eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـــــان به قلم⇦⇦ ❣❣ قسمٺـ سیزدهـــــم: بعد از حس تلخی که دیشب داشتم صبح حدودای ساعت 9 بلند شدم.سردرد عجیبی داشتم.دستو صورتمو شستم.مادربزرگ توی آشپز خونه مشغول درست کردن صبحونه بود.رفتم کنارش. یه لبخند تلخ نشست روی لبام و روبه مادربزرگ گفتم: -سلام مادرجون. مادر بزرگ با حالت نگران اما خنده رو گفت: -سلام عزیز مادر.بیا بشین.بیا بشین صبحونه بخوریم. نفس عمیقی کشیدم و با ته لبخندی رفتم کنارش نشستم. مادر بزرگ دستشو کشید روی موهام و گفت: -قربون نوه ی گلم بشم.نبینم غصه میخوریا.تو به این خوشگلی به این جوونی به این باهوشی حیفی الان اینجوری پر پر شی. چشمامو بستم یه لبخند عمیق نشست روی لب هام ولی خیلی زود ناپدید شد. جواب من به حرف مادر بزرگ فقط همین بود. توی فکر بودم که یه دفعه یاد مامان و بابا افتادم. سکوتو شکستمو گفتم: راستی مادر جون.مامان و بابا پس چرا نیومدن؟؟ مادر بزرگ همینجور که لقمه میذاشت توی دهنش گفت: -آهان خوب شد گفتی.نیم ساعت پیش که خواب بودی.مریم زنگ زد گفت دوروز دیگه برمیگردن.بین راه یه سر رفتن پیش خاله سمیه. -آهان.دلم خیلی براشون تنگ شده. -ان شاءالله زود تر میان و دلتنگیت رفع میشه. جواب آخرین حرف مادربزرگ باز هم لبخند بود. (مریم مادرمه و اسم پدرم هم مصطفی.یه برادر کوچیک تر از خودم هم دارم که ده سالشه.و اسمش امیرحسین.حدود یه ماهی میشه که برای مراقبت از مادر بزرگم(مادر پدرم)رفتن شهرستان و من به دلیل درس و دانشگاه پیش مادر بزرگم(مادر مادرم)موندم.) بعد از خوردن صبحونه و جمع کردن سفره.یاد صبح افتادم که ماشین علی جلوی در بود.با عجله دوویدم سمت پنجره دیدم که ماشینش هنوز هم پشت دره.ته امیدی به دست آوردم.من نباید میذاشتم اینجوری همه چی تموم بشه.باید از علی عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم.رفتم سمت اتاق تا آماده شم برم بیرون به هوای اینکه توی راه باعلی برخورد کنم. مادر بزرگ که از این حرکت من تعجب کرده بود اومد جلوی در اتاق و گفت: -کجا به سلامتی؟انقد تند دوویدی فک کردم زلزلست. -مادر جون ببخشید باید برم یه کار نیمه تموم دارم. مادر بزرگ دستشو گذاشت روی کمرشو گفت: - چه کار نیمه تمومی که نتیجش دوویدن دم پنجره و دید به اتاق علی آقاست؟؟؟ چشمام گرد شد رفتم سمت مادر بزرگ و گفتم: -مادر جون این چه حرفیه من که چیزیو از شما پنهون نمیکنم.سر فرصت همه چیو بهتون میگم. مادر بزرگ آهی کشید و گفت: -امیدوارم موفق باشی عزیزم. پیشونی مادربزرگو بوسیدم و با یه لبخند دل نشین دلشوآروم کردم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنـــــده:📝 🍁🍁 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
😘😘😘😘عزیزای دلم.... بابت تبلیغات زیاده این دوروز شرمنده ام🙈🙈 ✅این چند روز درحال تبلیغیم و برای عضو گیری مجبور به تبلیغیم لطفا کمی صبور باشید🙏🙏🙏 ❤️❤️❤️حتمااااااااا از یکی دو روزه اینده به روال قبل برمیگردیم❤️❤️❤️ ممنون از همراهی صبوری همتون 🍃کنار ما باشید برنامه های جدید و نابی دارم براتون😍😊 دوستتون دارم💝
