eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
بسم الله الرحمان الرحیم💚💚 👌رمان زیـــبـــای #عبور_ازسیم_خاردار_نفس یکی از بهترین رمان هامون😍😍 تقد
بایدبرای خانه، خرید می کردم مادر برای شام، برادرم و همسرش را دعوت کرده بود. کلی هم خرید برایم اس ام اس داده بود، تا انجام بدهم. ماشین را جلوی تره بار پارک کردم. گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و پیام مادر را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم. بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم. با صدای گوشی‌ام از روی صندلی برداشتمش و جواب دادم. ــ جانم مامان. ــ نون هم گرفتی آرش؟ –آره گرفتم، تا یه ربع دیگه می رسم. مادر همیشه می گوید تو دست راست من هستی. بیشتر خریدهایش و کارهای بیرون را من برایش انجام می دهم. بعد از فوت پدرم در این سه سال سعی کردم، همیشه کمک حال مادرم باشم. بارها بیرون رفتن با دوست هایم یا حتی کارهای خودم را تعطیل کردم تا در خدمت مادرم باشم. چون اولین اولویت زندگیم است. به خانه رسیدم و خریدها را تحویل مادر دادم. او هم با لبخند یک چایی روی میزگذاشت و گفت: –بخور گرم شی. پالتوام را از تنم درآوردم و روی مبل انداختم و فنجان را برداشتم و گفتم: –مامان اگه با من کاری نداری برم یه کم درس بخونم. – برو پسرم دستت درد نکنه. چایی را خوردم و به اتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم. جزوه‌ام راباز کردم و از آخر شروع به خواندن کردم. دو درس آخر زیر بعضی ازمطالب با مداد سیاه، خط کشیده شده بود. بعضی ازقسمتها هم علامت ستاره یاپرانتزگذاشته شده بود. البته کم رنگ، کنجکاو شدم، بقیه درس هارا هم مرور کردم خبری نبود فقط همین دو درس علامت گذاری شده بود. برایم سوال ایجاد شد، البته مسئله ی مهمی نبود ولی می خواستم بدانم کار سارا بوده یا رفیقش. نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم. ــ بله آرش. ــ سلام کردن بلد نیستی؟ ــ خب سلام، خوبی؟ ــ سلام، ممنون، سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه‌ام علامت زدی؟ ــ علامت؟ نه چه علامتی؟ –یکی با مداد روی جزه‌ام بعضی مطالبش رو علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته، انگار مطالب مهم تر رو... از صدای سارا تعجب مشخص بود که گفت: – نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟ مهم‌ها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه. پوفی کردم و گفتم: –دفعه ی دیگه خواستی جزوه‌ام رو به این و اون بدی لطفا بگو خط خطیش نکنن. ــ آرش!تو چته، حساس شدیا! بی مقدمه خداحافظی کردم. سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود، فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیله، جوری از این که این کاررا انجام داده خجالتش بدهم، تا کمی از آن خود شیفتگی اش پایین بیاد. *** وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم تا راحیل را پیدا کنم، دیدم انتهای کلاس با دوتا از دخترها خیلی آرام مشغول حرف زدن است. آهان پس همیشه انتهای کلاس می نشیند و آرام حرف میزند، من چون همیشه ردیف جلو می‌نشستم و با بچه هامدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم. امروز رنگ روسری‌اش فرق داشت، روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد. انگار نگاهم را روی خودش حس کرد. برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت. "این چرا اینجوریه؟ جوری برخورد می کنه که آدم دیگر جرات نمی کنه طرفش بره." ✍ ... ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
