🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_236
نگاه حامد خشک شد.
حس کردم تمام دنیا را به من دادند. سرم افتاد روی بالشتی که زیر سرم بود که حامد، نوزاد را بلند کرد.
_وای ببین مستانه... این کوچولوی ماست.
بچه را به آغوشم سپرد و در حالیکه هر دوی ما را بغل میزد گریست.
گریه اش معنای زیبایی داشت. کلی آرامش در خود داشت و حس خوب یک دنیا خوشبختی را به من القا کرد.
بی بی و خانم جان هم با شنیدن صدای نوزاد پا به اتاق گذاشتند و نوزاد را از ما گرفتند تا بشورند و قنداق کنند.
بعد از رفتن آندو، باز من ماندم و حامد. لبخندی را به چهره اش نشاند. چشمانش هنوز اشک داشت که گفت:
_اسمش رو میذاریم محمد جواد.... تو سر این بچه خیلی اذیت شدی... یکی اون بلای آتش سوزی که به خیر گذشت... یکی هم امروز.... هر دو بار.... من شرمنده ات شدم.
_نگو حامد... چرا شرمنده؟
دستم را بوسید و با نگاه پر محبتش مرا آب کرد از آتش محبتش.
_نه... شرمنده ام که تنهات گذاشتم.
لبخندی بی رنگی زدم که باز پیشانی ام را هدف بوسه اش کرد و گفت:
_فکر کنم هنوزم به اون سِرُم نیاز داری.
سِرُم را به من زد و تمام دنیایم گر از شور و شوق شد.
خانم جان و بی بی بچه را قنداق کردند. بی بی برایم یک ظرف کاچی مخصوص درست کرد و وقتی همه دورم را گرفتم از گلنار یادی کردم.
_راستی گلنار چی شد؟
حامد مکثی کرد و گفت:
_با پیمانه.
_خب کجاست پس؟ چرا نمیاد؟
حامد نگاهش اول سمت بی بی رفت و بعد جواب داد:
_یه کم حالش نا مساعد بود... با پیمان رفت درمانگاه.
با نگرانی نیم خیز شدم.
_وای خدا... بلایی سرش نیاد.... حالش چطوره؟
_طوریش نیست... طبیعیه... نگران نباش.
بی بی سری تکان داد و گفت:
_حتما همه ی راهو دویده.
حامد سری به تایید تکان داد.
میدانستم چقدر مدیون آنهمه مهربانی اش هستم. وقتی بی بی محمد جواد را که آنقدر آسوده خواب بود که دل از دیدنش سیر نمیشد، به من داد، حس کردم تمام دنیا روی دستان من است.
حامد وضو گرفت و در گوشش اذان گفت.
نگاهش میکردم که چقدر مهربان و با اخلاص در گوشش اذان می گوید.
آنقدر که حتی وقتی رسید به اشهد ان علیا ولی الله، گریست!
چقدر خوشحال بودم که همسرش بودم و خوشبخت.
زندگی ما از آنروز رنگ و بوی دیگری گرفت. اما نمیدانم چرا روزهای خوبمان دوامی نداشت.
و چه روزهای سختی در انتظارمان بود.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_237
بعد از تولد محمد جواد، فصل دیگری از زندگی من آغاز شد.
آنقدر حامد برای محمد جواد وقت میگذاشت که داشت حسودی ام میشد. فقط کارم شده بود شیر دادن به محمد جواد و غذا درست کردن.
از صبح زود که حامد برای نماز برمیخاست، شروع میکرد به شستن کهنه های محمد جواد و بعد جارو و گاهی گردگیری و صبحانه آماده کردن برای من و خودش.
میگفت خوب نیست خانم شیرده ضعف کند.
تا از خواب بیدار میشدم از خجالت آب میشدم بخاطر آنهمه محبتش.
وقتی هم که میگفتم، من خودم میتوانم جارو و گردگیری کنم میگفت؛ تو فقط به محمد جواد برس.
همین که محمد جواد یکی دوماهش شد، دیگر طاقت دوری از او را نداشت. تا جاییکه در روز ساعت ناهاری و نماز و ساعات خلوت درمانگاه می آمد تا محمد جواد را ببیند.
کم کم داشت حرصم میگرفت.
برای دیدن من نمی آمد، برای دیدن لبخند های شیرین محمد جواد می آمد!
گرچه رفتارش نسبت به من مثل گذشته بود اما گاهی بی دلیل ناز میکردم و کم حرف میشدم تا خودش سراغم بیاید و بپرسد؛ مستانه چی شده؟
انگار دلم میخواست نگرانش کنم. طوری که حالم را بپرسد. دنبالم تا آشپزخانه بیاید. از کنار نیمرخ صورتم، سر خم کند و بپرسد :
_خانم خوشگلم چرا کم حرف شده؟
و من باز گلایه کنم.
_همه ی وقتت شده محمد جواد... پس من چی؟.... روزی سه بار، بیست تا پله رو میای بالا و میری پایین که فقط لبخند پسرتو ببینی.... ولی من....
میخندید.
_اِی جانم به این حسود خانم!.... حالا که اومدم فقط لبخند تو رو ببینم چی؟
و زل میزد به صورتم تا لبخند بزنم.
آنقدر مُصِر بود که میچرخیدم و این طرف و آن طرف هم که میرفتم، دنبالم می آمد.
و آنقدر نگاهش دنبالم میکرد که در آخر خنده ام میگرفت و او هم با لبخند میگفت:
_عشقِ حامد بالاخره خندید.
ما خوشبخت بودیم اما اولین اتفاق ناگوار آن سال درست در ایام محرم اتفاق افتاد.
در ایام محرم بود که حال بی بی بد شد. شب بود و بعد از عزاداری و شامی که نذر تمام اهالی روستا بود، مش کاظم دنبال حامد آمد درمانگاه.
هنوز از پیمان و گلنار جدا نشده بودیم که صدای نگران مش کاظم را شنیدم.
_دکتررررر.... بی بی.... به دادمون برس.
همان چند کلمه برای آشوب قلبی من و گلنار کافی بود تا دنبال حامد بدویم.
وارد خانه ی مش کاظم شدیم و گلنار بی طاقت تر از من بالای سر بستر بی بی نشست.
_بی بی.... بی بی حرف بزن.
نگاهم به گلنار بود که مش کاظم گفت:
_از هیئت که برگشتیم گفت خیلی خسته ام باید بخوابم... تا لحافت و تشک براش گذاشتم دیدم روی زمین خوابیده... هر کاری کردم بیدار نشد.
حامد جلو رفت و سر گوشی شِنود صدای قلبش را در در گوشش گذاشت و بعد از مکثی که برای من و گلنار و حتی پیمان و مش کاظم، به اندازه ی یک هفته طول کشید گفت:
_متاسفم.... تموم کردن.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_238
با گفتن آن جمله، هر چهار نفر ما خشکمان زد.
مش کاظم و پیمان و گلنار و من.
و اولین نفری که بلور شیشه ای بُهتش را شکست، گلنار بود.
_بی بی.... چطور تونستی منو تنها بذاری... مگه نمیدونستی من مادر ندارم!
صدای ضجه های گلناری که خودش را روی جنازه ی بی بی انداخته بود، داشت قلبم را ریش ریش میکرد.
طولی نکشید که گریه های گلنار، پاهای مش کاظم را هم سست کرد.
دو زانو زمین نشست و دو کف دستش را روی سرش گذاشت و گریست.
_بی بی.... چه خاکی بر سرمون کردی!
و من... انگار به اعماق خاطرات گذشته ام، سقوط کرده بودم.
