eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _کارت چیه؟.... به من بگو. اَبرویی بالا انداخت و چشمکی زد. _یه چیزی بهت میگم رادمهر.... برو دیگه بچه پرو.... سر دختره شرط بستیم، زدی زیرش.... من اونو بردم شرکت خودم، اومدی پُروبازی در آوردی، دوباره آوردیش شرکت خودت.... الان فقط میخوام باهاش حرف بزنم دیگه. داشتم کفری می شدم از دست هوتن. با پشت دست آهسته به یقه ی پیراهنش زدم. _ببین... این حرفا رو برو به کسی بگو که تو رو نشناسه.... لعنتی من از تموم جیک و پوکت خبر دارم..... می گم این دختره این کاره نیست.... دست از سرش بردار بذار به کارش برسه. خندید و با شست دست راستش گوشه ی لبش را پاک کرد. _ببین.... رادمهر جان.... دوست خوب من.... برو واسه من اَدای پسر غیرتی ها رو در نیار.... می دونم دردت چیه.... نترس.... نمی خوام مُخش رو بزنم که بیاد شرکت من... آقا دختره مال شرکت تو..... کار من چیز دیگه ایه. صدایم کمی بالا رفت. _لعنتی همون چیز دیگه ات رو من می دونم... چرا نمی فهمی؟!.... میگم این دختره از اونا نیست.... ولش کن. باز خندید. از اون دسته خنده هایی که خیلی روی مخ بود. حرصی شدم و یکدفعه دو دستی یقه اش را گرفتم و محکم توی صورتش فریاد زدم. _میری یا زنگ بزنم بیان جمعت کنن از جلوی شرکتم؟ پوزخندی زد و با هر دو دست مچ دستانم را گرفت و محکم از روی یقه اش کشید. نگاهش رنگ خشم گرفت اما نه حرفی زد و عکس العملی نشان داد. تنها در حالیکه سمت ماشینش که کمی پایین تر از شرکت پارک شده بود می رفت، با انگشت اشاره اش تهدیدم کرد. ایستادم تا سوار شدنش را ببینم و دیدم. سوار شاسی بلندش شد و گاز داد و بالاخره رفت. همین که رفت، سر برگرداندم سمت شرکت که دیدم سرابی از شرکت بیرون آمد. چه به موقع! سر به زیر و با اخمی که شاید از روی نجابتش بود. چشمانم بی دلیل، چند ثانیه ای محوش شد. آنقدر سر به زیر بود که حتی مرا ندید! و شاید تنها دلیلی که از کارم راضی بودم و با هوتن چشم هیز، برخورد تندی کردم، همان نجابتش بود! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨ شاخه‌ای رو که از درخت جدا میکنی همون لحظه خشک نمیشه کم کم پژمرده میشه، جدا شدن از خدا هم همین طوره..🧡 • 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
9.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✔ دعای خطاکارترین‌ آدم‌ها، بی‌برو برگرد اجابت می‌شه، اگـــر ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•• به‌راستی اگر خداوند گريه را به انسان نبخشيده بود، هيچ‌ چيز نمی‌توانست كُدورتی را كه با گناه بر "آيينه‌ی فطرتش" می‌نشيند پاک کند...🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💡 یعنی یک نفر، یک سازمان و یک انقلابی پیدا نمیشود چادر با قیمت ارزان تولید کند؟! در جمهوری اسلامی قیمت چادر از قیمت مانتو جلوباز گران‌تر است. کجای راه را اشتباه رفتیم؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀ 🌹نیایش صبحگاهی🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر 🌺و ای نیکوکار نیک‌منظر،ای دلیل هر برگشته، 🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره 🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده 🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر 🌺ای بخشنده بخشاینده. ✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم می‌سپارم و می‌دانم زیباترین و امن‌ترین قایق را برایم می‌فرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻
•برسـانـیـد‌به‌مسـکـیـن‌خـبـر‌شـاد‌مـرا• •اندکی‌مانده‌کریم‌دیده‌گشاید‌به‌جهان• 😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آن شب چی شد نمی دانم. حالم یه طور عجیبی بود! اصلا به من چه ربطی داشت که هوتن می خواست چکار کند.... من که مطمئن بودم که قصد هوتن چیست، پس چرا داشتم به قول هوتن غیرتی بازی در می آوردم؟! اصلا حال خودم را نمی فهمیدم. مدام همان تصویر دخترک چادری با نجابت و اخم و جدیتش جلوی چشمم بود. در تمام سال های عمرم اگر جستجو می کردم، همچین دختری با همچین وقار و متانتی سر راهم قرار نگرفته بود. اصلا من انگار حالم آن شب خوش نبود. یک جفت تیله ی خاکستری جلوی چشمم بود که مثل یه کابوس تب دار، رهایم نمی کرد. شاید نزدیک 6 ماهی بود که این دختر در شرکتم کار می کرد و من اصلا نفهمیده بودم که چه طور و چطوری و از کجا اینقدر برایش غیرتی شدم. اصلا دیگر بحث شرکت و این حرفها نبود. می دانستم که هوتن دیگر سرابی را برای شرکتش نمی خواهد اما همان قدر مطمئن بودم که چشمان هیز هوتن بدجوری روی این دختر قفل کرده.... دختری که در تمام این مدت 6 ماهه من تنها نام خانوادگی اش را می دانستم و با آنکه بارها اسمش در لیست حقوقی کارمندان شرکت ثبت شده بود اما حتی یک بار نخواستم بدانم اسمش چیست جز همان شب! آنقدر در فکرش بودم که بی اختیار نگاهی به لیست حقوقی کارمندان شرکت انداختم تا نامش را که هر روز و هر ماه جلوی چشمم بود و من با دقت ندیده بودم، ببینم. باران! باران سرابی! حتی اسم و فامیلش هم با هم تناقض داشت. آنقدر که با دیدن نامش خنده ام گرفت. خنده ای از حال خودم و نام و فامیل او! مگر باران با سراب جمع می شود! اصلا حال من شبیه تناقض نام و فامیل او بود! یک دفعه تمام توجه ام به دختری جلب شد که حتی روز اولی که به شرکتم آمد، از آن چادرش خوشم نیامد. چرا... یک بار دیگر هم توجه ام را جلب کرده بود. همان روزی که جلوی چشم من و خانم سهرابی حالش بد شد و غش کرد.... همان روزی که می خواستم توبیخش کنم، اما دلم به حالش سوخت! اصلا وقتی خوب فکر می کردم می دیدم نه.... یک بار دیگر هم دلم به حالش سوخته بود.... وقتی تعقیبش کردم و آدرس خانه اش را پیدا کردم و وضع زندگی اش را دیدم! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
° ° خدایا🍃 مارا با کسانی که دوستشان داریم امتحان نکن💔♥️ ✨ |🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یه جوری زندگی کن؛ که وقتی صبح پاهات زمین رو لمس میکنه ! - شیطون بگه: اَه لعنتی، این باز بیدار شد...:)♥️🪴 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬🎬 💠استاد رائفی پور🎤 📝 مراقب حرف زدنامون هستیم؟؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دل تنهـا نردبـانی ست که آدمـی را به آسمـان مـی‌رساند و تنها وسیله‌ایستــ کـه خدا را در مـی‌یابد ...