🍃 رمان جدیدمون یه داستان هست😍 و کلی اتفاقات هیجان انگیز و پرنکته توراه داره😉 همراه ما باشید تا این داستان ناب رو ازدست ندین🌷 _زود میاد ... بفرمایید تشکری کردم و روی صندلیهای چرم کنار سالن نشستم ....... از محیطش خوشم اومد یه جورایی گرم و فانتزی بود . شیشه شکسته میز وسط سالن توجه ام رو جلب کرد . فکر کردم اگر اینجا برای من بود اول از همه این شیشه رو عوض میکردم که هر روز نره روی اعصابم ! خانوم محمودی بلند شد و رفت سمت دستگاهایی که کنار هم گوشه سالن بود . اسماشون رو دقیق بلد نبودم اما یکی دستگاه کپی بود اون یکی هم گمونم برای چاپ رنگی و این چیزا بود . توی نیم ساعتی که اونجا نشسته بودم بنده خدا اصلا فرصت نکرد با من حرف بزنه تمام مدت با تلفن مشغول بود البته با مشتری بیشتر سر و کله میزد ! دیگه داشت حوصلم سر میرفت که زنگ در ورودی رو زدند . با باز شدن در یه پسر جوون حدودا 32 یا 32 ساله فوق العاده قد بلند و پشت سرش یه پسر شاید 23 ساله که نسبت به اون یکی کوتاه تر بود اومدند تو . به نظرم تیپ هیچ کدومشون به مدیر نمیخورد ! بیشتر شبیه این پسر فشنهای تو خیابون بودند ! اما در کمال تعجبم منشیه گفت : آقای نبوی ایشون خانوم صمیمی هستند برای طراحی اومدند نبوی که همون پسر کوتاهه بود برگشت سمتم و خیره نگاهم کرد . معذب بلند شدم و آروم سالم کردم _سلام . به پسره که کنارش بود گفت : مسعود کاغذ گالسه ها رو ببر .. به چاپخونه بهارستانم زنگ بزن بگو تا شب کار دکتر شریف رو آماده کنند فردا میاد دنبالش _باشه . تراکت احمدی چی میشه ؟ این یارو اعصاب نداره ها پس فردا میخواد پخش کنه نبوی بهم نگاهی کرد و گفت : شما طراحی کردید تا حالا ؟ _والا برای خودم بله اما کار جدی نه ! _اوکی ... خانوم محمودی اون متن تراکت احمدی رو بده به ایشون تا طراحی کنند . فقط غلط املایی نداشته باشه کارت تموم شد بیا تو اتاقم تا ببینم چه جوریه . مسعود یادت نره چی گفتم . رفت توی اتاقش و در رو بست .. به قول ساناز هی بخت سوخته ! حالا بیا اینو درستش کن ... طرف یه کلوم نپرسید تو تحصیلاتت چیه ... بیا فرم پر کن .. حقوق مد نظرت چقدره؟ صاف رفت سراغ نمونه کار ! خدایا خودت بخیر کن محمودی گفت دنبالش برم .. رفتیم توی اتاق طراحی . تعجب کردم تو یه اتاق 2 تا کامپیوتر و کلی امکانات بود همگی خاموش ! یعنی کلا طراح نداشتند ؟ کاغذ رو ازش گرفتم و نشستم پشت کامپیوتر وسطی آخه ال سی دی بهتری داشت انگار .. خوب بود که خودم تنها بودم اونجا . سیستم رو روشن کردم و با تمرکز کامل شروع به کار کردم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین الهه بانوی من 📿 به قلم میون همون خاطرات بچگی و شیطنت هام . میون دریبل کردن هایم وسط بازی گل کوچیک . من شیفته ی آرش شدم .زمان هم با گذرخودش این شیفتگی رو بیشتر و بیشتر کرد تا اینکه رسیدیم به روز خاص . روزي که شاید به نفع من و آرش بود و به ضرر بقیه .آرش خیلی خوددار بود.از وقتی علایم خانم شدن و متین شدن رو در من دید ، دیگه باهام سر سنگین شد.اما من له له یه جرعه از نگاهشو داشتم . تا اینکه خبر مهمونی خونه ی آقا جون توی خونه پیچید . بابا اخم می کرد ، مادر غر می زد و من از اینکه نمیفهمیدم ، یه مهمونی ساده که اخم و غر زدن نداره ، متعجب بودم همه خونه ی آقاجون جمع شدیم . بعد از شاید نزدیک یکسال . آخه آقا جونم یه ویلای بزرگ چند هزار متری قدیمی آبا اجدادی داشت توی شمال که کم کم جون گرفته بود و درختانش سر و سامون . شاخه های گیلاسش پر بود از دونه های قرمز گیلاس وحالا که مشغله ی کاری بچه هاش نمی ذاشت که تند و تند بهش سر بزنند ، تمام میوه ها ی ویلاشو سبد سبد می کرد و می فروخت . ته ته های باغشم درختای انار داشت . انارای بزرگ و قرمز که من عاسق عکس گرفتن کنارشون بودم. اما انگار ایندفعه فرق داشت .این مهمونی خیلی مهم بود که آقا جون پا کرده بود تو کفش لجبازی که الا و بلا چه کار دارید یا ندارید ، باید بیایید . همه ی پسرای آقاجون با خانوادشون دعوت شدند به خونه باغ ویلایی آقا جون .چه جمعی شده بود ! امامن هنوزم دلم می خواست که از لیست مهمان ها خط می خوردم .شاید دروغ نگم از وقتی مادرم هی توی گوشم خوند که : -بابا دختر یه کم خانمی کن ....یه کم حجب ،حیا ، متانت... آبرو واسه ما نذاشتی . از همون روزی که شیطنت هام رو بوسیدم و مثلا ، تاکید می کنم که مثلا خانم شدم ، دیگه خونه هیچ کدوم از عموهام نرفتم . کتاب و درس و کنکور رو بهونه کردم و دوسال به اسم کنکور توی خونه موندم . حوصله ی کنایه شنیدن نداشتم . در واقع فقط خونه ی دایی محمود می رفتم چون نمی تونستم از هستی دل بکنم . تا همون مهمونی بحث برانگیز که کنجکاویم نذاشت توی خونه بمونم . ماشین ما هم ، کنار ماشین عموهام روی سنگریزحیاط ویلای آقا جون پارک شد . از ماشین پیاده شدم و پاشنه ی کفش های بلندم رو که فقط و فقط مادر اصرار به پوشیدنش داشت و خانمی رو توی همون ده سانت کفش پاشنه دار می دید ، روی زمین گذاشتم . نگاهم اول چرخید سمت باغ و درختای میوه . دلم واسه خوردن گیلاس های درشت باغ آقاجون پر زد .