eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ معشوق اهل آسمان... ای دلبر دیرینه ام زهرا نوشته نام تو، با دست خود بر سینه ام
Ꮺــــو شیعیان منتظرند وقت قیام است بـیا وقت شوریدن تیغـت ز نیام است بـیا 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
من کی به این حس رسیدم که حتی خودمم نفهمیدم !؟ از یه هفته ای که وقت داشتیم برای فکر کردن فقط یک روز مونده بود ! حتی مامان و بابا هم بهم احترام گذاشته بودند و در حالی که از هر نظر رضایت داشتند بازم خواستند تا فکرام رو بکنم و خودم جواب قطعی رو بدم . توقع داشتم توی این یک هفته حداقل حسام یه پیام بده یا زنگ بزنه اما هیچ خبری ازش نداشتم ، خودش گفت که کلی حرف داره برای گفتن ... حتما توقع داشت من بشینم و حرف هاش رو بعد از بله برون و تموم شدن کار بشنوم ! البته ازش بعید هم نبود ، اما خوب من دوست داشتم طبق گفته مادرجون چیزی رو که ته دلمه بگم و جواب بگیرم ، رک و راست ! می ترسیدم اگر هر حرکتی بکنم پا گذاشته باشم روی غرورم ، ولی از طرفی هم می خواستم مطمئن برم جلو بدون شک و تردید بلاخره حسام هم پسر عمه ام بود ، یه آدم غریبه ناشناس نبود که خوف داشته باشم از اینکه بخوام راز دلم رو بهش بگم ! دو دو تا چهارتاهایی که کردم بلاخره رسید به جایی که پنجشنبه گوشی کتابخونه رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم هنوزم چشماتو می پرستمُ بی تو هر لحظه رو درگیر توام تو خیالم دستاتو می گیرمُ بازم احساس میکنم پیش توام چه آهنگ پیشوازی گذاشته بود !!! نذاشت بیشتر گوش بدمُ برداشت _بله ؟ _سلام _سلام ، خوبی ؟ _مرسی ، چشم حاج کاظم روشن ! _دلت روشن ، چی شده مگه ؟ _آهنگ پیشوازتُ میگم خندید و گفت : _مگه چیه آهنگش !؟ _یعنی خودت نشنیدی ؟ _نه بخدا ، دیشب حامد گوشیم گرفت گفت کار دارم ، نگو می خواسته اذیت کنه از حامد بعید نبود ، یکی بود جفت احسان !
رمان آنلاین با قلم نویسنده ی معروف 🌸🌱🌸
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
رمان آنلاین #مثل_پیچک با قلم نویسنده ی معروف #مرضیه_یگانه 🌸🌱🌸
رمان آنلاین 🌱 همه چیز از یک مسافرت ساده شروع شد . مسافرتی که گرچه یک مسافرت عادی بود اما برای من یادآور خاطرات کودکی ام بود . من مستانه تاجدار بودم . پدرم ، جناب ارجمند تاجدار پسر بزرگ خانم جانم بود . اصالت پدرم برای فیروزکوه بود و خانم جان من همان جا خانه داشت . خانه ای که پر بود از عطر درختان سیب سرخ ، عطر بهار نارنج ، و عطر شکوفه های یاس و پر از پیچک های رونده ای که سرتاسر دیوار خانه ی خانم جان را گرفته بود . آخرین باری که خانه ی خانم جان را دیده بودم ، کلاس هفتم یا همان راهنمایی بودم . دختری پر شر و شور که مهیار پسر عمه ام را عاصی کرده بود . یادش بخیر ... عمه افروز خیلی از دستم حرص می خورد . مدام روی ایوان بزرگ خانم جان می ایستاد و فریاد می کشید : ـ مستانه ... دختر گیس بریده .... پدر جدم در اومد بابا ... ول کن بچه ام رو کشتی . اما من گوشم بدهکار نبود . تک فرزند بودم و همبازی جز مهیار نداشتم . از آن جایی که خانه ی ما نزدیک خانه ی خانم جان بود و عمه هر هفته لااقل پنجشنبه و جمعه به خانم جان سر می زد ، در نتیجه من تلافی پنج روز تنهایی ام را سر مهیار بیچاره خالی می کردم . مهیار از من پنج سالی بزرگ تر بود و از همان روزهایی که محرم و نامحرم برایم معنا نداشت با او همبازی شدم . تا کلاس اول دبستان که مشکلی نبود . اما همین که به سن تکلیف رسیدم ، مادر و پدرم مدام توی گوشم می خواندند که : ـ مستانه خانم ... بزرگ شدی ، خانم شدی .... مبادا سر به سر مهیار بذاری ... مبادا باهاش شوخی کنی ، مبادا با آفتابه دستشویی بیافتی دنبالش و آب بریزی روش . وای آفتابه گفتم و چه خاطراتی که دوباره عطرشان در سرم زنده نشد ! خانم جان یک حوض نقلی وسط حیاطش پر می کردم و می افتادم دنبال مهیار ، تا آخرین قطره ی آب آفتابه دنبالش می دویدم و تمام لباس هایش را خیس می کردم . او هم فقط می خندید . تک پسر بود و همیشه به من می گفت دوست دارد خواهر داشته باشد اما نداشت . شاید همین تک بودن ما بود که باعث می شد من و مهیار اینقدر به هم وابسته شویم . آنقدر که وقتی به سن تکلیف رسیدم ، از اینکه باید روسری سر می کردم جلوی مهیار و دیگر نمی توانستم مثل قبل با او همبازی شوم ، یه دل سیر گریه کردم . هنوز یادم هست همان روز هایی که مادر با هزار حرف و حدیث روسری گل دار صورتی ام را سرم کرد و گفت : ـ مستانه جان ... دور و بر مهیار نچرخ دخترم ، بزرگ شدی ، مهیار هم بزرگ شده ... باشه ؟ 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • ⛔️⛔️⛔️⛔⛔️⛔️⛔️⛔️توجه توجه: رمان دیگر در کانال دوم ما پارت گذاری شده، دوستانی که به قلم ایشان علاقمند هستند، کانال دوم ما را دنبال کنند 👇👇👇👇👇👇👇👇 @be_sharteasheghi ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سلامتی هر چی پسـرمذهبی...👌🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Ꮺــــو •💚✨• بــــۍتــۅ از تݦاݥ ثٰاڹیہ‌هــا⏰』 ݕـغۻ مــــۍبٰاࢪد... 《الڷھݦ عجڸ ݪۅڷیڪ اݪڣࢪج》 ••↻| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❲ پیـام‌واضح‌بود : ‌وَ استقامت‌ڪنیم؛صُبح‌نزدیڪ‌است! ❳ •.🌤🌱•. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهم گفت چرا انقد دوسش داری؟! چرا...؟ 👌😍 |❥ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🌿» ••• چرا رهبـری بہ آقای روحانی چیزی نمیگه؟چـرا کاری نمی‌کنہ؟! |🦋| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم اما تا مهیار آمد از یادم رفت . باز سمتش دویدم و گفتم : ـ روسری منو دیدی ؟ مامانم میگه من بزرگ شدم دیگه نباید سمت تو بیام . مهیار که چهارده سالش بود و از من بزرگ تر بود و به سن بلوغ رسیده بود با شرم خاصی نگاهم کرد که برای من در آن سن و سال بی معنی بود . دور از چشم مادر و پدر و حتی عمه افروز که مدام گوشزد می کرد : " مستانه تو رو خدا با اون آفتابه ی آب دستشویی ، آب رو هیکل مهیار نریز ... نجس کردی این بچه رو " و آقا آصف شوهر عمه افروز ، باز می خندید و من تنها چَشم میگفتم . چَشمی که فقط یک کلمه بود برای خلاصی از گیر سه پیچ عمه ! وقتی دور از چشم همه من و مهیار سمت حیاط می رفتیم . اما برای اولین بار مهیار از نگاه کردن به چشمانم فرار کرد و گفت : ـ مستانه خانم خودت گفتی بزرگ شدی پس دیگه زشته تو حیاط دنبال هم بدویم ... باشه ؟ اما این حرف ها تو کَت من نمی رفت . من همبازی می خواستم . با اخمی نگاهش کردم و دلخور شدم : ـ هوی مهیار خان ... به خانم جون میگم که تو رفتی تو باغچه ی سبزی هاش . مهیار متعجب شد . آنقدر که لحظه ای نگاهم کرد و بعد به باغچه ی پر سبزی خانم جان که تک برگ های ریحان و شاهی اش سرسبز و خرم بود : ـ سبزی ها که سالمه . با حرص سمت باغچه دویدم و تمام محوطه ی کوچک باغچه را زیر لگد های پر حرص و لجبازم ، لگد مال کرد . مهیار آنقدر تعجب کرد که با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود تماشایم کرد و من از باغچه بیرون پریدم . کف دمپایی هایم را لبه ی باغچه تمیز کردم و بعد به مهیار گفتم : ـ دیدی ؟ اما مهیار هنوز متوجه علت این حرکت من نشده بود که فریاد زدم : ـ خانم جون ... خانم جون ، مهیار با کفش رفته تو باغچه ی شما ... سبزی هاتون رو لگد کرده . شاخ های تعجب مهیار هم از سرش بیرون زده بود و خانم جان سراسیمه سمت ایوان دوید : ـ خاک بر سرم مهیار... شاه پسر ! این چه کاری بود . زبان مهیار بند آمده بود و من با لبخندی پیروزمندانه از مقابلش گذشتم . اما عمه افروز که به معصومیت و مظلومیت مهیار ایمان داشت گفت : ـ ای دختر بلا ... راستشو بگو ... کار توئه یا مهیار ؟ نزدیک بود دستم رو شود . همین شد که بلند زدم زیر گریه و گفتم : ـ مامان .... مامان ببین عمه به من میگه کار منه ! ... مامان ! 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ .ربـــ.الحسیــن🥀 ❤️ فرمانده عشاق، دل آگاه حسین است بیراهه مرو! ساده‌ترین راه حسین است از مردم گمراه جهان راه مجویید نزدیک‌ترین راه به الله حسین است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌شآه‌دݪم‌اربابمღ هر چہ پل پشت سرم هست،خرابش بنما! تا بہ فڪرم نزند از رَھِ تو برگردم❤️🌱 ━━━━━━●─────── ⇆ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به فکر نمازت باش مثل شارژ موبایلت!😉✨ با صدای اذان بلند شو مثل صدای موبایلت! 🙃🌼 از انگشات واسه اذکار استفاده کن مثل صفحه کلید موبایلت!😍🌿 قرآن رو همیشه بخون مثل پیامهای موبایلت!☺️🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اگرقراربودخدا بہ‌بیوپیج‌های‌‌اینستاگرام واکانت‌های‌تلگرام‌نگاه‌کنہ هیچ‌کس‌تودنیانمی‌موند همہ میشدن... ولۍ .. ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_عوضش میکنم _چه خبر ؟ _خبرا که پیش شماست _خبری نیست _امروز تا کی سرکاری ؟ _مثل همیشه ، البته چون پنجشنبه است تا ۱۲ _خوبه ، پس منتظر باش میام دنبالت _چه خبره مگه ؟ _راستش از صبح می خواستم بهت زنگ بزنم اما یه کار واجب پیش اومد نشد میام با هم بریم یه نهار بخوریم دلم داشت غنج می رفتا ولی با تمسخر گفتم : _دستت درد نکنه ، همون یکدفعه که یه قهوه خوردیم بسه ، دیگه ناهار بشه چی میشه !! _از دست تو ! نگران نباش خودم ایندفعه اجازتُ از بزرگترهات می گیرم دختردایی حالا بیام یا هنوزم گیر قهوه ی اوندفعه ای ؟ سعی کردم لحنم معمولی باشه _باشه اگر خودت هماهنگ می کنی من مشکلی ندارم _پس ساعت ۱۲ اونجام _منتظرم _فعلا _خداحافظ گوشی رو قطع کردم ، خندم گرفت ، یکی نیست بگه چه دخترِ پررویی هستیا ... خوبه خودت زنگ زدی پیشنهاد بدی حالا که بیچاره خودش پیش قدم شده ناز می کنی ؟ با زنگی که مامان بهم زد خیالم راحت شد که حسام واقعا هماهنگی کرده و دیگه مشکلی نیست نزدیکای ۱۲ رفتمُ به قول سانی خودم رو از لحاظ چهره آرایی یکم ساختم ... دلم می خواست به جای مقنعه مشکی یه شال قشنگ سرم بود کلی تو آینه دستشویی گیر دادم به قیافه ام ، برای خودمم جالب بود انگار می خواستم کی رو ببینیم ! مگه نه اینکه حسام منو همه مدلی دیده بود ؟ با چادر بی چادر ، با مقنعه با شال ، با لباس خونه خلاصه هر جوری ! حالا بعد از این همه سال برام مهم شده بود که چی سرم باشه چی نباشه ! همین حالت های جدید بود که دوست داشتنی شده بود برام !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌱 کوهیم⛰ ما تا ایستادیم روی پاهامون😌 🌙 ماهیم تا.. خورشیدی🌤 باشه‍ ره‍بره‍ ماا✨❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دستمو رها نکنیا - محمد حسین پویانفر.mp3
