eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین الهه بانوی من 📿 به قلم پارت 1 من از اول باهمه فرق داشتم . با همه ی همه . همه که می گم یعنی دخترهای دور و برم که هیچ ، با هر دختری که مادرم ، پدرم ، حتی آقاجونم در طول عمرشون دیده بودند .خلاصه همه دیگه . مثلا از اولی که فهمیدم بزرگ شدم ، پا به توپ با پسرعموهام همبازی شدم .چنان دریبل می کردم که همه ی پسر عموهام از من جا می موندند و توپ می خورد کنج دروازه. یعنی سرم دعوایی بود ! وقتي خونه ی ویلایی آقا جون جمع می شدیم ، توی یارکشی ها ، هر کسی تمام زورش رو می زد که من برم توی تیم او . حالا اینا هیچی .مهارت خاصی توی دعوا راه انداختن داشتم . وای مخصوصا وقتی نازنین و نازلی دختر عموهام که ازشون متنفر بودم ، سر راهم سبز می شدند که می شدند . هردفعه ما دعوت می شدیم خونه ی آقا جونم ، اون ها هم بودن .خب چون اونا دختر های عمو سعید بودند و آقا جون همه ی بچه هاشو باهم دعوت می کرد خونه اش . بذارید از اینجا بگم که آقا جون من چهارتا پسر داشت .عمو مجید که دوتا پسر داشت به اسم آرش و آرین . بابا حمید خودم که من گل دخترش بودم و هستم ولی بیشتر به پسرها و شیطنتشون شبیه بودم و هنوزم هستم. عمو سعیدم که بابا ی اون دوتا عفریطه است . ولی اینو هم بگم که عموم ماهه و دختراش به زن عمو فرنگیس رفتند و آخرِ آخر هم عمو وحید که یه تک پسر بیشتر نداشت به اسم علیرضا که یک سالی از من بزرگتر بود و علیرضا یه جوری برادر من محسوب می شد .چون وقتی من به دنیا اومدم زن عمو مریض می شه و بیمارستان بستری به همین دلیل علیرضا خیلی بهونه می گیره و مادرم بهش شیر می ده و اینجوری می شه که علیرضا بخاطر خوردن شیر مادرم به من محرم شد. حالا بحث خانواده ی پر جمعیت ما به کنار ،موضوع بحث سر نازنین ونازلی بود که می خواستند یه جوری بگن خیلی خانوم هستند که یه جفت عروسک بغل می کنند و هی می خوابوندنش و هی غذا بهش میدن و از این لوس بازیا و چون من پا به توپم خوبه ، پس من خانوم نیستم و... منم هر وقت می دیدمشون یه بلایی سرشون درمی آوردم که حالشون رو بگیرم .از همون بچگی ، من رابطه ام با نازنین و نازلی بد بود و واسه همین ، با پسر عموهام دوست شدم . آقا جونم هم که قربونش برم فقط بلد بود یه جمله را مدام پتک توی سر پدر و مادرم کنه که : -بابا این دخترو ببرید دکتر شاید اصلا پسر بود. آی بیچاره مادرم چه حرصی می خورد.گذشت و گذشت وگذشت و من به زور اجبار و نگاه ها وحرف های بقیه مجبور شدم به خانم شدن و دور شیطنت هام رو خط کشیدن . نازنین ونازلی تنها کسانی نبودند که روی مغزم مسابقه ی دو می دادند. یه پسر دایی هم داشتم که از اونا بدتر بود.دایی خوب و ناز من ، محمود، دو تا فرزند داشت .هستی که ماه بود و با من همسن و حسام که پنج سالی از ما بزرگتر بود . با هستی مثل خواهر بودم ولی باحسام مثل دشمن خونی . پسره ی متحجر مذهبی با اون ریش های بلندش و اون یقه ی کیپ کرده ی آخوندی خیلی حرص در بیار بود. البته ازش ترس هم داشتم. آخه یه جوری نگاهم میکرد که شب کابوس نگاشو میدیدم. مخصوصا از وقتی که به قول آقاجون توبه کرده بودم که با پسرعمو هام فوتبال بازی نکنم و مثلا سر سنگین باشم .مدام کنایه می زد . به در می گفت که دیوار بشنوه . -هستی ، موهات پیداس . یعنی من موهام روبزنم زیر شالم . -هستی باهرکی می ری بیرون ،بلند بلند نخندید ،زشته . یعنی اگه بامن داره می ره بیرون ،خفه خون بگیریم . اما ماجرای من نه ربطی به کنایه های حسام داشت و نه ربطی به خصومتم با نازنین و نازلی . ماجرای زندگی من از یه عشق تو دوران بچگی شروع شد .از عشقی شاید ممنوعه .من عاشق آرش ، پسر عموی بزرگم بودم که همسن حسام بود. ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان آنلاین الهه بانوی من 📿 به قلم میون همون خاطرات بچگی و شیطنت هام . میون دریبل کردن هایم وسط بازی گل کوچیک . من شیفته ی آرش شدم .