مادر در سمت شاگرد رو با ضرب بست و هوس چشیدن گیلاس های آبدار رو از سرم پروند. -فکرش روهم نکن الهه ...خود آقا جونت حتما از میوه های باغش چیده و روی میز توی پذیرائی ش گذاشته . -آخه.... .آخه را تمام نکرده ، مادر بلند و عصبی گفت : -آخه بی آخه ... که باز بگن الهه پسره !! خجالت بکش ...کفش ده سانتی پات کردی که بری بالای درخت ! نیم دایره ی لبخندم ، شیطنت آمیز بود که گفتم : -کفشارو که می شه در آورد. مادربا حرص فریاد زد: _الهه!! -خیلی خب . صدای پدرهم بلند شد: _بازشروع شد! ای بابا...ول کنید دیگه . مادر همه چیز را گردن من انداخت و غر زد: -آخه ببین چی میگه ! روی همان ده سانت پاشنه ی بلند کفش هام ایستادم و در ماشین رو بستم .راه افتادیم سمت خونه ی آقا جون .اصلا با اون کفش ها تعادل هم نداشتم .از بس کتونی پوشیده بودم و آل استار حالا کفش پاشنه بلند مثل میخی بود که توی پاشنه ی پاهام فرو می رفت . وارد خانه ی آقا جون که شدیم همه جمع بودند .حتی اون دوتا عفریطه و علیرضا ، داداش خودم و ... آرش که تا نگاهم روی صورتش نشست ، سرش رو با حالت قشنگی ازم گرفت و پایین انداخت . با آن پیراهن سفید جذب اندامی و شلوار جین مشکی و آن موهای ژل زده که همه را به یک طرف ، خواب داده بود. نگاه همه سمت من آمد . بعد از دوسال ، اولین بار بود که مرا می دیدند ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم اما تا مهیار آمد از یادم رفت . باز سمتش دویدم و گفتم : ـ روسری منو دیدی ؟ مامانم میگه من بزرگ شدم دیگه نباید سمت تو بیام . مهیار که چهارده سالش بود و از من بزرگ تر بود و به سن بلوغ رسیده بود با شرم خاصی نگاهم کرد که برای من در آن سن و سال بی معنی بود . دور از چشم مادر و پدر و حتی عمه افروز که مدام گوشزد می کرد : " مستانه تو رو خدا با اون آفتابه ی آب دستشویی ، آب رو هیکل مهیار نریز ... نجس کردی این بچه رو " و آقا آصف شوهر عمه افروز ، باز می خندید و من تنها چَشم میگفتم . چَشمی که فقط یک کلمه بود برای خلاصی از گیر سه پیچ عمه ! وقتی دور از چشم همه من و مهیار سمت حیاط می رفتیم . اما برای اولین بار مهیار از نگاه کردن به چشمانم فرار کرد و گفت : ـ مستانه خانم خودت گفتی بزرگ شدی پس دیگه زشته تو حیاط دنبال هم بدویم ... باشه ؟ اما این حرف ها تو کَت من نمی رفت . من همبازی می خواستم . با اخمی نگاهش کردم و دلخور شدم : ـ هوی مهیار خان ... به خانم جون میگم که تو رفتی تو باغچه ی سبزی هاش . مهیار متعجب شد . آنقدر که لحظه ای نگاهم کرد و بعد به باغچه ی پر سبزی خانم جان که تک برگ های ریحان و شاهی اش سرسبز و خرم بود : ـ سبزی ها که سالمه . با حرص سمت باغچه دویدم و تمام محوطه ی کوچک باغچه را زیر لگد های پر حرص و لجبازم ، لگد مال کرد . مهیار آنقدر تعجب کرد که با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود تماشایم کرد و من از باغچه بیرون پریدم . کف دمپایی هایم را لبه ی باغچه تمیز کردم و بعد به مهیار گفتم : ـ دیدی ؟ اما مهیار هنوز متوجه علت این حرکت من نشده بود که فریاد زدم : ـ خانم جون ... خانم جون ، مهیار با کفش رفته تو باغچه ی شما ... سبزی هاتون رو لگد کرده . شاخ های تعجب مهیار هم از سرش بیرون زده بود و خانم جان سراسیمه سمت ایوان دوید : ـ خاک بر سرم مهیار... شاه پسر ! این چه کاری بود . زبان مهیار بند آمده بود و من با لبخندی پیروزمندانه از مقابلش گذشتم . اما عمه افروز که به معصومیت و مظلومیت مهیار ایمان داشت گفت : ـ ای دختر بلا ... راستشو بگو ... کار توئه یا مهیار ؟ نزدیک بود دستم رو شود . همین شد که بلند زدم زیر گریه و گفتم : ـ مامان .... مامان ببین عمه به من میگه کار منه ! ... مامان ! 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•