5.29M
🔺دستمو رها نکنيا 🎤 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🌿» ••• 🤷‍♀ بیو یکی‌نوشته‌بود... قبلاً دعا میکردم الان دعا میکنم آدم شم (:... ! ! چه‌خوب‌گفته‌بود😃🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشتم گرمه😎 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 دوران کودکی ام پر بود از خاطره . از وقتی که وارد راهنمایی شدم و کمی بزرگ تر ، دیگه از مهیار شرم کردم . او هم کم حرف شد . گاهی نِگاهِمان با هم خاطره ساز می شد و حتی اگر نگاهمان هم با یکدیگر تلاقی نمی کرد ، خانم جان و عمه افروز با مرور خاطرات ، ما را وادار به گذر در زمان می کردند . هر وقت جمع خانوادگی ما در خانه ی خانم جان جمع میشد ، خانم جان با خنده می گفت : ـ یادش بخیر ... اون روزایی که مستانه شیطونی می کرد و صدای جیغ جیغ هاش کل حیاط رو بر می داشت ... مدام غر می زدیم ولی حالا که ما شاء الله خانم شده باز دلمون برای اون روزا تنگ میشه . عمه افروز با خنده کنایه می زد : ـ بیچاره آفتابه ی دستشویی حیاط که از دست مستانه اسیر بود . و من خجالت می کشیدم از این حرف ها . و مهیار می خندید . ریز و متین . قصد کردم دیگر خانه ی خانم جان نروم و نرفتم . پدرم هم بخاطر کارش به تهران منتقل شده بود و با این انتقالی رابطه ی ما و خانم جان و عمه افروز کمتر و کمتر شد . بعد ها شنیدم مهیار رشته ی مهندسی عمران قبول شده و به من چقدر به او غبطه خوردم . پدر من مدام می گفت : ـ لازم نیست دانشگاه بری ... دختر باید کارای هنری بلد باشه . و با همین شعارها بود که من دیپلم گرفتم و دوره های مختلف آشپزی ، شیرینی پزی ، خیاطی و هزار دیپلم هنری دیگه را گرفتم و قاب دیوار اتاقم کردم . روزها گذشت و دل من در قاب کوچک سینه ام تپید برای خاطرات قشنگ کودکی ام و در همان روز ها بود که رازی بزرگ برایم به یقین فاش شد . من عاشق مهیار شده بودم . پسر عمه ای که دو سه باری برای دیدنش منزل خانم جان رفتم و او به بهانه ی درس و دانشگاه نیامد و من حس کردم تمام روز های دوران بچگی مان را به دست فراموشی سپرده است . همین باعث شد که دیگر قید خانه ی خانم جان را هم بزنم و هزار بهانه تراشیدم برای ماندن در خانه و نرفتن به دیدن خانم جان تا اینکه خبر فارغ التحصیلی مهیار پخش شد . عمه افروز خودش به ما زنگ زد و ما را برای جشن فارغ التحصیلی مهیار دعوت کرد و حتی خیلی هم تاکید کرد که برخلاف همیشه ، اینبار من هم همراه مادر و پدرم بروم و همین اتفاق بود که حالم را دوباره دگرگون کرد . انگار برگشتم به روزهای کودکی . صدای خنده های مهیار در سرم باز زنده میشد و قلبم دوباره جان گرفت برای تپیدن عاشقانه ای که خیلی وقت بود ضرباتش در سینه ام خاموش شده بود . همه ی زندگی من از همان سفر آغاز شد . من هم همراه مادر و پدر راهی دیدن خانه ی خانم جان شدم . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‍ نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤ پروردگارا🙏 اینک دستم را بر آستانت بلند مےکنم🙏 که دستگیرم باشے …🙏 تو همانے که من مےخواهم ؛ پس مرا همان کن که تو میخواهے🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 ✨با آرزوی اجابت حاجات همه شما خوبان شبتون سرشار از آرامش الهی✨ 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا