eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 رمان جدیدمون یه داستان هست😍 و کلی اتفاقات هیجان انگیز و پرنکته توراه داره😉 همراه ما باشید تا این داستان ناب رو ازدست ندین🌷 _زود میاد ... بفرمایید تشکری کردم و روی صندلیهای چرم کنار سالن نشستم ....... از محیطش خوشم اومد یه جورایی گرم و فانتزی بود . شیشه شکسته میز وسط سالن توجه ام رو جلب کرد . فکر کردم اگر اینجا برای من بود اول از همه این شیشه رو عوض میکردم که هر روز نره روی اعصابم ! خانوم محمودی بلند شد و رفت سمت دستگاهایی که کنار هم گوشه سالن بود . اسماشون رو دقیق بلد نبودم اما یکی دستگاه کپی بود اون یکی هم گمونم برای چاپ رنگی و این چیزا بود . توی نیم ساعتی که اونجا نشسته بودم بنده خدا اصلا فرصت نکرد با من حرف بزنه تمام مدت با تلفن مشغول بود البته با مشتری بیشتر سر و کله میزد ! دیگه داشت حوصلم سر میرفت که زنگ در ورودی رو زدند . با باز شدن در یه پسر جوون حدودا 32 یا 32 ساله فوق العاده قد بلند و پشت سرش یه پسر شاید 23 ساله که نسبت به اون یکی کوتاه تر بود اومدند تو . به نظرم تیپ هیچ کدومشون به مدیر نمیخورد ! بیشتر شبیه این پسر فشنهای تو خیابون بودند ! اما در کمال تعجبم منشیه گفت : آقای نبوی ایشون خانوم صمیمی هستند برای طراحی اومدند نبوی که همون پسر کوتاهه بود برگشت سمتم و خیره نگاهم کرد . معذب بلند شدم و آروم سالم کردم _سلام . به پسره که کنارش بود گفت : مسعود کاغذ گالسه ها رو ببر .. به چاپخونه بهارستانم زنگ بزن بگو تا شب کار دکتر شریف رو آماده کنند فردا میاد دنبالش _باشه . تراکت احمدی چی میشه ؟ این یارو اعصاب نداره ها پس فردا میخواد پخش کنه نبوی بهم نگاهی کرد و گفت : شما طراحی کردید تا حالا ؟ _والا برای خودم بله اما کار جدی نه ! _اوکی ... خانوم محمودی اون متن تراکت احمدی رو بده به ایشون تا طراحی کنند . فقط غلط املایی نداشته باشه کارت تموم شد بیا تو اتاقم تا ببینم چه جوریه . مسعود یادت نره چی گفتم . رفت توی اتاقش و در رو بست .. به قول ساناز هی بخت سوخته ! حالا بیا اینو درستش کن ... طرف یه کلوم نپرسید تو تحصیلاتت چیه ... بیا فرم پر کن .. حقوق مد نظرت چقدره؟ صاف رفت سراغ نمونه کار ! خدایا خودت بخیر کن محمودی گفت دنبالش برم .. رفتیم توی اتاق طراحی . تعجب کردم تو یه اتاق 2 تا کامپیوتر و کلی امکانات بود همگی خاموش ! یعنی کلا طراح نداشتند ؟ کاغذ رو ازش گرفتم و نشستم پشت کامپیوتر وسطی آخه ال سی دی بهتری داشت انگار .. خوب بود که خودم تنها بودم اونجا . سیستم رو روشن کردم و با تمرکز کامل شروع به کار کردم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃 رمان جدیدمون یه داستان هست😍 و کلی اتفاقات هیجان انگیز و پرنکته توراه داره😉 همراه ما باشید تا این داستان ناب رو ازدست ندین🌷 🍃 و اما عمه مریم دو تا پسر داشت . حامد که اول دبیرستان بود و حسام که 32 سالش بود و کارمند فرودگاه بود ... یه آدم فوق العاده آروم و مهربون . وقتی با احسان و سعید بود زیادی شوخ و شیطون میشد ! کلا شخصیت جالبی داشت نمیتونستی حدس بزنی این بار که میبینیش شوخه یا خجالتی ! اما همیشه سر به زیر توی خونه رفت و آمد میکرد و با من و سانی و سپیده با احترام برخورد میکرد . خلاصه ۱۰ سالی بود که ما توی یه خونه زندگی میکردیم و خدا رو شکر توی این سالها هنوز هیچ مشکلی پیش نیومده بود . شاید بخاطر این بود که همه برای زندگیهاشون حریمی و حد و حدودی گذاشته بودند و طبق یه قرار نا گفته هیچ کدوم از خواهر برادرها توی زندگی هم دیگه دخالت نمیکردن و سرک نمیکشیدند . با اینکه کنار هم بودیم اما گاهی من یه هفته میشد که خانواده عمه رو اصلا نمیدیدم . یا فقط با زنعمو توی راه پله سلام و علیک داشتیم . اما اکثرا آخر هفته یا ظهر جمعه خونه مادرجون بودیم هممون . _خسته نباشید با صدای خانوم محمودی حواسم برگشت به زمان حال ..... _مرسی کاری نکردم که ! خودش رو تقریبا پرت کرد روی صندلیه کناریم . با فضولی نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و گفت : _ماشالله چه سریع اینهمه پیش رفتی ! سابقه کار داری؟ _نه تا حالا جایی کار نکردم . _عوضش من 6 ساله دارم کار میکنم _همینجا ؟! _ نه بابا اینجا رو که نبوی تازه دو سه ساله راه انداخته ! قبلا توی آموزشگاه رانندگی بودم اما زیاد جالب نبود محیطش اومدم اینجا ... _پس از محیط اینجا راضی هستین _ای بگی نگی ... اینجا حداقل دستم باز تره ! نبوی هم مثل مدیر اونجا بداخلاق و عنق نیست . صدای زنگ تلفن که بلند شد محمودی هم سریع بلند شد و با یه ببخشید رفت تو سالن . یاد سریال ساختمان پزشکان افتادم که منشیه خانوم شیرزاد روی زنگ تلفن حساسیت داشت و سریع خودش رو پرت میکرد روی گوشی ! تقریبا کارم تموم شده بود . فقط مونده بودم که نیاز به تغییر داره یا خوبه ببرمش پیش نبوی ! بلاخره با دو دلی فلش خودم رو که همیشه تو کیفم بود برداشتم و ریختم توش . بلند شدم رفتم توی سالن در اتاقش باز بود رفتم و با انگشت یکی دو تا زدم به در . داشت با موبایل حرف میزد نگاهی بهم کرد و با سر اشاره کرد برم تو . _باشه پس هماهنگ کردی به منم خبر بده . اوکی . سلام برسون ... تماس رو قطع کرد و بهم گفت :