هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_431
بی توجه به او سمت پله ها رفتم که بلندتر از قبل گفت :
_حرف دارم.....
روی پله ی اول متوقف شدم و در حالیکه دستم روی نرده ها خشک شده بود، به او که فاصله ی چندانی با من نداشت، نگاهی انداختم.
_بیا بالا.....
و رفتم.
صدای پایش که سمت پلهها دوید را شنیدم.
در اتاقم باز بود و داشتم پیراهنم را عوض می کردم که صدای کوبش پایش روی آخرین پله، و نزدیک در نیمه باز اتاقم متوقف شد.
تأملش روی آخرین پله، خستهام کرد.
_تا کی می خوای روی پلهی آخر واستی.... من خستهام حوصله ندارم منتظرت بشم.
از همان روی پلهها جوابم را داد.
_شما اول در اتاقت رو ببند لباستون رو عوض کن بعد....
_لباسم رو عوض کردم.... در اتاقم هم دوست دارم باز باشه.... خونهی خودمه به کسی ربطی نداره.
نگاهش آهسته سمتم چرخید.
تیشرتی به تن داشتم و یک دست به کمر داشتم با لبخندی، تمسخر آمیز نگاهش می کردم.
عصبی سمت اتاقم آمد و بی مقدمه گفت :
_تکلیف منو روشن کنید لطفا.... من پرستار بچهام یا خدمتکار خونه؟.... روز اولی که اومدم یه خانم مُسن در رو برام باز کرد.... اما دیگه ندیدمش.
اخمی کردم از اینکه هنوز همانقدر جسور بود که رو در رویم بایستد و حرفش را بزند!
_اون رفت.... حالا منظورت چیه؟
_خونه به این بزرگی نباید یه خدمتکار داشته باشه؟..... من نمی تونم هم به کارای مانی برسم هم آشپزی هم خونه!
با پوزخندی سرم را از او چرخاندم.
_کسی نگفت تو خدمتکار باشی و سرآشپز.... خودت روز اول خودتو همه کاره کردی و رفتی واسه یخچال من خرید کردی!
دوباره نگاهم سمتش برگشته بود که گفت :
_وقتی باید شکم مانی رو سیر کنم، مجبور شدم.... ولی شما چی، با این اشتهایی که داری و یخچال رو یه شبه خالی کردید، من چطور تو این خونه دست به آشپزی نزنم؟!
سرم را کج کردم و متعجب از حرفش ، با جدیت پرسیدم :
_من یخچال رو یه شبه خالی کردم؟!
_بله..... همه ی خریدای دیروز غیب شدن.... نگید که خونتون جِن داره.... مانی می گه مادرش همهی خریدا رو برده.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
رفیــق!
یادتنرهاونےکهراهزندگیتـوتغییرمیدهخودتویـے!☝️🏾🤗🌸
#انرژیمثبت
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
رفیــق!
یادتنرهاونےکهراهزندگیتـوتغییرمیدهخودتویـے!☝️🏾🤗🌸
#انرژیمثبت
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
•🌸🍃•
پشت تمام آرزوهاے تو
خدا ايستاده است
کافيست به حکمتش ايمان داشته باشي
تا قسمتت سر راهت قرار گیرد
+او را بخوانيد تا
شما را اجابت کند...!
#انگیزشی
•➜ ♡჻ᭂ࿐
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 غیرتیهایی که هم منفور دیگرانند و هم منفور خدا !
#استاد_شجاعی
#سبک_زندگی_انسانی
این انقلاب، آنقدر تلاطم و سختی دارد که یک روزی شهدا آرزو میکنند زندہ شوند و برای دفاع از انقلاب دوبارہ شهید شوند!...
#حاج_قاسم
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_432
با اخمی که هنوز نشان از تعجبم بود، نگاهش کردم و چرخیدم سمت میز کامپیوترم و گوشی ام را برداشتم و شماره ای گرفتم.... تازه فهمیدم کار کیست.... و او همچنان ادامه داد:
_حالا اینم هیچ ولی یه خدمتکار باید دائم تو خونه باشه..... همین امروز موقعیتی پیش اومد که مجبور شدم.....
و همان موقع ، شراره موبایلش را برداشت و جواب داد.
نگاهم به او بود که گفتم:
_دیشب که گفتی، ممنون واسه خریدا، منظورت خریدای یخچال بود؟!
