🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_50
_کارت برای خرید گذاشتم.... مانی جاش رو بلده، می تونی هر چی لازم داری بخری .... در ضمن شما مشاور خانواده نیستی که به من بگی چطور با پسرم برخورد کنم یه پرستار ساده ای.... اینو یادت باشه.
و گوشی را قطع کرد و من هم عصبانی از آن همه بی مسئولیتی، گوشی را روی تلفن کوبیدم و بی اختیار ادایش را در آوردم .
_کارت هست، مانی جاشو بلده!
با عصبانیت برگشتم به آشپزخانه.
_مانی جان.... کارت خرید بابا به شما داده؟
_بله....
_خب لطفا بگو کجاست تا بریم خرید کنیم.
ناگهان چشمانش از حدقه بیرون زد.
اول کمی ترسیدم.
اما با جیغ بنفشی که مانی کشید متوجه خوشحالی اش شدم.
_آخ جون... یعنی منم میام؟
_بله عزیزم... نمی تونم که شما رو خونه بذارم.
و ناگهان شانه هایش افتاد.
_ولی بابا اجازه نمیده.
_الان خودم زنگ می زنم با بابای شما صحبت می کنم.
باز برگشتم به سالن و شماره یک سیو شده روی دستگاه تلفن را گرفتم.
این بار با جدیت بیشتری، به محض وصل شدن تماس گفتم :
_سلام.... من می خوام با مانی برم خرید.... باید آژانس بگیرم.
بی هیچ حرف اضافه ای جواب داد:
_شماره 5 روی تلفن آژانس هست.
با شنیدن بوق اشغال، باز حرصم گرفت. یعنی این قدر بی خیالی نوبر بود!
اما انگار حضور من، در آن خانه، قبل از گرفتن انتقام، برای تنهایی مانی و بی توجهی والدینش به او، الزامی بود.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_51
قبل از گرفتن آژانس و رفتن به خرید، تمامی کشوهای فریزر و کابینت ها و کشوهای آشپزخانه را بازرسی کردم و حدسم به یقین تبدیل شد.
در آن خانه هیچ مواد غذایی جز مقداری تنقلات نبود!
زیرا کسی نبود تا آشپزی کند....
در کشوهای فریزر جز چند بسته نان و چند غذای بسته بندی فریزری چیزی یافت نشد.
در کابینت ها هم نه حبوبات بود و نه حتی ادویه!
انگار نه انگار که آشپزخانه ی یک خانم باید پُر از مواد غذایی یا حداقل مواد غذایی باشد!
و چقدر با دیدن این اوضاع اسفناک، دلم برای تنهایی مانی سوخت!
البته گویی مانی به این شرایط عادت کرده بود.
اما برای آمدن همراه من و خرید، خیلی شوق داشت.
گرفتن آژانس و رفتن به یک فروشگاه بزرگ خرید آن قدر برای مانی جذاب بود که از ذوق و شوقش، گرسنگی را فراموش کرد.
تا آمدن آژانس، مانی را فوری آماده کردم و چادرم را برداشتم و هر دو، در اولین روز آشنایی، برای پُر کردن یخچال خالی خانه، راهی فروشگاه شدیم.
همراه آژانس به نزدیک ترین فروشگاه شهروند و میدان تره بار رفتیم.
انگار قبل از گرفتن انتقام باید، اوضاع نابسامان آن خانه را سر و سامان می دادم.
و هنوز دقیقا نمی دانستم که آن کارت بانکی، به اندازه ی تمام خرید های من، کفایت می کرد یا نه!
اولین چیزی که خریدم، یک کیک با شیر کاکائو برای مانی بود.
و همان طور که او مشغول خوردن بود، من سبد خرید را پر کردم.
بسته بسته گوشت، مرغ، ماهی، سبزیجات فریزری، حبوبات، رب، ادویه، نمک.... حتی برنج!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_52
سه تا سبد خرید پر شد!
اما هنوز سیب زمینی و پیاز و مقداری خرده ریز مانده بود!
ترسم این بود که کارت اعتباری رادمهر خالی نباشد.
با هزار سلام و صلوات کارت کشیدم.
ولی خدا را شکر، با همه ی دلهره ای که داشتم، لااقل کارت رادمهر خوب پول داشت!
به خانه بر گشتیم.
کلی خرید کرده بودیم و من خریدها را دانه به دانه از درون نایلکس ها در میآوردم.
آشپزخانه به آن بزرگی پر شده بود از خرید.
