eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 ارامش نداشتم. با آنکه حامد همان حامد بود. بعد از ظهر ها بعد از تعطیلی درمانگاه، با همه ی خستگی که داشت، وقتی به خانه می آمد، با محمد جواد بازی می‌کرد. در کارهای خانه کمکم می‌کرد. بخاطر زخم دستم حتی کهنه ها را هم می‌شست. ولی من آرام نبودم. بودن همان خانم روحی، دکتر زنانی که می‌خواست انگار جانم را بگیرد، نمیگذاشت عاقلانه فکر کنم. من عاشق حامد و زندگیمان بودم و به هیچ وجه حاضر نبودم این خوشبختی را با کسی قسمت کنم. فردای آنروز بدون اطلاع حامد، به اتاق خانم روحی رفتم. مریض نداشت که در زدم و بی اجازه ای که باید از او صادر می‌گشت، وارد. نگاهم کرد. بی سلام نشستم روی صندلی مقابل میزش. لبخندی زد که انگار بیشتر طعم تمسخر داشت. _خب.... سلام خانم تاجدار. _سلام.... _در خدمتم. _چرا اومدید اینجا؟.... روستاهای دور افتاده زیاده.... چرا این روستا؟ لبخندش کمی به طرف گونه ی چپش کج شد. _خبببب.... خب کشیده ای گفت و ادامه داد: _اومدم جبران کنم. _جبران! _من عجله کردم.... به حامد قول دادم اگه او بره جبهه براش صبر کنم.... صبر نکردم و..... ازدواج کردم. عصبی گفتم: _خانم لازم به جبران نیست.... برگردید پیش همسرتون... وگرنه خودم میرم با همسرتون حرف میزنم که بیاد دست زنش رو بگیره و از اینجا ببره. _طلاق گرفتم. خرد شدم انگار. درست مثل کوهی که یکدفعه از بالا به پایین پا بریزد. _زندگی خوبی نداشتم... مجبور شدم جدا بشم. فریاد زدم: _آهان.... پس چون جدا شدی به خودت اجازه دادی بیای و زندگی منو بهم بریزی!؟ آهی کشید و سرش را خم کرد که باز سرش فریاد زدم. _از اینجا برو خانم دکتر.... وگرنه کاری میکنم که نباید بکنم. سمت در اتاق رفتم که گفت: _صبر کن.... چرا اینقدر روی حامد حساسی! _نباشم؟!.... زندگیمو دوست دارم.... عاشق همسرم هستم.... و میخوام زندگیمو کنم. _زندگیت رو بکن... کاری به زندگیت ندارم.... حامد هم کاری با من نداره. با حرص پرسیدم: _از کجا معلوم؟ _از اون جاییکه میبینم تو رو حتی بیشتر از من دوست داره. لحظه ای قلبم ایست کرد و نفسم حبس شد. _حامد عاشقم بود.... ولی الان میبینم دیوانه ی توئه... طوری اسمتو میاره که دلم میلرزه... من نیومدم که با زندگی تو بجنگم.... اومدم کنار حامد همکارش باشم. انگار کسی با چکشی نامرئی وسط سرم کوبید. _من نمیخوام شوهرم با تو همکار باشه.... از اینجا میری یا... و همان موقع در اتاق باز شد. حامد بود! صدای فریادهایم کار دستم داد. نگاه تندی حواله ام کرد. _مستانه خانم.... لطفا تشریف بیارید. و من با عصبانیت به خانم دکتر نگاهی انداختم و گفتم: _حرفای من یادت باشه. حامد مچ دستم را گرفت و حتی مهلت نداد در اتاق را ببندم. مرا دنبال خودش کشید و سمت اتاقش برد. تا در اتاقش را بست با عصبانیت و صدایی که سعی در خفه کردنش داشت گفت: _داری چکار میکنی؟ _دارم از عشق و زندگیم حفاظت میکنم. عصبی سری تکان داد و گفت: _بس کن مستانه تا باز منو دیوونه نکردی. _تو اینجوری دیوونه میشی؟!.... اینکه من برم به زهره خانم بگم باید از اینجا بره تو رو دیوونه میکنه؟! محکم سرم فریاد زد: _آره.... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاهم لحظه ای درچشمانش خشک شد و فوری و بی معطلی دستم را از میان دستش کشیدم و از اتاقش بیرون زدم. از او هم عصبی بودم. از او که فکر میکردم دارد کوتاهی می‌کند. به خانه برگشتم. محمد جواد داست نق نق می‌کرد. شیرش دادم و او را خواباندم. مشغول کار شدم تا ذهنم درگیرم را مشغول کنم ولی نمیشد. خیلی عصبی بودم. با همه چی جنگ داشتم. با سیب زمینی با چاقو! و آمد. حامدی که سرم فریاد زد و مرا آنگونه بهم ریخت. تا در خانه را با کلیدش باز کرد، نگاهش به من افتاد. نگاهش نکردم. جلو آمد و سر راهش بوسه ای آرام به پیشانی محمد جوادی که خواب بود، زد. آمد ورودی آشپزخانه ایستاد. ساعد دست چپش را روی کابینت گذاشت و خودش را کمی کج کرد سمت شانه ی چپ. نگاهش دنبالم بود و من همچنان با همه چیز میجنگیدم. معلوم نبود چطور داشتم سیب زمینی ها را پوست میگرفتم که صدایش در امد: _خانومی!.... اونجوری سیب زمینی پوست نگیر. جوابش را ندادم و او باز گفت: _عزیز دلم.... جوابش را ندادم باز. درگیر قطعه قطعه کردن سیب زمینی ها بودم که جلو آمد و دو دستم را گرفت. _مستانه جان.... دستاتو اینجوری میبری عزیزم... داری چکار میکنی؟! بغضم گرفت: _فدای سر شما.... فدای سر خانم دکتر... چکارم داری؟.... ولم کن ببینم. بوسه ای به موهایم زد. _من فدای تو.... من پیش مرگ تو.... من بمیرم برای تو.... این جملاتش خلع سلاحم کرد. انگار دو دستم برای تسلیم شدن بالا آمد. گریه ام گرفت. _حامدددددد. جانی گفت و من با همان دستانی که او گرفته بود، خودم را در آغوشش رها کردم. _حامد چرا متوجه نمیشی دوست دارم.... چرا نمیبینی حالمو؟.... چرا درک نمیکنی زندگیمون رو دوست دارم؟ _تو چرا؟.... تو چرا قلبمو نمیخونی که فقط تو رو میبینه؟.... چرا درک نمیکنی که فقط تو رو میخواد؟.... چرا ضربان قلبمو چک نمیکنی که فقط با طنین صدای تو بالا میره؟ او بلد بود که با چه کلماتی پرچم سفید صلح را بالا میبرم و می‌گویم تسلیم! او به اعجاز کلامتی که می‌گفت واقف بود. و من عاشق این سیاست های همسرداری اش بودم که می‌توانست بحرانی ترین بحران ها را مدیریت کند.... اما تنها با چند کلمه! دستانش را شست. خودش سیب زمینی ها را پوست گرفت. خودش سرخ کرد. خودش بساط ناهار را چید. خودش قاشق به قاشق غذا به دهانم گذاشت و اسمش را لقمه ی محبت گذاشت! چقدر لقمه های محبت انروزش خوشمزه بود! ناهار خوبی بود. آرامم کرد. بعد از ناهار محمد جواد هم بیدار شد و دل حامد برای شنیدن خنده های زیبایش رفت و من محمو تماشای آندو شدم. کلام زیبا و عاشقانه ی حامد ، توانست بحران فکری ام را کم کند اما صورت مسئله پاک نشد. خانم دکتر آمده بود که بماند. برگه ای اعزامش به درمانگاه را خود دکتر مغربی امضا کرده بود. و انگار این تنها من بودم که بایستی با این شرایط می‌ساختم. 🌺🌺🌺🌺پایان جلد اول 🌺🌺🌺🌺 این جلد رمان در دهه 70 بود و جلد بعد در دهه90.... با ما در ادامه ی جنجال زندگی، مستانه و حامد _پیمان و گلنار_مهیار و رها _ خانم دکتری که تازه وارد زندگی مستانه و حامد شده... و مرادی که هنوز کینه ی حامد و گلنار و پیمان را به دل دارد، همراه باشید در.... از پس فردا ان شاء الله برای شما عزیزان به اشتراک گذاشته میشه 🔴💙🔴لطفا تواین فاصله نظراتتون رو راجع به این رمان مهیج و عاشقانه برای ما ارسال کنید به آیدی: @Toprak_admin 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌹🌸 بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان باشید😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام به خواننده های عزیز رمان 🌺💝🌺💝🌺💝🌺 خیلی خیلی از ابراز علاقه ی شما به این رمان خرسند شدم. فصل دوم رمان با عنوان از فردا ان شاء الله پارت گذاری خواهد شد. 👌نکته ی مهم ❣ این فصل از رمان شما را به دهه ی 90 برده ام تا راز های زندگی مستانه در دهه ی 70 در ابتدای رمان فاش نشود. اما بعد از خواندن 20 پارت اول فصل دوم، باز کم کم در کنار زندگی محمد جواد که اکنون 27 سال دارد، رمز و راز زندگی مستانه با گذر به گذشته و خاطراتش را از زبان خودش بیان خواهم کرد. 👌👌👌👌👌 این شیوه را شخصا در بسیاری از رمان های چاپی ام امتحان کرده ام و نظر خواننده ها به این شیوه بخاطر هیجان بالای آن مثبت ارزیابی شده است. ❣❤️❣❤️❣❤️❣❣❤️❣ بسیار سپاسگذارم که وقت گرانقدر خود را برای خواندن این رمان، به من دادید. امیدوارم ان شاء الله بتوانم رضایت خاطر شما را همچنان نسبت به این رمان حفظ بفرمایم. یا علی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸🌹🌸 بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان باشید😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌹🌸 بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان باشید😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌹🌸 بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان باشید😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌹🌸 بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان باشید😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌹🌸 بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان باشید😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
15.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محمد جواد مذهبی ما فرمانده ی بسیج و مدافع حرم است که عاشق میشود.... عاشق دختری که از جنس اعتقادات او نیست.... دختری با سابقه ی دوستی با پسری به نام شروین اما..... این رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه با پایان خوش است😍😍😍😍😍
سلام دوستان عزیز و همراهان کانال ☘☘☘☘☘☘☘☘ چون به پارت های پایانی رمان نزدیک میشویم، از امشب، شب ها، رمان جدید و هیجانی و عاشقانه ی دیگر، به نام پارت گذاری میکنیم. 🌸🥀🌸🥀🌸🥀 با ما همراه باشید.