به خودت! -باشه مادربزرگ! برو دیرت شد! اخطارگونه گفت، پیاده شدم و با سرعت ازم دور شد. *** مهیار با حالت غر رو به کیان گفت: -خب یبار هم که شده محض رضای خدا تو یه چیزی مهمونمون کن! پسر! همش مثل سیریش آویزون منی! -داداش من میزبانیم به پای تو نمی‌رسه! می‌خوای فلافل دوقرصه مهمونت کنم؟ -ای نامرد! من همیشه همبرگر با گوشت گاو برات می‌گیرم، تو فلافل دوقرصه؟ خسته نشی! به حرفاشون گوش می‌دادم و می‌خندیدم اما طوری که نشنون. بعد از کوییز سختی که استاد عزیزی ازمون گرفت، یه استراحت با پیراشکی‌های یاسی پخت بهمون می‌چسبید. ظرف رو از توی کوله درآوردم و رو به گیسو گفتم: _پیراشکی دوست داری؟ مهیار دستی به شکمش کشید و جلو اومد: -مگه شما آشپزیم بلدی؟ _چجورم! یه پا کدبانوام. -بزار ببینیم چی پختی خانم رضوی؟ بی‌درنگ یه دونه از پیراشکی‌ها رو برداشت، گازی بهش زد و انگار از طعمش خوشش اومد اما چیز دیگه‌ای به زبون آورد: -اِی... بگی نگی بد نیست... باید براتون آستین بالا بزنیم! پسره‌ی پررو! اصلا من بهش اجازه دادم که پیراشکی‌هام و بخوره؟ با لحنی حرصی گفتم: _معمولا برای پسرا آستین بالا می‌زنن! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -من همیشه جز اولینام! می‌خوام ایندفعه هم برای دخترا من آستین بالا بزنم! _شما اگه بیل زنی باغچه خودت و بیل بزن! ادامه داد: -حالا گفتم یه وقت مامانت اینا مجبور نباشن دبه بخرن ترشی بندازن، دبه دویست کیلویی هم بد گیر می‌آد! الآن به چاق و لاغری من اشاره کرد؟ گفت من دویست کیلوام؟ _به افکار بابابزرگ گونت سلام برسون! از اون زمان که این حرفا رو می‌زدن، خیلی وقته گذشته. درضمن! خودت دویست کیلویی! پیراشکی رو از دستش قاپیدم و انداختم سطل زباله. متعجب سرجاش ایستاده بود و جای خالی پیراشکی هم توی دستش معلوم بود. -چرا پیراشکی رو انداختی دور؟ _حیف بود بزارم بره تو معده‌ی... ادامه‌ی حرفم رو خوردم، نمی‌دونم از چی ترسیدم، چشمای درشت شده‌اش، نگاه‌های خیره بچه‌ها، یا... -تو معده‌ی؟ چشمام و بستم و دهانم و باز کردم و بی‌فکر گفتم: _تو! -از ذهن تا دهن فقط یه نقطه فاصلست! پس تا ذهنت و از آکبندی در نیاوردی و باز نکردی، دهنت و باز نکن! حرصی شده بودم و مثل همیشه رنگ لبو! خون خونمو می‌خورد. _زمینی که روش زندگی می‌کنیمم جو گرفته! وای به حال آدماش... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -نه بابا! پس گشت و گذارت توی گوگل جواب داده؟ بلبل زبون شدی یاسمن خانم! کی شدم یاسمن خانم؟ پسرخاله شد؟ ابروهام و درهم کردم و با حالت جدی گفتم: _خانم رضوی! -حالا که فکر می‌کنم خانم واست زیادیه، با اون افکار بچه‌گونت... بالاخره من بابابزرگم دیگه! به آدم‌های حسابی می‌گم خانم! حرفای چنددقیقه پیشم و پسم می‌داد؟ _نظر شما درست! اما من باید تعیین کنم من و چی صدا کنی! -نه! من هرچی دلم بخواد کسی و صدا می‌کنم! کسی واسه من تعیین و تکلیف نمی‌کنه! عجب رویی دارن ایشون؟ به من می‌گه نگو تو! اونوقت خودش هرچی می‌خواد صدام کنه؟ سرم و خاروندم و زیرلب گفتم به سنگ پای قزوین گفته زکی! -چیزی گفتی؟ چه گوشای تیزی هم داره! حرفای ذهنمون و با یه نگاه نخونه و وسط کلاس پهن نکنه خوبه! -راستی یادم رفته بود با خودتم حرف می‌زنی! راحت باش. نذاشت پیراشکیم و بخورم! دهانم از کلکل کردن، کف کرده بود و صدای قاروقور شکمم رو می‌شنیدم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -خب کی می‌خواد ازخودگذشتگی کنه و به چندتا سوال جواب بده تا بریم سراغ تدریس؟ مهیار گفت: -استاد خانم رضوی یکی از فداکارتریناس! همیشه‌ام درس می‌خونه و حاضره! چشمام چهارتا شد و استرس گرفتم. ساعت قبل که یه کوییز سخت داشتیم حالام جواب شفاهی؟ استاد لبخندی زد و گفت: -عه؟ که اینطور؟ پس ایندفعه شما فداکاری کنید و شما جواب بدید. طاقت نیاوردم و بلند زدم زیر خنده، از اون خنده‌هایی که از ته دله و فقط مخصوص خودم! همه باتعجب نگاهم کردن، تا موقعیت و درک کردم و خندم و جمع و جور کردم. وای دلم خنک شد. آتیشم خوابید. تا تو باشی خودت و دخالت ندی تو کارای استاد! با سوالی که استاد ازش پرسید معلوم بود گیج شد، اجزای صورتش و کج و کوله می‌کرد و با دستش اشاره می‌کرد تا بهش برسونن، اما اون رفیقاش کم‌هوش‌تر از این حرفا بودن. خیلی عجیب بود آقای باهوش ایندفعه توی جواب دادن به استاد، مات موند. -خرسند؟ چی شد؟ زمان و خیلی مناسب دیدم برای حرصش رو درآوردن، البته اگر حرصش از توی لاکش بیاد بیرون! هیچ موقع حرصی نمی‌شه! باید نقطه ضعفش و پیدا کنم. جواب سوال استاد و می‌دونستم، دستم و بالا بردم و گفتم: _استاد من بگم؟ با اشاره سر استاد به مهیار و نشستنش، شروع کردم به توضیح دادن سوال. ایول به خودم! چهارتا هم به حرفای جزوه اضافه کردم و گفتم و استاد حسابی خوشش اومد. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ به خودشیرین گفتن‌ها و قیافه کج و کوله کردناشون هیچ اهمیتی ندادم و سرجام قرار گرفتم. این کلکل‌ها درست نیست، حس خوشایندی ازش نمی‌گیرم، اما نباید ازش کم بیارم! نباید هرچی می‌تونن بهم بگن و من دهانم و ببندم و صمم بک بشینم یه جا! من سر جنگ نداشتم که! یکی همش بیاد اعصاب من و دستکاری کنه، من باید حسابش و برسم. *** جزوه از دستم ریخت و تا اومدم خم شم که جمعش کنم، یکی از روش رد شد و همه‌ی زحمات این چندوقتم رو به باد داد! گردن کشیدم تا ببینم کسی که همه‌ی برگه‌هام و با ردپایی که ترکیبی از گل و آب بود، کثیف کرده کی بوده؛ چون باعجله رفت داخل کلاس، چیزی دستگیرم نشد... صدای بلندی شنیدم که صدام می‌زد، پا تند کردم به طرف کلاس که از بالای در، یه دریا روی سرم خالی شد و بعد بلافاصله چیزی روی سرم خورد. مات شده و سرجام ایستاده بودم، آب از سر و روم می‌چکید، چی شد الآن؟ آخه یکی نیست بگه سوال پرسیدن داره؟ سطل آب خالی شده روت دیگه! تو هم خیس آبی! با غیض رو به کل بچه‌های کلاس کردم و گفتم: _کار کدوم بیشعو.... بچه‌ها خندشون بند نمی‌اومد، رو آب بخندن بی‌شعورا، نفهما، الآن لباس ندارم که... سرما نخورم دوباره از کار و زندگی بیافتم؟ دفعه قبلی هم مجبور شدم دوروز زیر پتو بمونم تا حالم بهتر بشه! کیان حالت جدی به خودش گرفت و گفت: -وقتی ما همه نمره‌های درخشان زیر پنج گرفتیم و شما بالای پونزده، باید تاوان پس بدی، بیخودی نیست که! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ اینا درس نمی‌خونن من باید تاوانش و بدم، جالبه! مهیار خندش و قورت داد و گفت: -دست به دست هم دادیم، یاسمن خانم رو کردیم خیس آب! بعد هم بلند خندیدن؛ گیسو هم داشت می‌خندید، نامرد! ببین چه رفیقی پیدا کردم من! چشم بازار رو کور کردم با این رفیق پیدا کردنم. اصلا اگه صدام نمی‌کرد که اینجوری نمی‌شد، البته بالاخره که وارد کلاس می‌شدم حالا چه با صدای گیسو... همه تک تک آوردن سوییشرتا و پالتو و هرچی گرم بود رو انداختن روم تا آبروداری بشه؛ همه سوییشرتاشون و آوردن و منم با کمال میل قبول کردم و توجهی نداشتم چندتا چندتا دارم می‌پوشم، چون خیلی سردم بود، خدا تقاص این کارو ازشون بگیره! اصلا خودم می‌تونم... مهیار حالت چندشی به خودش گرفت و گفت: -من سوییشرتم و به کسی نمی‌دم! و اینو درحالی می‌گفت که سوییشرتش روی صندلی بود و اصلا کاری باهاش نداشت! اگه خیر داشت که اسمش و می‌ذاشتن خیرالله نه مهیار! زیرلب ایش گفتم و گفتم کی سویشرت این و خواست؟ این همه سوییشرت برام رسیده حالا یکی کمتر! استاد وارد کلاس شد و از دیدن من جا خورد، مگه چقدر وضعیتم خراب بود؟ اوه، اونجوری که نگاهم می‌کنه حتما خیلی اوضاع خرابه! نشست روی میز اما هنوزم نگاهش روی من بود، چرا زل زده به من! بسه دیگه! -خانم رضوی کولاکی چیزی اومده یا شما شدی چوب لباسی کلاس؟ آب دهانم رو قورت دادم و چیزی نگفتم چون کیان مانعم شد: -استاد هرکی خربزه می‌خوره باید پای لرزشم بشینه! نه بابا؟ چه خوب که راهش و یاد گرفتم! همیشه نمره‌ خوب بگیرم تا پوزشون و بزنم. -استاد باتعجب و خنده گفت: -خربزه؟ الآن؟ بچه‌ها هم خندیدن و استاد با یه اخم همه‌چی و دست گرفت و دوباره رفت سر تدریس. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ کیان باذوق برای دخترایی که بادقت به حرفاش گوش می‌دادن تعریف می‌کرد: -گفته بودم حیوون خونگی خریدم؟ یواشکی چشمکی به مهیار زد که از چشم من تیزبین دور نموند. دخترا باذوق گفتن: -چه حیوونی؟ -اتفاقا الآنم همراهم آوردمش. همه با چشم‌هاشون دنبال سگ پاکوتاهی چیزی می‌گشتن؛ منتظر بودن تا کیان از حیوونش رونما بده که دست کرد توی جیبش و یه سوسک درآورد و توی دستش گرفت. -ایناهاش! متعجب به دستش خیره شدن و بعد بلند شدن پشت هم پناه گرفتن و جیغ و دادشون کلاس و برداشت، خنده‌ی کیان بلند شده بود و تقریبا تبدیل به قهقهه! یه سوسک که انقدر جیغ و داد نداره، نمی‌خورتشون که! رفتم سمت کیان و اخمام و توی هم کشیدم. _بدش من ببینم! با تعجب نگاهم می‌کردن و شاید فکر می‌کردن یه دختر امکان نداره از سوسک بدش نیاد! شیرزنیم واسه خودم! از دستش گرفتم و درمقابل نگاهای متعجبشون خواستم زیرپا لهش کنم که دیدم پلاستیکیه. ای بابا چقدر این مادمازلا جیغ می‌زنن! سرم رفت. سوسک و سمتشون بردم و گفتم: _از این می‌ترسیدید؟ جیغشون شدت گرفت و چشماشون و بستن. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ سرم و به علامت تاسف تکون دادم و ادامه دادم: _این ترس داره؟ وای هیولاعه پلاستیکی. مهیار رو به کیان گفت: -بچه شدی؟ سوسک پلاستیکی از کجا آوردی؟ -وسایل داداش کوچیکم! با این حرف قهقهه من و مهیار بلند شد. بیخود بهش نگفت بچه شدی! واقعا هم بچه شده بود، یک بار حرف حساب از دهان مبارک مهیارخان خارج شد. سرجام نشستم و کنایه زدم: _من درتعجبم چطور دوستت بابابزرگه! اونوقت تو بچه ابتدایی! واقعا هم بزرگتر بود از ما! بابابزرگ نبود، بـــابـــاابزرگ بود! مهیار بزرگتر از بچه‌های کلاس بود؛ دوباره توی رشته موردعلاقش شرکت کرده و قبول شده بود، قبلا رشته‌ای رو که به زور خانوادش خونده بوده رو توی دانشگاه ادامه داده، تا پای لیسانس رفته و همونجا رشته‌ش و ول کرده، و در آخر این شده که الآن کنار ما حضور داره! که ای کاش حضور نداشت... البته بچه مردم به من چه ارتباطی داره، می‌خواد باشه می‌خوادم نباشه! من موندم اگر علاقه نداشته چجوری تا لیسانس رفته و بعد برگشته، شاید خیلی بیکار بوده و شایدم می‌خواسته به دوستاش پز بده؟ کیان هم دقیقا همین ماجرا براش اتفاق افتاده بود، انگار نیمه‌ی همدیگه‌ان! بی‌مخ‌های پلاستیکی! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ امروز که کلاس نداشتم باخیال راحت تا لنگ ظهر خوابیدم یه دل سیر! بعد از مدت‌ها رفتم سراغ تلویزیون و مشغول زیر و رو کردن کانال‌ها شدم. اونقدر از گذاشتن دوباره‌ی سریال موردعلاقم توی تلویزیون ذوق زده بودم که نمی‌شه گفت! هزار بارم بزارنش، مثل دفعه اول باشوق نگاه می‌کنم. کنار بخاری روی زمین نشستم و کاسه پفیلا رو گذاشتم کنارم و مشغول تماشای سریال موردعلاقم شدم. به قدری محو سریال شده بودم که زمان از دستم در رفت و نگاهم روی ساعت موند. امروز باید می‌رفتم آتلیه‌ای که آرام خانم معرفیش کرد، ای داد بر من! یه روز من بی‌دردسر که نمی‌شه! حالا چه بامهیار، چه بی‌مهیار، پسره‌ی رومخ! هرروز باید مشغول کار باشم، هرروز چیه، هرساعت. باعجله و درکمترین زمان ممکن حاضر شدم. -انقدرم چیتان پیتان نکنی، قبولت می‌کنن ها! معترض گفتم: _عه باباا! چیتان پیتانم کجا بود! دختر به این ساده‌ای... مامان که تا اون لحظه نظاره‌گر بود گفت: -به این جوونا نمی‌شه حرف زد، درسته قورتت می‌دن! بابا ادامه داد: -البته دختر ما که گلی از گلای باغچس، من شوخی کردم. بعد از خنده و خداحافظی سوار ماشین بابا شدیم؛ چون آتلیه دور بود بابا گفت تا قبل از اینکه ماشین بخری و خودت رانندگی کنی، فقط خودم یا ایلیا می‌بریم و میاریمت و منم قبول کردم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ اینجا از اون آتلیه‌ای که توش کار می‌کنم، صدبرابر قشنگتر و بزرگتره. خانم فراهانی حتی برای اینکه اینجا رو هرجور شده قبول کنم، بهم گفت روزی دوساعت هم کافیه برم پیشش و این فرصت و هیچ جوره از دست ندم! مگه خر مغزم و گاز گرفته که فرصت به این خوبی و از دست بدم؟ شانس در خونم و زده برای اولین بار، با کمال میل دعوتش می‌کنم بیاد تو، چرا بپرونمش؟ بعد از سلام و احوالپرسی با رییس اینجا، خانم زارعی، قرار شد بریم سر اصل مطلب؛ همه‌ی چیزایی که برای خانم فراهانی گفته بودم و براش بازگو کردم و اون گفت: -خوبه دختر! از امروز کارت و شروع کن، بیشتر از هرروز مشتری داریم. خنثی بود؛ هیچ حالتی رو نمی‌تونستم درش تشخیص بدم، برعکس آرام خانم که فوق‌العاده خونگرم و راحت بوو باهام، اما ایشون خیلی سرسنگین بود و به‌نظرم سعی می‌کرد از صمیمی شدن با شاگرداش خودداری کنه، شاید هم من دارم زود قضاوتش می‌کنم، شاید به مرور خودش رو نشون بده! طی چندوقتی که پیش آرام خانم بودم و کار می‌کردم، قلق کار دستم اومده بود و واردتر شده بودم. خانم زارعی سری به علامت تحسین برام تکون داد و مشغول کارهای خودش شد. حسابی رُسَم کشیده شده بود و اونقدر له بودم که می‌شد ورزم داد و ازم یه آدم دیگه درست کرد؛ کار کردن اینجا واقعا سخت بود، جدا از اینکه عاشق عکاسیم اما اینجا بیش از حد شلوغه، فکر کنم هرروز همینطور باشه! اما پول خوبیم داره! خدارو چه دیدی، شاید اینجا همون برگ برنده‌ی من باشه، بتونم اونقدر پول جمع کنم که ماشین و خونه خودم و بخرم! هرچیزی که تو باورم بگنجه، پس تو زندگیمم اتفاق میافته! پس بزن بریم به سوی کار کردن تا مرز له شدن و رسیدن به ماشین. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -اگه تا یه ساعت دیگه، کاری که می‌خوام اوکی شه، کل کلاس قرمه‌سبزی مهمون من! ناخودآگاه با شنیدن اسم قرمه‌سبزی ابرو درهم کشیدم و گفتم: _غذای بهتر نبود؟ اکثر بچه‌ها چشم‌هاشون اندازه‌ی قورباغه شد! چیه مگه؟ خب از بچگی هم زیاد با قورمه‌سبزی جور نبودم، حالا می‌خواد غذا موردعلاقه کل جهان باشه! مهیار گفت: -خوشمزه‌تر از قرمه‌سبزی؟ اصلا کسی که قرمه‌سبزی رو دوست نداشته باشه که جزو آدمیزاد نیست. پسره‌ی پررو! بی‌نزاکت! با پررویی تمام گفتم: _من که پیتزا.... مهیار حرفم و قطع کرد: -یادم رفت بگم، کل کلاس، به جز یاسمن خانـــــم! بعد هم پوزخند رومخی زد و حرص من و که درآورد، مشغول نوشتن شد، بچه درس خونِ رومخ! اما از حق نگذریم، عجب مخی داره! یه بار که یه رشته‌ی دیگه تحصیل کرده، حالام همش می‌خونه و درحال نوت‌برداریه! اما این نکته بازم چیزی از رومخ بودنش کم نمی‌کنه! بعد از چندثانیه تلفنش زنگ خورد و ایکی ثانیه جواب داد: -ای بابا... باشه... حیف شد... بعد از قطع کردن تلفنش، با ناراحتی مصنوعی همه‌ی کلاس رو مخاطب قرار داد: -مثل اینکه این ناهار مفتی کنسله... اما به نظر من بیشتر بچه‌ها رو از سر خودش باز کرد؛ چون چهره‌ش به کسایی که کارشون جور نشده بود، هیچ جوره نمی‌خورد! همه‌ی بچه‌ها یکصدا ناله سر دادن و غرغر کردن. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ دستام و می‌شورم و با مانتوم خشک می‌کنم، نمی‌دونم چرا انقدر اینا صدای سرفه‌هاشون مردونس! جلل الخالق! نکنه اشتباه اومدم؟ نه بابا آدمکه روی تابلو دامن داشت! پس خیالم راحت! انقدر اینا فقیرن که سالی یه بارم به سرویسا نمی‌رسن؟ جناب مهیار اگه به جای تیکه انداختن به من، به مسؤلین اینجا تیکه می‌انداخت، حال و روز اینجا بهتر از حالا بود! همینجور که آهنگ شاد و بچگونه‌ای می‌خونم: _آهویی دارم خوشگله... فرار کرده ز دستم... دوریش برایم مشکله، کاشکی اونو می‌بستم! جلوی آینه مقنعه‌ام رو روی سر مرتب می‌کنم و موهام و می‌دم داخلش. لبخندی می‌زنم و با خودشیفتگی می‌گم: _عالیه! -یخچال خونتون خالیه! این کی بود؟ چقدر صداش آشنا بود واسم... مهیار؟ خیالاتی شدم؟ اون تو دستشویی زنونه چیکار می‌کنه آخه؟ در یکی از دستشویی‌ها، با قیــــــژقیژی باز شد و مهر باطل زد به افکارم. با چشم‌های از حدقه دراومده نگاهش کردم. من نگاه نکردم ببینم اینجا پره یا نه و انقدر چرت و پرت گفتم؟ -من دستشویی زنونه کاری ندارم اما تو... اینجا؟ اومدی هواخوری؟ شیطونه می‌گه بزنم از روی صفحه هستی پاکش کنم جوری که جاش نمونه! فکر من و چجوری خوند؟ وای! خاک بر سرم! الآن همه خوانندگیامم شنیده؟ حالا یجوری می‌گم خوانندگی انگار چه آهنگ خفنی می‌خوندم! نکنه بلندبلند حرف زده باشم درموردش؟ اصلا زدم که زدم! خوب کردم که زدم! اصلا بازم می‌زنم! خیلی طبیعی از دستشویی خارج می‌شم و با دیدن تابلوی سرویس مردانه و تابلویی که روش دامن داشت و فلشش از جهت مخالف بود، یکی محکم می‌زنم تو سرم... دفعه بعدی چشمات و خوب باز کن سر از ناکجاآباد درنیاری. مهیار از سرویس خارج می‌شه و با دیدن من تو اون حالت یه پوزخند می‌زنه و بعد طوری که بخواد بچه گول بزنه می‌گه: -حالا شانس آوردی غریبه به تورت نخورد! هرکی جز من بود آبروت می‌رفت به باد فنا! وقتی جلوتر از من می‌ره، پشت سرش راه می‌رم و حرصی اداش و درمیارم: _هرکی جز من بود! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ وارد کلاس که شدیم، کیان معرکه گرفته بود و دخترا و پسرا رو دور خودش جمع کرده بود، من نمی‌دونم بقیه چه علاقه‌ای به حرفای صدمن‌یه‌غاز این بشر دارن! -آره داشتم می‌گفتم، خلاصه پسره رگش و می‌زنه و... مهیار با حالت جدی وایساد و با صدای بلندی گفت: -بابااااا! مزه مزه کن چی می‌گی! بچه اینجا نشسته... با گوشه چشم من و نشون داد، لب گزید و رو به کیان ادامه داد: -چرا حرفای مثبت بیست و چهار می‌زنی! آهنگ بخونیم؟ لباش و غنچه کرد و به من گفت: -عمو شعر چی دوست داری؟ اردک تک تک؟ باشه... همه از خنده پهن زمین شدن... اینا جدیدا عوض نشدن؟ به هرچی می‌رسن می‌خندن! خدا کنه مراسم عزاداری دعوت نشن... نکنه اومده به کل کلاس مسخره بازی من و گفته؟ نه بابا! یعنی انقدر دهن لقه؟ اگر اینطور باشه که به کلاغ گفته برو عقب من هستم! تو ذهنم اون وقتی که داشت می‌گفت: -شانس آوردی... آبروت می‌رفت... رو تجسم می‌کنم و به بدجنس بودنش بیشتر پی می‌برم! احتمالا قرصاش و نشسته خورده! این مدلی بودنش نرمال نیست. -به نظرتون ممکنه یه نفر در آن واحد، هم سبک مغز باشه هم خرخون؟ هم ترشیده باشه هم شیرین عقل؟ هم دوسالش باشه و هم دانشجو؟ -نـــــــه! چطوری ممکنه؟ -اینجا رو دیگه باید از یاسمن خانم بپرسید! اون تنها کسیه همهه صفات متضاد و باهم داره... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ با عصبانیت از جا بلند می‌شم: _جمع کنید دیگه این مسخره بازیا رو! بازی بازی با اعصاب منم بازی؟ احترام بابابزرگ بودنت و نگه می‌دارم وگرنه شستن و پهن کردن روی دیوارم خوب بلدم! وسایلم و برداشتم و از کلاس زدم بیرون! مهم نیست زنگ چیه و استادش کیه! مهم اینه الآن اعصابم مگسیه و کسی نباید دوروبرم باشه! با هزار امید و آرزو درس خوندم و کنکور دادم که نتیجش بشه سروکله زدن با این دیو دو سر؟ این بی‌مخ پلاستیکی؟ من اگر می‌دونستم قراره همچین اتفاقی بیافته عمرا پا می‌ذاشتم تو دانشگاه! باد سردی که می‌وزید حسابی اعصاب نداشته‌ام رو هم خورد می‌کرد، آخه اعصاب نداشته چجوری خورد شه؟ اگه دوزار حاضرجوابی بلد بودم، حال و روزم بعض حالا بود... اگر چشم و چالمو درست باز می‌کردم تا سرویس اشتباه نرم و نایستم واسه خودم شعر بخونم الآن وضعیتم این نبود... بازم ترشی نخورم یه چیزی می‌شم! حالا ناحقی نکنیم اما دقیقه آخر پهنش کردم آفتاب! حقشه! بازی کردن با دم شیر این عواقبم داره! این چیزا جوابگو نیست باید به دنبال راه حل غول پیکر تری بگردم! اصلا چرا از کلاس زدم بیرون؟ دم به دقیقه جوش آوردن هم عواقبش اینه! یاسی خانم تو که باید تا الآن حسابی پوستت کلفت شده باشه! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ عصبی موبایل و خاموش می‌کنم. مهمونی؟ امکان نداره! مگه من بیکارم برم اینجور جاها؟ اگرم بخوام، وقتش و ندارم. صدای دینگی می‌آد و به عادت همیشه گوشی و باز می‌کنم و پیام و می‌خونم: -همه می‌آن! حتی مهیار و مگسای دور شیرینی، خواستی نقشه‌ی توپی واسه اذیتشون بچینی هستم. خنده عصبی می‌کنم و گوشی و روی میز سر می‌دم، من و اذیت کردن؟ من آزارم به یه مورچه‌ام نمی‌رسه که اگه می‌رسید، الآن همه مورچه‌ها منقرض شده بودن. یه تای ابروم و بالا می‌دم و فکر می‌کنم. البته بد فکری نیست... یکم به این مخ فشار بیارم بلکه بتونم یه نقشه به قول گیسو توپ بچینم و یکم از اذیت کردن آقایون لذت ببرم. اگر بخوام برم وقت زیادی نمونده پس باید زود حاضر شم... _مامان من دارم می‌رم خونه یکی از بچه‌ها تولد! زود برمی‌گردم خدافظ. بهش فرصت حرف زدن نمی‌دم و از خونه می‌آم بیرون و محکم در و می‌بندم. بیچاره مامان که همیشه موقع رفتن یادش میوفتم و باهاش خداحافظی می‌کنم، وگرنه ماه بره ماه بیاد من و نمی‌بینه این چندوقته... صدای بوق ماشینی روی اعصابم راه می‌ره... _بیا برو دیگه راه باز جاده دراز! -خانم خوشگل چقدر شما ناز داری! بیا بالا دیگه دیرمون شد... عه این که گیسو خودمونه! راننده‌ هم همون دخترس که اصلا ازش خوشم نمی‌آد، فرناز... این مگه با گیسو صمیمیه؟ سوار می‌شم و راه میوفتیم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ چه خونه‌ی شیکی هم دارن! اصلا من نمی‌دونم تولد کی اومدم فقط شال و کلاه کردم و راه افتادم. وای نقشه نکشیدم که... حالا می‌خوام چیکار کنم؟ اصلا کادو نیاوردم... بیخیال مگه آدم برای کسی که ندیده و نمی‌شناسه کادو میاره؟ من به بابای خودم تاحالا کادو ندادم چه برسه به کسی که تاحالا ندیدمش. وارد سالن می‌شیم و ازدحام جمعیت اونقدر زیاده که گرمای شدیدی و بهمون منتقل می‌کنه. با کسایی که جلوی در بودن سلام و علیک می‌کنیم و با گیسو و فرناز یه گوشه می‌شینیم؛ البته نشستن که چه عرض کنم، اونا سریع بلند شدن رفتن خوش بگذرونن و منم تک و تنها اینجا نشستم. پر از آدمایی که نمی‌شناسمشون و علاقه‌ای برای آشنایی باهاشون هم ندارم، واقعا تعجب‌آوره چجوری اومدم اینجا؟ تولد یه دختری بود که حدود بیست و دو الی سه سال سن داشت و اسمشم مهسا بود، خوشگل بود اما نه به اندازه‌ی من! خیلی هم مغرور بود و خودش و می‌گرفت! انگار در آسمون باز شده این افتاده پایین. تازه به قول بابا از اون چیتان پیتانیا بود! یه لباس قشنگی پوشیده بود که تاحالا ندیده بودم! دست از زل زدن به این و اون برمی‌دارم. کلافه شدم، طاقت نیاوردم و از روی بی‌حوصلگی سمت سکویی که روش آبمیوه و کیک و تنقلات قرار داره می‌رم تا دلی از عزا دربیارم. صدای موزیک بلند بود و همهمه زیاد! صدای آشنایی به گوشم می‌خوره که پاهام و سست می‌کنه: -یاسمن؟ با استرس سرم و به سمت صدا می‌چرخونم. وای خدای من! نه! این اینجا چیکار می‌کنه... آخه یکی نیست بگه تو که مثل موش می‌ترسی از خانوادت برای چی پا می‌ذاری اینجور جاها؟ نزدیکتر می‌آد و روبه‌روم می‌ایسته، الآنه که قلب منم از ترس ایست کنه! با غیض گفت: -تو اینجا چیکار می‌کنی؟ _خودت اینجا چیکار می‌کنی؟ دست پیش می‌گیرم پس نیافتم! این کاملا واضحه. کار خلافی هم نکردم که بخوام بترسم! اصلا خودم راستش رو به مامان گفتم، گفتم می‌رم تولد که راست گفتم، دروغی درکار نبوده، یا کار بدی نکردم که بخوام برم توی سوراخ قایم شم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ دیگه اثری از ترس توی چهره‌ام نیست و جاش و به یه اطمینان داده. -خب با دوستم اومدیم... تو چی؟ لبخندی می‌زنم و خونسرد جواب می‌دم: _منم با گیسو دوستم اومدم! ای ناقلا همیشه اینجور جاها می‌آی، آره؟ تک خنده‌ای می‌کنه و می‌گه: -اون ایلیای شمام از وقتی زن گرفته و رفته قاطی مرغا دیگه پاش بریده شده، وگرنه اون بیشتر می‌آوردم اینجا... می‌خندم: _دروغگو! داداش من این وصله ها بهش نمی‌چسبه! آرمان هم ریز می‌خنده انگار هم حرفم و قبول داره هم نداره. لابه‌لای نور و تاریکی نگاه سنگین کسی و پوزخندش و می‌بینم. فکر جالبی به سرم زد! چرا این یه نقشه نباشه واسه اذیت کردن؟ عالـــی می‌شه! کنار آرمان راه می‌رفتم، چرا که تنها کسی که بهش اعتماد داشتم توی اون جمع و سرشم خلوت بود، فقط آرمان بود، انگار اون هم مثل من تمایلی به جمع اونا نداشت و ناخواسته اومده بود. گیسو هم که پیش دوستای جدیدش بود و خوش می‌گذروند. -یاسمن من دارم می‌رم خونه، اگه خسته شدی تو رو هم برسونم خونتون؟ فکر بدی نبود! به مامان هم گفتم زود برمی‌گردم بزار یه بارم شده به قولم عمل کنم. کیفم و برداشتم و با اینکه خیلی وقت نبود اومده بودیم، اما آماده‌ی رفتن شدم. -یاسمن خانم تشریف داشتید! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ بر خرمگس معرکه لعنت! پوزخند رومخش حرصی‌ترم می‌کنه. _خیلی ممنون دیگه باید برم! گیسو نزدیک می‌آد و از بودن آرمان کنارم تعجب می‌کنه. ازش خداحافظی می‌کنم و سوار ماشین آرمان می‌شم. همه با تعجب چنان نگاهی بهم می‌کردن که می‌خواستم از خجالت آب بشم برم توی زمین، انگار چه گناهی مرتکب شده بودم! نگاهای سنگین و پرتعجب مهیار و رفیقاش یه طرف... کل مهمونا یه طرف دیگه! اینم برنامه بود من چیدم؟ خوبه برنامه‌ریز نشدم وگرنه زندگی همه معلق بود بین زمین و هوا. تا رسیدن به خونه هیچکدوم هیچی نمی‌گیم و وقتی می‌رسم بدون اینکه شام بخورم روی تخت ولو می‌شم و خواب می‌برتم. *** برای اولین بار خودم و توی بحثشون دخالت می‌دم: _خیلیا آزادی دارن اما بعضی غلطا رو نمی‌کنن! درسته آدمیزاد جایز الخطاست، اما آدمی که از یه سوراخ بخواد دوبار گزیده بشه، یه احمقه! مهیار پوزخندی می‌زنه و با طعنه می‌گه: -همونطور که بعضیا آزادی دارن و ازش سواستفاده می‌کنن! با اخم غلیظی می‌گم: _منظور!؟ -حرف و می‌اندازن زمین صاحبش برمی‌داره! چندلحظه‌ای توی سکوت می‌گذرونم و به بقیه حرفا گوش می‌دم. بعد از چنددقیقه بحث کردن، دوباره پوزخندی می‌زنه و با سر، من و نشون می‌ده و می‌گه: -مثل بعضیا که جانماز آب می‌‌کشن اما توی مهمونی با پسر مردم گرم می‌گیرن! از اون ماست کل عباس چشام دید و دلم خواست! بابا یکی نیست به اینا بگه تو دهنت هنوز بوی شیر می‌ده، هنوز باید لالایی باید برات بخونن تا خوابت ببره اونوقت تو رو چه به این حرفا؟ حرفاش و یه درمیون می‌شنیدم... من احمق چیکار کردم؟ نقشه ریختم واسه رفتن آبروی خودم؟ چی داره می‌گه این جلوی همه؟ ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ یکی از بچه‌ها با صدای آروم و پر از تعجبی می‌گه: -یاسمن تو هم آره؟! توی شوک بودم، نه حرف می‌زدم و نه عکس‌العملی نشون می‌دادم، شاید بهترین کار همین بود! تا فکر کنم ببینم بهترین جواب چیه! فعلا سکوت و انتخاب می‌کنم. خودت کردی که لعنت بر خودت باد! خودت و توی مزان اتهام قرار می‌دی می‌خوای شاکیم باشی؟ حقته یاسمن خانم! از نادونیت حرص بخور! جز حرص چیز دیگه‌ایم مگه من می‌خورم؟ از وقتی اومدم دانشگاه از دست این هندجگرخوار همش حرص می‌خورم، البته ایندفعه رو اگه غلط‌گیر بگیریم چون باعث و بانیش خودم بودم. هرچی هم باشه نباید اینجور من و جلوی این همه آدم رسوا کنه! نباید همه چی و بریزه روی داریه! نباید بهم بگه دهنت بوی شیر می‌ده! نباید من و با دخترای همسن و سالم یکی کنه! البته از یه بی‌مخ‌ پلاستیکی از این بیشترم انتظار نمی‌ره! آنچنان بلایی به سرش بیارم که مرغای آسمون براش عرعر کنن، من و جلوی بقیه مسخره می‌کنه؟ دارم براش! حرفای امروزش و که یادم نمی‌ره! نگاهای کنجکاو و پر از سوال بچه‌های کلاس و که یادم نمی‌ره... مهیار خان! یه آشی برات بپزم سه کیلو نعنا داغ روش باشه! منتظر باش! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ چندوقتی از اون روز کذایی ضایع شدن من گذشته و نه مهیار کاری به کارم داره و نه من کاری به کار اون! عین بچه‌ی آدم سرمون توی لاک خودمونه اما... من این وسط یه برنامه‌هایی براش دارم، این چندروزم همش مشغول فکر کردن بهشم. یعنی، نقطه ضعفش چی می‌تونه باشه؟ صداش؟ قیافه‌اش؟ خانوادش؟ پولش؟ لابه‌لای افکارم، دنبال یه گزینه مناسب می‌گشتم، به خودم اومدم و دیدم و کلاس تموم شده و گیسو صدام می‌کنه تا باهم بریم توی حیاط. روی چمنای محوطه، نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم. صدای آشنایی توجهم رو جلب کرد؛ دستم و به نشونه سکوت رو دماغم گذاشتم و گفتم: _هیــش! خودشون بودن، مهیار و کیان و اون یکی رفیقشون پیمان. دنبال یه صحبت حساس می‌گشتم؛ باید به کوچکترین چیزی توجه می‌کردم. -یاسی چیکار می‌کنی؟ فالگوش؟ از تو بعیده! _فالگوش چیه؟ دارن بلندبلند حرف می‌زنن... زیرلب گفتم این می‌خواد به من درس زندگی بده! ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ -دیشب داشتم می‌رفتم سمت خونه، یه از خدا بی‌خبری رد شد همه گل و شلای تو خیابون و پاشید به عروسکم! عروسکش کیه؟ مهیار هم... آره یعنی؟ به قیافش که اصلا نمی‌خوره! پیمان بهش گفت: -بابا توام زیادی رو این عروسکت حساسی! از فضولی داشتم میمردم. گیسو هم که من و نصیحت می‌کرد که چرا به حرفاشون گوش می‌دم، حالا خودش گوشاش و تیز کرده تا بفهمیم ادامه ماجرا از چه قراره! مگه لو می‌دادن این عروسک کیه؟ تا آخرش هی عروسک عروسک کردن، کم مونده بود جیغ بنفش بکشم. گیسو هم به ستوه اومد: -اه! عروسک کیه بگو دیگه مردیم از فضولی! _گیسو عزیزم! فالگوش وایسادن کار قشنگی نیس! شده بودیم دیگ به دیگ می‌گه روت سیاه! -این که دیگه زوارش در رفته، تو که این پولا برات پول خورده، بفروشش یه چیز دیگه بخر! پس خریدنیه! مهیار جوش آورد و گفت: -مگه آدم عشقش و می‌فروشه؟ زوار در رفته لگن قراضه خودته! ماشینش! ماشینش و انقدر دوست داره؟ وای! کاش از خدا یه چیز دیگه می‌خواستم؛ همینم خوبه! خدااروشکر، نقطه ضعف قشنگ آقا پیدا شد. گیسو پوفی کشید و گفت: -سر ماشینش یک ساعته الافمون کرده؟ مسخره... ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ گیسو سرش و کرده بود توی گوشیش و عکس بازیگرای خارجی و نگاه می‌کرد. گوشیش و آورد جلو و تصاویری که می‌دید و گرفت رو به روم و باافسوس گفت: -نگاه کن چقدر خوشگله یاسی! خدا چقدر تمرکز کرده برای ساختن اینا. نگاهی به عکس کردم، دختره قشنگ بود، اما هرکسی به اندازه‌ی خودش قشنگه! با خنده گفتم: _تو شش ماهه به دنیا اومدی، عجله داشتی، اینطوری شده! تقصیر خودته. صدای خنده‌ی عقبیام بلند شد، انگار همه به حرفامون گوش می‌دادن. -گیسو تو که خوبی! یاسمن خانم از تو بیشتر عجله داشته... کل کلاس زدن زیر خنده! منم بی فکر بهش خندیدم و بعد از چندثانیه دوزاریم افتاد که چی گفت! من زشتم؟ باشه آقای مهیارخان! بچرخ تا بچرخیم! مرموزانه به نقشه‌ای که توی سرم داشتم فکر می‌کردم... بعد از تموم شدن کلاس، سه سوت تمام وسایل رو ریختم تو کیف و درحالیکه سعی می‌کردم خیلی خونسرد به نظر بیام، بدوبدو رفتم توی حیاط. تشخیص اینکه ماشینش کدوما بود اصلا سخت نبود! ماشینش توی کل دانشگاه حرف اول و می‌زد، سرتر از بقیه بود. خودم و به پارکینگ رسوندم و عروسک رو پیدا کردم، حیف! اما چاره‌ای نبود! معلوم بود حسابی روی این عروسک حساسه! خودکار و ازتوی جیب پالتوم درآوردم و آروم از بغل ماشین رد شدم و با ته خودکار، یه خط خوشگل روش یادگاری گذاشتم. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/be_sharteasheghi ☁️💖☁️💖☁️💖☁️