میز بزرگ آشپزخانه دیگر جایی برای گذاشتن خرید نداشت و مانی درحالیکه با خریدهای خودش سرگرم بود گفت:
_خاله باران چقدر شما خوبی.... چقدر امروز به من خوش گذشت.
و من درحالیکه میان آنهمه خریده گمشده بودم، نگاهش کردم و با لبخندی گفتم :
_ تازه اینکه چیزی نیست.... ما قراره از این به بعد کلی با هم بریم خرید.... بریم پارک.... شاید هم بریم سینما.
مانی از شدت خوشحالی جیغ بلندی کشید.
_به من تابهحال اینقدر به من خوش نگذشته بود.
با نگاهی اندوه ناک خیرهاش شدم
این خانه با همه ی بزرگیاش، برای این بچه تنها قفسی بود تنگ و تاریک!
همانطور که داشتم خرید ها را جمعوجور میکردم ، باز پرسیدم :
_مانی جان ... برای نهار چی دوست داری برات درست کنم؟
متعجب نگاهم کرد .
تعجبش برایم عجیب بود.
_ یعنی خاله ، هر چی من بخوام برام درست میکنی؟
نمیدانم چرا همچین سوالی پرسید، اما طولی نکشید تا با سوال دوم علت این پرسش او مشخص شد .
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون
🌸الهی زنده باشید وتندرست
🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه
🌸تقدیم به دوستان گلم
🌸
🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش
••#کمیحرفحق🖐🏻••
چه آدم هایی که
در دنیای حقیقی بهشتی بودند
و در فضای مجازی تقدیرشان جهنمی شد!
وقتی در حیاط خلوت این برزخ مجازی
قدم میزنیم ،
چقدر احتیاط میکنیم..؟‼️
「حواسمونهست؟」
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••
میگه چشمان تو موشک سپاه بود دل من مقر داعش :)🖤
< #عاشقانهنظامی >
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_53
_ مانی جان ... اگر امروز من پیش شما نمیآمدم ، میخواستی ناهار چی بخوری؟
مکثی کرد و درحالیکه نگاهش در چشمان من جا خوش کرده بود ، جواب داد :
_خب مثل همیشه زنگ میزدم ساندویچی ... برام یه پیتزا بیاره یا ساندویچ ... شایدم زنگ میزدم رستوران برام غذا بیارن.
دلم برای این کودک پنجساله گرفت. دوباره مشغول کار شدم.
قصد کردم اولین غذایی که برای او درست میکنم ماکارانی باشد.
میدانستم همه بچهها ماکارانی را دوست دارند و در آن زمان کم، با آن فرصت کم، تنها غذایی که میشد بهزودی آماده شود، همان ماکارانی بود. مشغول کار بودم و با کمک خود مانی توانستم خریدها را جمع کنم.
شور و شوق زیادی برای کمک کردن به من از خودش نشان میداد.
من هم درحالیکه مراقبش بودم، مقداری از کارها را به او سپردم.
کمی از ظهر گذشته بود که ناهار آماده شد.
عطر خوش ماکارونی در فضای خانه پیچید.
تازه توانسته بودم کمی دوروبر آشپزخانه را مرتب کنم.
میز نهار را چیدم. دوتا لیوان، دو بشقاب، و دوغ برای نوشیدن و کمی سالاد و البته سس قرمز که حتماً ماکارانی با آن خوشمزهتر میشد.
دیسی از ماکارانی کشیدم و آن را رویمیز گذاشتم و درحالیکه پشت میز مینشستم رو به مانی گفتم :
_خب عزیزم بشقابت رو بده تا برات ماکارانی بکشم.
با لبخند بشقاب را به من داد و کف دستانش را از شوق بههم مالید و نگاهم کرد.
برایش ماکارونی ریختم و با کمی از سس قرمز، روی آن را تزیین کردم و حالا نوبت من بود.
کمی هم از تهدیگ خوشرنگ سیبزمینی کنار بشقاب خودم و مانی گذاشتم و هنوز چنگال به دست شروع به خوردن نکرده، صدایی آمد.
_بهبه.... پس نتیجه اینهمه خرید شده این میزه ناهار!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_54
نگاهم تا آستانه در آشپزخانه رفت. رادمهر در چهارچوب در آشپزخانه ایستاده بود. نگاهش روی میز بود که گفتم :
_بفرمایید.... بهموقع اومدید.
جلوتر آمد و کیفش را روی زمین،. کنج آشپزخانه گذاشت و دستانش را درون ظرفشویی شست.
