eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
♻️🕊♻️🕊♻️🕊♻️🕊♻️🕊♻️🕊♻️🕊 🕰 چند دقیقه‌ی بعد مادر همراه امیر محسن وارد شد. شور و اشتیاقی که با دیدن امیر‌محسن در چشمان صدف به وجود آمد، نمی‌دانستم به چه تعبیر کنم. صدف با دیدن مادر و امیر محسن کلا مرا فراموش کرد. با سوالاتی که از برادرم می‌پرسید او را به حرف وادار می‌کرد. بحثشان در مورد مسائل روانشناسی بود. صدف سر به زیر گوش می‌کرد و میوه اسلایس می‌کرد. بعد از این که پیش دستی پر شد. از روی میز برداشت و به طرف من گرفت. با تعجب نگاهش کردم. –نمی‌خورم صدف جان، واسه من پوست کندی؟ لبخندی زد و گفت: –توام بردار. به آقا امیر محسنم بده. صندلی من مابین امیرمحسن و صدف بود. پشت چشمی برای صدف نازک کردم و پیش دستی را از دستش گرفتم و جلوی امیرمحسن گذاشتم. مادر گفت: –دستت درد نکنه دخترم. الهی عاقبت بخیر بشی. نگاهی به مادر انداختم. –مامان‌جان حالا یه خیار و یه سیب اونقدر دعا و ثنا نداشت‌ها. من عین کوزِت اینجا کار می‌کنم یه بار اینجوری دعام نکردی. امیرمحسن هم از صدف تشکر کرد و بعد گفت: –اُسوه جان، مامان همیشه دعات می‌کنم. فقط نه با صدای بلند. مادر گفت: –اگر دعای من نبود که تا حالا به اینجا نمی‌رسیدی. بعد هم بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت و زیر لب گفت: –برم شامم رو بزارم. سرم را نزدیک گوش صدف بردم و گفتم: –من به کجا رسیدم؟ فکر کنم مامانم نفرینم کرده. صدف خندید. –منظورشون دوستی با من بود، تو الان مقامت خیلی بالاست با من رفیقی الان داغی حالیت نیست. امیر محسن خندید و دوباره بحثشان را با صدف از سر گرفتن. حوصله‌ام از حرفهایشان سر رفت. به اتاقم رفتم و تعویض لباس کردم. بعد به آشپزخانه رفتم تا به مادر کمک کنم. –مامان کاری نداری؟ فکر کردم الان می‌گوید "نه دخترم تو برو پیش دوستت بشین" زهی خیال باطل. –مگه میشه کار نباشه. بیا این پیازها رو پوست بکن و خرد کن و بعدشم تفت بده. پیازها را که پوست کندم گفت: –بعد از این که خورشت و بار گذاشتی یادت نره برنج رو خیس کنی. من برم پیش صدف تنها نباشه. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –مامان جان شما الان مطمئنی امده بودی شام درست کنی؟ حق به جانب گفت: –وا مگه من و تو داریم؟ تو توی این خونه غذا نمی‌خوری؟ دیدم اگر یک کلمه‌ی دیگر حرف بزنم بحث بالا می‌گیرد. سرم را پایین انداختم و فقط زیر لب گفتم: –دیگه من روی کوزِت رو سفید کردم. هم بیرون کار کن هم خونه آخرشم... –چیه غر میزنی، پس لابد من کوزتم که صبح تا شب باید بشورم بسابم. –غر چیه، من با خودم دارم حرف میزنم مامان جان شما برید پیش مهمون. از درون حرص می‌خوردم. "خب خودت پرسیدی کاری داری یا نه، مامان چیکار کنه، امدی مثلا بگی کار من خیلی درسته؟ حالا یه غذا درست کردن چیه که خودت رو با کوزِت مقایسه می‌کنی. بیچاره اون دختر تو اون سن کم، شب و نصف شب میرفت تو جنگل تاریک، سطل سطل آب میاورد." سرم را بالا آوردم که غر بزنم ولی در عوض گفتم: –خدایا عاشقتم که اینقدر سورپرایزم میکنی. ای سورپرایز کننده. دوباره با خودم گفتم"نه سورپرایز خارجیه، شاید خدا انگلیسیش خوب نباشه، ای غافلگیرکننده‌ی عاشقتم. " موقع خیس کردن برنج صدف به آشپزخانه آمد و با لحن خنده داری گفت: –خانم شما که همش تو آشپزخونه‌ایی امدیم خودتون رو ببینیم. بعد در قابلمه‌ی خورشت را برداشت. –این چه خورشتیه؟ نمک برنج را ریختم. –خورشت قارچ. متفکر نگاهم کرد. –تاحالا نشنیدم. –این خورشت چند روزه تو خونه‌ی ما متولد شده، دقیقا از وقتی که دولت تصمیم گرفت ملت نقرص نگیرن. –من فکر می‌کردم شما رستوران دارید هر روز کباب و چنجه می‌خورید. –اونحوری که باید هممون نقرص می‌گرفتیم. والله ما تو دوره‌ی دولت خدمتگزارم اینجوری که تو میگی گوشت نمی‌خوردیم. چه برسه تو این دولت گرین کارتی. صدف چشم‌هایش گرد شد. –واقعا؟ حالا من فکر می‌کردم فریزتون پر گوشته. در فریزر را باز کردم. –اگه تو یه بسته گوشت پیدا کردی من صحبت می‌کنم جایزه‌ی چند میلیون دلاری ناسا رو برای حل چالش قرن به تو تقدیم کنن. در فریزر را بست. –الان رو نمیگم منظورم تو اون دوره بود. الان که آره واقعا سخت شده. فقط موندم چیزی که ما می‌بینیم، روز به روز گرونیه ولی چیزی که دولت میگه کاهش روز به روز تورم واسه راحتی مردمه. –آخه مردمی که دولت تو نظرشه ما نیستیم. مردم اون همون کسایی هستن که تو خیابون فرشته و نیاوران و کوچه پشتی خونه‌ی خودش زندگی می‌کنن. که وقتی میرن مغازه فقط جمع میکنن میارن، اصلا نمیفهمن چیزی گرون شده یانه، بعد دولتم که میگه کاهش تورم داشتیم میگن حتما داشتیم آفرین چه دولت با تدبیری داریم. صدف لبخند زد. –اونا که مغازه نمیرن نوکراشون براشون خرید میکنن، اونایی هم که نوکر ندارن زنگ میزنن براشون میارن. ... .....★♥️
11.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✳ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: امام حسین همان کارى را میکند که پیغمبر اکرم با نصارا کرد؛ یعنى اولادش را، نسائش را، اَنفُسش را آورد میدان؛ یعنى عزیزترین سرمایه‌هایش و همه‌ى موجودى خودش را برداشت آورد براى دفاع از حقیقت و براى قیام لله‌. ۱۳۸۰/۱۲/۲۱ ❣
🌴•°🖤°•🌴 🖤 قیـامت بے حسیـن غـوغـا نـدارد🥀 شفـاعت بے حسیـن معنـا نـدارد🥀 حسینے بـاش ڪه در محشـر نگویند🥀 چـرا پـرونده ات امضـاء نـدارد.🥀 🖤 ❀••••❈✿❤️✿❈••┈•• ❀••••❈✿❤️✿❈••┈••❀
روزِ توست. روز کوچکترین مهتاب نورانی کربلا.❤️ حجتی نورانی تر از مهتاب. بتاب بر قلب جهان. بتاب ای مهتابی ترین سرباز حسین علیه السلام. السلام
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ عزیزم حسین به اندازه تو..؛ هیچکی رو دوست ندارم حسین.. ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🖤"شش ماهه من" اگر چه فردی 💚تو "مرد شهادت و نبردی" 🖤"سرباز همیشه فاتح من" 💚لبخند بزن که "فتح کردی" 🖤تا داد تو بر فلک رسانم 💚خون تو به آسمان فشانم" 🖤شهادت جانسوز 💚کوچکترین سرباز کربلا 🖤حضرت علی اصغر(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌اسیر عشق تو از هر دوعالم آزاد است 🚩یاحسین ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| . . لبخنـد و اخم هر دو چروکی به‍ چهره است.. وصلـ و فرآق هر دو مـرا پیـر کرده‍ است. .🥀 🖤✨ | | ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🕊 گرَم تو در نگشایی، کجا توانم رفت؛ به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست‌... ...♡
🎖🎲🎖🎲🎖🎲🎖 🕰 آن شب موقع خواب راستین پیام داد که از فردا به شرکت بروم و کارم را شروع کنم. با خواندن پیامش استرس و تپش قلب گرفتم. نمی‌دانستم چطور باید با او روبرو بشوم. حس‌های عجیب و غریبی در من رشد می‌کرد که نه به نور نیازی داشت نه به آب و نه توجه. نمی‌‌دانم چه‌جور موجودی بود. وقتی موضوع را پیامکی به صدف اطلاع دادم گفت که اول برای چند روز از صارمی مرخصی بگیرم تا جای پایم را در شرکت سفت کنم بعد از فروشگاه تسویه کنم. گفت نباید بی‌گدار به آب بزنم. چرا به فکر خودم نرسید. فردای آن شب کت بلند و دامن کتان تا قوزک پایم را پوشیدم. روسری سورمه‌اییم را که هم رنگ کت و دامنم بود را سرم کردم و جوری مرتبش کردم که هیچ مویی از آن بیرون نباشد. مادر وارد اتاق شد و با دیدنم پرسید: –چرا لباس کارت رو نپوشیدی؟ –مامان یه جوری میگید لباس کار انگار... همون مانتو دامن قهوه‌ایت رو می‌گم. این همه پول دادی واست دوختن. –خب مجبور بودم. خودتون که مانتو صدف رو دیدین، هم کوتاهه هم مدل مغنعه‌اش ضایع است. هر چی به صارمی گفتیم حداقل قد مانتوها رو بلند‌تر بگیره قبول نکرد. منم مجبور شدم برم از همون رنگ پارچه پیدا کنم و برای اون مانتو دامن بدوزم. وگرنه اون مانتو رو با شلوار نمیشد پوشید کوتاه بود. الانم تو یه شرکت کار پیدا کردم، دارم میرم اونجا، اگه کارش خوب باشه دیگه از دست فروشگاه راحت میشم. –خب پس دیگه اون روسری قهوه‌ایی من رو نمی‌خوای دیگه. نگاه متعجبم را به مادر دوختم. –کدوم روسری؟ –وا! همون که ازم گرفتی با اونیفرم لباس فروشگاه ست کردی دیگه. –آهان، نه، یدونه برات می‌خرم مامان، اون دیگه کهنه شده. –نمی‌خوام، روسری خودم رو بده، الان اون روسری کلی گرون شده، مگه می‌تونی لنگش رو بخری. نوچی کردم و روسری را از کمد برداشتم و به دستش دادم. ریمل را که برداشتم مادر گفت: –باز که از این آت و آشغالها... –مامان، من حتی یه کرمم نمیزنم، فقط یه کم ریمل میزنم، آخه مژهام خیلی کمه. مادر به طرف در اتاق رفت. –وا مژه به اون بلندی داری، مگه ندیدی اون روز امیر محسن به خواهرت چی گفت؟ –نه. چی گفت؟ –گفت آرایش کردن بیرون از خونه یعنی اعتماد به نفس نداشتن و حرفی برای گفتن نداشتن. بعد همانطور که از اتاق بیرون می‌رفت ادامه داد: –البته تو بزن واقعا چی داری واسه گفتن، نه اخلاق داری، نه هنری داری، نه... بقیه‌ی حرفهایش را نشنیدم چون از اتاق دور شده بود. پوفی کردم و پنجره را باز کردم. ریمل را به بیرون پرت کردم و پنجره را محکم بستم. آنقدر محکم که دوباره صدای مادر درآمد. –چه خبرته شکست اون شیشه‌ها. بلند گفتم: –این پنجره شیب داره خودش یهو بسته میشه تقصیر من نیست. "پس چرا صدای دل من رو نمی‌شنوی که راه به راه با حرفات می‌شکنه مامان جان" مادر دوباره وارد اتاق و به طرف کمد رفت و زمزمه‌وار با خودش گفت: –نمیشه به بچه‌های الان حرف زد، خوبه نگفتم آرایش نکن. از اون عمت حداقل یاد بگیر، داخل خونه عروسکه، ولی بیرون ساده و... باز هم بقیه‌ی حرفش را نشنیدم چون از اتاق بیرون آمده بودم. وارد شرکت که شدم خانم بلعمی، همان ارایشی که یک خانم انتهایش بود ظاهر شد –آقای چگینی گفتن قراره از امروز مشغول به کار بشید. "مامانم تو رو ببینه چی میگه" با شنیدن اسم راستین لبخند بر لبم آمد. —خود آقای چگینی کجا هستن؟ –تو اتاقشونن. میز کارتون رو گذاشتیم تو اتاق آقای طراوت. با تردید پرسیدم: –من باید دقیقا چی کار کنم؟ اشاره به اتاق در بسته‌ایی، که در کنار اتاق راستین قرار داشت کرد. –برید تو اتاق، کامران خان هستن، براتون توضیح میدن. از کنار اتاق راستین که می‌گذشتم در اتاقش را باز کرد و گفت: –چند لحظه بیایید کارتون دارم. کمی جا خوردم. "بابا یه سلامی یه علیکی چرا یهو از اتاقت می‌پری بیرون، ترسیدم." وارد اتاق شدم و سلام کردم. نگاهی به سرتا پایم انداخت. –بفرمایید بشینید. از دستش دلخور بودم. می‌دانستم نباید دلخور باشم. ولی برای قانع کردن خودم شاید به زمان نیاز داشتم. به روبرو خیره شدم. سرد گفتم: –ممنون من راحتم، شما حرفتون رو بزنید. –به کامران سپردم همه چیز رو براتون توضیح بده، اگر مشکلی داشتید حتما به من بگید. به طرف در خروجی پا کج کردم و گفتم: –ممنون. –اُسوه خانم. دوباره با شنیدن اسمم از دهانش نفسم بند آمد. گفتم: –میشه تو محیط کار اسم کوچیکم رو صدا نزنید؟ –اینجا همه راحتن مشکلی نداره. اخم کردم. –ولی من راحت نیستم. دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد و روبرویم ایستاد. –شما از دست من ناراحتید؟ –نه، مگه شما کاری کردید؟ چشم‌هایش را ریز کرد. –ظاهرا که اینطوره. "نه‌بابا ریمل نزدم اینجوری به نظر میاد. ولی چرا بازم حرفی برای گفتن ندارم؟ شاید واقعا مامان راست میگه." کمی تامل کردم و گفتم: ... .....★♥️★.