#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_121
سینی چای را روی میز گذاشتم و کنار خانم جان نشستم. اما هنوز مهیار، همآنجا، بالای سر مبل خانم جان، خشکش زده بود.
تا آخر با صدای عمه از حالت بهت بیرون آمد .
_مهیار جان... برو لباس عوض کن بیا ناهارتو بخور .
شاید اگر این حرف عمه نبود، او تا فردا هم به خودش نمی آمد. مهیار رفت و خانم جان آهی کشید. آهی که یادآور همه ی خاطرات تلخ گذشته بود.
باید از گذشتهها میگذشتم وگرنه تلخی ایامش و خاطره های باقی مانده، از آن دوران سخت ، تمام روزهای آینده را هم رنگ غم میزد.
طولی نکشید که مهیار برگشت. یک بلوز و شلوار ورزشی به تن کرده بود. عمه به بهانه ی ناهار، او را سمت آشپزخانه کشید، تا من و خانم جان چایمان را بنوشیم.
تازه آن لحظه بود که حس کردم، چقدر در جمع خانوادگی بودن و ماندن در خانه ی عمه افروز، برایم سخت است .
به اندازه ی ثانیه به ثانیه ی خاطرات تلخ گذشته ، خدا را شکر که مهیار پس از خوردن ناهارش، خستگی را بهانه کرد و به اتاقش رفت.
با رفتن او، انگار هوا به خانه برگشت. سرم را با کمک کردن به عمه ، گرم کردم. اما دلم آشوب بود و حالم را خراب می کرد.
زندگی ام مثل کلافی در هم پیچیده شده بود که سر نخ این کلاف، میان این همه گره، گم گشته بود.
از درست کردن سالاد، شستن میوه ها و چیدن شیرینی و شستن ظرف ها ،... همه ی کارها را انجام دادم.
آنقدر خسته شدم که لااقل فکرم درگیر کارهایم باشد.
بعد از ظهر شد و کارها تمام و باز سنگینی خانه بر حالم سایه انداخت. طولی نکشید که آقا آصف هم برگشت و مهیار بالاخره از اتاقش بیرون آمد.
و اینبار من به اتاقم برگشتم تا لباس عوض کنم.
همان بلوز و دامن ساده ای که قرار بود برای شب بپوشم را تن کردم.
مجبور شدم در آن جمع باشم، با آن که سعی میکردم بیشتر در آشپزخانه باشم اما معذب بودم.
حضور مهیار، خودش مرور خاطراتم بود. اما این تنها عامل روح خسته ام نبود.
با آمدن عادل خان و توران خانوم، حالم از آن هم بدتر شد.
حوصله ی کنایه هایی که به اسم محبت و توجه از سمت توران خانم نصیبم می شد، را نداشتم. با خودم گفتم:
_ عجب غلطی کردم که از روستا بیرون آمدم تا امروز درگیر حرفهای توران خانوم باشم.
با ورود توران خانوم، از همان لحظه ی سلام و علیک، اولین نیش و کنایه ی توران خانوم، شامل حالم شد.
_به به سلام مستانه جان!... چه عجب!... ما هر وقت حال شما رو پرسیدیم، گفتند رفتی یه روستا که به مردم آمپول بزنی .
عمه به جای من با حرص گفت:
_ توران جان... مستانه پرستار اون روستا بوده... نه آمپول زن!
تورآن خانم بلند بلند خندید.
_خب افروز جون... پرستار هم همون آمپول زنه دیگه.
خیلی دلم می خواست یکی از لیوان های چای داغ درون سینی را، به بهانه ی دست و پا چلفتی بودن، روی توران خانوم بریزم.
اتفاقاً این قصد را هم داشتم که همان موقع، عمه سینی چای را دستم داد و به من که لبخندی از این فکر شیطانی، در سر داشتم، نگاهی انداخت و متوجه ی قصد و نیتم شد.
_مستانه... مراقب باش چایی رو نریزی که باز سوژه ی توران میشی.
با خنده گفتم :
_درعوض دلم خنک میشه.
و عمه با خنده ای کوتاه جواب داد:
_ خودم به موقع تلافی می کنم .
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_121
_ماشاالله چقدرم خوشگلی تو!
خجالت زده سر به زیر انداختم.
_چشماتون قشنگ می بینه.
_نگفتی چرا گریه می کردی؟..... من داشتم اون طرف پارک می دیدمت.... چند دقیقه ای هست نگات می کنم..... مسافری؟
آن ساک دستی همراه، تنها یک نشانه بیشتر نداشت.... مسافر بودم بدون جا و مکان !
