🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_404
آنقدر هم که دکتر گفته بود، نترسم و درد ندارد، نبود.
چنان حالم بد شد که ماندم چطور خودم را به خانه برسانم.
با بدبختی از جلوی در مطب دربست گرفتم و گفتم :
_آقا ببخشید.... دم یه داروخانه نگه دارید.
راننده پیرمردی بود سن بالا.
_چشم دخترم.
و ماندم با آن حال چطور از ماشین پیاده شوم. از درد مثل مار به خودم میپیچیدم و سرم را پشتی صندلی جلو تکیه داده بودم که خود پیرمرد راننده پرسید:
_دخترم تو حالت خوب نیست.... میخوای نسخه ی داروهات رو بدی من برات بگیرم؟
_ممنون ببخشید حالم خوب نیست.
_با اینحالت نباید تنهایی میومدی دکتر.
و داروهایم را آن راننده ی مهربان گرفت.
دعا میکردم وقتی به خانه برسم بهار خانه باشد تا آمپول مُسَکن را برایم بزند.
جلوی درب خانه پول راننده را حساب کردم و به سختی تا جلوی در رفتم.
دستم را روی زنگ در گذاشتم، بلکه زودتر در خانه باز شود.
در باز شد و من با توانی که دیگر در وجودم نبود وارد خانه شدم.
سر ظهر شده بود و بوی غذا در خانه پیچیده.
همه سر میز ناهار بودند که بابا از همان درون اشپزخانه بلند پرسید:
_کجا بودی تا حالا؟.... از صبح از خونه رفتی و حالا اومدی؟!
و من که دیگر توان درد کشیدن نداشتم و قطعا فشارم هم پایین بود، با آخرین توانم بلند گفتم:
_بهار.... کمکم کن.
و افتادم جلوی در . و به جای بهار همه از سر میز بلند شدند و دویدند سمتم.
مستانه اولین کسی بود که بالای سرم آمد و تن بی جانم را در آغوشش کشید.
_خدا مرگم بده.... چت شده دلارام؟
و بهار فریاد زد :
_زنگ بزنید اورژانس.... حالش خوب نیست.
و محمد جواد دوید سمت تلفن و بابا.... دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت.
_دلارام جان.... چه بلایی سرت اومده؟ تو که صبح خوب بودی!
و نگاه من به محمد جوادی بود که شماره اورژانس را گرفته بود. بلند فریاد زدم:
_قطعش کن.... خوبم.
و بهار به جای محمد جواد گفت:
_رنگ به رو نداری دلارام بذار اورژانس بیاد.
و من باز فریاد زدم :
_قطعش کن....
و محمد مانده بود که حرف بزند یا نه که پاکت داروهایم را بالا آوردم و گفتم:
_خودم رفتم دکتر.... دارو داده بهم.... قطعش کن.
بهار نگاهی به داروهایم انداخت و روبه محمد جواد کرد.
_قطعش کن محمد جواد.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
خوانندگان این رمان برای خواندن ادامه ی این رمان، به ایدی زیر پیام دهید👇👇👇👇👇👇
@aseman_man_bash
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_404
بالاخره رام شدم.
چاره ای نبود. اگر شراره از مردان جدی خوشش می آمد من حاضر بودم آن روی و خوی سگی ام را خوب نشانش دهم.
قرار یک جلسه ی به اصطلاح خواستگاری گذاشته شد. و من همراه پدر رفتم.
در خانه ی شراره که باز شد، خودش با یک تونیک قرمز رنگ و ساپورت مشکی مقابل در ظاهر شد.
_سلام جناب فرداد خوش آمدید.
وارد خانه شدیم و با دعوت خودش، روی مبل نشستیم.
مقابلم نشست و یک پا روی دیگری انداخت.
حتی یک لحظه هم اخم های محکمم را باز نکردم. و با آن همه جدیتی که شراره می گفت دوست دارد مقابلش نشستم.
نگاهش چند باری سمتم آمد اما محل ندادم.
و بالاخره خودش سر صحبت را باز کرد.
_خب جناب فرداد بزرگ.... بفرمایید.
_خب..... اومدیم سنگامون رو وا بکنیم.
خندید و با همان نازی که فکر می کرد مرا رام خواهد کرد گفت :
_سنگ هامون!..... ما سنگی نداریم.... چند شرط جزئی دارم و هیچی دیگه از شما نمی خوام.
همان کلمه ی « هيچی » اش داشت مرا به خنده می انداخت.... نصف خانه ی من لااقل، از کل قیمت آپارتمان 50 متری او بیشتر بود.... بعد همچین می گفت هیچی نمی خواهد انگار هیچ شرط و شروطی نگذاشته بود.
پدر اما خونسرد تر از من بود و پرسید:
_خب همون شرطهای جزئیتون رو بفرمایید.
سرش را با غرور کمی بالا گرفت و گفت :
_حق طلاق رو می خوام..... و به عنوان مهریه ام هم سه دنگ از یه خونه ای تو تهران..... همین.... اهل گرفتن مراسم و این چیزا هم نیستم.... برامم مهم نیست کسی سر عقدم بیاد یا نه.
پدر نگاهش را سمتم سوق داد و من دلم می خواست همان گلدان گل وسط میز را روی سر شراره خرد کنم.
شاید به همین دلیل بود که من سکوت کرده بودم و پدر حرف می زد.
_خب اینا قبول..... اما حتما می دونید که پسر من از شما خیلی جوون تره.... و خب اهل ازدواجم نیست.... حالا به هر حال با شرایط شما کنار میاد اما شرایط خودشو هم داره.
صدای خنده ی شراره را شنیدم و متعجب شدم. آنقدر که زیر چشمی نگاهش کردم.
_ببینید جناب فرداد.... من عاشق پسر شما شدم.... همینه که از غرورم گذشتم و من ازش خواستگاری کردم.... به همین خاطر تا وقتی من، توی زندگی پسر شما باشم، اجازه ی ازدواج مجدد رو بهش نمی دم.....
اصلا از کجا فهمید منظور پدرم چیست، ماندم!
_پس اینم یه شرط دیگه است!
_شرط جدید نیست..... لازمه ی هر عقد و ازدواجی همینه.... من نخواستم دوستِ پسر شما باشم... خواستم همسرش باشم.... خوب هم بلدم چطور عاشقش کنم... شما نگران اون قضیه نباشید.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............