رمــــــــــان قسمٺــــــ چهــــاردهــــم: اول: سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرمو سرم کردم واز خونه رفتم بیرون. باترس و لرز رسیدم جلوی در دستمو گذاشتم روی دستگیره ی در نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم سرم پایین بود.یواش یواش سرمو بلند کردم. ولی یه دفعه رنگم پرید... پاهام سست شد... ماشین علی دیگه جلوی در نبود. از مردی که توی کوچه وایستاده بود پرسیدم. -اقا...اقا ببخشید...شما این ماشینی که اینجا پارک بود رو ندیدی؟؟یه پراید نوک مدادی... - تا چند دقیقه ی پیش با یه چمدون از خونه اومد بیرون و در قفل کردو رفت... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: -دقیقا چند دقیقه ی پیش؟؟ گفت: -پنج دقیقه ی پیش... بغضم گرفت و با صدای یواش به اون مرد گفتم: -ممنون... نفس عمیقی کشیدم یه نگاهی به در خونه ی علی اینا انداختم.دقیقا با گذشتن من پنج دقیقه ی پیش از جلوی پنجره علی سوار ماشین شده و رفته...دیگه هیچ چیز قابل برگشت نیست... بغضم ترکید اشکام یواش یواش اومدن پایین... اصلا توان برگشتن به خونه رو نداشتم خصوصا اگر مادر بزرگ حالمو ببینه خیلی بهم میریزه.تصمیم گرفتم برم قدم بزنم.برام مهم نبود کجا فقط دلم میخواست تنها باشم... راه افتادم و خیابونارو قدم زدم.هیچی نمیفهمیدم فکرم خیلی درگیر بود...هیچ صدایی نمیشنیدم همینجوری که داشتم میرفتم رسیدم به یه پارک.صدای خنده بچه ها توی گوشیم پیچید... یاد اون روز افتادم که علی توی پارک با اون دوتا موتور سوار درگیر شد.یاد وقتی که تموم لباسش خونی بود. دلم خیلی گرفت... رفتم داخل پارک.شروع کردم به قدم زدن.به هر طرف نگاه میکردم بچه های قدو نیم قدو می دیدم که داشتن بازی میکردن. با خودم گفتم خوش به حالشون چقدر شادن.هیچ دل مشغولی ندارن.فقط دلشون به بازی خوشه. همینجوری که قدم میزدم روی یکی از نزدیک ترین نیمکت های پارک نشستم عمیق توی فکر بودم... دلم میخواست همیشه روی همین نیمکت بمونم... بعد از چند دقیقه متوجه شدم یکی داره با دست چادرمو میکشه... برگشتم رو بهش دیدم یه پسر بچه فال فروشه... با چشمای معصومش گفت: -خاله...یه فال ازم میخری من فقط نگاهش کردم. دوباره گفت: -خاله یه فال بخر ازم.مطمئن باش درست در میاد خاله... بازم نگاهش کردم. گفت: -خاله با شمام یه فال ازم بخر.توروخدا خاله. لبخند تلخی زدم و گفتم باشه فال ها چنده؟ -دونه ای دوتومن. -خودم بردارم؟یا خودت برام برمیداری؟ -خودت بردار خاله.بخت خودته! -باشه... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنـــــده:📝 🌹🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 شماهم میتونید قسمت های بعدی قصه ی ... رو برامون بخونید😍 باآیدی زیر در ارتباط باشید🔰 @zrn_6791
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💓 ٺمام وسعٺ قلبمـــــــ در ٺصرفِـــ حڪم رانے ٺوسٺ بٺاز ؏ـاشقانہ بٺاز جانانہ... ❤️🍃 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
عزیزای مهربووووووون.... خیلی خوش اومدید😍 ❣ممنون که با ما همراهید❣ اومــدیــــم بـــگـــیــم کــــــــــــــــــــــــــه : 🙈 💝عاشِقی جُرم نیست مَردم اتفاق است .. پیش میآیَد ..😌☺ 🍃روزی دو پارت داریم : 🕛 ساعت12 و 18🌸 داستان صوتی 🔰 هر روز 🕒ساعت 13 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 ❤️پرش به پارت اول🔰 https://eitaa.com/tame_sib/2 قسمت اول داستان ... 🔰 https://eitaa.com/tame_sib/34 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
