eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 سرم را از او که منتظر شنیدن بود، برگرداندم و اشکانم سرازیر شد. _شروین میگه منو نمیخواد.... ناگهان چنان صدایش بلند شد که لبم را گزیدم. _غلط کرده مرتیکه بی شعور.... مگه شهر هرته که سر چهار روز نامزدی رو بهم بزنه؟! _محمدجواد!.... تو رو خدا..... عصبی چشم بست و لا اله الا الله ی گفت و دستی به صورتش کشید. _شمارش رو بده میخوام باهاش حرف بزنم. فوری گفتم : _نه.... تو رو خدا.... _نه تو رو خدا چی؟.... هی گفتم این پسره عوضیه گفتی نه.... نذاشتی حتی پرونده اش رو برات رو کنم.... شمارشو بده دلارام وگرنه از توی پرونده اش برمیدارم و میرم سراغش. دو کف دستم را روی سرم گذاشتم و آهسته گریستم. همین مانده بود تا محمد جواد سراغ شروین برود و ته مانده ی آبرویم، با حرفهای رک و پوست کنده ی شروین، پیش محمد جواد بریزد. _تو رو خدا..... خودمو میکشم تا از دست همتون راحت شم. عصبانی شد. _یعنی چی این حرفا؟!.... چرا نمیخوای تاوان کار خودتو قبول کنی؟.... گفتی میخوای کمکت کنم.... پس چرا نمیذاری کارمو انجام بدم. سر بلند کردم و با چشمانی اشک آلود نگاهش. _کمکت فقط این باشه که بابا فعلا نفهمه.... همین. آهی کشید و زیر لب گفت : _ای خدا.... عجب!... ببین چطور حرصم میدی آخه! _تو رو خدا.... یه کار ازت خواستم.... نذار بابا بفهمه.... امروز همچی تموم شد ولی بابا هر روز میخواد ازم بپرسه این پسره چی شد. کلافه دستی به موهایش کشید. _گمون نمیکنم.... بابا همون دو روز پیش فهمیده که این نامزدی به عقد نمیرسه.... دلارام.... اصلا خودتو واسه اون عوضی نابود نکن.... برو خدا رو شکر کن همه چی تو نامزدی تموم شد.... و چه می‌دانست که چه بلایی سرم آمد. چشم بستم و باز اشکی مثل سرب داغ از چشمم چکید. چایی آمد و او اصرار داشت بخورم. میگفت بهار به او گفته که این دو روز لب به غذا نزدم. و چه خوش خیال بود!....از حالا باید لب به غذا نمیزدم. هیچ کسی حتی بهار نمی‌دانست که من دیگر دلارام، آن دختر شاد و شیطون گذشته نیستم! من حالا زن شروین بودم رسما.... اما فقط یه روز.... نامزدی که به عقد نرسید.... به ازدواج نرسید اما هستی ام را برد.... حالا میتوانستم سکوت کنم و به هیچ کسی نگویم چه بلایی شروین سرم آورد اما بعدش چی؟ می‌دانستم که روزی این راز فاش می‌شود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 خیلی دلم میخواست خودم را زجر دهم... زجری که یادم بماند باز خام امثال شروین نشوم. خودم را از همان روزی که شروین همه چیز را تمام کرد، در اتاقم حبس کردم. نه صبحانه، نه ناهار، و نه شام از اتاق خارج نمیشدم. و کتاب می‌خواندم.... کتاب « شاخه گلی برای همسرم » از محمدجواد پورمهر.... حالا مفهوم تک تک جملاتش را می‌فهمیدم. حالا می‌فهمیدم چرا محدثه با خواندن آن کتاب عاشق محمد جواد شده بود! حالا می‌فهمیدم فرق عشق پاک با عشق های هوس آلود چیست. پای همان کتاب 100 صفحه ای اشک ریختم.... به حال خودم و سادگی و خام بودنم که تاوانش، برایم شد، سکوت.... شد راز.... شد درد..... اشک ریختم. وقتی یکروز از اتاقم بیرون نیامدم ... اولین کسی که دیدنم آمد.... بهار بود. چیزی رو دستش بود که متعجبم کرد. یک ساندویچ هات داگ بود با سالاد. _چی فکر کردی که برام غذا آوردی؟! ....من اگه دلم غذا میخواست میومدم پایین غذا میخوردم. لبخندی زد و جلو آمد و سینی ساندویچ و سالاد را روی پایم گذاشت. _اینو بخور که میدونم دوست داری. _کی گفته من ساندویچ میخورم؟! بهار لبخند زنان گفت: _محمد جواد.... گفت تو توی سفر مشهد وقتی گفتی جوجه کباب نمیخوری، گفتی ساندویچ میخوای.... می‌گفت حالا شاید بعد از یک روز لب به غذا نزدن، شاید لب به این ساندویچ بزنی. نمی‌دانم چی باعث سوزش چشمم و جاری شدن اشکم شد. بهار سینی را از روی پاهایم برداشت و پرسید: _چرا گریه میکنی؟ _بهار.... چرا من اینقدر بدبختم؟ _دلارام! مرا در آغوش کشید و گفت : _عزیزدلم.... هر کاری توی این دنیا یه عکس العملی داره.... ما همه بهت گفتیم دلارام.... حالا باید فقط صبر کنی تا زمان پس دادن تاوان خطایت تموم بشه. _بهار!.... من دیگه روی خوشبختی رو نمیبینم.... تاوان خطایم تا آخر عمرم با منه. _نگو عزیزم.... حتی خدا هم در خونه اش رو به روی خطاکاران تا آخر عمرشون نمیبنده.... مطمئن باش روزهای خوب میرسه... آروم باش فقط.... این روزها باید بگذره تا روزای خوب بیاد. در آغوش خواهرانه ی بهار گریستم و با حرفهایش، درد قلبم کمی دوا شد. آنروز بعد از رفتن بهار.... ساندویچ را خوردم. با هر گازی که به ساندویچ سفارش شده، زدم، اشک ریختم.... کتاب محمدجواد هنوز کنار تختم بود و ساندویچ سفارش شده اش، میان دستم.... چرا شروین به اندازه ی او به فکرم نبود! نمی‌دانم چه کسی برایم دعا کرده بود که اینگونه چشم و گوشم یکدفعه باز شد. انگار دنیا تا قبل از آن، رنگ دیگری بود و از آن پس سفید شد.... آدم ها برایم رنگ گرفتند... ولی قیمت این دیدن، سنگین بود! من یک شبه عوض شدم.... از این یک شبه ها شاید برای خیلی ها اتفاق بیافتد اما برای هر کسی اتفاق افتاده، قطعا تاوان سختی پایش داده است. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 چند روزی دلارام خودش را در اتاقش حبس کرده بود. می‌دانستم اتفاقی که نباید می افتاده، افتاده.... چه روزهای سنگینی بود. من با مهیار بخاطر کتک زدن دلارام قهر بودم و مهیار هم انگار بدش نمی آمد چند روزی به بهانه ی قهر، با من حرف نزند و حرفهایم را نشنود. مهیار هم با دلارام قهر کرده بود و.... این راهش نبود. آنروز قصد کرده بودم خودم با دلارام حرف بزنم. داشتم تند و تند کارهایم را می‌کردم تا به دیدن دلارام در اتاقش بروم که مهیار وارد اتاقمان شد. برگه های روی میزش را مرتب میکردم که جلو آمد و مچ دستم را گرفت. نه نگاهش کردم و نه حرف زدم که گفت: _مستانه!.... تو چرا با من قهر کردی! مچ دستم را کشیدم تا رها کند اما نکرد. _ولم کن مهیار.... در یک حرکت سریع مچ دست دیگرم را هم گرفت و مرا مقابل خودش کشید. _نگاهم کن. سرم را از او برگردانده بودم که باز گفت: _به خدا ولت نمیکنم تا نگاهم نکنی.... خدا رو قسم خوردم.... منو نگاه کن. ناچار با جدیت نگاهش کردم که رگ لبخندی کمرنگ روی لبش آمد. _میدونی چقدر دوستت دارم؟ _بس کن مهیار.... _جوابمو بده.... میدونی یا نه؟ با حرص گفتم: _تو بگو.... میدونی جلوی چشمم دلارام رو زدی، من چه حالی شدم؟ _مستانه.... مستانه.... تو حال اون روزم رو نفهمیدی. _آره من نمی‌فهمم.... بگو.... حتما چون یه نامادری ام! اخم کرد. _چرت نگو خواهشا.... منظورم این نبود. _چی بود؟!... نذاشتی حتی حرف بزنم.... پس منظورت چی بود؟ _مستانه.... اونروز لعنتی رو ول کن تا باز بهمم نریختیم. _بهم بریز مهیار اما دست روی دلارام بلند نکن.... قرارمون همین بود.... یادت رفته؟.... گفتیم دعا کنیم سرش به سنگ بخوره، کارشون به عقد نکشه.... خب فکر کنم همین شده.... دخترت الان چند روزه از خونه بیرون نرفته.... اون پسره هم سراغش نیومده... پس وقتی همونی شده که از خدا خواستیم چرا کتکش زدی؟ _دیوونه شدم اونروز.... دست خودم نبود. نگاهم را در چشمانش ثابت کردم. _دست خودت باشه مهیار.... تو پدرشی.... باید بدونه در هر شرایطی تو پشتش هستی.... نباید فکر کنه اگه نامزدیش با اون پسره بهم بخوره، تو رهاش میکنی.... برو باهاش حرف بزن.... برو دلش رو بدست بیار.... برو مهیار. دستانم را رها کرد. _حالا چند روزی بگذره. _چقدر دیگه بگذره؟.... الان سه چهار روز شده از اتاقش بیرون نیومده.... میترسم یه کاری دست خودش بده.... برو دیدنش. نفس پُری کشید. _وای از دست تو مستانه. سمت در رفت که ایستاد. برگشت و نگاهم کرد. _به یه شرط.... صورتمو ببوس که سه چهار روزه با من قهر کردی. دستمال گردگیری میان دستم رو سمتش پرتاب کردم. _خیلی پررویی به خدا! چشمکی زد و رفت. _پس مینویسم تو حساب دفتری ام که باهات حساب و کتاب کنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 توی اتاقم داشتم تک تک عکس های نامزدی را از توی گوشی ام حذف میکردم و پای هر عکسی آه میکشیدم که چند ضربه به در اتاق خورد و من که فکر میکردم بهار است گفتم: _بله.... در باز شد. بابا بود. حتی فکرش را هم نمیکردم که به اتاقم بیاید. گوشی ام را فوری انداختم روی پاتختی و دراز کشیدم و پتو را روی سرم انداختم. خجالت میکشیدم واقعا.... انگار تک تک حرفهای بابا توی گوشم بود. چقدر به من گفت این پسره اهل ازدواج نیست و من باور نکردم. شاید خودم را مفت فروختم به شروین تا زندگی ام را نابود کند. نشست کنار تختم و گفت: _خدا به من و مادرت بچه نمی‌داد.... مادرت دو سه بار باردار شد ولی بچه سقط میشد. آخرین بار، تا اوایل هفت ماهگی بچه موند اما هفت ماهه به دنیا اومد و بعد از یک ماه که توی دستگاه بود، مُرد.... درست همون موقع بود که همسر اول مستانه از دنیا رفت و مستانه بخاطر حال بد روحیش بیمارستان بستری شد و مادرت به بهار که شیرخواره بود، شیر داد.... دو هفته ی کامل.... این شد که بهار خواهر شیری تو شد و به من و رها وابسته. مکثی کرد و نفس عمیقی کشید. _سال ها گذشت.... دیگه از بچه دار شدن نا امید شده بودیم.... که یکدفعه خدا تو رو به ما داد.... اوایل فکر میکردم تو هم نمی مونی.... اما وقتی بارداری مادرت رسید به ماه آخر.... امیدوار شدیم.... کلی ذوق داشتیم.... می دونستیم بچه دختره و کلی براش لباس خریده بودیم.... وقتی تو به دنیا اومدی، مادرت خواست اسمت رو بذاره دلارام.... می‌گفت تو باعث آرامش هر دلی هستی.... همون طوری که باعث آرامش زندگی ما شدی.... سکوت کرد و من هنوز زیر پتو به حرفهایش گوش میدادم. _حالا میخوام ازت بپرسم.... میشه من.... تک دخترم رو.... کسی که خدا بعد از کلی امتحان سخت به من بخشیده.... کسی که آرامش زندگی ام بوده.... میشه من دخترمو نخوام؟.... اگه اونروز کتکت زدم دلیل داشت.... چون یک عمر حال منو نفهمیدی.... به اندازه ی سِنت مدام این حرفو تکرار کردی.... هر روز.... هر شب.... چندین بار.... گفتی بابام برام پدری نکرده.... چکار باید میکردم که نکردم؟!.... هر وقت اومدم بهت نزدیک بشم گفتی من مسبب بدبختی های مادرتم.... من چکار کردم دلارام؟ .... خود مادرت از مستانه خواست با من ازدواج کنه.... خود مادرت مستانه رو راضی کرد.... تو، توی اون روزا کجا بودی که حالا اینجوری قضاوتم میکنی؟.... مستانه و مادرت دو تا دوست صمیمی بودن.... مستانه توی بیماری مادرت بالای سرش بود.... چقدر سفارش تو رو به مستانه کرد.... به خدا تا همین امروز مستانه با من قهر بود بخاطر تو که چرا کتکت زدم؟!..... اینا رو گفتم که بدونی همه ی ما دوست داریم گرچه تو ما رو قبول نداری.... حتی همون محمد جوادی که باهاش لج شدی.... هر روز حالتو از بهار میپرسه.... مدام داره با بهار حرف میزنه که چکار کنه تو روحیه ات رو بدست بیاری.... ما یه خانواده ایم دلارام.... شاید یه روزایی ناخواسته دل همو شکستیم ولی به خدا جونمون رو واسه هم میدیم.... فقط کافیه اینهمه نگرانی های حال ما رو ببینی..... همه دوست داریم..... همه پشتت هستیم.... حتی حالا که اون عوضی دیگه پیداش نیست و معلومه که گذاشته رفته..... بغضم ترکید. پتو را از روی سرم کشید و صدایم زد. _دلارام.... نشستم و او مرا در