بعد درحالیکه چندین دستمال حولهای یکبار مصرف، از جا حوله ای آشپزخانه می کند ، دستانش را خشک کرد و گفت:
_پس اینهمه خرید کردید برای درست کردن یه ماکارونی!
نمیدانم لحنش کنایهآمیز بود یا یک شوخی ساده.... اما خوب میدانستم که باید چه جوابی بدهم.
حتم داشتم پیامک خرید ها برایش ارسال شده است و قطعا کمی شگفت زده.
بشقابی برداشتم و درحالیکه برای او هم ماکارانی میکشیدم گفتم:
_ یک ماکارونی ساده نبود.... کل یخچال و فریزر را پر کردم.... یک خونه به این بزرگی، بدون یک کدبانو برای آشپزخونه میشه؟!.... اصلا همینکه یخچال و فریزر کلا خالی باشه..... این بچه تا کی باید هرچی غذا میخواد از رستوران بخره؟!.... بالاخره نباید یک کسی براش یه غذایی درست کنه؟!
عمدا خیلی جدی و با اخم نگاهم کرد:
_خب هر غذایی که بخواد از رستوران سفارش بده.
خیره در آن نگاه پر جذبه و باجدیت گفتم :
_خب هر رستورانی هر غذایی رو نداره.... در ضمن بوی غذایی که توی خونه می پیچه، خیلی با غذای بیرون فرق داره.
او هم با همان جدیت یکی از چشمانش را برایم تنگتر کرد و دستش را به کمر زد و در جوابم گفت:
_ داره این رستورانی که من میگم همهچی داره....
انگار نمیخواست که کوتاه بیاید و من مجبور شدم در جوابش بگویم:
_ خب اگر اینطوره.... لطفاً نیمرو.... ماکارانی.... آش یا کوفتهتبریزی.... ازش سفارش بگیرید.
چشمانش با همان جدیت به من زل زده بود و کوتاه نمی آمد.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون
🌸الهی زنده باشید وتندرست
🌸الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه
🌸تقدیم به دوستان گلم
🌸
🌸و پُر از موفقیت و خبر خوش
گاهی وقتها از
نردبان بالا میروی
تا دستان خدا را بگیری،
غافل از اینکه خدا پایین ایستاده
و نردبان را محکم گرفته که تو نیفتی...!
#خدایاشکرت :)🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_55
نمیدانم داشت حرفهایم را تحلیل میکرد یا منتظر بود جوابی دندانشکن به من بدهد.
وقتی سکوتش را دیدم به میز اشاره کردم و گفتم:
_ حالا بهتره بهجای سفارش غذا از رستوران.... دستپخت من رو بچشید. معطل نکرد پشت میز نشست.
برای او هم مقداری ماکارونی کشیدم و بشقاب را به او دادم. آستین پیراهنش را بالا زد و چنگالش را از روی میز برداشت.
منتظر دیدن عکسالعملش بودم و با لبخندی که بهزور از روی لبانم محوش میکردم، سرم را به زور سمت بشقاب خودم چرخاندم.
چنگال را لابهلای رشتههای ماکارونی فرو بردم و قبلاز آن که چنگال را به دهانم برسانم، صدایش را شنیدم :
_خوبه.... خوشمزه است.... اما این دلیل نمیشه که شما از حرف من حرفشنوی نداشته باشید.... من به شما گفتم از بیرون غذا تهیه کنید.
متعجب پرسیدم :
_ببخشید دقیقا کی گفتید؟!
و او با همان نگاه با جدیتش به من خیره شد.
_شما صبح به من نگفتید خرید دارید؟... خرید شما یعنی کل یخچال و فریزر رو پر کردن؟!.... شما وظیفهای جز پرستاری از مانی توی این خونه ندارید...
خیلی حرصم گرفت. گوشهی لبم را بیاختیار زیر دندان گرفتم و در مقابلش گفتم :
_وظیفه من اینه که پرستار خوبی باشم و مانی غذای رستوران رو نمیخواست صبح هم که از خواب بیدار شد یخچال خالی بود و حتی چیزی برای خوردن یه صبحانه ی ساده هم در یخچال نبود.... من باید چکار می کردم دقیقا ؟!.... زنگ می زدم رستوران و دو پرس نیمرو با نون اضافه و چایی شیرین و پنير و گردو سفارش میدادم؟!!
با تامل نگاهم کرد.
آهسته غذا را می جوید یا شاید هم خیلی از دستم عصبانی بود.
لعنت به آن همه خونسردی و جدیت نگاهش که جز یک حالت جدی برای او، هیچ نیمرخ دیگری از احساساتش را به نمایش نمی گذاشت!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............