❤️ــــــــــق رمــــــــــان قسمٺـــــ چهــــــــاردهـم: دوم: نیت کردم و یه فال از بین اون فال ها برداشتم.از کیفم یه دوتومنی درآوردم و دادم به اون پسر بچه اونم رو کرد به من و گفت: -امیدوارم به اونی که دوسش داری برسی... بعد هم دووید و رفت... و من به دوویدنش خیره شدم... نفس عمیقی کشیدم و فال رو باز کردم... درد عشقی کشیده ام که مپرس/ زهر هجری چشیده ام که مپرس/ گشته ام در جهان و آخر کار/ دلبری برگزیده ام که مپرس/ کسی را دوست داری برایت از همه چیز و همه کس عزیز تر است...او هم تورا دوست دارد.مطمئن باش به موقعش به هم می رسید... خودت را سررنش مکن که دردو رنج ها پایان می پذیرد.غصه ها تمام می شود و خوشی و امنیت جایش را می گیرند... اشک هام چکید روی برگه ی فال...دلم گرفت...با خودم گفتم حافظ علی رفت تموم شده...امیدی نیست...اگر دوستم داشت میمومد...رفت و دیگه برنمیگرده... ما هیچوقت به هم نمی رسیم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
رمــــــــــان به قلم⇦⇦🌸🌸 قسمٺـــــ پانـــــزدهـــــم: برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم... اونقدر محکم دستمو مشت کردم که ناخون هام فرورفت توی دستم.از روی نیمڪت بلند شدم به اولین سطلی زباله ای که رسیدم برگه ی فالو انداختم توش... راه افتادم خیلی عصبی بودم... بغض داشت خفم میکرد ولی دیگه نمیتونستم ببارم... از پارک رفتم بیرون رسیدم توی همون کوچه ای که هرچی علی رو صدا کردم و گفتم علی اقا...اقا علی...برنگشت ولی وقتی گفتم علی و به اسم کوچیک صداش کردم ایستادو برگشت سمتم... منو علی از بچگی هم بازی بودیم اون منو زهرا و منم اونو علی صدا میکردم.بزرگتر که شدیم کلا دیگه همو ندیدیم.تا وقتی که من اومدم پیش مادر بزرگ و دوباره روز از نو روزی از نو...اما از همون بچگی دوسش داشتم... علی از همون بچگی همه جا از من محافظت میکردم وقتی بچه بودیم به من میگفت هرکی اذیتت کرد بگو خودم حسابشو میرسم...اون روز وقتی علی رو به اسم کوچیک صدا زدم.یاد همون علی افتادم که یه دوچرخه داشت هر روز صبح به خاطر من تمیزش میکرد تا من از خونه بیام بیرون و سوار دوچرخش بشم... و اونم وقتی اینو شنید ایستاد و برگشت به سمت من... اونم یاد بچگیامون افتاد... و به حرمت لحظه های سادگیمون ایستاد... از خیابون رد شدم... ساعتو نگاه کردم دیگه نزدیک های ظهر بود بهتر بود برم خونه... از همون خیابون انداختم رفتم پایین... تادم خونه ی مادر بزرگ فکرم درگیر بود... نمیدونستم حالا دیگه برای زندگیم چه برنامه ای دارم!! باید بشینم و بقیه ی عمرمو به غصه بگذرونم یا به گفته ی حافظ منتظر خوشبختی باشم... رسیدم خونه درو باز کردم و رفتم داخل.مادربزرگ توی حیاط مشغول رسیدن به گل هاش بود. چشمش خورد به من.بلند شد و کمرشو صاف کرد.خمیازه ای کشید و گفت: -سلام مادر بیا اینجا!!!!بیا....بیا بقیه ی این گل هارو تمیز کن که من دیگه دارم از پا در میام. بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده رفت داخل خونه منم یه نگاه به گل ها انداختم و با تعجب به جواب مادر بزرگ گفتم: -سلام!!!! رفتم داخل و دیدم مادر بزرگ نرسیده ولو شده زمین طفلی خیلی خسته بود...لباس هامو عوض کردم دست و صورتم رو شستم و رفتم حیاط... گلدون هارو یه جا جمع کردم و شروع کردم به تمیز کردن و آب دادنشون. روحیم با دیدن گل ها بهتر شد. ولی فکرم همواره درگیر بود. گل هارو دور حوض گذاشتمو نشستم کنارشون... از این فضا آرامش میگرفتم. تن و بدنم خسته بود دلم یه استراحت میخواست. ولی فقط خواب و غصه ممکنه منو از پا در بیاره... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹 🌹 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
