#مولاےغریبـــــم
منازشرمندگی
چونلالههایواژگون🥀عمریستــ
بهسوےآسـمانمنیستروےسربرآوردن😔💔
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود بر دلهای مهربونتون😍
💐منتظر نباشید تا کسی
🌺به شما انرژی مثبت بدهد
💐خودتان شروع كننده باشيد
🌼و امروز با يک لبخند
💐احساس خوبتان را
🌸به ديگران انتقال دهید
💐امروزتون پراز انرژی مثبت
🍃👌
#تلنگرانه
💌🌿دوڪلام حرف حساب
💬شهدایے زندگے ڪردن به؛↓
←پروفایل شهدایےنیست...
اینڪه همون شهیدے ڪه من عڪسشو پروفایلمو📲 گذاشتم←↓
🌱 چے میگه مُهمه...
🌱چے از من خواسته مُهمه
🌱راهش چے بوده مُهمه
🌱چطور زندگے میڪرده مُهمه
🌱با ڪے رفیق بوده مُهمه
🌱دلش ڪجا گیر بوده مُهمه
🌱چطور حرف میزده
🌱چطور عبادت میڪرده
🌱چطوربوده قلب، روح و جسمش مُهمه
💯اره! من ڪه با یه شهید، رفیق میشم، باید اینا و خیلے چیزاے دیگهی اون شهید رو درنظر بگیرم؛ نَه فقط دَم بزنم...
✨ #پندانـــــــهـــ
✅یاد بگیریم وقتی اشتباهی ازمون سر زد
عذرخواهی کنیم
و یاد بگیریم وقتی کسی از ما
عذر خواهی کرده بهش احترام بگذاریم!
عذر خواهی نشانه ضعف نیست،
نشانه ی شخصیت
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_376
_بیا... آدرس رو برات می نویسم ولی قول بده فقط بری ببینیش... همین.
نگاهم به پدر بود و چیزی که داشت با خودنویس روی میزش، روی کاغذ می نوشت.
کاغذی را سمتم گرفت و گفت :
_فامیلش رو تغییر داده.... رُخام.... بیشتر به این لقب می شناسندش.... توی باشگاه بیلیارد فرمانیه هر شب ساعت 9 تا 10 بازی می کنه... آدرسش رو هم برات نوشتم.
با یک قدم سمت پدر برگشتم و دست دراز کردم تا کاغذ را بگیرم که دستش را از آرنج خم کرد و گفت :
_قول دادی.
_باشه....
کاغذ را سمتم گرفت. و من کاغذ را گرفتم.
از اتاقش که بیرون زدم متوجه شدم که چه خوب شد که دمنوش اعصاب مادر را خوردم!
این حقیقت بزرگ که باران دختر عموی من بود و عموی من یکی از کله گنده های قمار، کم چیزی نبود!
همان شب قصد کردم به آدرسی که پدر نوشته بود بروم.
ساک ورزشی خودم را برداشتم و رفتم.
باشگاه بیلیارد خوب و بزرگی بود.
وارد که شدم، کنار صندوق باشگاه پرسیدم :
_سلام.... می خواستم جناب رُخام رو ببینم.
_بله اونجا هستن.... سر میز شماره 4.
_ممنون.
جلو رفتم و در حالیکه به مرد میانسالی که به نظر ورزیده و ورزشکار می رسید نزدیک شدم، دقیق به چهره و لباس و اندامش خیره گشتم.
روی صندلی انتظار، در زاویه ای که خوب بتوانم ببینمش ،نشستم.
از همان جا هم می شد رنگ چشمانش را ببینم و اولین شباهت بین باران و عمو را حدس بزنم.
کمی دقیق تر خیره شدم.
انگشتر طلای بزرگی دست کرده بود و زنجیری هم به گردن انداخته بود.
تمرکزش در بیلیارد خوب بود انگار.
کمی که نگاهش کردم طاقت نیاوردم. یک خوره ای به جانم افتاد بود که جلو بروم و با او حرف بزنم.
خیلی مقاومت کردم اما نشد. برخاستم و سر میزش رفتم.
همان طور که روی میز بیلیارد خم شده بود، گفتم :
_سلام.... بازیتون رو دیدم خوشم اومد.... چند ساله بیلیارد بازی می کنید؟
کمرش را صاف کرد و نگاهم.
بعله، رنگ نگاهش همان رنگ چشمان باران بود!
_خیلی سال.
_می شه یه دست باهم بازی کنیم؟
خندید. خنده اش کمی ترسناک بود واقعا.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_377
_برو جَوون.... من با هر کسی بازی نمی کنم.
_چرا؟!
_چون شرطی بازی می کنم... هستی بیا.
کارت بانکی ام را از درون کیف چرمم بیرون کشیدم و روی میز بیلیارد گذاشتم.
