eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت: –سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟ و به صندلی خالی اشاره کرد. آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت: –حالا چه فرقی داره بشین دیگه. –بیا دیگه، جون من. سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد. سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد. گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر. خیلی دلم می خواست بدانم چه می‌گویند ولی خیلی آرام حرف می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد. باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت. او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او. برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟ بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم: –صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم: –به میخ صندلی گیر کرده بود. سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود. بادست پاچگی گفت: –ممنونم،لطف کردید، و خیلی زود رفت. کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند. با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و گفتم: –ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ. سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت: –آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها، و اشاره کرد به راحیل و سوگند. اهمیتی به حرفش ندادم. نزدیک که شدندبهار پرسید: –بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟ سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت: –من میام. نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیایدولی او رفت. به سارا گفتم: –چرا نیومدند؟ –چه میدونم رفتن دیگه. سعید گفت: –سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها. سارا اخمی کردو گفت: –لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟ ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا. ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه. حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزاچقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند، سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟ ✍ ... ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
💎🌼💎🌼💎🌼💎🌼💎🌼💎🌼💎🌼 🕰 مادر کنارم نشست و پرسید: –حالا چطور شد تعقیبش کردی؟ –می‌دیدم همش با تلفن حرف میزنه و قرار میزاره. البته میدونم که قرار کاریه، ولی دلم نمیخواد همسر آیندم اینجوری بی قید باشه. رفت و آمدش تو همون موسسه کوفتی برام بسه، ظاهرش کمک به دخترای بدبخته ولی باطنش رو خدا میدونه. –چی بگم پسرم. اینا میگن ما روشن فکریم دیگه، این کارامون یعنی پیشرفت کردیم. –نه مامان. اینا گرد سوز فکرم نیستن چه برسه روشنش، من دوست ندارم زنم فکرش چراغونی باشه، نورش چشمم رو میزنه. –خب پسرم، تو اول باید خانواده‌ی دختر رو بشناسی، تو که میگی اصلا نمیدونی خونش کجاست. فقط میدونی میره موسسه. –می‌دونم اکثرا پیش خالش میمونه. پدر و مادرش فکر کنم اینجا نیستن. زیاد در موردشون حرف نمیزنه منم نمی‌پرسم. علاقه‌ام به پری‌ناز تنها عاملی بود که همیشه باعث میشد دنبال سوال این جوابها نگردم. نکند خود من هم منورالفکر بودم. مادر بلند شد و راهی را که آمده بود را برگشت و زمزمه وار گفت: –مثلا روز جمعه‌ایی کیک پختم به خوشی دور هم بخوریما. یاد حرفهای پری ناز افتادم که گفت: من با اون پسره قرار کاری داشتم. روز جمعه چه قرار کاری میشه داشت. مثل برادرم آدم مذهبی نبودم. ولی این آزادی که پری ناز حرفش را میزد هم نمی‌توانستم قبول کنم. وقتی با دوستم رضا از مشکلم گفتم. نظرش این بود که باید از همین اول آخرها را بگویم. وگرنه بعد از ازدواج دیگر کاری نمی‌شود کرد. مثل خیلی از مردها باتلاق روبرویشان را چمنزار می‌دیدند ولی وقتی جلوتر رفتند زیر پایشان خالی شد و فرو رفتند. آنقدر درگیر نجات خودشان شدند که به هر ریسمانی چنگ زدند. حرفهای رضا گاهی مرا می‌ترساند. حتی گاهی از عشق هم می‌ترسیدم. یادم است یک روز که در اتاق کار با کامران و پری ناز در مورد مسائل کاری با هم حرف میزدیم. خانم ولدی برایمان شیرینی آورد و روی میز گذاشت. کامران دستش را دراز کرد تا یکی بردارد. پری ناز روی دستش زد و به شوخی گفت، خانم ها مقدم ترند. در دلم آشوبی به پا شد و تیز نگاهش کردم. ولی او شیرینی را برداشت و با لذت خورد. شیرینی که آن روز خوردم نتوانست کامم را شیرین کند. وقتی به خودم آمدم نیمی از ظرف شیرینی را خورده بودم. وای که چقدر مزه‌ی تلخی داشت. امان از روزی که فشارت پایین باشد و کامت تلخ، دیگر با هیچ قندی فشارت بالا نمی‌آید. از آن روز به خیلی چیزها حساسیت پیدا کردم. به خصوص به این جمله، " در محیط کار طبیعی است پیش می‌آید." حساسیتم وقتی کهیر زد که ماجرای شرکت زدن و پچ پچ اطرافیان وادارم کرد دنبال درمان قطعی باشم. تا کی قرص هیدروکسی‌زین مصرف می‌کردم. باید کبدم پاکسازی میشد. گاهی با خودم فکر می‌کنم چه فرقی بین من و حنیف است، چرا او اینقدر احساس خوشبختی دارد. حتی غم غربت، دوری و سختی کارش نتوانسته خوشبختی‌اش را از او بگیرد. .....★♥️★.... .....★♥️★.....