....🍃 من میتونم😎 دنیا رو یه دستی✋🏻 فتح کنم😮⛳️ به شرطی که اون یکی دستمو تو🙆 گرفته باشی😍😍😍 ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#ایده_متن #آیینه_نویسی #عاشقانہ❤️🍃 آرامش یعنـــــــے حضــور ِ #___تــــــــو___💚 در هـر ثانیہ ے زندڱیمـــــــــــ #زندڱیمـــــے ❣ @hamsar_ane❣
🔰⛔️تبلیغ نیست کانال خودمه⛔️🔰
🔰⛔️تبلیغ نیست کانال خودمه⛔️🔰 ❤️عشقای من.... کانال خودمونه😍 اینم یه آرشیو جدا برای هامون😍😍😍😍 بهترین رسپی ها و دستورها ها ها و ها رو براتون اینجا میزاریم🔰 همه بیاید منتظریم😘 http://eitaa.com/joinchat/2775842838C0e8ec6c9f8
به قلم⇦⇦🌹 🌹 قسمٺـــــ شانزدهـــــم: اول: نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون کردم... با خودم گفتم الان من توی یه شهر و علی یه شهر دیگه چقدر از هم فاصله داریم... ینی میشه همونجور که حافظ گفته به هم برسیم؟شاید باید صبر کنم... ولی نه... منو علی دیگه هیچوقت همونمیبینیم. اونارفتن یه شهر دیگه و هیچوقت برنمیگردن. سرموبین دوتادستم گذاشتم و چشمامو بستم توی همین حال بودم که صدای تق تق دراومد... ازجام بلند شدم گفتم کیه؟؟؟ یه صدا از پشت در گفت نذری اوردم... شوکه شدم و بدون جواب دادن به صدای پشت در خیره شدم به در... نذری... قلبم داشت آتیش میگرفت...دلم نمیخواست درو باز کنم... دوباره صدای تق تق دراومد... با بی میلی یکی یکی قدم هامو برداشتم رفتم جلوی در روبه روی در ایستادم دوباره صدای تق تق در اومد این دفعه دیگه درو باز کردم... یه خانوم با چادر رنگی پشت در بود... تا منو دید گفت: -سلام دخترم.پس چرا دروباز نمیکنی اینهمه در زدم. همینجوری خیره شده بودم به صورتش و هیچی نمیگفتم. با تعجب گفت: چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟ یهو به خودم اومدم سرفه ای کردم و گفتم: -إم ...إ... ببخشید متشکرم بابت نذری. نذری رو گرفتم تشکر کردم و درو بستم. تکیه دادم به در نفس عمیقی کشیدم.اشک هام ریخت روی گونه هام.نگاهی به کاسه ی نذری انداختم ابروهام به سمت بالا روهم گره خورد.کاسه ی نذری رو گذاشتم کنار باغچه و نشستم کنارش. تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. گوشیمو از توی جیبم در اوردم و جواب دادم: -الو... -سلام عزیزم -سلام نیلو خوبی؟ -مرسی خواهری.توخوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبم. -زیاد وقتتو نمیگیرم زنگ زدم بهت بگم بعد از ظهر قراره با هانیه و نگار بریم بیرون خواستیم تو هم باهامون باشی. -اوه.ممنونم از دعوتت عزیزم.حالا کجا میریم؟ -میخواییم بریم بگردیم باهم حال و هوای توام عوض میشه میای؟ -اره خواهر. -پس میبینمت.خدافظ تلفنو قطع کردم نذری رو برداشتم رفتم داخل خونه... یه راست وارد آشپز خونه شدم و کاسه رو گذاشتم روی میز مادربزرگ چای رو دم گذاشته بود دلم خیلی هوس چای کرده بود در کابینت رو باز کردم تا لیوان بردارم چشمم خورد به لیوان گل گلی که علی برای مادربزرگ خریده بود...نگاهم به لیوان ها گره خورد...انگار داشت تموم لحظه های دیدار منو علی دوباره تکرار می شد...در کابینتو بستم و از خوردن چای منصرف شدم.رفتم داخل اتاق چادرم که روی تخت بود برداشتم و تا کردم... خیلی وقت بود با دوستام بیرون نرفته بودم.دلم براشون تنگ شده بود.کمدمو باز کردم و خوشگل ترین لباس هامو برداشتم چادرمم تاکرده گذاشتم کنار لباس ها گوشیمو برداشتم...نیلوفر پیام داده بود: -عزیزم ساعت پنج آماده باش میام دنبالت... هنوز تا ساعت پنج سه ساعت دیگه مونده بهتره استراحت کنم تا بدنم از حالت کوفتگی در بیاد روی تخت دراز کشیدم آلارم گوشیم رو گذاشتم ساعت چهار و بعد از یکم فکر کردن خوابم برد... ادامه دارد ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹 رمانهای عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
