فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آمدن هر صبح پیام خداوند برای
آغاز یک فرصت تازه است
برخیز و در این هوای دلچسب
زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن
و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند
لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
صبحتون بخیر عزیزان
🎥حسین الکایی
🌍مازندران _ نوشهر _ آبشار دارنو
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_450
من و باران به همراه مانی با لیستی که دست باران بود در همان محدوده ی خودمان شروع به بررسی کردیم.
اولین فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی که محصولات ما را داشت.
باران خودش با کاتالوگ ها رفت تا خودش را ویزیتور جدید معرفی کند.
و من و مانی در ماشین ماندیم.
_من حوصله ام سر می ره.
مانی این را گفت و من تبلت درون داشبورد ماشینم را به او دادم و گفتم :
_بازی کن تا حوصله ات سر نره.
سرش را گرم کردم و منتظر آمدن باران شدم.
و آمد. نشست روی صندلی جلو که پرسیدم:
_خب چی شد؟
_عصبانی شد !!
_چرا؟؟
_می گه چرا اینقدر ویزیتورهاتون رو عوض می کنید!
_ما که ویزتورهامون رو عوض نکردیم!
_بریم چند تا فروشگاه دیگه تا ببینیم اونا چی می گن.
فکرم از همان لحظه مشغول شد. داشتم دنبال علت این حرف می گشتم که باران گفت :
_همین جاست.... نگه دارید.
نگه داشتم و او باز پیاده شد.
و مانی باز غر زد.
_خسته شدم.... کی می ریم پارک؟
_صبر کن دیگه.... اگه بخوای هی غر بزنی بستنی برات نمی خرم.... اصلا بشین برات یه کارتون بذارم.
از گوشی موبایلم یک کارتون دانلود کردم و سیستم تصویری ماشین را به گوشی ام وصل کردم.
مانی از مانیتور صندلی عقب، محو تماشای کارتون شد که باران برگشت.
چرخید سمت من و نگاهم کرد.
نگاهش عجیب بود که گفت:
_این چیزی نگفت ولی خودم ازش پرسیدم.... می گه تو همین سه ماه، چند تا ویزیتور جدید از طرف شرکت شما براش اومدن!
_چند تا!.... ولی.... این اصلا ممکن نیست...
لیست اسامی ویزیتور ها را از دست باران کشیدم و نگاهی انداختم.
_اینجا فقط منطقه ی آقای خاوری هست.... اون چند تای دیگه کی بودن؟!
_نپرسیدم.
تاملی کردم و بعد فکری به سرم زد.
_بریم یه فروشگاه دیگه رو هم بپرسیم...
فایده ای نداشت.
همه جا همین بود.... ویزیتور ها بدون اطلاع من عوض شده بودند.
چیز عجیبی بود!
با فکری که به شدت مشغول شده بود بخاطر اصرار مانی و بهانه گیری هایش به یک پارک رفتیم.
مانی در حال دویدن بین سرسره ها و سوار شدن تاب بود که باران کنارم نشست و پرسید:
_به نظرم باید ببینید چرا جناب اشکانی تمام ویزیتور های شرکت شما رو عوض کردند.
نگاهم به مانی بود که جواب دادم:
_آره... بايد ازش بپرسم.
_کمک دیگه ای از دستم بر میاد؟
نگاهش کردم.
دلم می خواست چشم در چشمش بگویم :
_از وقتی تو رفتی تمام این بلاها سرم اومد.... عمو رو دیدم... با شراره آشنا شدم.... ازدواج کردم.... و زندگیم شد این.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مدت هاست فرمان جهاد صادر شده است!
اونهایی که میگن "وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد"...
╔═════ ೋღ
'♥️𖥸 ჻
وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱)
و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن.
وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم،
مامان بابام رو صد بار حساب میکنم .
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_451
بررسی چند فروشگاه و عوض شدن ویزیتورها شک مرا به آقای اشکانی کشاند.
چرا اشکانی حرفی از این تغییر به من نزده بود؟
تغییر همه ویزیتورهای شرکت چگونه بی اطلاع من صورت گرفته بود؟
باید سر از کار اشکانی در می آوردم. برای همین تصميم گرفتم یک روز بعد از ساعت کاری شرکت با گرفتن یک ماشین دربست، تعقیبش کنم.