به همان روزهایی که با بی بی آشنا شدم. به شب چله ای که مهمانش شدم. به غذاهای خوشمزه ای که برایم فرستاده بود. به کاچی روز عروسی که خودش برایم درست کرد!
بی بی مادر دوم من هم بود و اشک چشمانم نمیگذاشت که صورت آرامش را که گویی در خوابی ابدی فرو رفته، به درستی ببینم.
داغ بی بی برای من خیلی سخت بود.
منی که یکبار داغ مادر دیده بودم، با رفتن بی بی حس کردم، دوباره بی مادر شدم!
و بیچاره گلنار که حالش از همه خراب تر بود. هر قدر پیمان دلداری اش میداد و با او همدری میکرد کافی نبود.
حق داشت. من احساسش را درک میکردم. و اینگونه بود که بی بی در ایام محرم همان سالی که خدا محمد جواد را به ما داد، چشم از جهان فرو بست.
با رفتن بی بی بود که فهمیدم میشود مادر بود اما نه برای فرزند خودت!
بی بی مادرم بود و با رفتنش اینرا فهمیدم.
یاد خوبی های او، همگی خاطراتی تلخ شد تا ذهن آشفته ام را با غمش بیازارد.
تا آنروز فکر میکردم قبل از داغ بی بی، بزرگترین غمی که دیدم غم از دست دادن پدر و مادرم است. اما طولی نکشید که روزگار به من فهماند که هیچ داغی آخرین داغ نیست.
و چقدر این جمله ی ما، که در مصیبت ها بر زبان می آوریم که « ان شاء الله آخرین غمت باشه » چقدر بیهوده است!
اواسط پاییز همان سال بخاطر حال روحی خراب گلنار و من، حامد پیشنهاد یک مسافرت را داد.
خیلی وقت بود که عمه را ندیده بودم و او هم از من خبری نداشت.
همان را بهانه ای برای مشافرتی خانوادگی کردیم و همراه آقا پیمان و گلنار، راهی شمال شدیم.
با آنکه از فوت بی بی چهل روز میگذشت، اما حال روحی گلنار خیلی بد بود. آنقدر که پیمان را نگران کرده بود.
و شاید آن مسافرت میتوانست کاری کند.
در مسیر بودیم که پیمان از صندلی جلو به سمت گلنار که صندلی عقب کنار من و محمد جواد نشسته بود،. برگشت و گفت :
_میگم خانم پرستار.... سکوت زیاد یه خانم باردار... برای سلامتی بچه مضر نیست؟
ماندم چه بگویم که پیمان باز سر شوخی رو با گلنار باز کرد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_239
_علم امروزه میگه.... مردای عاشق زنانی هستن که حرف بزنن...
این حرف پیمان، نگاه متعجب من و حامد را به دنبال داشت.
_تا جایی که من شنیدم میگن مردا عاشق زنای ساکت هستن.
اینرا حامد گفت و من برای عوض کردن روحیه ی گلنار، با لحنی طلبکارانه گفتم:
_یعنی چی جناب پورمهر؟!.... یعنی من ساکت بشم.
فوری از درون آینه نگاهم کرد و لبش را گزید.
_دور از جون شما... شما سکوت کنی من سکته میکنم.
با غرور سرم را سمت گلنار که با آن چشمان بی فروغش داشت فقط نگاهمان میکرد، چرخاندم که آقا پیمان به شوخی ادامه ی حرف حامد را گرفت و گفت:
_آره خانم پرستار... اگه شما سکوت کنی حامد سکته میکنه اما نه از غصه... از شوق!
حامد فوری چشم غره ای رفت و پیمان لبخندی زد بلکه گلنار بخندد. اما عکس العمل گلنار تنها نگاهی بود که از ما پس گرفت و سری که برگشت سمت پنجره و آهی که کشید.
و حامد اینبار پرسید :
_الان چه حالی داری؟... وقتی گلنار خانم چند روزه باهات حرف نزده چه حالی داری واقعا؟
پیمان با غصه ای که حتی در صدایش لرزش ایجاد کرده بود جواب داد:
_بخدا آخرش سکته میکنم.
و فوری گلنار زیر لب گفت:
_دور از جون...
همان یک جمله چقدر پیمان را خوشحال کرد.
_الهی فدای خانمم بشم... خب یه چیزی بگو دق کردم.
و باز گلنار تکرار کرد.
_دور از جون پیمان...
و پیمان همانطور که از صندلی جلو چرخیده بود سمت گلنار با ذوق و شوق گفت:
سبیا صورتت رو ببوسم عزیزم.
و حامد فوری اِی کشیده ای گفت:
_خب حالا.... جو زده نشو.
و من خنده ای بی صدا و ریزی کردم و گلنار لب گشود.
_دلم گرفته... خیلی هم گرفته... میگم. خوشبحال مستانه... وقتی محمد جواد به دنیا اومد... بی بی و خانم جانش کنارش بود... ولی من چی؟.... نه خواهری، نه مادری، نه حتی بی بی...
و بغض کرد باز که فوری دستم را دور گردنش انداختم و سرش را روی شانه ام جا دادم.
_نگو گلنار جان... من مثل خواهرت... منم خواهر ندارم... ما همو داریم عزیزم... تازه خانم جانم هم مثل بی بی خدابیامرز شما... بخدا اینقدر دوست داره که نگو.
گلنار سکوت کرد و پیمان با صدایی که رنگ عوض کرده بود گفت:
_خب منم کسی رو ندارم... وقتی ازدواج کردم پدر و مادرم و فقط هفته ای یکبار اونم تنهایی دیدم... خب همه مثل همیم... همین حامد بی پدر و مادر رو ببین!
همین جمله ی آخرش صدای خنده ی من و اعتراض حامد را بلند کرد.
_تو معلوم هست چی داری میگی؟!
_منظورم از بی پدر و مادر اینه که ولت کردن رفتن خارج کشور دیگه.
حامد با حرص گفت:
_خب همینو بگو... حتما باید یه طوری حرف بزنی که از توش یه فحش در بیاد!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_240
با این حرف حامد، لبخند روی لب گلنار کشیده تر شد و همان لبخند موجب افزایش تنش بین حامد و پیمان شد.
_چرا بیخود میگی!... الان اگه یه پدری جلوی بچه اش بسوزه چی بهش میگن.... نه شما بگو خانم پرستار.
_من بگم؟!... نمیدونم... میگن سوخت.
پیمان با لحن بامزه ای گفت :
_نخیر میگن پدر سوخته.
از این حرف پیمان صدای خنده ام برخاست. و لبخند روی لب گلنار هم دوام پیدا کرد. و پیمان ادامه داد:
_اصلا همین که میگن پدرتو در میارم خودش یه حادثه ی تاریخیه... میدونستید؟... زمان مغول ها میومدن پدر طرف رو از گور میکشیدن بیرون و میسوزوندن... این شد که گفتن پدرتو در میارن... یعنی از گور در میارن... یا گورتو گم کن... اصطلاحی بوده که مردم اون زمان برای اینکه جنازه ی امواتشون از دست مغول ها در امان باشه به کار میبستن که الان تو دعواها میگن.
با تعجب به گلنار نگاه کردم و گفتم :
_آقا پیمان عجب اطلاعاتی داره ها!
گلنار همراه لبخند تلخی گفت:
_بله تاریخچه ی همه ی فحش ها رو میدونه.
از حرف گلنار باز خنده ام گرفت که پیمان گفت:
_پس نتیجه میگیریم، بی پدر و مادر، فحش نیست.
حامد کلافه گفت:
_بس کن دیگه تا کار به فحش های بدتر نرسیده.