رمــــــــــان به قلم⇦⇦🌹 🌹 قسمٺـ شانزدهــــــــــم: دوم: ساعت چهار آلارم گوشیم شروع کر, به زنگ زدن...من که خیلی خوابم میومد دلم میخواست قرار رو کنسل کنم و بگیرم بخوابم.آلارمو قطع کردم و دوباره خوابیدم...بعد از یک دقیقه دوباره صدای آلارم در اومد و من دوباره قطع کردم... یه کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم سرم یکم درد گرفته بود... رفتم آشپزخونه...دستو صورتمو بشورم مادربزرگ بیدار بود و داشت سبزی پاک میکرد... من_سلام مامان جونم خوب خوابیدی؟؟؟ -سلام دخترم تو خوب خوابیدی!همه موهات بهم ریخته...😄 یه نگاهی به آینه انداختم مادربزرگ راست میگفت همه موهام بهم ریخته بود از قیافه خودم خندم گرفت دستو صورتمو شستم و بعد هم رفتم اتاق تا موهامو شونه کنم شونرو برداشتم و نشستم روی تخت بعد از شونه کردن موهام با کلی درد سر...اتاقو مرتب کردم و شروع کردم به آماده شدن...لباس هامو تنم کردم چادرم هم سرم کردم و کیفم رو برداشتم رفتم پیش مادربزرگ...به ساعت نگاه کردم یک ربع به پنج بود... من_مادرجون کمک نمیخوای؟؟؟ مادربزرگ_نه عزیزم.کجا به سلامتی؟ -با دوستام داریم میریم بیرون. -مواظب خودت باش. -چشم مامان جونی خودم. گوشیم زنگ خورد نیلوفر بود. من_جونم؟؟ نیلوفر_سلام گلم اماده ای؟بیا جلو در. -سلام عزیزم اومدم. -خداحافظ. روکردم به مادر بزرگ صورتشو بوسیدم و خداحافظی کردم. بعد هم رفتم بیرون. نیلوفر نگار و هانیه جلوی در بودن رفتم طرفشون با کلی ذوق و خوشحالی گفتم: -سلااااااام. بعد هم دستو روبوسی... من_وای چقدر دلم براتون تنگ شده بود... هانیه رو به من گفت: -دل ما بیشتر.والا افتخار نمیدی که با ما بیای بیرون. -منم به شوخی گفتم: -حالا که افتخار دادم! وهمگی زدیم زیر خنده... روکردم به بچه ها گفتم: -حالا کجا میخواییم بریم؟؟ بچه ها رو به من به لبخند موزیانه زدن و گفتن: -حاااالاااااا.... چشمامو ریز کردم و گفتم: -بهتون مشکوکمااااا... بعد همگی خندیدن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد... نویسنده:📝 🌹 رمانهای عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
پاسخگویی مستند و مستدل به شایعه و شبهاتی که توسط سرویسهای کشورهای بیگانه علیه جمهوری اسلامی ایران ساخته شده. در: قرارگاه پاسخ به شبهات و شایعات http://eitaa.com/joinchat/2775384064Ccbdd7dd634
❌🔞ازدواج جوان 24ساله با دخترعموی 81ساله ی خود.......‼️ ❌😳❌😳❌😳❌ 🚫صبح دیروز منتشرشده که بسیاری از مردم را شوکه کرده‼️😱 🔴جزییات این 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1213988872C808500f015 http://eitaa.com/joinchat/1213988872C808500f015
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 شماهم میتونید قسمت های بعدی قصه ی ... رو برامون بخونید😍 باآیدی زیر در ارتباط باشید🔰 @zrn_6791
❤️🍃 راستی از ڪدام دل💝 برخواسته‌اے! ڪہ این‌ڱونہ به دل مےنشینے؟...😌 😍 ❣ @hamsar_ane