از خود شرکت تا دم در خانه اش... و چیزی که توجه ام را جلب کرد این بود که بعد از رسیدن به منزلش، ملاقاتی عجیب داشت.
راننده ای که دربست گرفته بودم، کمی دورتر از خانه اش توقف کرد.
_خب جناب دستور چیه؟
_منتظر می مونیم.
_تا کی؟
_لازم باشه تا صبح.... شما ساعتی با من حساب می کنی اگه سختته تا الان رو باهات حساب کنم، بعد یه راننده ی دیگه بگیرم.
_نه آقا هستم در خدمت شما.
و همان موقع باران هم زنگ زد.
_سلام جناب فرداد.... ساعت کاری بنده تموم شده شما هم هنوز نیومدید، من چکار کنم؟
نفس پُری کشیدم.
_سلام.... می شه بمونی تا بیام.... شاید دیر بیام ولی لازمه کاری رو حتما انجام بدم.
بعد از مکثی کوتاه گفت :
_باشه.... می مونم.
_ممنون.
تماس را قطع کردم که راننده، پرسید :
_آقا می خواید من بمونم شما برید؟.... اگه کسی اومد در این خونه من براتون فیلم یا عکس می گیرم.
تکیه به پشتی صندلی ام زدم و گفتم :
_نه.... می مونم.
و ماندم تا ساعت 10 شب!
10 شب بود که اشکانی از خانه خارج شد و سوار ماشینش.
_تعقیبش کن.... با فاصله.....
_چشم آقا.
و نتيجه ی این تعقیب شد، رسیدن به مهمانی های شبانهای که کمی مشکوک بود.
کمی دورتر از خانهای که محل مهمانی بود، توقف کردیم و باز منتظر شدیم.
حدسهای ضعیفی می دادم که دعا دعا می کردم، درست نباشد.
ولی بود!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
دلخوشمباتواگرازدورصحبتمیکنم
باسلامی،هرکجاباشمزیارتمیکنم..
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_452
شراره ای که دو روز بود به اسم مسافرت حتی خانه نیامده بود، آن شب با چند تن از رفیقانش در آن مهمانی بود.
با دیدن شراره دیگر توانستم تا آخر قضیه را بخوانم.
هرچه که بود زیر سر شراره بود.
و دیگر به نقطه ی جوش رسیدم. از همانجا، بعد از دیدن شراره به خانه برگشتم و پول راننده را حساب کردم.
خسته و کلافه و عصبی از زندگی افسار گسیخته ای که نمی توانستم جمعش کنم، وارد خانه شدم.
ساعت نزدیک 12 شب بود که با ورودم باران از آشپزخانه سمت سالن آمد.
_سلام....
خسته خودم را روی مبل رها کردم و چند ثانیه ای چشم بستم.
_سلام....
_چی شده؟... اتفاقی افتاده؟
نفس بلندی کشیدم و به جای جواب دادنش گفتم:
_دیر وقته.... برات ماشین می گیرم.
_نه من به خاطر حال شما پرسیدم.
_حال من!؟
پوزخندی زدم و گفتم :
_این بلایی که می بینی سر زندگیم اومده، از روزی که تو رفتی شروع شد....
متعجب نگاهم کرد.
_تو با رفتنت.... چنان بلایی سر زندگیم آوردی که الان چند ساله می خوام درستش کنم ولی نمی شه.
سکوت کرد. حتی نپرسید چه بلایی!
و من هم حوصله ی جواب دادنش را نداشتم.
عصبانی بودم و خوب شد که نپرسید.
برایش یک ماشين گرفتم و با آنکه خودش گفت لازم نیست، راهم دور نیست، اما نگذاشتم تنها، آن موقع شب، به خانه برگردد.
آن شب با همه ی خستگی ام، همانجا روی مبل خوابیدم.
می خواستم بدانم شراره بعد از آن مهمانی به خانه بر می گردد یا نه.... و انتظار من بیهوده بود!
نیامد.... و با نیامدنش، شکم به یقین تبدیل شد و توپم پُرتر گشت.
اولین کاری که روز بعد انجام دادم این بود، که بی هماهنگی به شرکت رُخام بروم.
همه ی این بلاها از گور عمو بلند می شد. من شک نداشتم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›