آغوشش کشید. _تو دختر خودمی..... دختر بابایی.... این شکست شاید برات لازم بود تا بدونی که همه ی ما چقدر دوست داریم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 واقعا لازم بود.... لازم بود شروین وارد زندگی ام شود و تمام زندگی ام را نابود کند تا من خیلی چیزها را بفهمم. حال من حال آن پرنده بود که از بالای یک قله پرواز کرد، اما طوفانی سخت، او را زمین زد و بالش را شکست.... حالا میخواستم دوباره از نو بسازم همه چیز را.... با همان بال شکسته! با آنکه بعد از صحبت های بابا، حصر اتاقم را شکستم و مثل بقیه سر میز صبحانه و ناهار و شام، آمدم، اما هنوز لبخندهایم طعم تلخ رازی را داشت که هنوز هیچ کسی نمی‌دانست. یک ماه از بهم خوردن نامزدی من و شروین گذشت. خیلی ها فهمیدند که نامزدی ما بهم خورده. خانم جان و مامانی افروز و مامانی توران.... و همه شان گفتند از همان اول پیدا بود. از نیامدن حتی یکی از اقوام شروین.... از مراسمی که به آن سرعت برگذار شد و از.... خیلی چیزهای دیگر که انگار بقیه دیدند و من ندیدم! من هنوز لبخند زدن را دوست نداشتم. داغ سختی روی دلم نشسته بود که مرا کم حرف و کم غذا کرده بود. در عرض همان یک ماه، 10 کیلو لاغر شدم. و این لاغری فاحش، حتی مستانه را هم نگرانم کرد. مستانه که هیچ.... محمد جواد هم مدام حالم رو می‌پرسید. وقتی پای میز ناهار و شام می‌نشستم، محمد جواد کلی حرفهای بامزه میزد که از او بعید بود.... می‌دانستم برای حال من اینکار را می‌کند اما دلم هنوز خون بود و زخمش با لبخندهایی که طعم تلخی داشت، زخمش را دوا نمی‌کرد. اما وقتی ضربه ی اصلی زندگی ام را خوردم که.... درست چهل روز از نامزدی من و شروین گذشت و تغییراتی ترسناک در وجودم احساس شد. صبح ها حالم بدجوری بد بود.... آنقدر بد بود که باید حتما یه شکلات در دهانم می‌گذاشتم تا بالا نیاورم. و چقدر این حال و روز مرا می‌ترساند. شک کرده بودم اما برای اطمینان آزمایش دادم. و وقتی مثبت شد، پای همان آزمایشگاه حالم بد شد. افتادم روی پله های آزمایشگاه و برگه ی میان دستم آویزان. اشکانم اجازه نمی‌داد حتی فکر کنم که باید چکار کنم. به زحمت از پله ها پایین آمدم و آنقدر توی خیابان چرخیدم تا رد اشکانم پاک شود و حالم کمی بهتر. با قدم هایی سست سمت خانه رفتم که درست سر کوچه محمد جواد را دیدم که ماشینش را جلوی در خانه پارک کرد و از ماشین پیاده شد. تا آمدم برگردم تا مرا با آن حال و روز نبیند، دیر شد. سرش چرخید و مرا سر کوچه دید. ایستاد تا سمت خانه بروم. و من با همان پاهایی که به زور مرا می‌کشید سمت خانه، جلو رفتم. _سلام.... _سلام.... نگاهش دقیق تر شد. _خوبی؟ _آره.... خوبم.... _چشمات یه چیز دیگه میگه. جوابی نداشتم بدهم، که ناچار گفتم : _یه فرمانده باید زل بزنه تو چشم یه خانم؟! لبخند کجی زد و انگار اصلا از کنایه ام ناراحت نشد. _اولا نگاه با نگاه فرق داره.... ثانیا من زل نزدم.... چشمات داد میزنه، گریه کردی. _گفتم خوبم. در خانه را باز کرد و کنار ایستاد تا من اول وارد شوم. با همان حال روحی خراب، وارد خانه شدم سمت پله ها رفتم که محمد جواد صدایم زد: _صبر کن.... چایی درست میکنم بیا پایین.... تو اون اتاق مخوف نمون.... خودتو حبس نکن.... _اینم یه دستوره فرمانده؟ لبخندش واضح شد. _قطعا.... میای یا.... _یا چی؟.... بیسیم میزنی بچه های تیم عملیات بریزن سرم؟! خندید. _نه.... تیم عملیاتی من اینجاست.... یه صدا میزنم بابا و مامان و بهار و خودم میریزیم تو اتاقت و میاریمت پایین. لبخندی از طنز کلامش زدم و گفتم: _چاییتو درست کن فرمانده.... نمی‌ذارم کار به اونجا بکشه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 مستانه و بابا خرید بودند و بهار دانشگاه. لباس عوض کردم و جواب آن آزمایش لعنتی را درون کیفم مخفی. از پله ها پایین آمدم. چایی دم کرده بود و چند تا بیسکویت هم درون پیش دستی چیده بود. پشت میز ناهار خوری درون آشپزخانه نشسته بود و من هم صندلی مقابلش نشستم که گفت : _میخوای برم سراغش؟ _سراغ کی؟ _سراغ شروین دیگه... آهی کشیدم و کلافه سرم را از نگاهش برگرداندم. _نه.... _چرا؟.... با اون پرونده کثافتکاری هاش میتونیم با شکایت تو یه جور اساسی ادبش کنیم.... _بس کن محمد.... حوصله ی درگیری و شکایت ندارم. _محمد جواد، اولا.... ثانیا اصلا شکایتم هیچی، میرم خودم یقه اش رو میگیرم و بابت اون روزی که کتکت زد، حسابی از خجالتش در میام.... لااقل دل تو خنک میشه. بغضم گرفت. نگاهش کردم و گفتم: _می‌افتی بازداشتگاه.... _فدای سرت.... عوضش تو آروم میشی. چرا اینقدر به فکرم بود؟.... من چه اهمیتی داشتم؟ _آروم بشم که چی بشه؟ اخم کرد. _چی بشه؟!.... تو آروم بشی همه آروم میشیم.... مامان دیشب تا صبح نخوابید.... بابا اعصابش بهم ریخته.... بهار نگرانته.... توی چشمانش زل زدم. _تو چی؟ با همان اخم تکیه زد به پشتی صندلی اش. _دستت درد نکنه.... دیگه چه جوری برادری مو ثابت کنم. برادر!... کاش برادرم نبود.... کاش.... آهی کشیدم و بحث را عوض کردم. _پس کو چاییت؟ _دم کردم.... صبر کن.... جوابمو ندادی.... برم خراب شم رو سر شروین؟ _نه.... _چرا آخه؟! _بعد یکماه دیره واسه تلافی.... در ثانی من اصلا کشش یه درگیری دیگه رو ندارم... همینجوری خوبم.... دلم فقط یه جای خلوت میخواد که برم حسابی گریه کنم تا از شر این بغض مونده توی گلوم راحت بشم. _داریم دوباره باز ثبت نام میکنیم واسه مشهد.... نگاهم دوباره جلبش شد. _واقعا؟.... کی؟ _آخر همین ماه.... میخوای بیای؟ لبخند بی رنگی زدم و تمام خاطرات خوب مسافرت قبلی برایم زنده شد. او واقعا همسفر خوبی بود و الحق چقدر هوایم را داشت و من احمق چقدر با او لجبازی کردم. از این تفکر سرم را پایین انداختم و پرسیدم: _یعنی بعد از اون سفر قبلی.... حاضری بازم منو ببری مشهد؟! _آره چرا نیای؟.... وقتی آقا تو رو طلبیده، من چکارم. لبخند تلخی زدم و سر بلند کردم. بی اختیار چشمانم جذب نگاهش شد. _قول بده سرم داد نزنی باز.... خندید. _تو قول بده سر وقت بیای و منو یک ساعت پای قرار نذاری. _چشم فرمانده.... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب شده بود. و من بعد از کلی درگیری فکری، تصمیمم را گرفتم. تنها کسی که می‌توانست کمکم کند تا از شر آن موجود منحوس راحت شوم، پریسا بود. می‌دانستم که دکتر متخصص اینکار را می‌شناسد. بعد از مدت ها، به پریسا زنگ زدم. _الو.... _به به دلارام خانم.... کجایی تو؟.... دیگه شبا تو پارتی ها نمیای... نه تو میای نه شروین.... ای کلک ها نکنه که.... . آهی از حماقت های دوران جاهلیتم کشیدم. _سلام... نه، من از شروین خبر ندارم.... اینا رو ولش کن.... یادته یه دکتر متخصص زنان به ژیلا معرفی کردی که از شر بچه اش راحت بشه؟ _اوه اوه.... تو که اهل این حرفا نبودی!.... واسه خودت میخوای؟ _دیوونه واسه یکی از دوستام میخوام.... شمارشو میدی بهم. _قیمتش بالاست ولی کارش تمیزه.... تازه تو مطب یه دکتر متخصص هست که خیالت راحت باشه.... میدونی که. _آره میدونم.... شمارشو بده. _چشم خوشگلم چقدر عجله داری!.... اول به دوستت بگو سهم معرفی منو بده تا شمارش رو بدم. کلافه چنگی به موهایم زدم. _چقدره حق معرفیت ؟ _یه تومن.... _یک میلیون؟! _پس چی فکر کردی؟ .... تازه دو میلیون هم دکتر میگیره.... _چه خبره پریسا؟! _نمیخوای دکتر زیر زمینی هم سراغ دارم، تخصص نداره... معتادم هست ولی اینکارس... میخوای آدرسشو بدم؟ ولی شانسی هست دیگه یا دوستت میمیره یا زنده میمونه. _بهش میگم بهت زنگ میزنم... فعلا. _بای. گوشی را قطع کردم و با حرص پرت کردم روی تختم. مانده بودم پول دکتر و پریسا را چطور جور کنم که یاد محمد جواد افتادم. فوري سمت اتاقش رفتم. چند ضربه به در زدم که گفت: _بیا تو بهار.... در را باز کردم و گفتم : _بهار نیست.... آنقدر متعجب شد که چشمانش از دیدنم فریاد زد. از پشت میز کارش برخاست و چنگی به موهایش زد. _تویی! _توقع نداشتی بیام اتاقت؟.... کمکم می کنی فرمانده؟ متفکرانه به صندلی میزکارش اشاره کرد. _بشین.... خودش هم لبه ی تختش نشست. _بگو چی شده؟ نشستم روی صندلی میز کارش و به سختی زبانم را در دهانم تکان دادم. _یه مقدار پول لازم دارم. سرش را پایین گرفته بود که با شنیدن حرفم، سر بلند کرد. _چی تو سرته دلارام؟.... نکنه میخوای باز یه.... _به خدا لازم دارم.... نترس دیگه اون دلارام قبلی نیستم.... نمیخوام شر درست کنم.... به خدا راست میگم. نفس بلندی کشید. _چقدر لازم داری؟ مکثی کردم و با احتساب دارو های احتمالی گفتم : _سه و نیم میلیون. _سه و نیم میلیون!.... میخوای چکار کنی دلارام؟!.... تا نگی کمکت نمیکنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _گفتم به خدا لازم دارم.... نمیخوای کمک کنی بگو.... سکوت کرد و من ناچار برخاستم. _باشه.... پس هیچی. تا در اتاقش رفتم که گفت: _خیلی خب بهت این پول رو میدم اما اونجایی که میخوای خرجش کنی خودم باهات میام و کارت میکشم. نفسم حبس شد. نگاهم در نگاهش گره خورد که سرم را پایین انداختم و گفتم: _نمیتونم.... عصبی شد. خندید اما با عصبانیت. _این چه کاریه که کمک میخوای، پول میخوای ولی نمیگی چیه؟!.... دلارام تازه بابا داره فکر میکنه تو آروم شدی.... تازه باور کردم تغییر کردی.... خرابش نکن. سرم هنوز از نگاهش پایین بود که گفتم : _آره.... تغییر کردم.... بهت قول میدم که کاری نمیکنم که آرامش این خونه بهم بخوره. کف دستش را محکم روی ران پای چپش کوبید. _ای وای خدا.... برخاست و وسط اتاقش چندین بار قدم زد و بالاخره ایستاد. _پس نمیگی؟.... یعنی هنوز بهم اطمینان نداری که به کسی نمی گم؟ سر بلند کردم و نگاهش. _ خیلی وقته بهت اطمینان کامل دارم.... ولی.... بذار.... بذار نگم.... گفتنش برام سخته.... میخوام ندونی.... این بخاطر خودمه نه تو.... کلافه شد. چنگی به موهایش زد. _اینجوری حرف میزنی دلم میلرزه که نکنه خدایی نکرده.... _خدا با منه.... نگرانم نباش.... نه میخوام با این پول از خونه فرار کنم و نه میخوام بی اجازه تو یا بابا برم مهمونی.... لازم دارم به خدا.... بهت قول میدم تو اولین فرصت پس میدم. اخمی کرد. _کی پولو خواست؟!.... من نگران این کاری هستم که نمیگی.... _بهت قول دادم.... به جان خودم.... به ارواح خاک مامانم.... به خدا.... نگران نباش.... شر درست نمیکنم. نفسش را محکم از بین لبانش فوت کرد و باز پرسید: _نمیذاری باهات بیام.... شاید کمک خوبی باشم؟ لبخند کمرنگی از محبتش زدم و خجالت زده گفتم: _نه.... من.... من نمیتونم.... معذبم.... خواهش می کنم. _خیلی خب.... پول میخوای یا به کارتت بریزم؟ _به کارتم بریز لطفا.... خیلی ممنونم فرمانده.... جبران میکنم. برخاستم از جا که گفت: _فقط حواست به خودت باشه.... تو رو خدا کاری نکن که نشه جبران کرد. لبخندی زدم و گفتم : _خیالت راحت.... تا دم در اتاقش رفتم که باز گفت: _دلارام.... مطمئن باشم که.... نگفته گفتم: _مطمئن باش.... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 یکروز تمام منتظر شدم تا محمد جواد پول را برایم واریز کند. اما خبری نشد. صبح روز بعد سر میز صبحانه با جدیت محمد جواد روبه رو شدم. آهسته دور از نگاه بهار که داشت برای خودش چایی می‌ریخت، گفتم: _منتظر پول هستم. و او هم بی آنکه نگاهم کند، آهسته جوابم را داد : _تمام دیروز رو فکر کردم.... یا باهات میام یا پول بی پول.... _تو قبول کردی. با جدیت نگاهم کرد و زمزمه کرد. _پولی که نمیدونم میخوای باهاش چکار کنی... باز یه بلایی سر خودت بیاری و شر درست کنی؟ _محمدجواد! بهار با لیوان چایش پشت میز نشست که مجبور به سکوت شدم. بهار نگاهی متفاوت به من و محمد جواد انداخت و گفت: _مزاحم نیستم؟ نه من جوابی دادم و نه محمد جواد. گه گاهی نگاهش میکردم. با جدیت داشت صبحانه می‌خورد و تا برخاست، من هم برخاستم تا حیاط خانه با او رفتم. _واستا.... ایستاد که خودم را به او رساندم و مقابلش ایستادم و نگاهش کردم. از نگاه کردن به من فرار می‌کرد که گفتم : _من به اون پول نیاز دارم.... بهت قول دادم که شر درست نمیکنم. _من نمیتونم کمکت کنم..... یا بهم میگی یا متاسفم. عصبی شدم. _تو یه دروغگویی.... تو قولم رو قبول کردی.... گفتی کمکم میکنی. _حالا میگم نه.... بخاطر خودته. _باشه فرمانده.... باشه.... چند قدمی به عقب رفتم. سرش را بلند کرد و نگاهم. و من در حالی که نگاهم هنوز به او بود گفتم: _پس دیگه هیچی بهت نمیگم و رو کمکت هم حساب نمیکنم. برگشتم به خانه. بهار هنوز پشت میز صبحانه بود که با برگشت من پرسید: _همه چی خوبه دلارام؟ _آره.... _من مزاحم حرفات با محمد جواد بودم؟ _نه بهار جان.... یه حرف خصوصی بود. اَبرویی بالا انداخت. _اوه!.... خصوصی.... قبل از این ماجرا.... به منم میگفتی که چه خصوصی هایی داری. _بهار خواهشا سؤ برداشت نکن.... به خدا دیگه حوصله ندارم. بهار سکوت کرد و من با دردی که برای علاجش، عجله داشتم، تنها در فکر فرو رفتم. هر روز حالت تهوعم را از همه مخفی میکردم. بوی ناخوش غذاها را تحمل میکردم و باز دنبال جور کردن پول دکتر بودم. دلم میخواست خدا آبرویم را همین یکبار حفظ میکرد و قبل از آنکه دیگران از رازم باخبر می‌شدند، به فریادم می رسید. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از همان روزی که محمد جواد زیر قولش زد، با او قهر کردم. سر شام عمدا رو به من گفت : _میشه سبد سبزی رو به من بدی؟ و من نه نگاهش کردم و نه سبد سبزی را به او دادم. روز بعد از آن هم محمد جواد ، سر میز صبحانه با اخم نشستم. چند باری نگاه محمد جواد سمتم آمد و من حتی نیم نگاهی هم به او می‌انداختم. محمد جواد از پشت میز صبحانه برخاست و گفت: _میشه چند دقیقه بیای؟ کارت دارم. نگاه مستانه و بابا و حتی بهار سمتم آمد که بی نگاه به محمد جوادی که کنار میز ناهارخوری، هنوز ایستاده بود، گفتم: _من کاری با شما ندارم. زیر نگاه کنجکاو همه، چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و بعد بی هیچ حرفی رفت. ظهر شده بود و من ترجیح دادم سر میز ناهار حاضر نشوم تا بقیه را بیشتر از آن کنجکاو نکنم... اما بهار به اتاقم آمد. درست وقتی که بخاطر ویارم سر میز ناهار حاضر نشدم و به خوردن بیسکویت ساده اکتفا کردم. پاکت بزرگی دستش بود که مرا متعجب کرد. نگاهم روی پاکتی بود ک ها به کادوی تولد می‌خورد. _یادم نمی آد که شهریور با دنیا اومده باشم . خندید. _اینو محمد جواد برات فرستاده. لحظه ای نفسم حبس شد و فوری پاکت را از بهار گرفتم. با یک نگاه کلی کارت هدیه ی درون پاکت را دیدم و لبخند زدم. _هنوزم نمیخوای بهم بگی مناسبت ابن هدیه چیه؟ _خب..... فقط یه هدیه است.... اینو باید از محمد بپرسی. _باشه.... پس شما دوتا نمیخواید به من چیزی بگید! _بهار جان.... به خدا مناسبت خاصی نداره.... برو از محمد جواد بپرس. لبخند معناداری زد. _اونم همین رو گفت.... باشه.... مهم نیست.... مبارکت باشه. بهار رفت و من پاکت را فوری روی تختم خالی کردم. یه شاخه گل سرخ بود و یک نامه و کارت هدیه به مبلغ سه میلیون و پانصد. فوری نامه اش را باز کردم. _به من نگفتی با اینکه من رازدار بودنم را بهت اثبات کردم.... باشه.... من بهت اطمینان دارم.... مخصوصا که میدونم بعد از نامردی شروین، دیگه دنبال همچین دردسرهایی نیستی.... اگه دیروز این پول رو بهت ندادم بخاطر دل ناآرام خودم بود.... فقط قول بده مراقب خودت باشی. نامه اش را از جلوی چشمانم پایین کشیدم. فکرم رفت سراغ تک تک کلمات نامه اش. اینکه اینقدر به فکرم بود و مراقبم، لبخندی به لبم آورد و لبانم را به این جمله باز کرد : _جبران میکنم فرمانده. فردای آنروز با وقتی که پریسا برایم گرفت به دکتر متخصصی که معرفی کرده بود، رفتم. ترس داشتم اما چاره ای هم نداشتم. با گفتن اسم معرف، وارد اتاق دکتر شدم. فرم رضایت نامه ای پر کردم که بیشتر به ترسم افزود. _بخواب روی تخت.... نترس.... خیلی زود اقدام کردی.... داروهات رو هم حتما از داروخونه بگیر. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 آنقدر هم که دکتر گفته بود، نترسم و درد ندارد، نبود. چنان حالم بد شد که ماندم چطور خودم را به خانه برسانم. با بدبختی از جلوی در مطب دربست گرفتم و گفتم : _آقا ببخشید.... دم یه داروخانه نگه دارید. راننده پیرمردی بود سن بالا. _چشم دخترم. و ماندم با آن حال چطور از ماشین پیاده شوم. از درد مثل مار به خودم می‌پیچیدم و سرم را پشتی صندلی جلو تکیه داده بودم که خود پیرمرد راننده پرسید: _دخترم تو حالت خوب نیست.... میخوای نسخه ی داروهات رو بدی من برات بگیرم؟ _ممنون ببخشید حالم خوب نیست. _با اینحالت نباید تنهایی میومدی دکتر. و داروهایم را آن راننده ی مهربان گرفت. دعا میکردم وقتی به خانه برسم بهار خانه باشد تا آمپول مُسَکن را برایم بزند. جلوی درب خانه پول راننده را حساب کردم و به سختی تا جلوی در رفتم. دستم را روی زنگ در گذاشتم، بلکه زودتر در خانه باز شود. در باز شد و من با توانی که دیگر در وجودم نبود وارد خانه شدم. سر ظهر شده بود و بوی غذا در خانه پیچیده. همه سر میز ناهار بودند که بابا از همان درون اشپزخانه بلند پرسید: _کجا بودی تا حالا؟.... از صبح از خونه رفتی و حالا اومدی؟! و من که دیگر توان درد کشیدن نداشتم و قطعا فشارم هم پایین بود، با آخرین توانم بلند گفتم: _بهار.... کمکم کن. و افتادم جلوی در . و به جای بهار همه از سر میز بلند شدند و دویدند سمتم. مستانه اولین کسی بود که بالای سرم آمد و تن بی جانم را در آغوشش کشید. _خدا مرگم بده.... چت شده دلارام؟ و بهار فریاد زد : _زنگ بزنید اورژانس.... حالش خوب نیست. و محمد جواد دوید سمت تلفن و بابا.... دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت. _دلارام جان.... چه بلایی سرت اومده؟ تو که صبح خوب بودی! و نگاه من به محمد جوادی بود که شماره اورژانس را گرفته بود. بلند فریاد زدم: _قطعش کن.... خوبم. و بهار به جای محمد جواد گفت: _رنگ به رو نداری دلارام بذار اورژانس بیاد. و من باز فریاد زدم : _قطعش کن.... و محمد مانده بود که حرف بزند یا نه که پاکت داروهایم را بالا آوردم و گفتم: _خودم رفتم دکتر.... دارو داده بهم.... قطعش کن. بهار نگاهی به داروهایم انداخت و روبه محمد جواد کرد. _قطعش کن محمد جواد. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ خوانندگان این رمان برای خواندن ادامه ی این رمان، به ایدی زیر پیام دهید👇👇👇👇👇👇 @aseman_man_bash 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
15.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محمد جواد مذهبی ما فرمانده ی بسیج و مدافع حرم است که عاشق میشود.... عاشق دختری که از جنس اعتقادات او نیست.... دختری با سابقه ی دوستی با پسری به نام شروین اما..... این رمان فوق العاده زیبا و عاشقانه با پایان خوش است😍😍😍😍😍