زمان هم با گذرخودش این شیفتگی رو بیشتر و بیشتر کرد تا اینکه رسیدیم به روز خاص . روزي که شاید به نفع من و آرش بود و به ضرر بقیه .آرش خیلی خوددار بود.از وقتی علایم خانم شدن و متین شدن رو در من دید ، دیگه باهام سر سنگین شد.اما من له له یه جرعه از نگاهشو داشتم . تا اینکه خبر مهمونی خونه ی آقا جون توی خونه پیچید . بابا اخم می کرد ، مادر غر می زد و من از اینکه نمیفهمیدم ، یه مهمونی ساده که اخم و غر زدن نداره ، متعجب بودم همه خونه ی آقاجون جمع شدیم . بعد از شاید نزدیک یکسال . آخه آقا جونم یه ویلای بزرگ چند هزار متری قدیمی آبا اجدادی داشت توی شمال که کم کم جون گرفته بود و درختانش سر و سامون . شاخه های گیلاسش پر بود از دونه های قرمز گیلاس وحالا که مشغله ی کاری بچه هاش نمی ذاشت که تند و تند بهش سر بزنند ، تمام میوه ها ی ویلاشو سبد سبد می کرد و می فروخت . ته ته های باغشم درختای انار داشت . انارای بزرگ و قرمز که من عاسق عکس گرفتن کنارشون بودم. اما انگار ایندفعه فرق داشت .این مهمونی خیلی مهم بود که آقا جون پا کرده بود تو کفش لجبازی که الا و بلا چه کار دارید یا ندارید ، باید بیایید . همه ی پسرای آقاجون با خانوادشون دعوت شدند به خونه باغ ویلایی آقا جون .چه جمعی شده بود ! امامن هنوزم دلم می خواست که از لیست مهمان ها خط می خوردم .شاید دروغ نگم از وقتی مادرم هی توی گوشم خوند که : -بابا دختر یه کم خانمی کن ....یه کم حجب ،حیا ، متانت... آبرو واسه ما نذاشتی . از همون روزی که شیطنت هام رو بوسیدم و مثلا ، تاکید می کنم که مثلا خانم شدم ، دیگه خونه هیچ کدوم از عموهام نرفتم . کتاب و درس و کنکور رو بهونه کردم و دوسال به اسم کنکور توی خونه موندم . حوصله ی کنایه شنیدن نداشتم . در واقع فقط خونه ی دایی محمود می رفتم چون نمی تونستم از هستی دل بکنم . تا همون مهمونی بحث برانگیز که کنجکاویم نذاشت توی خونه بمونم . ماشین ما هم ، کنار ماشین عموهام روی سنگریزحیاط ویلای آقا جون پارک شد . از ماشین پیاده شدم و پاشنه ی کفش های بلندم رو که فقط و فقط مادر اصرار به پوشیدنش داشت و خانمی رو توی همون ده سانت کفش پاشنه دار می دید ، روی زمین گذاشتم . نگاهم اول چرخید سمت باغ و درختای میوه . دلم واسه خوردن گیلاس های درشت باغ آقاجون پر زد .مادر در سمت شاگرد رو با ضرب بست و هوس چشیدن گیلاس های آبدار رو از سرم پروند. -فکرش روهم نکن الهه ...خود آقا جونت حتما از میوه های باغش چیده و روی میز توی پذیرائی ش گذاشته . -آخه.... .آخه را تمام نکرده ، مادر بلند و عصبی گفت : -آخه بی آخه ... که باز بگن الهه پسره !! خجالت بکش ...کفش ده سانتی پات کردی که بری بالای درخت ! نیم دایره ی لبخندم ، شیطنت آمیز بود که گفتم : -کفشارو که می شه در آورد. مادربا حرص فریاد زد: _الهه!! -خیلی خب . صدای پدرهم بلند شد: _بازشروع شد! ای بابا...ول کنید دیگه . مادر همه چیز را گردن من انداخت و غر زد: -آخه ببین چی میگه ! روی همان ده سانت پاشنه ی بلند کفش هام ایستادم و در ماشین رو بستم .راه افتادیم سمت خونه ی آقا جون .اصلا با اون کفش ها تعادل هم نداشتم .از بس کتونی پوشیده بودم و آل استار حالا کفش پاشنه بلند مثل میخی بود که توی پاشنه ی پاهام فرو می رفت . وارد خانه ی آقا جون که شدیم همه جمع بودند .حتی اون دوتا عفریطه و علیرضا ، داداش خودم و ... آرش که تا نگاهم روی صورتش نشست ، سرش رو با حالت قشنگی ازم گرفت و پایین انداخت . با آن پیراهن سفید جذب اندامی و شلوار جین مشکی و آن موهای ژل زده که همه را به یک طرف ، خواب داده بود. نگاه همه سمت من آمد . بعد از دوسال ، اولین بار بود که مرا می دیدند ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