و پیمان باز سری تکان داد:
_اِی بابا... اینا فحش نیست میگم، پدر سوخته...
حامد اخمی حواله اش کرد و پیمان با دیدن خنده ی بی صدای گلنار ذوق کرد.
_جانم... ببین حامد... من اهل فحش نیستم ولی تا همینا که تو میگی فحش هست رو میگم، خانومم لبخند میزنه... خب بذار بهت بگم پدر سوخته... بی پدر و مادر....
دیگر واقعا لبانمان جایی برای گزیدن از دست حرفهای پیمان را نداشت.
بالاخره حامد با اخم و تخم و داد جلوی دهان پیمان را گرفت وگرنه میترسیدم کار به فحش های بالاتر هم برسد.
با رسیدن به خانه ی آقا آصف و عمه افروز، پیمان خوش سر و زبان مجبور به سکوت شد.
خانم جان استقبالمان آمد و با خوشحالی گفت:
_خوش آمدید پسرای من....
و بعد نگاهش که به گلنار افتاد، لبخندش رخت بست.
_الهی بمیرم واسه دلت دخترم.
همان جمله ی خانم جان کافی بود تا اشکان گلنار سرازیر شود و خانم جان برای دلداری دادنش او را در آغوش کشید و گفت:
_بخدا اگه منو واسه زایمان خبر نکنی باهات قهر میکنم... یه وقت فکر نکنی فقط بی بی خانم بزرگت بوده ها... منم میشم بی بی تو عزیزم.
گلنار خودش را از آغوش خانم جان جدا کرد و گفت:
_شما لطف دارید.
_لطف چیه؟.... من خانم بزرگترم.... وسلام... خوش اومدید بفرمایید.
با ورود ما به پذیرایی بزرگ خانه، با دیدن مهیار و رها غافلگیر شدم.
یادم رفته بود که آندو ازدواج کرده بودند و خیلی وقت بود که آندو را ندیده بودم.
برای فرار از نگاه مهیار و رها، فوری محمد جواد را از آغوش حامد گرفتم و با یک سلام کلی سمت عمه چرخیدم.
_عمه یه بالشت دارید واسه محمد جواد؟
عمه که نتوانسته بود برای زایمانم دیدنم بیاید با دیدن محمد جواد، لبخند پر شوقی زد.
_آخ الهی.... آصف بیا این فندق کوچولو رو ببین.... چه آروم خوابیده.
عمه بالشتی آورد و من محمد جواد را روی زمین گذاشتم.
حالا باید به جمع بر میگشتم. جمعی که باز یادآور خاطراتی بود که میخواستم از آن فرار کنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_241
کنار حامد نشستم و اولین سوالی که در جمع مطرح شد سوال آقا آصف بود.
_خب مستانه خانم و آقا حامد.... خیلی خیلی خوش آمدید.... خیلی دلمون تنگ شده بود.
در حالیکه محدوده ی نگاهم را کنترل میکردم که سمت مهیار و همسرش نرود جواب دادم.
_شما که افتخار نمیدید تشریف بیارید در خدمتتون باشیم.
آقا آصف نگاهش بین من و حامد چرخید.
_نخواستیم مزاحم بشیم اونجا شما در مضیقه هستید... بالاخره یه اتاق کوچولو که بیشتر توی بهداری نیست... باید مزاحم همسایه ها میشدیم و...
حامد سرفه ای مصلحتی سر داد و گفت:
_اختیار دارید.... بهداری که خیلی وقته تعطیله... ما درمانگاه داریم... طبقه ی دوم درمانگاه هم ساخته شده برای من و رفیقم که پزشک ساکن روستا هستیم.
عمه سری با تاسف تکان داد.
_آقای دکتر... همسر من فراموشکار هست وگرنه خودم بهش گفتم.
آقا آصف سرشرا به علامت تایید تکان داد.
_راست میگه الان یادم اومد.... بله.... خب به سلامتی... پس درمانگاه دار شدید.
از مزاح آقا آصف خندیدم و حامد به پیمان اشاره کرد.
_بله... پیمان دوستم رو که بخاطر دارید؟... ما هر دو مدرک دکتر عمومی داریم ولی ایشون دارت تخصص داخلی میگیرن... هر دو هم توی درمانگاه ساکن هستیم و ماشاالله مریض هم از روستاهای اطراف زیاد داریم.
_خب به سلامتی.... الهی شکر....
و باز حامد معرفی کرد.
_ایشون هم گلنار خانم دختر مش کاظم هستن... خاطرتون هست.
عمه فوری گفت:
_بله.... چقدر به بی بی خدا بیامرزشون زحمت دادیم واسه مراسم مستانه... خدا رحمتشون کنه واقعا.
گلنار بغض کرده جواب داد.
_خدا اموات شما رو بیامرزه.
لحظه ای سکوت شد که صدای محمدجواد ذوق خاصی به آقا آصف و عمه بخشید.
_بشین مستانه جان من میذارمش.
عمه سمت محمد جواد رفت و با شوقی وصف ناشدنی گفت:
_وای خدااااا.... الهی قربونش برم چقدر نازه این گل پسر.
و بعد در حالیکه همراه محمدجواد سمت آقا آصف می آمد گفت:
_ببین آصف....
آقا آصف خندید.
_چقدر شبیه باباشه!.... ماشالله.
حامد سری پایین انداخت و گفت :
_از قدیم گفتن.... پسر که ندارد نشان پدر
تو بیگانه خوانش، نخوانش پسر!
خانم جان بچه را از آصف گرفت و گفت :
_بدید من بچه رو چلوندید.
و همان موقع که شروع کرد به حرف زدن با محمدجواد و لبخند او را دید چنان ذوق زده گفت:
_وای نیم وجبی ببین چه جوری دل میبره.
همان لحظه رها سمت خانم جان آمد و گفت:
_میشه بدیدش به من خانم جان؟
نمیدانم چرا از این حرف رها، خشکم زد. او بچه را از خانم جان گرفت و در حالیکه با او حرف میزد و قطعا محمدجواد یکی از آن لبخندهای زیبایش را نشانش میداد، سمت مهیار رفت.
ناچار سرم سمتشان چرخید.
مهیار هم مثل رها میخواست برای دیدن لبخندهای دلنشین محمدجواد، دالی بازی کند.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_242
نگاهم بی دلیل دل نمیکند از آنها... دلشوره ای داشتم شاید احمقانه!
حامد واقعا دکتر خوبی بود. شاید هم خوب مرا شناخته بود.
نمیدانم از کجا ضربان نامنظم قلبم را چک کرد و استرسم را فهمید که دستم را گرفت.
نگاهم سمتش رفت. با چشمانش اشاره کرد آرام باشم. مهیار و رها هر دو با دالی موشه بازی کلی محمد جواد را خنداندند.
و در آخر رها محمد جواد را برگرداند و تا خانم جان خواست او را بگیرد، صدای گریه ی محمد جواد برخاست.
همین گریه باعث شد خانم جان بی اختیار، به زبان بگوید:
_عجب پدر سوختیه!... تا اومد بغل من به گریه افتاد!!
و همه از شنیدن این حرف آن هم مقابل حامد به خنده افتادن.
حتی خود حامد هم خندید. و البته گلنار.
و پیمان برای لبخندی که بیشتر روی لب گلنار بماند به حرف خانم جان افزود:
_راحت باش خانم جان... اتفاقا تو همین راه اومدن به اینجا به حامد داشتم میگفتم که پدر سوخته و پدرتو در میارم و بی پدر و مادر و گورتو گم کن.... فحش نیست.
همان جمله ی پیمان بود که کمی خانم جان را به فکر فرو برد.
لحظه ای تامل کرد و بعد یکدفعه بلند گفت:
_خاک به سرم... بخدا منظوری نداشتم پسرم.
و همه باز خندیدن و خانم جان همچنان عذرخواهی میکرد.
در این بین یک لحظه سرم سمت رها و مهیار چرخید. و همان لحظه....
چشمان مهیار نگاهم را شکار کرد. فوری نگاهم را پس گرفتم و با قلبی که انگار یک لحظه به تپش بلندی افتاده بود، باز راه همه ی خاطرات را برای خودم سد کردم.
خسته بودیم و بعد از چای و ناهاری که مهمان عمه شدیم، عمه به هر کدام از ما یک اتاق داد. یک اتاق برای من و حامد و محمد جواد و یک اتاق هم پیمان و گلنار.
با آنکه محمد جواد را شیر داده بودم و میدانستم میتوانم استراحتی کوتاه داشته باشم اما ترجیح دادم به جای استراحت، کمی برای دیدن خنده های دلنشینش وقت بگذارم.
حامد تما آنقدر خسته بود که خوابید و من سرگرم بازی با محمد جوادی شدم که حالا تنها لبخند های زندگی اش میتوانست تمام انرژی یک روز کار و خستگی را از تنم دور کند.
نگاهم زوم شده بود روی لبان و لبخندش که خاطرات گذشته ام،. به سرعت برق و باد از جلوی چشمانم گذشت.
آه غلیظی کشیدم از خوشی ها و ناخوشی های زودگذر دنیا و نگاهم سمت حامدی رفت که هنوز خواب بود.
خوشحال بودم و راضی... حامد آن دکتر بداخلاق روستا بود که خیلی وقت بود بد اخلاقی نکرده بود. بهانه نگرفته بود. اخم نکرده بود.
انگار اصلا او حامد روزهای مجردی نبود.
و از این که عشق من او را تا این حد تغییر داده بود آنقدر سر ذوق آمدم که یکدفعه سمت محمد جوادی که با چشمانش مرا دنبال میکرد، چرخیدم و با شوق، چشم در چشمش که شبیه حامد بود گفتم:
_قربونت برم... تو عشق منی.... تو نفس منی... تو عسل منی....
_خب مستانه خانم... حالا عشق و نفس و عسلت محمد جواد.... من چی؟
سرم سمتش چرخید. نیم خیز شده بود و با چشمانی که حسادت از آن میبارید، نگاهمان میکرد، که گفتم :
_شما همه ی زندگی منی!.... شما خود عشقی.... عزیزم.
لبخند قشنگی زد و از جا برخاست و سمتم آمد. اول مرا در آغوش کشید و بعد محمد جواد و زیر گوشم گفت:
_عاشقتم مستانه... باورم نمیشه کنار اون پرستار سخت کوش روستا اینقدر خوشبخت باشم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_243
مسافرت به خانه ی عمه افروز برای روحیه ی گلنار واقعا خوب بود.
آقا آصف و خانم جان و عمه، هم از پیمان و شوخی هایش حسابی سر شوق آمدند.
همه چیز در آن چند روز به خوبی گذشت. گلنار از عمه قول گرفت که به دیدن ما در روستا بیاید و عمه هم قبول کرد.
به روستا برگشتیم. مسافرت خوبی بود و شاید آخرین اتفاق خوش برای روزهای ناخوشی!
با رسیدن به روستا، اولین نفری که متوجه ی آمدن ما شد و سراغمان آمد، مش کاظم بود.
اول فکر کردم برای دیدن دخترش دلتنگ شده، اما وقتی روبه حامد گفت:
_سلام دکتر... یه خانم شهری اومدن دنبال شما میگردن.
قلبم ایست کرد. گاهی اتفاقاتی میافتد که نوید روزهای ناخوشیست.
و از همان روز یا بهتر بگویم بعد از فوت بی بی، استارت ناخوشی ها زده شد.
حامد به مش کاظم گفت که به آن خانم بگوید که به درمانگاه بیاید.
ذهن پیمان هم درگیر همان سوالی شده بود که من داشتم.
_کی میتونه باشه حامد؟... مادرت که ایران نیست!
_نمیدونم... حالا وسایل رو ببریم تا ببینم کیه.
و تا وسایل را به درمانگاه بردیم و کمی از کارها تمام شد، گلنار سراغم آمد.
تازه محمد جواد را خوابانده بودم که گلنار در زد.
تا در را باز کردم بی مقدمه گفت:
_مستانه...
_چی شده؟
_خانمه اومد...
دلم ریخت. اما بی جهت پرسیدم:
_پیمان نشناختش؟
_چیزی نگفت.
نگاهی به سر و وضعم کردم و گفتم:
_پیش محمد جواد بمون.... من میرم ببینم قضیه چیه.
گلنار وارد خانه شد که من فوری با همان مانتو و روسری که از راه رسیده بودیم، وارد درمانگاه شدم.
چون در نبود ما چند روزی درمانگاه تعطیل بود، آنروز مریض نداشت. با ورودم به درمانگاه یکراست سمت اتاق دکتر رفتم و با چند ضربه به در وارد شدم.
با دیدن خانم شیک پوشی که روی صندلی کنار میز حامد نشسته بود و سن و سالش اصلا به مادر یا عمه یا حتی خاله ی او نمیخورد، قلبم ایست کرد.
لبخندی زد و نگاهم کرد. رژ غلیظی زده بود که مناسب آن روستا و فضای آن نبود. کیف جیر مشکی اش را روی پاهایش گذاشت و گفت:
_به به... ایشون حتما همان مستانه خانمی هستن که فرمودید؟
نگاهم سمت حامد رفت. اخم هایش مرا گیج کرد.
برخاست و سمتم آمد که خانم جوان ادامه داد:
_بذار باشه حامد جان... باید با هم آشنا بشیم.
حامد توجهی به حرفش نکرد و بازویم را گرفت و مرا از اتاق بیرون برد.
با آنکه قلبم تند میزد. با آنکه حس بدی داشتم، اما فقط همان دو کلمه ی « حامد جان » ی که گفته بود داشت آتشم میزد.
تا از اتاقش بیرون آمدیم، بی معطلی گفت:
_مستانه یه خواهشی ازت کنم قبول میکنی؟
نگاهم روی صورتش خشک شد و زبانم لال.
حتی نتوانستم بگویم نه، خواهش نکن... باید بهم توضیح بدی که او کیست!
اما قدرت بیان نداشتم و فقط نگاهش میکردم. در اعماق سیاهی چشمانش داشتم محو میشدم و او بی درنگ ادامه داد:
_برو بالا... خودم بعدا بهت توضیح میدم عزیزم... باشه؟
و هنوز جوابی نداده، بوسه ای به پیشانیم زد و رفت و من مثل همان مجسمه ی خشکی که از سنگ و سیمان است همانجا ماندم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_244
قلبم به شدت میزد که صدای فریاد حامد حالم را بدتر کرد.
_تموم شد... همه چی... تو نخواستی... تو رفتی... حالا اومدی که چی؟
حس کردم بمانم حالم بدتر میشود. با پاهایی که بی دلیل، توان نداشت سمت پله ها رفتم.
وارد خانه که شدم، گلنار پرسید :
_چی شده؟... اون خانومه کیه مستانه؟
کنار در افتادم و گفتم:
_همونی که حامد عاشقش بوده!
گلنار هم شوکه شد. و من آنقدر بهم ریختم که دیگر صبری برای آمدن حامد و شنیدن توضیحاتش نداشتم.
و همان دو کلمه ی، حامد جان، ی که از زبان آن زن، شنیدم داشت مرا در شعله های حسادت میسوزاند.
گلنار رفت و یکساعتی گذشت. بی قرار آمدن حامد و توضیحی که باید میداد اما نیامد.
استرس گرفتم. باز ناچار خودم دیدنش رفتم.
نزدیک در اتاقش بودم که پیمان مرا دید.
_خانم پرستار...
_بله.
_الان دیدن حامد نرید.
_چرا؟
_خیلی عصبیه.
نمیدانم چرا باز سرتا پا آشوب شدم. اما طاقت صبرم هم تمام شده بود که گفتم :
_باید همین حالا باهاش حرف بزنم.
و مهلت ندادم که حتی پیمان بتواند حرف دیگری بزند و مرا پشیمان کند.
تا در اتاقش را بی در زدن گشودم، نگاه طوفانی اش سمتم آمد.
در را پشت سرم بستم و گفتم:
_همین حالا باید حرف بزنیم.
نفس پری کشید. انگار وقت مناسبی برای حرف زدن نبود. اما من دیگر نمیتوانستم صبر کنم و چون تو هنوز سکوت کرده بود، من پرسیدم:
_اون زن کیه؟
_همونی که مدت ها منتظرش بودم...
جمله اش واضح بود اما من باز پرسیدم:
_اون... همون کسیه که عکسش رو نگه داشته بودی؟
جوابم را نداد و من باز پرسیدم:
_همونی که.... دوستش داشتی؟
باز هم سکوت کرد. کلافه بود و عصبی و همان دو ویژگی بارزی که در رفتارش میدیدم آنقدر نگرانم کرد که بی اختیار فریاد زدم:
_حامد....
سرش بالا آمد و تمام عصبانیتی که تا آن لحظه مهار کرده بود، را فریاد زد.
_آره... همونه... الان خیالت راحت شد؟.... مگه نگفتم بالا باش تا خودم بیام؟
نفسم جایی بین دنده های قفسه ی سینه ام گیر کرده بود.
فقط چند ثانیه ای نگاهش کردم و دیگر تمام.
فوری در اتاق را باز کردم و از اتاق بیرون زدم. اما سمت طبقه ی دوم نرفتم. سمت خانه و محمد جوادی که خواب بود نرفتم.
باز باید آنهمه بغض را فریاد میزدم و کجا بهتر از همان باری که در دل کوه بود و کسی صدایم را نمیشنید.
خودم هم باورم نشد که یک نفس تا خود غار را از شدت حرص و عصبانیت دویدم.
نفسی دیگر برایم نمانده بود و بارها بخاطر عجله ای بی دلیل که داشتم، روی سنگ های تیز کوه افتادم و کف دستم و سر زانوانم را خونی کردم.
اما بالاخره رسیدم و از همانجا فریاد زدم.
_چرا.... چرا تا همه چی خوب پیش میره به بلا نازل میشه.... خداااا.
و نشستم و همانجا گریستم. طاقتم بعد از فوت بی بی کم شده بود. وگرنه حامد حرف بدی نزد. اما من انتظار نداشتم که سرم فریاد بزند.
و تمان فریادی که اولی و آخری بود شاید، چنان دلم را شکسته بود که حتی اگر خود خدا هم به من وحی میکرد که حامد پایبند عشقمان است، باور نمیکردم.
نباید دل بشکند... دل که میکند گویی عقل تمام زورش را میزند که دل را قانع کند اما مگر قانع میشود!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_245
شاید زود قضاوت کرده بودم اما دلم گرفته بود. از حامد اصلا توقع آن فریاد را نداشتم.
به قول خانم جان،. زیادی لوس شده بودم.
وقتی تمام لحظاتم پر از توجه و عشق حامد بود، حالا باید هم نگران و مضطرب میشدم و داد و قال راه می انداختم که چرا.... چرا آن خانمی که در گذشته، اسمی یا خاطره ای یا خاطراتی در ذهن حامد دارد، برگشته؟
نمیدانم زمان را پشت کدام نگاه گم کردم. نگاه به خاطراتی که همراه گلنار در آن غار داشتم.
آن روز خاطره انگیز و آن آبگوشت به یاد ماندنی!
یا آن فریادهایی که بایست زده میشد تا مش کاظم، حرف دل گلنار را بشنود؟
زمان برایم در گذر و یادآوری همان خاطرات گذشت.
تا اینکه نگاهم از دهانه ی غار به صخره های پایین جلب شد.
کسی داشت به سختی از آنها بالا می آمد و آن یک نفر با آن نفس های منقطع، کسی جز حامد نبود!
کمی عقبگرد کردم سمت غار که تا خود دهانه ی غار، بالا آمد. سرم را از او برگرداندم که با نفس هایی که به شدت کند شده بود گفت:
_مگه... بهت... نگفتم... دیگه اینجا.... نیا.
جوابش را ندادم. و او کلافه از نفس هایی که نمیگذاشت حرفش را راحت بزند، مقابلم ایستاد و با نگاه تندی توبیخم کرد.
_محمد جواد... رو... تنها.... گذاشتی؟.... نمیگی.... بچه... گریه.... میکنه؟
سرم همچنان از او برگشته بود. که ناگهان چنان با خشم مچ دستم را گرفت و کشید که سرپا شدم.
_باتوام....
چشم در چشمش ایستاده بودم که فریاد زدم:
_کی گفت بیای دنبالم؟.... بفرما برو با عشقتون که برگشته حرفات رو بزن.
عصبی شد. آنقدر که مچ دستی که هنوز در دست گرفته بود را محکم فشرد و گفت:
_مستانه!.... میفهمی چی میگی؟
باید کوتاه می آمدم... باید آنجا سکوت میکردم. داشتم بی اراده تهمت میزدم. اما شیطان در وجودم افسارگسیخته بود و وجودم را به آتش میکشید تا باز ادامه دهم و دادم.
_بله.... میفهمم.... واسه چی برگشته؟... واسه چی بهت میگه حامد جان؟.... بفرما برو در اتاقتم قفل کن و با عشقت....
نگفته، محکم توی گوشم زد.
این اولین و آخرین سیلی بود که از دستش خوردم.
چشمانم توی صورتش خشک شد و اولین جایی که لرزش مردمک چشمانم ثابت گشت، در حفره های سیاه نگاهش بود.
_بهت گفتم بفهم چی میگی.
چانه ام از شدت بغض لرزید. و او حتی دیگر نگاهم هم نکرد. تنها با همان مچ دستی که انگار دستبند اتهامی بود دور دستم، مرا کشید و همراه خودش برد.
به سختی از صخره ها پایین آمدیم. من درگیر ترک های عمیق قلبی بودم که بدجوری جراحتش را حس میکردم و بغضی که نشکسته بود و داشت خفه ام میکرد و او درگیر همان عصبانیتی که تا آنروز سابقه نداشت.
بخاطر اینکه دستم را رها نکرد بارها زانوی زخمی و کف دست دیگرم، به صخره های تیز کوه برخورد کرد و جراحتش عمیق تر شد.
و من تنها ناله ای خفیف از درد سر دادم و او با نگاهی توبیخم کرد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_246
به درمانگاه رسیدیم که دستم را رها کرد و من با آن بغضی که عقربه های زمانش به لحظه ی انفجار رسیده بود،. فوری دویدم سمت پله ها و برگشتم به خانه.
در خانه باز بود و گلنار با بیقراری محمد جوادی که از بس گریه کرده بود، نفس نفس میزد، داست راه میرفت که با دیدنم ایستاد.
_مستانه!....
