eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
ღ تمام راه را براے دیدن تو دویدم عطرت وزید باقے مسیر را پرواز ڪردم🕊❤️ 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ღ من وقتی از تاریڪیهای زندگیم واست میگم واسه اینه ڪه نقطه روشن توےِ زندگیمۍ❤️🌱 دورت‌بگردم‌امــღـام‌زمان💞 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اصلا این حس عجیب و غریب حالم را درک نمی کردم. با آنکه می دانستم نمی توانم هوتن را کنار باران ببینم اما باز هم نمی توانستم اعتراف کنم که عاشق شده ام! چند روزی معطل کردم برای یک صحبت ساده و بالاخره باز یک روز وقتی به خودم آمدم جلوی در اتاق سرابی بودم. دستم روی دستگیره ی در بود اما در باز کردن در، تردید داشتم که وارد اتاقش بشوم یا نه. _جناب فرداد... چیزی شده؟ نگاهم سمت خانم سهرابی رفت. _نه... نه چیزی نیست. _آخه الان چند دقیقه است که جلوی در اون اتاق ایستادید. _دارم فکر می کنم شما بفرمایید. و ناچار این بار در اتاق را باز کردم و طبق عادت، باز چشمم اول به میز باران افتاد. و همین که دسته گل یا سبد گلی نبود، نفس بلندی کشیدم و با سرفه ای مصلحتی گفتم : _خانم سرابی.... وقت دارید چند دقیقه؟ _بله.... و برخاست. نگاهم زیر چشمی سمت اشکانی رفت. مشغول به کار بود. از اتاق بیرون آمدیم که گفتم : _الان وقت دارید دیگه؟ _بله.... _خب پس موافقید بریم یه کافی شاپ باهم صحبت کنیم؟ متعجب شد. _کافی شاپ؟!.... تو ساعت کاری شرکت؟! _نمی خوام تو شرکت باهم صحبت کنیم. _ببخشید در چه مورد صحبت کنیم؟ مکثی کردم و گفتم : _ یه ساعتی براتون مرخصی رد می کنم... همین کافی شاپ نزدیک شرکت. سری با تردید تکان داد اما همراهم آمد. تا کافی شاپ راهی نبود. از پیاده رو همراه هم رفتیم که پرسید: _من هنوز متوجه نشدم شما می خواید در مورد چی صحبت کنید. _عجله نکنید... یه ساعت وقت داریم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
تنها‌جایۍکہ +پرچم‌ایران پایین‌میاد؛روۍپیکر‌.. شهداست...🇮🇷 🦋🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایـا! مـن‌بہ‌خـودم‌بـدڪࢪدم...! بـاگنـاهام،خیـلی‌ازتـودور‌شـدم...مـن‌امیـدے‌جـز‌تـونـدارم! °°ڪـاش‌یہ‌ڪاࢪے‌ڪـنے،مثـل‌قبلا‌ها،بـیشـتر‌ڪنـارهم‌بـاشـیم!°° دلـم‌بہ‌خا‌طرات‌خـوبـم‌بـاتورفت...هـمونایی‌ڪہ‌گناهام‌نابودشون‌ڪرد! "چیـزی‌نمیگم....فقط...." دوسـ♥️ــٺ‌دارم....! 💔
‌ ‌🌷 صبحم باش تا به شوقِ از شب بگذرم ؛ ای حضور از آفتاب زیباتر ... سلام صبحت بخیر❤
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ انگار بیشتر گیج شد! وارد کافی شاپ شدیم و پشت یکی از میزهای خالی اش نشستیم. دستانم را روی میز گذاشتم و پنجه هايم را در هم گره زدم که گفت: _بفرمایید جناب فرداد.... و عجب کار سختی بود. _اول یه چیزی انتخاب کنید. نگاه متعجبش را از روی صورتم جمع کرد و نگاهش سمت مِنوی روی میز رفت. _یه فنجون قهوه با کیک گردویی. _خب.... منم یه دمنوش اعصاب. دستش را مشت کرد و جلوی لبانش که به خنده باز شده بود گرفت. _اینقدر بی اعصابم که شما می خندید؟ _نه.... از اینکه خودتون می دونید بی اعصابید می خندم. لبخندی زدم و تکیه به صندلی ام. _دیگه چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. _خب جناب فرداد.... بفرمایید. _خیلی انگار شما عجله دارید خانم سرابی؟ ساعت مچی اش را نگاه کرد و جواب داد : _خب آخه یه مدیر سخت گیر دارم که نمی خوام فکر کنه از زیر کار در رفتم. خندیدم. _اگه با هر کسی غیر همون مدیر بیرون بودید، آره... حتما همچین فکری می کرد. خنده اش را با متانت جمع و جور کرد که گارسون جلو آمد و گفت : _خیلی خوش آمدید.... چی میل دارید؟ _ایشون قهوه با کیک گردویی و بنده هم یک دمنوش اعصاب. _بله.... حتما... بعد از رفتن گارسون، باز داشتم جمله بندی کلمات ذهنم را درست می کردم که دیدم محو گوش دادن موسیقی سالن کافی شاپ شده است. و من با دیدنش، مثل او محو شنیدن شدم. آهنگ محسن یگانه بود! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
اینجاســـت... ڪہ با باید گفت: عصـــاے دست بابا شد!! من خاڪ شوم!😭 پاے پدر شهید را مے بوسم...😭