🍃 رمان جدیدمون یه داستان هست😍 و کلی اتفاقات هیجان انگیز و پرنکته توراه داره😉 همراه ما باشید تا این داستان ناب رو ازدست ندین🌷 🍃 و اما عمه مریم دو تا پسر داشت . حامد که اول دبیرستان بود و حسام که 32 سالش بود و کارمند فرودگاه بود ... یه آدم فوق العاده آروم و مهربون . وقتی با احسان و سعید بود زیادی شوخ و شیطون میشد ! کلا شخصیت جالبی داشت نمیتونستی حدس بزنی این بار که میبینیش شوخه یا خجالتی ! اما همیشه سر به زیر توی خونه رفت و آمد میکرد و با من و سانی و سپیده با احترام برخورد میکرد . خلاصه ۱۰ سالی بود که ما توی یه خونه زندگی میکردیم و خدا رو شکر توی این سالها هنوز هیچ مشکلی پیش نیومده بود . شاید بخاطر این بود که همه برای زندگیهاشون حریمی و حد و حدودی گذاشته بودند و طبق یه قرار نا گفته هیچ کدوم از خواهر برادرها توی زندگی هم دیگه دخالت نمیکردن و سرک نمیکشیدند . با اینکه کنار هم بودیم اما گاهی من یه هفته میشد که خانواده عمه رو اصلا نمیدیدم . یا فقط با زنعمو توی راه پله سلام و علیک داشتیم . اما اکثرا آخر هفته یا ظهر جمعه خونه مادرجون بودیم هممون . _خسته نباشید با صدای خانوم محمودی حواسم برگشت به زمان حال ..... _مرسی کاری نکردم که ! خودش رو تقریبا پرت کرد روی صندلیه کناریم . با فضولی نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و گفت : _ماشالله چه سریع اینهمه پیش رفتی ! سابقه کار داری؟ _نه تا حالا جایی کار نکردم . _عوضش من 6 ساله دارم کار میکنم _همینجا ؟! _ نه بابا اینجا رو که نبوی تازه دو سه ساله راه انداخته ! قبلا توی آموزشگاه رانندگی بودم اما زیاد جالب نبود محیطش اومدم اینجا ... _پس از محیط اینجا راضی هستین _ای بگی نگی ... اینجا حداقل دستم باز تره ! نبوی هم مثل مدیر اونجا بداخلاق و عنق نیست . صدای زنگ تلفن که بلند شد محمودی هم سریع بلند شد و با یه ببخشید رفت تو سالن . یاد سریال ساختمان پزشکان افتادم که منشیه خانوم شیرزاد روی زنگ تلفن حساسیت داشت و سریع خودش رو پرت میکرد روی گوشی ! تقریبا کارم تموم شده بود . فقط مونده بودم که نیاز به تغییر داره یا خوبه ببرمش پیش نبوی ! بلاخره با دو دلی فلش خودم رو که همیشه تو کیفم بود برداشتم و ریختم توش . بلند شدم رفتم توی سالن در اتاقش باز بود رفتم و با انگشت یکی دو تا زدم به در . داشت با موبایل حرف میزد نگاهی بهم کرد و با سر اشاره کرد برم تو . _باشه پس هماهنگ کردی به منم خبر بده . اوکی . سلام برسون ... تماس رو قطع کرد و بهم گفت :
رمان آنلاین 🌱 ورود ما به خانه ی خانم جان مصادف شد با مرور خاطرات . دیوار های آجری خانه ی خانم جان پر بود از پیچک های سرسبزی که روی تنه ی تمام آجری حیاط را گرفته بود . حوض خانه ی خانم جان همان حوض بود . همان که یادآور بازی من و مهیار بود . خیره در چشم خاطرات کنار در ورودی ایستادم و فقط نظاره گر خاطرات شدم که صدای خانم جان به گوشم رسید : ـ وای خدا اینجا رو ببین قربان دخترم برم ... چقدر بزرگ شدی تو ! لبخند زدم و چند قدمی جلو رفتم و خانم جان با شوق دمپایی های سبزش را که هنوز یادآور خاطرات قدیم بود ، پوشید و سمتم دوید . وقتی مقابلم رسید ، چند لحظه ای نگاهم کردو بعد مرا محکم در آغوش کشید : ـ فدات بشم الهی ... چقدر خانم شدی دختر !... چرا این چند ساله به ما سر نمی زدی ؟ سرم را پایین گرفتم و خانم جان مرا از آغوش خود جدا کرد و دیگر پیگیر جواب سؤالش نشد . دستم را گرفت و مرا همراه خودش سمت خانه کشید . پدر و مادر هم در حیاط سرسبز خانه ی خانم جان می چرخیدند . خانم جان حصیر بزرگی روی ایوانش پهن کرد و بلند صدا زد : ـ ارجمند ... نقره جان ... بیایید که چایی تازه دم درست کردم . چقدر دلم برای سادگی این خانه تنگ شده بود . سماور خانم جان کنار ایوان قل قل می کرد و استکان های کمر باریک قدیمی اش منتظر ما بود . روی حصیر نشستم و نگاهم به اطراف چرخید و انگار هنوز خبری از عمه افروز و آقا آصف نبود و دلم چقدر بی قراری می کرد برای آمدنشان . اما این بی قراری چندان طول نکشید . وقتی صدای بی ام وی 518 آقا آصف به گوشم رسید ، از همان لحظه آشوب شدم . طوفان شدم . اصلاً خود آتشفشان شدم . دستی روی روسری ام کشیدم و مانتو ام را مرتب کردم و با ورود ماشین آقا آصف به حیاط خانم جان ، شاید جان من هم به پرواز در آمد . صدای پر شوق و شور مادر و پدر در احوال پرسی با آقا آصف و عمه افروز را شنیدم و مهیار ... که از ماشین پیاده شد ، قلبم ایست کرد . چقدر بزرگ شده بود ! انگار همان چیزی شده بود که در خواب و رویا می دیدم . ریش هایش بلند بود و یکدست مشکی . پیراهن چهار خونه ی طوسی به تن داشت و نگاهش در اولین تابش به چشمان من رسید . لبخندش را دیدم که چطور لبانش را مملوک خود کرد و سرش با شرم پایین افتاد ، بلکه لبخندش را نبینم که دیدم . و چه شوقی در قلبم پر و بال گرفته بود و شاید سرخ شده بود از هیجان و دعا دعا می کردم ، این تغییر ناگهانی چهره ام از دید عمه افروز و آقا آصف ، خانم جان یا پدر و مادر ، در امان باشد که قطعا نبود . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•