گریستم و خواستم که محمد جواد را از او بگیرم که گفت :
_تو که حالت بدتر از این بچه است!
وا رفتم. افتادم کف اتاق و بلند گریستم.
هر قدر گلنار پرسید چیزی نگفتم. از صدای گریه های من محمد جواد توجهش به من جلب شد.
ناچار او را در آغوش گرفتم. نمیخواستم با آن حال خراب به او شیر دهم اما همان آغوشم هم او را آرام کرد.
کم کم از شدت گریه، محمد جواد، گرسنه در آغوشم خوابید.
تا او را روی زمین گذاشتم گلنار پرسید:
_چی شده؟
_تو به حامد گفتی من رفتم سمت غار؟
_نه به جان تو.... من از صدای محمد جواد اومدم این طرف.... تو نبودی.... محمدجواد رو بغل کردم و رفتم پایین... فکر کردم شاید پیش آقای دکتر باشی ولی وقتی اونجا ندیدمت، اون بنده ی خدا هم نگران شد.... کمی بهم ریخته بود حالش، یکدفعه گفت، میدونه تو کجایی و دوید و رفت.
سرم را از نگاه گلنار برگرداندم که باز ادامه داد:
_دستت زخمی شده... زانوتم که خونیه!
جوابی ندادم و او خواست چیزی بپرسد که من حال پاسخگویی اش را نداشتم.
_گلنار... تنهام بذار.
کمی نگاهم کرد و گفت:
_باشه من میرم.
گلنار رفت و من آسوده گریستم. دقیقا نمیدانم برای کدام کار بچگانه ام به خودم حق میدادم که گریه کنم اما دلم میگفت که حامد دیگر مرا نمیخواهد.
این وسوسه ی شیطانی بود که بیشتر از حتی زخم دست و زانویم مرا آتش میزد.
درمانگاه تعطیل شد و حامد برگشت.
هنوز گره محکم اخمانش را حفظ کرده بود و من هم هنوز قلبم شکسته بود و ترک های عشقش، عمیق بود.
محمد جواد خواب بود و من برای فرار از حامد خودم را بی دلیل یک ساعتی در آشپزخانه سرگرم کردم.
بیخودی ظرف میشستم. گردگیری میکردم. تا اینکه....
دیدم برخاست. از کنج نگاهم دنبالش میکردم که میخواهد کدام سمت برود.
چون سمت آشپزخانه آمد، فوری سمت گاز رفتم.
یک لیوان چایی ریختم و با نزدیک شدن اویی که با هر قدم تپش قلبم را دوبرابر میکرد، وانمود کردم متوجه اش نیستم.
دوباره برگشتم سمت گاز.
کاری برای انجام دادن نبود.
ناچار خواستم گاز را تمیز کنم. و حواسم رفت گیش حامدی که نمیدانستم چرا پشت سرم ایستاده.
حفاظ گاز را با همان دست زخمی ام برداشتم که متوجه داغی آن شدم و با فریادی آنرا رها کردم.
زخم دستم کم بود، سوزش سوختگی هم به آن اضافه شد.
و در یک لحظه، حامد کنار شانه ام ظاهر شد و دستم را گرفت.
فوری سرم را از او برگرداندم اما قلبم چنان تند میزد و گوشم چنان تیز شده بود که منتظر عکش العملش بودم.
_چه بلایی سر دستت اومده؟... چرا اینجوری شده!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_247
جوابش را ندادم و تنها به صدای تپش های بلند قلبم گوش سپردم.
ولی او قانع نشد. دستش را سمت چانه ام دراز کرد و سرم را سمتش چرخاند.
ابتدا برای فرار از نگاهش سرم را گایین گرفتم اما لجبازتر از این حرفها بود.
سرم را با گرفتن انگشت اشاره اش زیر چانه ام، بلند کرد.
و لرزید. بغضم لرزید، چانه ام لرزید. دلم لرزید.
و او چقدر آرام بود! انگار همان حامد چند ساعت پیش نبود!
دو کف دستم را گرفت و کمی بالا آورد.
چیزی میخواست بگوید که نگاهش را گر از اشک کرده بود و من داشتم میشکستم از بغض.
_الهی با همین دوتا دستات منو خاک کنی مستانه.
فریاد اعتراضم با شکستن بغضم یکی شد.
_حامددددد.
یکدفعه مرا در آغوشش کشید و سرم را روی شانه اش خواباند.
من میگریستم و او در حالیکه موهایم را نوازش میکرد با لطیف ترین اصوات میگفت:
_دست حامد قطع بشه... بشکنه... چرا زدمت مستانه؟
من فقط میگریستم و او بوسه بر سرم میزد.
_عصبیم کردی به خداااا.... آخه چرا؟.... چرا تا حالا نفهمیدی که تو تنها عشق زندگی منی!؟
سکوتم باز باعث شد تو ادامه دهد.
_الهی بمیرم که نبینم دستت رو اینجوری زخمی کردی.... با چی این بلا رو سرش آوردی؟
جوابش را که ندادم، مرا از آغوشش جدا کرد و باز چشم در چشم خیس از اشکم پرسید:
_چکار کردی با دستت؟
_رفتم غار گریه کنم.... خوردم زمین... وقتی هم اومدی دنبالم.... دستمو میکشیدی،... باز میخوردم زمین و...
دیگر نه من گفتم و نه او اجازه ی گفتن داد.
باز مرا بین بازوانش اسیر کرد.
_الهی حامدت بمیره... بخدا حواسم نبود.
تُن صدایش عوض شد. داشت میگریست و به من اجازه ی دیدن اشکانش را نمیداد.
_بخدا از شدت عصبانیت حواسم نبود.... میدیدم هر از گاهی ناله ای میزنی و دستت رو میکشی ... ولی فکر نمیکردم که...
و نگفت. چقدر وقتی فاصله ها کم میشود، صفر میشود، آغوش ها یکی میشود، آرامش بخش است!
هر دو با چشمانی اشکی آرام شدیم.
تا از آغوشش جدا شدم، جعبه ی کوچک لوازمش را آورد. دستم را ضد عفونی کرد و بست.
ان لحظه بود که گفتم:
_زانوم هم درد میکنه.
و بعد آهسته، دامنم را تا زانو بالا زدم که زخم زانوام را دید.
لبانش را محکم روی هم فشرد و سر خم کرد و گوشه ی زخم نشسته روی زانوام را بوسید.
هم زانو و هم دستم پانسمان شد که نگاهش روی گونه ی سمت چپم خشک شد.
_اون چی؟
سرم را به علامت ندانستن به دو طرف تکان دادم.
_چی؟
با صدایی که رگه هایی از پشیمانی داشت پرسيد :
_جای انگشتای دستم روی صورتت.
تنها نفس بلندی کشیدم و نگاهم را از چشمانش گرفتم تا کمتر شرمنده باشد که سرش را جلو کشید و گونه ام را بوسه ای زد.
_مستانه.... حلالم کن.... نباید دستم روت بلند میشد ولی حرفی زدی که اختیارم از دست رفت.
سکوت کردم. حق با او بود. منهم مقصر بودم که سر خم کرد و سرش را روی زانوی سالمم گذاشت و دراز کشید.
_بذار امشب من به جای محمد جواد سر بذارم روی پات و بخوابم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_248
آرامش آنشب به خانه برگشت اما با آمدن زهره ای که روزی عشق حامد بود، من بی تاب شده بودم.
زهره قصد رفتن نداشت. آمده بود که بماند و مانده بود.
دلیلش را نمیدانم تا اینکه یکی دو روز بعد از آن دعوای سخت، دیدم در یکی از اتاق های درمانگاه، همانی که اتاق واکسیناسیون بود، پلاکی به نام « زهره روحی، دکتر زنان» زده شده است.
در جا خشک شدم. روح از تن پرواز کرد و عصبی وارد اتاق دکتر.
با گشودن در اتاقش، نگاهش از روی مریضی که مقابلش نشسته بود سمت من آمد. اخمی کرد به نشانه ی توبیخم و من آن لحظه یادم آمد که حتی در هم نزده ام.
اما همانجا در اتاق ماندم که مریض رفت و من عصبی نگاهش کردم.
_حامد!
او هم اخم کرد.
_چرا در نزدی!!
_ببخشید ولی....
حتی نگذاشت حرف بزنم.
_الان وقت ندارم... بعدا حرف میزنیم.
و همان یه کلمه ی « بعدا» مرا چنان بهم ریخت که عصبی و با بغض گفتم:
_من الان حرف دارم.... وگرنه به جان محمد جواد همین امروز تمام وسایلم رو جمع میکنم و میرم پیش خانم جان.
عصبی لحظه ای چشم بست. و من منتظر جوابش شدم.
_بگو....
دندانهایم را محکم روی هم فشردم. حسادتی که به جانم افتاده بود دلیل و منطق نمیدانست تنها داشت نابودم میکرد.
_تو برای شنیدن حرفای زهره وقت داری برای من اینجور بداخلاق میشی!
نگاه تندی به من انداخت.
_چی داری میگی مستانه؟!
_چی میگم!.... دلم پره.... دلم شکسته... میفهمی اینو....
نفس پری کشید و دستش را سمتم دراز کرد.
_بیا اینجا....
پاهایم ایست کرده بودن که نگاهم کرد و کف دستی که سمتم دراز کرده بود را باز در هوا تکان داد.
_بیا دیگه.
سمتش رفتم. مقابل صندلیش ایستادم که برخاست و میزش را دور زد. عصبی از نگاهش فرار میکردم که گفت:
_مستانه چرا اینجوری شدی؟.... تو که به من اعتماد داشتی؟
بغضم لرزید.
_وقتی میبینم اون زهره خانم اومده که بمونه.... دلم میلرزه.... چرا اومده اینجا؟... چرا این روستا؟.... میخواد کنار تو باشه و من....
دیگر نشد. اشکانم جاری شد که مرا در آغوش کشید. بوسه ای روی سرم زد و گفت:
_چی بهت بگم آخه!؟.... برگه آورده از بیمارستان که باید توی این درمانگاه باشه و کار کنه.... حالا من بهش چی بگم؟... بگم برو....
_مگه این خانم شوهر نداره؟.... خب بره پیش شوهرش... چرا اومده اینجا؟... اصلا چطور شوهرش اجازه داده که بیاد اینجا کار کنه؟!
حامد آه بلندی کشید و سکوت کرد. سکوتی که داشت حال مرا بدتر میکرد. جواب چراهایم را نداد و من ماندم و دردی که درمان نشد.
تنها دل خوش کردم به بوسه ای که روی سرم زد. به آغوشی که برایم گشود. و وقتی که برایم گذاشت.
همین......
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_249
ارامش نداشتم. با آنکه حامد همان حامد بود. بعد از ظهر ها بعد از تعطیلی درمانگاه، با همه ی خستگی که داشت، وقتی به خانه می آمد، با محمد جواد بازی میکرد.
در کارهای خانه کمکم میکرد. بخاطر زخم دستم حتی کهنه ها را هم میشست.
ولی من آرام نبودم. بودن همان خانم روحی، دکتر زنانی که میخواست انگار جانم را بگیرد، نمیگذاشت عاقلانه فکر کنم.
من عاشق حامد و زندگیمان بودم و به هیچ وجه حاضر نبودم این خوشبختی را با کسی قسمت کنم.
فردای آنروز بدون اطلاع حامد، به اتاق خانم روحی رفتم. مریض نداشت که در زدم و بی اجازه ای که باید از او صادر میگشت، وارد.
نگاهم کرد. بی سلام نشستم روی صندلی مقابل میزش. لبخندی زد که انگار بیشتر طعم تمسخر داشت.
_خب.... سلام خانم تاجدار.
_سلام....
_در خدمتم.
_چرا اومدید اینجا؟.... روستاهای دور افتاده زیاده.... چرا این روستا؟
لبخندش کمی به طرف گونه ی چپش کج شد.
_خبببب....
خب کشیده ای گفت و ادامه داد:
_اومدم جبران کنم.
_جبران!
_من عجله کردم.... به حامد قول دادم اگه او بره جبهه براش صبر کنم.... صبر نکردم و..... ازدواج کردم.
عصبی گفتم:
_خانم لازم به جبران نیست.... برگردید پیش همسرتون... وگرنه خودم میرم با همسرتون حرف میزنم که بیاد دست زنش رو بگیره و از اینجا ببره.
_طلاق گرفتم.
خرد شدم انگار. درست مثل کوهی که یکدفعه از بالا به پایین پا بریزد.
_زندگی خوبی نداشتم... مجبور شدم جدا بشم.
فریاد زدم:
_آهان.... پس چون جدا شدی به خودت اجازه دادی بیای و زندگی منو بهم بریزی!؟
آهی کشید و سرش را خم کرد که باز سرش فریاد زدم.
_از اینجا برو خانم دکتر.... وگرنه کاری میکنم که نباید بکنم.
سمت در اتاق رفتم که گفت:
_صبر کن.... چرا اینقدر روی حامد حساسی!
_نباشم؟!.... زندگیمو دوست دارم.... عاشق همسرم هستم.... و میخوام زندگیمو کنم.
_زندگیت رو بکن... کاری به زندگیت ندارم.... حامد هم کاری با من نداره.
با حرص پرسیدم:
_از کجا معلوم؟
_از اون جاییکه میبینم تو رو حتی بیشتر از من دوست داره.
لحظه ای قلبم ایست کرد و نفسم حبس شد.
_حامد عاشقم بود.... ولی الان میبینم دیوانه ی توئه... طوری اسمتو میاره که دلم میلرزه... من نیومدم که با زندگی تو بجنگم.... اومدم کنار حامد همکارش باشم.
انگار کسی با چکشی نامرئی وسط سرم کوبید.
_من نمیخوام شوهرم با تو همکار باشه.... از اینجا میری یا...
و همان موقع در اتاق باز شد. حامد بود!
صدای فریادهایم کار دستم داد.
نگاه تندی حواله ام کرد.
_مستانه خانم.... لطفا تشریف بیارید.
و من با عصبانیت به خانم دکتر نگاهی انداختم و گفتم:
_حرفای من یادت باشه.
حامد مچ دستم را گرفت و حتی مهلت نداد در اتاق را ببندم. مرا دنبال خودش کشید و سمت اتاقش برد.
تا در اتاقش را بست با عصبانیت و صدایی که سعی در خفه کردنش داشت گفت:
_داری چکار میکنی؟
_دارم از عشق و زندگیم حفاظت میکنم.
عصبی سری تکان داد و گفت:
_بس کن مستانه تا باز منو دیوونه نکردی.
_تو اینجوری دیوونه میشی؟!.... اینکه من برم به زهره خانم بگم باید از اینجا بره تو رو دیوونه میکنه؟!
محکم سرم فریاد زد:
_آره....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک
#رمان_آنلاین
#پارت_250
نگاهم لحظه ای درچشمانش خشک شد و فوری و بی معطلی دستم را از میان دستش کشیدم و از اتاقش بیرون زدم.
از او هم عصبی بودم.