سکوتم باعث شد او همچنان ادامه دهد.
_من خیلی میام اینجا.... خونه ام همین نزدیک پارکه.... حوصله ام تو خونه سر میره.... از وقتی بچه هام همه از ایران رفتن، تنها شدم..... بچه هام می خواستن منو بذارن خونه سالمندان.... می گفتن لااقل اونجا دو تا رفیق پیدا می کنم.... ولی من خونه ی خودم راحت ترم..... گفتن آخه مادر تنهایی اگه یه وقت حالت بد بشه چکار می کنی؟..... واسه همین واسم یه پرستار گرفتن، هفته ای دو سه روز میاد کارام رو می کنه بهم سر می زنه.... شبی نصفه شبی حالم بد بشه بهش زنگ می زنم...
آه غلیظی کشید و سرش را کمی سمت صورتم کج کرد:
_ولی پرستارم یه کم بداخلاقه.... حوصله ی حرف زدن با منو نداره.... اگه یه وقتی نصف شب حالم بد بشه کلی غر می زنه تا بیاد بالا سرم... چکار کنم ولی.... دخترم و پسرم بهش اعتماد دارن واسه همین نمی ذارن پرستارمو عوض کنم.... ای مادر.... بچه ها که بزرگ میشن همه کاره ی مادر و پدرشون میشن.... مگه جرات دارم بدون اونا کاری کنم.
سکوتم را که دید گفت :
_خب با دیوار که حرف نمی زنم.... یه کلام هم تو بگو، چته مادر؟ چرا گریه می کردی؟
_هیچی.....
_وا.... مگه آدم واسه هیچی گریه می کنه!
سر به زیر شدم و سکوت کردم که گوشی ام زنگ خورد.
بهنام بود. ذوق کردم. فوری تماس را وصل کردم و گفتم :
_سلام... خوبی؟
_سلام.... واسه همین بهم زنگ زدی؟.... بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟
_بهنام گوش کن ببین چی می گم.....
_گوش نمی کنم.... تو گوش کن ببین چی می گم.... بهت گفتم اگه رفتی خونه ی رادمهر، اسم منو دیگه نیار.... نگفتم؟
_بهنام!
عصبی جوابم را داد:
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_121
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
بر خرمگس معرکه لعنت!
پوزخند رومخش حرصیترم میکنه.
_خیلی ممنون دیگه باید برم!
گیسو نزدیک میآد و از بودن آرمان کنارم تعجب میکنه. ازش خداحافظی میکنم و سوار ماشین آرمان میشم.
همه با تعجب چنان نگاهی بهم میکردن که میخواستم از خجالت آب بشم برم توی زمین، انگار چه گناهی مرتکب شده بودم!
نگاهای سنگین و پرتعجب مهیار و رفیقاش یه طرف... کل مهمونا یه طرف دیگه!
اینم برنامه بود من چیدم؟ خوبه برنامهریز نشدم وگرنه زندگی همه معلق بود بین زمین و هوا.
تا رسیدن به خونه هیچکدوم هیچی نمیگیم و وقتی میرسم بدون اینکه شام بخورم روی تخت ولو میشم و خواب میبرتم.
***
برای اولین بار خودم و توی بحثشون دخالت میدم:
_خیلیا آزادی دارن اما بعضی غلطا رو نمیکنن! درسته آدمیزاد جایز الخطاست، اما آدمی که از یه سوراخ بخواد دوبار گزیده بشه، یه احمقه!
مهیار پوزخندی میزنه و با طعنه میگه:
-همونطور که بعضیا آزادی دارن و ازش سواستفاده میکنن!
با اخم غلیظی میگم:
_منظور!؟
-حرف و میاندازن زمین صاحبش برمیداره!
چندلحظهای توی سکوت میگذرونم و به بقیه حرفا گوش میدم.
بعد از چنددقیقه بحث کردن، دوباره پوزخندی میزنه و با سر، من و نشون میده و میگه:
-مثل بعضیا که جانماز آب میکشن اما توی مهمونی با پسر مردم گرم میگیرن! از اون ماست کل عباس چشام دید و دلم خواست! بابا یکی نیست به اینا بگه تو دهنت هنوز بوی شیر میده، هنوز باید لالایی باید برات بخونن تا خوابت ببره اونوقت تو رو چه به این حرفا؟
حرفاش و یه درمیون میشنیدم...
من احمق چیکار کردم؟ نقشه ریختم واسه رفتن آبروی خودم؟ چی داره میگه این جلوی همه؟
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️