نگاه تیز و خاکستری عمو سمتم آمد.
کمرش را صاف کرد و خیره ام شد.
_این ورا ندیده بودمت.
_تازگی ها میام.... اولین باره شب این ساعت میام واسه همین شاید منو ندیدید.
سرش را کمی بالا گرفت و باز دقیق تر خیره ام شد.
_اسمت چیه؟
مکثی کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید را گفتم:
_کیوان پویا.....
سری تکان داد.
_خب.... چقدر تو کارتت داری حالا؟
_اونقدری هست که بتونم با شما یه دست بازی کنم.
خنده ی بی صدایی کرد.
_حالا چرا می خوای با من هم بازی بشی؟
_چون شنیدم توی این باشگاه رودست ندارید.
لبخند کجی به لبش آورد.
_بشین تا این دستم تموم بشه.... دست بعدی رو با تو می زنم.
_فقط یه چیزی....
کمرش را باز صاف کرد و نگاهم.
_چی؟
_اگه من بُردم چی؟
چشمانش را برایم ریز کرد.
_خیلی رو خودت حساب کردی انگار.... یعنی تو کل این باشگاه هیچ کی منو نبرده... بعد تو می تونی منو ببری؟!
_حالا شاید شد....
پوزخندی زد.
_باشه... بهت تخفیف می دم.... اگه تونستی 7 تا توپ تو حفره بندازی، نصف مبلغ کارت بانکیت رو بر می دارم اما اگه نتونستی، همه اش مال منه.
_قبوله....
_پس بشین تا این دست رو تموم کنم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
دلم رفاقتے مےخواهد
کہ سربند یا زهرایم ببندد
کہ دلم را حسینـے ڪند
کہ خاڪی باشـد
دلم رفاقتے مےخواهد
کہ شهـــیدم ڪند...
رفاقتی_تابهشت
شادی روح شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
«💛🪴»
خـُدایکیازفراموششدهترین
حقیقتامروزماستبهخـُدابرگردیم
آغوششرابرایتوبازکردهاست:)
💛¦↫#خــدا
🪴¦↫#قربونتبرمخدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود بر دلهای مهربونتون😍
💐منتظر نباشید تا کسی
🌺به شما انرژی مثبت بدهد
💐خودتان شروع كننده باشيد
🌼و امروز با يک لبخند
💐احساس خوبتان را
🌸به ديگران انتقال دهید
💐امروزتون پراز انرژی مثبت
لِکُلِّ نَبَاٍ مُسْتَقَرٌ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ
به زودی متوجه میشوی هر اتفاقی به موقع میافتد...
- سوره انعام ۶۷🌱
خدایا خودت میدانی ما عجولیم
الهی "حَوِل حالِنا الی اَحسّنِ الحال" 🙏
#التماس دعا
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رز 💙:
صبح که می شود..عشقت،فوران می کند
از
چشمه ی جوشانِ قلبم؛آنجا که با هر تپشِ،نامِ تو،هزاران بار،تکرار می شود...♥️
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_378
نشستم روی صندلی و منتظر شدم.
بازی اش را نگاه می کردم. واقعا حرف نداشت.
اما چیزی که ذهنم را درگیر خودش کرده بود این بود که چرا بیست و چند سال قبل، همسرش را رها کرد تا زندگی خودش را نجات دهد!
_خب جَوون بیا نوبت توئه.
برخاستم و پای میز بیلیارد رفتم. نگاهی به او انداختم و گفتم:
_اول من شروع کنم یا شما؟
چوب بلند بیلیارد را به من داد.
_اول تو بزن.
چوب را گرفتم و زدم.
این اولین ضربه بود و نیازی به دقت در زدن توپ ها نبود.
توپ ها پخش شدند و باید در حرکت نوبت بعدی توپ را داخل حفره می انداختم.
چوب را به عمو دادم و او اَبرویی برایم بالا انداخت.
_شاید بیلیارد بازی کرده باشی ولی در مقابل من شانسی نداری.
راست می گفت. آنقدر حرفه ای بود که نتوانم او را ببرم. اما با هزار زور و زحمت 7 توپ را داخل حفره انداختم و نصف کارت بانکی ام را پس گرفتم.
اول و آخرش او می برد.
اما من تنها می خواستم با او حرف بزنم.
سوالاتی که حتی پدر قادر به پاسخگویی آنها نبود.
بازی با بُرد عمو به پایان رسید که گفتم :
_بازی خوبی بود.... فردا شب هم هستید؟
_بله....
دستم را مقابلش دراز کردم و گفتم :
_خوشبخت شدم از آشنایی با شما.
دستم را فشرد و باز با نگاه ترسناکش خیره ام شد.
اگر او مرا می شناخت و می دانست که پسر برادرش هستم، خیلی بد می شد.
_باشه... فردا شب می بینمت.