از او که فکر میکردم دارد کوتاهی میکند.
به خانه برگشتم. محمد جواد داست نق نق میکرد. شیرش دادم و او را خواباندم.
مشغول کار شدم تا ذهنم درگیرم را مشغول کنم ولی نمیشد. خیلی عصبی بودم. با همه چی جنگ داشتم. با سیب زمینی با چاقو!
و آمد. حامدی که سرم فریاد زد و مرا آنگونه بهم ریخت.
تا در خانه را با کلیدش باز کرد، نگاهش به من افتاد. نگاهش نکردم.
جلو آمد و سر راهش بوسه ای آرام به پیشانی محمد جوادی که خواب بود، زد.
آمد ورودی آشپزخانه ایستاد.
ساعد دست چپش را روی کابینت گذاشت و خودش را کمی کج کرد سمت شانه ی چپ.
نگاهش دنبالم بود و من همچنان با همه چیز میجنگیدم. معلوم نبود چطور داشتم سیب زمینی ها را پوست میگرفتم که صدایش در امد:
_خانومی!.... اونجوری سیب زمینی پوست نگیر.
جوابش را ندادم و او باز گفت:
_عزیز دلم....
جوابش را ندادم باز. درگیر قطعه قطعه کردن سیب زمینی ها بودم که جلو آمد و دو دستم را گرفت.
_مستانه جان.... دستاتو اینجوری میبری عزیزم... داری چکار میکنی؟!
بغضم گرفت:
_فدای سر شما.... فدای سر خانم دکتر... چکارم داری؟.... ولم کن ببینم.
بوسه ای به موهایم زد.
_من فدای تو.... من پیش مرگ تو.... من بمیرم برای تو....
این جملاتش خلع سلاحم کرد. انگار دو دستم برای تسلیم شدن بالا آمد. گریه ام گرفت.
_حامدددددد.
جانی گفت و من با همان دستانی که او گرفته بود، خودم را در آغوشش رها کردم.
_حامد چرا متوجه نمیشی دوست دارم.... چرا نمیبینی حالمو؟.... چرا درک نمیکنی زندگیمون رو دوست دارم؟
_تو چرا؟.... تو چرا قلبمو نمیخونی که فقط تو رو میبینه؟.... چرا درک نمیکنی که فقط تو رو میخواد؟.... چرا ضربان قلبمو چک نمیکنی که فقط با طنین صدای تو بالا میره؟
او بلد بود که با چه کلماتی پرچم سفید صلح را بالا میبرم و میگویم تسلیم!
او به اعجاز کلامتی که میگفت واقف بود.
و من عاشق این سیاست های همسرداری اش بودم که میتوانست بحرانی ترین بحران ها را مدیریت کند.... اما تنها با چند کلمه!
دستانش را شست. خودش سیب زمینی ها را پوست گرفت. خودش سرخ کرد. خودش بساط ناهار را چید. خودش قاشق به قاشق غذا به دهانم گذاشت و اسمش را لقمه ی محبت گذاشت!
چقدر لقمه های محبت انروزش خوشمزه بود!
ناهار خوبی بود. آرامم کرد. بعد از ناهار محمد جواد هم بیدار شد و دل حامد برای شنیدن خنده های زیبایش رفت و من محمو تماشای آندو شدم.
کلام زیبا و عاشقانه ی حامد ، توانست بحران فکری ام را کم کند اما صورت مسئله پاک نشد.
خانم دکتر آمده بود که بماند.
برگه ای اعزامش به درمانگاه را خود دکتر مغربی امضا کرده بود. و انگار این تنها من بودم که بایستی با این شرایط میساختم.
🌺🌺🌺🌺پایان جلد اول 🌺🌺🌺🌺
این جلد رمان در دهه 70 بود و جلد بعد در دهه90.... با ما در ادامه ی جنجال زندگی، مستانه و حامد _پیمان و گلنار_مهیار و رها _ خانم دکتری که تازه وارد زندگی مستانه و حامد شده... و مرادی که هنوز کینه ی حامد و گلنار و پیمان را به دل دارد، همراه باشید در....
#جلد_دوم #مثل_پیچک از پس فردا ان شاء الله برای شما عزیزان به اشتراک گذاشته میشه
🔴💙🔴لطفا تواین فاصله نظراتتون رو راجع به این رمان مهیج و عاشقانه برای ما ارسال کنید به آیدی:
@Toprak_admin
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#مثل_پیچک
#نظرات_کاربران
🌸🌹🌸
بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان #مثل_پیچک باشید😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام به خواننده های عزیز رمان #مثل_پیچک
🌺💝🌺💝🌺💝🌺
خیلی خیلی از ابراز علاقه ی شما به این رمان خرسند شدم.
فصل دوم رمان با عنوان #مثل_پیچک2
از فردا ان شاء الله پارت گذاری خواهد شد.
👌نکته ی مهم ❣
این فصل از رمان شما را به دهه ی 90 برده ام تا راز های زندگی مستانه در دهه ی 70 در ابتدای رمان فاش نشود.
اما بعد از خواندن 20 پارت اول فصل دوم، باز کم کم در کنار زندگی محمد جواد که اکنون 27 سال دارد، رمز و راز زندگی مستانه با گذر به گذشته و خاطراتش را از زبان خودش بیان خواهم کرد.
👌👌👌👌👌
این شیوه را شخصا در بسیاری از رمان های چاپی ام امتحان کرده ام و نظر خواننده ها به این شیوه بخاطر هیجان بالای آن مثبت ارزیابی شده است.
❣❤️❣❤️❣❤️❣❣❤️❣
بسیار سپاسگذارم که وقت گرانقدر خود را برای خواندن این رمان، به من دادید.
امیدوارم ان شاء الله بتوانم رضایت خاطر شما را همچنان نسبت به این رمان حفظ بفرمایم.
یا علی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#مثل_پیچک
#نظرات_کاربران
🌸🌹🌸
بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان #مثل_پیچک باشید😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#مثل_پیچک
#نظرات_کاربران
🌸🌹🌸
بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان #مثل_پیچک باشید😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#مثل_پیچک
#نظرات_کاربران
🌸🌹🌸
بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان #مثل_پیچک باشید😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#مثل_پیچک
#نظرات_کاربران
🌸🌹🌸
بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان #مثل_پیچک باشید😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#مثل_پیچک
#نظرات_کاربران
🌸🌹🌸
بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان #مثل_پیچک باشید😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#پارت8 رمان آنلاین #مثل_پیچک🌱 🖌 به قلم #مرضیه_یگانه زبانم خشک شد انگار . سرم را از نگاه خیره
خوشامد به اعضای جدید ❤️
پارت اول رمان جنجالی ما که برای دعوت به کانال شدید.
#مثل_پیچک
#ریپلای_شده
😍😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تیزر_تبلیغاتی
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#مرضیه_یگانه
محمد جواد مذهبی ما فرمانده ی بسیج و مدافع حرم است که عاشق میشود....
عاشق دختری که از جنس اعتقادات او نیست.... دختری با سابقه ی دوستی با پسری به نام شروین اما.....
این رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه با پایان خوش است😍😍😍😍😍
سلام دوستان عزیز و همراهان کانال
☘☘☘☘☘☘☘☘
چون به پارت های پایانی رمان #مثل_پیچک
نزدیک میشویم، از امشب، شب ها، رمان جدید و هیجانی و عاشقانه ی دیگر، به نام
#چیاکو_از_خانم_یگانه
پارت گذاری میکنیم.
🌸🥀🌸🥀🌸🥀
با ما همراه باشید.