🍃 رمان جدیدمون
یه داستان #کاملاواقعی هست😍
و کلی اتفاقات هیجان انگیز و پرنکته توراه داره😉
همراه ما باشید تا این داستان ناب رو ازدست ندین🌷
#پارت2
_زود میاد ... بفرمایید
تشکری کردم و روی صندلیهای چرم کنار سالن نشستم .......
از محیطش خوشم اومد یه جورایی گرم و فانتزی بود .
شیشه شکسته میز وسط سالن توجه ام رو جلب کرد . فکر کردم اگر اینجا برای من بود اول از همه این شیشه رو عوض میکردم که هر روز نره روی اعصابم !
خانوم محمودی بلند شد و رفت سمت دستگاهایی که کنار هم گوشه سالن بود . اسماشون رو دقیق بلد نبودم اما یکی
دستگاه کپی بود اون یکی هم گمونم برای چاپ رنگی و این چیزا بود .
توی نیم ساعتی که اونجا نشسته بودم بنده خدا اصلا فرصت نکرد با من حرف بزنه تمام مدت با تلفن مشغول بود
البته با مشتری بیشتر سر و کله میزد !
دیگه داشت حوصلم سر میرفت که زنگ در ورودی رو زدند .
با باز شدن در یه پسر جوون حدودا 32 یا 32 ساله فوق العاده قد بلند و پشت سرش یه پسر شاید 23 ساله که نسبت به اون یکی کوتاه تر بود اومدند تو .
به نظرم تیپ هیچ کدومشون به مدیر نمیخورد ! بیشتر شبیه این پسر فشنهای تو خیابون بودند !
اما در کمال تعجبم منشیه گفت : آقای نبوی ایشون خانوم صمیمی هستند برای طراحی اومدند
نبوی که همون پسر کوتاهه بود برگشت سمتم و خیره نگاهم کرد . معذب بلند شدم و آروم سالم کردم
_سلام .
به پسره که کنارش بود گفت : مسعود کاغذ گالسه ها رو ببر .. به چاپخونه بهارستانم زنگ بزن بگو تا شب کار دکتر شریف رو آماده کنند فردا میاد دنبالش
_باشه . تراکت احمدی چی میشه ؟ این یارو اعصاب نداره ها پس فردا میخواد پخش کنه
نبوی بهم نگاهی کرد و گفت : شما طراحی کردید تا حالا ؟
_والا برای خودم بله اما کار جدی نه !
_اوکی ... خانوم محمودی اون متن تراکت احمدی رو بده به ایشون تا طراحی کنند . فقط غلط املایی نداشته باشه
کارت تموم شد بیا تو اتاقم تا ببینم چه جوریه . مسعود یادت نره چی گفتم .
رفت توی اتاقش و در رو بست .. به قول ساناز هی بخت سوخته !
حالا بیا اینو درستش کن ... طرف یه کلوم نپرسید تو تحصیلاتت چیه ... بیا فرم پر کن .. حقوق مد نظرت چقدره؟
صاف رفت سراغ نمونه کار ! خدایا خودت بخیر کن
محمودی گفت دنبالش برم .. رفتیم توی اتاق طراحی .
تعجب کردم تو یه اتاق 2 تا کامپیوتر و کلی امکانات بود همگی خاموش !
یعنی کلا طراح نداشتند ؟ کاغذ رو ازش گرفتم و نشستم پشت کامپیوتر وسطی
آخه ال سی دی بهتری داشت انگار .. خوب بود که خودم تنها بودم اونجا . سیستم رو روشن کردم و با تمرکز کامل
شروع به کار کردم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃 رمان جدیدمون
یه داستان #کاملاواقعی هست😍
و کلی اتفاقات هیجان انگیز و پرنکته توراه داره😉
همراه ما باشید تا این داستان ناب رو ازدست ندین🌷
#پارت4
🍃 و اما عمه مریم دو تا پسر داشت . حامد که اول دبیرستان بود و حسام که 32 سالش بود و کارمند فرودگاه بود ...
یه آدم فوق العاده آروم و مهربون . وقتی با احسان و سعید بود زیادی شوخ و شیطون میشد ! کلا شخصیت جالبی
داشت نمیتونستی حدس بزنی این بار که میبینیش شوخه یا خجالتی !
اما همیشه سر به زیر توی خونه رفت و آمد میکرد و با من و سانی و سپیده با احترام برخورد میکرد .
خلاصه ۱۰ سالی بود که ما توی یه خونه زندگی میکردیم و خدا رو شکر توی این سالها هنوز هیچ مشکلی پیش
نیومده بود .
شاید بخاطر این بود که همه برای زندگیهاشون حریمی و حد و حدودی گذاشته بودند و طبق یه قرار نا گفته هیچ
کدوم از خواهر برادرها توی زندگی هم دیگه دخالت نمیکردن و سرک نمیکشیدند .
با اینکه کنار هم بودیم اما گاهی من یه هفته میشد که خانواده عمه رو اصلا نمیدیدم . یا فقط با زنعمو توی راه پله سلام و علیک داشتیم .
اما اکثرا آخر هفته یا ظهر جمعه خونه مادرجون بودیم هممون .
_خسته نباشید
با صدای خانوم محمودی حواسم برگشت به زمان حال .....
_مرسی کاری نکردم که !
خودش رو تقریبا پرت کرد روی صندلیه کناریم . با فضولی نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و گفت :
_ماشالله چه سریع اینهمه پیش رفتی ! سابقه کار داری؟
_نه تا حالا جایی کار نکردم .
_عوضش من 6 ساله دارم کار میکنم
_همینجا ؟!
_ نه بابا اینجا رو که نبوی تازه دو سه ساله راه انداخته ! قبلا توی آموزشگاه رانندگی بودم اما زیاد جالب نبود
محیطش اومدم اینجا ...
_پس از محیط اینجا راضی هستین
_ای بگی نگی ... اینجا حداقل دستم باز تره ! نبوی هم مثل مدیر اونجا بداخلاق و عنق نیست .
صدای زنگ تلفن که بلند شد محمودی هم سریع بلند شد و با یه ببخشید رفت تو سالن . یاد سریال ساختمان پزشکان افتادم که منشیه خانوم شیرزاد روی زنگ تلفن حساسیت داشت و سریع خودش رو پرت میکرد روی
گوشی !
تقریبا کارم تموم شده بود . فقط مونده بودم که نیاز به تغییر داره یا خوبه ببرمش پیش نبوی !
بلاخره با دو دلی فلش خودم رو که همیشه تو کیفم بود برداشتم و ریختم توش . بلند شدم رفتم توی سالن
در اتاقش باز بود رفتم و با انگشت یکی دو تا زدم به در .
داشت با موبایل حرف میزد نگاهی بهم کرد و با سر اشاره کرد برم تو .
_باشه پس هماهنگ کردی به منم خبر بده . اوکی . سلام برسون ...
تماس رو قطع کرد و بهم گفت :