مات و مبهوت به من خیره شده بود که شراره جوابم را داد:
_آره دیگه..... پس فکر کردی چی رو می گم؟!.... سفرمون یه کم به تعویق افتاد به من گفتن برو یه سری خوردنی بخر که تو کارم رو راحت کردی عزیزم.... حالا چیه؟.... می خوای بگی خریدات رو پس بیارم؟
پف بلندی کشیدم و ادامه دادم:
_خیلی خب حالا..... ولی دفعه ی آخریه که میای یخچال خونه رو واسه خاطر تفریح با دوستات خالی می کنی.
و گوشیام را با حرص قطع کردم و منتظر خداحافظیاش نشدم و انداختم روی تخت و با همان اخمی که حالا کمی جدی تر هم شده بود گفتم :
_کار شراره بوده......می خواسته بره ویلای یکی از دوستاش، اومده یخچال رو واسه ویلا خالی کرده.
سکوت کرد. گویی اصلا انتظار نداشت شوکه شده بود، تازه داشت کم کم شراره را می شناخت.
آنقدر سکوت کرد که ناچار خودم گفتم :
_در مورد خدمتکارم، اون خانم مُسن فقط می اومد پیش مانی که تنها نباشه..... گاهی هم کار خونه رو می کرد اما تا چند ماه پیش یکی می اومد که با شراره بحثش شد ..... اگر کسی رو سراغ داری که آدم مطمئنی سراغ داشته معرفی کن وگرنه باید صبر کنی تا یه نفر رو پیدا کنم.
بی هیچ حرفی یا تاییدی، برگشت سمت در تا از اتاقم خارج شود که با لحن طعنه آلودی ادامه دادم:
_بخشیدم واسه یخچالی خالی که پای شکم من نوشتی..... ولی دفعه ی بعد، حتما جدی برخورد می کنم.
با پررویی تمام تنها گفت:
_ناهار سرد می شه.... بیایید پایین تا پیتزاها سرد نشده.
و با قدم هایی بلند از اتاقم بیرون رفت.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🗓 زمان، ارزشمندترین دارایی ماست. در مرحله اول باید متوجه گذرش بشیم! اجازه ندیم برخی از عادت های غلط مثل پرسه زدنای الکی در صفحات و کانالهای بی فایده موجود در شبکه های اجتماعی، مفت مفت زمانمون رو از چنگمون دربیارن!
#یادت_باشه🌱
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیجی ترمز نداره ✌🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_433
هنوز هم نتوانسته بودم این دختر ناشناخته را بشناسم.
او که پدر گفت ازدواج کرده و رفت...
برای دوماه با آن پیرمرد 60 ساله!
و بعد از این همه مدت برگشت؟!
چرا بعد از همان دوماه برنگشت؟!
با آنکه هنوز درگیر خیلی از سوالات ذهنی ام بودم اما ترجیح دادم باز سر فرصتی بهتر جوابش را بشنوم.
پیتزاهای روی میز ناهارخوری داشت سرد می شد.
و یخچال و فریزر را هم که شراره خالی کرده بود... هم خرید لازم بود و هم.
خوردن ناهار.
خودم پیشنهاد خرید را دادم و او هم قبول کرد. اما قبل از خرید، فیش پیتزاها را بهانه کرد.
به نظرم تنها می خواست به نحوی اشتباه خودش را در تهمتی که به من زده بود، بپوشاند.
اما....
همین که از خانه بیرون زدیم گفتم :
_حالا واقعا می خوای بری فست فودی و باهاشون دعوا کنی؟
_بله.....
_پس من و مانی تو ماشین می مونیم.
سر خیابان اصلی، نگه داشتم و با دست فست فودی را نشانش دادم.
_اون جاست.
از ماشین پیاده شد و سمت فست فودی رفت.
چند دقیقه ای در ماشين نشستم و منتظر شدم اما کمی بیشتر از حدی که فکر می کردم طول کشید.
هم کنجکاو بودم بدانم می خواهد چطوری حق و حقوقی که به اسم مانی می خواست، طلب کند را پس بگیرد.
ناچار به مانی گفتم:
_همین جا توی ماشین بشین تا بیام....
اطاعت کرد. برعکس مادرش، از من خوب حرف شنوی داشت.
از ماشین پیاده شدم و سمت فست فودی رفتم.
وارد فست فودی شدم که صدای مرد جوانی را که داشت با او حرف می زد را شنیدم:
_حالا خانم فرداد.....
فوری گفت :
_من خانم فرداد نیستم.... من پرستار مانی هستم.
و انگار همان جمله ای که گفت، آنها را شیر کرد!
_شما پرستار مانی هستید و اومدید اینجا واسه ی ما، ژست مامور تعزیرات رو گرفتید؟!
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............