رمــــــــــان به قلم⇦⇦🌹🌹 قسمٺـــــ هفدهــــــــــم: اول: چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم. بعد نیلوفر رو به من گفت: -باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه. ابروهامو دادم بالاو گفتم: -بریم😒 حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن... را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم. هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم: -خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟ نیلوفر لبشو کج کرد گفت: -حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!! یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم: -خیلیییی مشکوک میزنیناااا. نگار با شونش هولم داد گفت: -ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی! برگشتم نگاش کردم گفتم: -خب هیییس بیا منو بزن. بعد با بچه ها یواش خندیدیم. بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم. چونمو دادم بالاو گفتم: -خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه... هانیه دستمو گرفت بااخم گفت: -بیا بریم.نیومدیم خرید. بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!! هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن! این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و... از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم. رستوران و کافی شاپ بود. قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم... نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت. معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد. من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم. دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز. شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹 🌹 رمانهای عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🎥در روایت داریم اگر خودتان نمیتوانید به بروید دیگران را از طرف خودتان بفرستید حجت الاسلام 🏴به بپیوندید👇http://eitaa.com/joinchat/1596194834C9a48c543fe
⚜به رسم هر ساله مان🙏 بعدی برای ابی عبدالله🌹 ✅طرح کمک هزینه‌ برای ✅ عزیزان ما پارسال هم باکانالی که ددر تلگرام داشتیم باهمین طرح و ازطریق همین کانال ها چندنفر رو راهی زیارت ارباب کردیم😍 امسال هم به امید خدا قصد دارم همین کار رو ادامه بدیم.... ان شالله با کمک هزینه های بیشتر وتعداد افراد بیشتری.... با کمک شما خیرین عزیز🌹 🔹خیلی ها در آرزوی سفر به در ایام حسینی (ع) هستند اما به علت نداشتن پول و هزینه قید این سفر معنوی را زده‌اند. 🔸خیلی از عزیزان هم هستن که هزینه یه سفر رو دارن یا حداقل یه مبلغیش رو دارن....حتی ۵۰۰۰هزار تومن.... اما به دلیل جسمی اداری یا احازه از همسر یا پدر یا...... نمیتونن این سفر معنوی رو مشرف بشن... 📣📣📣این عزیزان میتونن با توجه به اجر و ثوابی که برای کمک به زائرین اربعین ذکر شد.... ✅این کمک هارو برای ما تا ان شالله بتونیم مثل هرسال تعداد نفرات بیشتری رو راهی کنیم ان شالله.... 💯ثواب بسیار بالا و جالب برای "تجهیز و کمک هزینه" دیگران برای سفر کربلا و زیارت امام حسین علیه السلام...🔰 🌺امام صادق (ع) می فرماید: 💠 زيارت حسین رزق را زیاد می ‌کند، و آن چه برای زیارت هزينه کرده باشد، برمی‌ گردد. (تهذیب، ج ۶، ص ۴۵ و ۴۲) کسی که شخصی ديگر را روانه کند (هزینه ‌هایش را بدهد)، چه اجری دارد؟ 🌺امام صادق (علیه السلام) فرمودند: 💠به ازای هر درهمى كه خرج کند، خداوند همانند كوه اُحد برایش حسنه می ‌نویسد. 💠چندین برابر آنچه هزینه کرده را در همین دنیا به او برمی ‌گرداند! 💠بلاهايى را که فرود آمده تا به او برسد، از او می‌ گردانَد و از وى دور می ‌كند و مالش حفظ می‌ شود. 💠میفرمایند: هرقدمی که در زیارت امام حسین علیه السلام برداشته میشود یک حسنه برای شخص نوشته ویکی از گناهانش پاک میشود👌 💠فرمودند: کسی که امام حسین را زیارت میکند برایش اجر هزار هزار اجر هزار از شهدای بدر اجر هزار و اجرهزار صدقه قبول شده و اجر هزار را به اومیدهند 💠 زائر امام حسین از زیارت برمیگردد درحالیکه هییییچ از گناهان اون باقی نمانده است😊😍 و کسی که برای رفتن کسی به زیارت کمکی میکنه.... انگار خودش زاءر کربلا بوده... و تماااااام چیزهایی که گفته شد...برای اوهم نوشته میشه....هرقدمی که زائربرمیداره....و تمااااام توجهاتی که به زائر میشه شامل حال و هم خواهد شد😊 ⛔️⛔️⛔️پس در قیامت هییییچ عذر وبهانه ای برای زیارت نکردن ابی عبدالله نداریم....نه نه نه نه ⛔️⛔️⛔️ ✅بزرگواران میتوانند مبالغ نقدی خود را هرچند به صورت کم از ۲۰۰۰ تومان گرفته تا هر مبلغی که در حدِ توان میباشد را به جهت هزینه‌ی سفر به کربلا برای افراد بی بضاعت را به شماره کارت واریز نمایند. ✅همت کنیم هیچ آرزومندی به خاطر پول از اربعین و زیارت قبر امام حسین (ع) جانماند. شماره کارت👇👇👇 5892-1011-9486-1775 🔸بانک سپه: 👈بنام قربانی جوان 🌹اجرکم عندالله🌹 http://eitaa.com/joinchat/1596194834C9a48c543fe
📣📣📣 🔰هر کہ دارد هوس کرببلا بسم اللہـ..... ❤️أنا زائر الحُسَین (ع) طریـق الکربـــلا❤️ ثبت نام کربلا فقط با ۵۰۰۰ تومان... خیرین عزیزی که توانایی کمک های بالا دارن... خداخیرشون بده که رو یاری میکنند... اما برای باقی دوستان که میخوان کمکی بکنن و خودشون هم بتونن برن زیارت😍 داریم 📝طرح به این صورت است که پس از ثبت نام کدی به شما تعلق میگیره. ودر نهایت بین افرادی که ثبت نام کرده اند قرعه کشی میشه ♻️به نسبت افراد ثبت نام کننده ومشخص شدن مبلغ؛ تعداد قرعه کشی ها بیشتر وکمتر میشه. نکـــات قابـل تـوجه: ✅ با یک بار واریز ۵۰۰۰تومان اسم شما در تمام دفعاتی که ماقرعه کشی میکنیم وجود خواهد داشت... 🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁 یعنی با یک ثبت نام چندین شانس برنده شدن خواهید داشت.... ✅ باشرکت در این قرعه کشی یا خودتان به کربلا مشرف میشوید و یا بانی سفر یک یا چند زائر به کربلا شده اید{یک قرارداد برد برد باامام حسین😍 } 💟نحوه ثبت نام جهت قرعه کشی به شرح ذیل میباشد: ۱-‌واریزمبلغ به شماره کارت: 5892-1011-9486-1775 ⚜قربانی جوان بانک سپه⚜ ۲-پس ازواریزمبلغ حتما: (نام ونام خانوادگی+ اسکرین شات از واریز*ایدی ایتای خود و کدی که به شما دادیم) را به ایدی زیر: @Mostafaa_sadrzade ارسال کنید تاپس از تأیید ؛کد قرعه کشی برای شما ارسال گردد. ✅ باشرکت در این قرعه کشی یا خودتان به کربلا مشرف میشوید و یا بانی سفر یک یا چند زائر به کربلا شده اید؛درهرصورت قدمی برای امام حسین برداشته اید😍❤️ یاعلی مدد... http://eitaa.com/joinchat/1596194834C9a48c543fe
🙏🙏🙏🙏لطفا🙏🙏🙏🙏🙏 نشر بدید... باهزینه ای که جمع اوری شده😔 فقط یه دیگه میتونیم انجام بدیم..... 👌👌👌اما اگه بزرگوار همراهی کنن و و امام حسین رو تنها نزارن....🌹🌹🌹 ✅ان شالله ،امیدواریم که بتونیم دویا سه تا دیگه قرعه کشی انجام بدیم😍 http://eitaa.com/joinchat/1596194834C9a48c543fe