از باشگاه که بیرون آمدم باز درگیر حرفهای پدر شدم.
« _اینه که بهت می گم پدرش آدم درستی نیست.... وقتی به زن و بچه ی خودش رحم نداره می خوای به تو رحم کنه! »
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
❤️
هِی خیره شوم ناز کُنم رویت را
هِی بوبکشم شمیم شب بویت را
کِی میرسدآن شبی که باشعروشراب
با دستِ خودم شانه کنم مویت را..
#شهراد_میدری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اگر پاییز نمیبود
از هر شعری چند کلمه گم میشد.
هر کاست یک ترانه کم داشت
و عاشقها از شرم نداشتن خاطره
زودتر از پنجرههای بیباران
خسته میشدند.
اگر پاییز نمیبود
بعضی از سازها
هیچوقت کوک نمیشدند
و بعضی از صداها برای همیشه گمنام میماندند.
اگر پاییز نمیبود
خیال هم در واقعیتهای آهنی و سرد زنگ میزد.
اگر پاییز نمیبود
بسیار کوچهی زیبا،
بیرنگ میماند و بیخیال آواز میشد.
پس حالا که تو هستی و پاییز هست،
با من خیال کن...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[وَمَنْيَعْمَلْمِثْقَالَذَرَّةٍشَرًّايَرَهُ]
"وهرکسهمونذرهاۍبدۍکند،
آنرامۍبیند..]
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دࢪآرزوے شــهـــادت³¹³ - @SHOHADASHARMANDEH313.mp3
2.86M
«🖤🎙»
من چۍبودم اگه تومادرم نبودۍ؟!
🎙¦↫#سیدمجیدبنۍفاطمه
🖤¦↫#سلامبرفاطمیه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🕊»
+و هیچ بعدِ "تو"
آرام بوده دنیا!؟
-نــه!
📲¦↫#استوری
♥️¦↫#حاجقاسم
›🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_379
از همان شب وارد یک بازی از پیش باخته شدم.
چه خیال خامی داشتم که فکر می کردم می توانم از راه دوستی با کسی که همسر باردارش را به خاطر رهایی از دست طلبکاران، فدا کرد، به باران برسم!
هر شب به همان باشگاه بیلیارد می رفتم و می گفتم که می خواهم جناب رُخام را ببینم.
او را می دیدم. گاهی شب ها همبازی اش می شدم و هیچ چیز عجیب و غریب یا ترسناکی حتی یک بار اتفاق نیافتاد که باعث شود لااقل یک بار دلشوره بگیرم که از این مرد باید فاصله گرفت.
یک ماهی از آشنایی مان گذشت.
یک ماه که، نه تنها دنبال عمو بودم بلکه گاهی تا آدرس حدودی که از باران داشتم، هم چندین بار رفتم و از مغازها از بنگاه های املاک از هر جایی که می شد حدس زد او را بشناسند، سوال کردم اما چیزی دستگیرم نشد.
از عمو هم چیزی دستم نیامد.
بارها از خودم و زندگی ام برایش گفتم بلکه شاید کمی حرف بزند و از زندگی خودش بگوید اما نگفت!
نمی دانستم آخر این راه کجاست!
هر شب هر شب باشگاه بیلیارد تبدیل شد به باز شدن پایم به مهمانی های خاص قمار.
از چاله ای به چاه افتادم.
با آنکه سر میزشان ننشستم و تنها به دعوت خود عمو برای دیدن آماده بودم اما خیلی چیزها همانجا دستگیرم شد!
مهمانان پای میز، چه زن و چه مرد، اغلب از کله گنده های قاچاق بودند.
عده ای قاچاق مواد مخدر می کردند....
عده ای قاچاق اسلحه....
عده ای هم مشروبات الکلی.....
دیر بود برای رفتن.
و خودم آنجا بود که فهمیدم چه بد جایی آمدم!
اصلا نمی دانستم چه طور حالا باید خودم را از آن مهمانی ها دور کنم.
با آنکه وضع مالی پدرم خوب بود اما هیچ کار خلافی در کارنامه ی عمرش نداشت.
اما من.... افتاده بودم بین آدم هایی که کوچکترین خلافشان، قاچاق محموله های بزرگ مواد مخدر یا اسلحه یا مشروبات الکلی بود!
تا اینکه یک روز.....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«🖤🍃»
مـَنمـَاندَموتـآبوتِتـووفِڪروخیـٰالـَت
یِڪچـٰادرآغـِشتہبـِہخونِپـَروبـٰالـَت…!
🖤¦↫#روزشمارفاطمیه²³
‹›🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
«💚✨ »
{مـٰااصابکمنحسنہفمناللّٰھ}
+دید؎وقتیپرازنـاامیدیمیشی
بعدیھویییهخوشحالےمیادتودلت؟!
اونخداست..:)
💚¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا