eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
از‌یہ‌بـݩده‌خـدایۍ پـرسـیدم: حاجـے‌ڪارۍ‌‌ڪہ‌سودش‌زیاد‌باشــہ‌و دسـٺ‌توش‌ڪـم؛سـراغ‌دارۍ؟؟ گفـټ:شڪرخدا...🌱 ...♡~ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
{وَنَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَيْرِ فِتْنَة} - چه بسیار انسان هایی که یک شَبه شدند.. (:🥀 + حواست هست..؟! ...♡~ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🕰 چشم به گوشی‌ام دوختم و در دلم شروع به شمارش کردم. هنوز به عدد ده نرسیده بودم که تلفنم زنگ خورد. سرم را تکان دادم و رنگ قرمز را به سبز رساندم. –آخه تو که می‌خوای هنوز قهر نکرده آشتی کنی چرا خودت رو ضایع می‌کنی. با بغض گفت: –آره دیگه، توام می‌دونی من طاقت قهر ندارم، نه دنبالم میای، نه حرفم رو گوش می‌کنی. –با این آمار قهری که تو داری اگه بخوام بیام دنبالت که باید کلا کار و زندگیم رو ول کنم و همش در حال منت کشیدن باشم. بعدشم اگر واقعا طاقت نداری من که گفتم بیام خواستگاریت و محرم بشیم، تو خودت قبول نمی‌کنی. اگه اینجوری پیش بری یهو دیدی رفتم خواستگاری یکی دیگه‌ها، کمی آرامتر شده بود. –شوخیاتم بی‌مزس. لبخند زدم. –باور کن جدی گفتم، مامان بد جور گیر داده، میگه زودتر باید سروسامان بگیرم. –اونقدر که گوش به فرمان مامانت هستی، اگر به حرف من گوش می‌کردی الان اوضاعمون بهتر از این بود. اون دختره‌ی... حرفش را بریدم. –هیس دوباره در مورد چیزهایی حرف زدی که به تو مربوط نمیشه. صدبار گفتم تو کارای من دخالت نکن. –یعنی چی دخالت نکنم چطور مادرت تو ازدواج تو دخالت میکنه ازش حرف شنوی داری اونوقت... عصبی گفتم: –دوباره که دخالت کردی، پری‌ناز اگه بخوای به این حرفهای مزخرفت ادامه بدی قطع می‌کنم. –قطع کن به درک، اینم جای ناز کشیدنته؟ من و باش که... می‌دانستم شروع به غر زدن که کند ول کن نیست. این حس تنفر از غرغرهایش باعث شد گوشی را قطع کنم. هنوز به چند ثانیه نرسید دوباره زنگ زد. جواب ندادم. ولی او ول کن نبود تا حرفهایش را نزند دست بردار نیست. گوشی‌ام را روی سایلنت گذاشتم. کار همیشگی‌اش است باید هر طور شده حرفهای احمقانه‌اش را به گوشم برساند. اینجور وقتها تنفر عجیبی از او در دلم ایجاد می‌شود. نفس عمیقی کشیدم و سرم را روی میز گذاشتم. به این فکر کردم آیا می‌توانم با پری‌ناز زندگی کنم؟ با تقه‌ایی که به در خورد. سرم را از روی میز بلند کردم. اُسوه بود. با دیدن چهره‌ی بهم ریخته‌ام همانجا خشکش زد. –بیایید تو، چرا اونجا وایسادیید؟ در را بست و به طرف میزم آمد. جلوی میز ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت. –چیزی شده؟ شرمنده گفت: –می‌خواستم از پری‌ناز خانم عذر خواهی کنم، نباید اونجوری باهاشون حرف میزدم. – مهم نیست. نیازی به عذرخواهی نیست، اون نباید تو هر کاری دخالت کنه. –آخه آقای طراوت گفتن با امدن من بین شما به هم خورده، گفتن من باعث بیکار شدن پری‌ناز خانم شدم و خیلی حرفهای دیگه، من امدم بعد از عذر خواهی از اینجا برم. چون بالاخره این شرکت سهم آقای طراوت هم هست اگه ایشون راضی نباشن حقوقی که من می‌گیرم...حرفش را تمام نکرد. از حرفش اخم‌هایم در هم رفت. از پشت میز بلند شدم و به طرفش رفتم. چشمان عسلی‌اش که به نگاهم افتاد، آب دهانش را قورت داد. روبرویش ایستادم در صورتش دقیق شدم. روسری‌اش را با مهارت خاصی طوری بسته بود که فقط گردی صورتش مشخص بود. ابروهای کوتاهش باعث شده بود درشتی چشم‌هایش بیشتر به چشم بیاید. مژه‌هایش آنقدر بلند و بافاصله بودند که میشد شمردشان. گونه‌هایش سرخ شده بودند نمی‌دانم از خجالت بود یا عصبانیت. نکند از ترس باشد. با این فکر و با دیدن چهره‌‌ی نمکینش از نزدیک، عصبانیتم کمی فرو کش کرد. نا‌خواسته لبخند به لبهایم آمد. روی صندلی که جلوی میز بود نشستم. جلویم میز کوچکی بود و آن طرف میز هم چند صندلی قرار داشت. به صندلیها اشاره کردم. –بشینید. بعد از نشستن گفت: –بابت قراری که قبلا با هم گذاشتیم نگران نباشید. من توقعی از شما ندارم. به نظرم به هم خوردن خواستگاری ربطی به شما نداشته، باید اینطور میشد که شد. شاید بتونم دوباره به کار قبلیم برگردم. بالاخره شاید پری ناز خانمم حق داشته باشن، من جای... –حرفش را بریدم. –اون حقی نداره، اون موقع که اینجا کار می‌کرد هر روز با هم درگیری داشتیم. اگه تو از اینجا بری من مجبورم دنبال کس دیگه‌ایی بگردم، هیچ وقت اجازه نمیدم کامران برای من حسابدار پیدا کنه، بعد بلند شدم و گوشی روی میز را برداشتم و شماره‌ی کامران را گرفتم. به دقیقه نکشید که وارد اتاق شد. هنوز در را نبسته بود که پرسیدم: –کامران، وقتی با هم شریک شدیم مگه قرار نشد هر کس رو برای کار میاریم اینجا باید من تایید کنم نه تو؟ کامران با دهان باز همانجا جلوی در ایستاده بود. بعد با مِن ومِن گفت: –من که حرفی نزدم. با دست به اُسوه اشاره کردم. –پس خانم مزینی چی میگن؟ کامران دستهایش را به علامت در جریان نیستم باز کرد. –چی میگه؟ اُسوه بلند شد و گفت: –نه، ایشون نگفتن من برم. من خودم میخوام... حرفش را بریدم. –ببینید خانم مزینی جلوی کامران دارم میگم، تا من نگفتم شما همینجا کار می‌کنید من خودم نمی‌خوام پری‌ناز بیاد اینجا کار کنه، شما هم نباشید یکی دیگه رو خودم پیدا می‌کنم میارم به کسی هم ربطی نداره. ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومـه‌ ڪربـلآ‌ بـرم••😢 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
در این شبِ زیبا دعا میکنم مرغ آمین بیاید و بر آرزوهایتان آمین بگوید دلواپسی درخیالتان نماند و آرام باشید چه چیزی از آرامش ناب خوش تر شبتون بخیر🌙🌟✨🌟✨🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ چشمهای دل من در پی دلداری نیست درفراق توبجز گریه مرا کاری نیست سوختن درطلب یوسف زهراعشق ست بنازم به چنین عشق که تکراری نیست 🌼 🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❅ ۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
🌸✨هرڪس سوره هاے ↯ ⇦ ذاریات ⇦ طلاق ⇦ مزمل ⇦انشراح را هر روز بخواند روزے او زیاد مےشود و بسیار شگفت آور است✨ 📚 روح و ریحان ۸۱ ✾•• ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅12نکته که باید هر روز به خودتان یادآوری کنید: 🌸گذشته را نمی توان تغییر داد. 💕نظرات دیگران، واقعیت شما را مشخص نمی کنند. 🌸سفر هر کسی در این زندگی، متفاوت است. 🍃همه چیز با گذر زمان بهتر می شود. 🌸قضاوت ها، اعترافات شخصیت خود شما هستند! 💕زیادی فکر کردن، باعث ناراحتی می شود. 🌸شادی در درون شما یافت می شود. 🍃افکار مثبت، خالق چیزهای مثبت هستند. 🌸لبخند، مسری است. 💕مهربانی، مجانی است. 🌸فقط موقعی بازنده هستید که تسلیم و منصرف شوید. 🍃از هر دست بدهيد، با همان دست پس می گیرید. ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش تماشاگران لبنانی به تعزیه؛ وقتی شبیه خوان امام حسین(ع) یاری می طلبد... ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
°• وٙ لَأَبِْڪیَنَّ عَلَیڪَْ بڪُاءَ الْفَاقِدِین َ... و در نبودنت بلند بلند گریه مےکنم منتقم خون حضرت سیدالشهداء ... |
🍀🍀🍀🌸🍀🍀🍀🌸🍀🍀🍀🌸🍀🍀🍀🌸 🕰 با شنیدن حرفهایم کامران از در بیرون رفت. صدای تلفن روی میز باعث شد ، فوری گوشی را بردارم. منشی گفت: –آقا، پری ناز خانم پشت خط هستن. خواستم بگویم وقت ندارم. ولی گفتم: –وصل کن. همین که تلفن وصل شد ادامه حرفهایش را از همانجا که موبایلم را قطع کرده بودم بدون سلام شروع کرد. –من و باش که می‌خواستم کمکت کنم. اگه من حسابدار اونجا بشم حقوقی ازت نمیخوام ولی... چشم‌هایم را بستم. –حالا بعدا با هم حرف میزنیم الان جلسه دارم. –آره میدونم، من رو انداختی بیرون که با اون دختره‌ی زبون نفهم جلسه بزاری آره، حتما امده زیرآب من رو بزنه، از نبود من سو استفاده... گوشی را قطع کردم و زمزمه وار گفتم: –اصلا حرف حالیش نیست، فقط مثل نوار ضبط شده حرف میزنه. این تند تند حرف زدنش دیوانه‌ام می‌کرد. در اتاق را باز کردم و با تشر به منشی گفتم: –خانم هیچ تلفنی رو وصل نکنید. منشی درحال حرف زدن با تلفن بود. از شخص پشت خط پرسید: –چرا قطع شد؟ بعد رو به من گفت: –پری‌ناز خانم هستن. جدی‌گفتم: –گفتم هیچ تلفنی. منشی مستاسل گفت: –آخه اصرار دارن، میگن کار واجب دارن. به طرف میز رفتم و گوشی را از دست منشی گرفتم. –چطوری تو این چند ثانیه که قطع شد فوری دوباره زنگ زدی؟ کار واجبت رو زود بگو. سکوت کوتاهی کرد و بعد با گریه گفت: –واقعا که راستین فکر نمی‌کردم اینقدر سنگدل باشی، تو چرا اینجوری شدی؟ دیگه ناراحتیام برات اهمیتی نداره. این زود گریه‌کردنهایش باعث میشد اصلا کوتاه نیایم. صدایم را کمی بالا بردم. –کار واجبت رو بگو. –میخوای زود از دست من خلاص بشی که بری با اون دختره جلسه بزاری؟ –دقیقا، دوباره شروع کرد با گریه به غر زدن. حرفهایش برایم تکراری بود. هر دفعه که از هم دلخور می‌شدیم دقیقا همین حرفها را میزد. دیگر از شنیدن این حرفها حالم به هم می‌خورد. گوشی را قطع کردم و رو به منشی که هاج و واج نگاهم می‌کرد گفتم: –هیچ تلفنی رو وصل نکن بخصوص پری‌ناز. حتی اگه گفت داره میمیره. بیچاره خانم بلعمی فقط مات مانده بود. حتی نتوانست جوابی بدهد. نزدیک اتاق که شدم یاد چیزی افتادم. برگشتم و روی میز خم شدم و در حالی که دندانهایم را روی هم می‌ساییدم گفتم: –دفعه‌ی آخرتم باشه آمار کارهای من رو یا شرکت رو به پری‌ناز میدیا، یک بار دیگه ببینم یا بشنوم اخراج میشی. تفهیم شد؟ با تکان‌های شدید سرش اعلام فهم کرد. وارد اتاق که شدم. دیدم اُسوه همانجا ایستاده. پشت میز خودم رفتم و بدون این که نگاهش کنم گفتم: –شما هم برید بچسبید به کارتون و مطمئن باشید هیچ مشکلی نیست. تکان نخورد همانجا ایستاده بود. سرم را بلند کردم. سر‌ به زیر گفت: –آقای چگینی همین که تکلیف این حسابها و چک برگشتیها مشخص شد من از اینجا میرم. اگه فعلا می‌مونم فقط به خاطر اینه که به همه ثابت بشه این چیزا ربطی به من نداره. پوفی کردم. –اونا که فکر می‌کنن به شما ربط داره هدفشون چیز دیگس. مهم من هستم که اینطور فکر نمی‌کنم. تحت تاثیر حرفهای دیگران قرار نگیرید. سرش را تکان داد و رفت. با روشن و خاموش شدن گوشی‌ام دوباره اسم پری‌ناز روی گوشی‌ام ظاهر شد. وقتی جواب ندادم دوباره و چند‌باره زنگ زد. همین که مایوس شد شروع به پیام دادن کرد. هنوز پیام اول را نخوانده بودم که پیام بعدی‌ا‌ش آمد. دقیقا انگار یک قانون خاصی برای خودش موقع قهر داشت که تمام این کارها را پشت سر هم باید انجام می‌داد. جالب اینجا بود که حرفهایش هم شبیهه حرفهای دفعات قبل بود. همه تکراری و شبیه به هم. ... .....★♥️★....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥|🎙سیدرضا نریمانی من به غم تو گرفتارم یارم ... ◾️براي دوستان‌تان ارسال كنيد •• ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 💽 آیا عبادت، باعث سلامتی بدن میشود؟؟ 🔺اين كليپ را انتشار دهید تا به هموطنامون خدمتی كرده باشيم 🖥 ببینید و نشر دهید 📡 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 السّلام علیک یا ابا عبدالله الحسین -حسین علیه السلام ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🕊قاصدک حرف دلم را به خدایم برسان🕊 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🌱🔮🌱🔮🌱🔮🌱🔮🌱🔮🌱🔮🌱🔮 🕰 *** چند روزی بود که پری ناز سروکله‌اش در شرکت پیدا نبود. من هم با تمام نیرو به حسابها میرسیدم تا شاید بتوانم مشکل را پیدا کنم. بعد از خوردن ناهار دنبال فرصت مناسبی می‌گشتم تا بتوانم نماز بخوانم. نزدیک ساعت سه بود که بالاخره فرصتش پیش آمد. به سرویس رفتم و وضو گرفتم. بعد به خانم ولدی اشاره کردم که می‌خواهم نماز بخوانم. لب زد: –کسی تو آبدارخونه نیست. بعد به طرف خانم بلعمی رفت و شروع به حرف زدن کرد. وارد اتاق به قول خانم ولدی مخفی شدم و در را بستم و چراغ را روشن کردم. اینجا هوا کمی خفه بود. یک پنجره‌ی خیلی کوچک به بیرون داشت و نور ضعیفی وارد اتاق دو در دو میشد. دوش و شیرآلاتش جرم گرفته و کهنه بود و موکت رنگ و رو رفته‌ایی کف اتاقک پهن بود. بعد از آن که نمازم را خواندم. در حال تا زدن چادر نماز خانم ولدی بودم که صدایی توجهم را جلب کرد. صدای کامران بود که با وُلم پایینی انگار به در اتاقک تکیه زده بود و با تلفن حرف میزد. گوشم را به در چسباندم. –واقعا بهش گفتی اخراجش کنه؟ ... –موافقت کرد؟ ... –منم برام سواله که چرا اینو برداشته آورده اینجا، میگم شاید بو برده و میخواد از همه‌‌چی سر در بیاره. ... –اخه اینجوری بدتر لج میکنه که... بعد انگار کسی وارد آبدار‌خانه شد. چون کلا موضوع صحبتش تغییر کرد. –بله، شما زنگ بزنید ما کارشناس می‌فرستیم جاش رو تعیین کنن و بهتون قیمت بدن... همانطور که حرف میزد صدایش دورتر و دورتر میشد. خانم ولدی در اتاق را باز کرد و با صدای خفه‌ایی گفت: –زود باش بیا بیرون دیگه، مگه نماز جعفر طیار میخونی. آقا باهات کار داره. فوری از اتاقک بیرون آمدم و درش را بستم و گفتم: –آقای طراوت اینجا وایساده بود با تلفنش حرف میزد، نمیشد بیرون بیام. لبخند زد. –حالا کسی ندونه فکر میکنه ما داریم چیکار می‌کنیم که اینقدر یواشکی... با وارد شدن راستین به آبدارخانه فوری گفت: –گفتم بهشون آقا. الام میان. راستین اخم کرد. –اگه گفتی پس چرا وایسادید دارید حرف میزنید؟ به طرفش رفتم و گفتم: –داشتم میومدم. وارد اتاق شدیم. روی صندلی نشستم. او هم پشت میزش رفت. –همه‌ی حسابهای قبلی رو از کامران گرفتید؟ –بله، چند روزه دارم کارهاش رو انجام میدم. یه کم وقت گیره. –از یه کم بیشتره. متوجه شدم جدیدا تا دیروقت می‌مونید شرکت تا حسابها رو دربیارید. روی صندلی کمی جابه‌جا شدم. –شما که زود می‌رید از کجا... –از اونجا که خانم ولدی اجازه گرفتن که کلید در شرکت رو بهتون بده، گفتن صبح‌ها که زودتر از بقیه میاد شما هستید. چطور می‌گفتم کار بهانس زودتر می‌آیم و دیرتر می‌روم که بوی عطر تو را کمی بیشتر استنشاق کنم. دیر می‌روم تا در هوایی که تو از صبح در آن دم و بازدم داشتی نفس بکشم، زود می‌آیم چون دلم بی‌تاب است برای دیدنت، حتی نگاه کردن به در اتاق بسته‌ات هم آرامم می‌کند. به میزش خیره شدم. –می‌خواستم کار جلو بیفته. –خب؟ –راستش بعضی حسابها تراز درنمیاد. میدونم یه مشکلی هست، موضوع اینه که اون مشکل پیدا نمیشه، ظاهرا حسابها درسته ولی... –یعنی باید حسابرس بیاد؟ –به نظرم اوردنش لازمه. حسابرسها مو رو از ماست بیرون میکشن. تو یکی دو روز میتونن ایراد کار رو دربیارن. من تو فروشگاه که کار می‌کردم همچین اتفاقی افتاده بود. حسابدار نتونست مشکل رو کشف کنه. راستین تاملی کرد و گفت: –حالا تا هفته‌ی دیگه شما حواستون به همه چی باشه، یه مشتری از شهرستان دوربین خواسته، کامران رو می‌فرستم هم کارشناسی کنه هم نصب، همون روزم حسابرس میارم. کامران نباشه بهتره. ..... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 یه قلب مبتلا تو این سینه ست 🎤 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
جامانـده ترین لالهء باغ شهدایـــم ! دلتنگــی ِ صـد قافله دارم ، گلــه دارم... گلــه دارم.... !! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
❤️ حال ما دنیا نشینان بی تو اصلاً خوب نیست😔 بی تو در دنیای ما جز فتنه و آشوب نیست☄ باغ های این حوالی را همه سرما زده💔 دور از خورشید هرگز حاصلی مرغوب نیست 😭 بی تو آداب مسلمانی دگرگون گشته است 😓 شیعه ی این روزها چندان به تو منسوب نیست 💔 🖤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🖤 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مــولایــم . . . ای دیدنت بهانه ترین خواهش دلم فکری بکن برای من و آتش دلم دست ادب به سینه ی بیتاب میزنم صبحت بخیر حضرت آرامش دلم اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
تو را به زبان ساده شعر دوست دارم به زبان عاشقانه فارسی به آن زبان که حافظ غزل هایش را جهانی کرد به آن زبان شورانگیز رباعی های خیام و همان زبان که عشق سوزناک عارفانه مولوی در آن فریاد می کشد ترا به زبان عشق دوست دارم به زبان ساده سعدی ...👌♥️ 🍃🌸 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
آرزوهایت را از او طلب کن😇 چرا که خواست خواستِ خداست😊 هر آنچه او بخواهد همان مي‌شود🌹 به اراده ی او هرغیر ممکنی ممکن می گردد✨ ‌ ان شاء الله خوشبختیِ همه مجردا 💍❤️🙏 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ بـازم پَـرچَم ایـن حـرم رو بُـلـند کُـن😭 به یاد سردار دلها 😭 ☘☘☘ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
: نمــازِ دو رڪعت است، رڪعتِ اول در دنیــا رڪعتِ دوم در جنتِ لقاءالله وضوے آن صحیح نیست مگــر با .. 🕌🕌🕌🕌🕌🕌 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🌱🔮🌱🔮🌱🔮🌱🔮🌱🔮🌱🔮🌱 🕰 نمی‌دانستم موضوع تلفن آقای طراوت را مطرح کنم یا نه. اصلا نمی‌دانستم چطور مطرح کنم که مشکلی پیش نیاید. یاد محبتهای کامران بد جور روی وجدانم راه می‌رفت. "نه به محبتهاش نه به این که دلش میخواد من از اینجا برم." با صدای راستین به خودم آمدم. با مهربانی و لبخند همانطور که نگاهم می‌کرد پرسید: –به چی فکر می‌کنی؟ "این چرا یهو خودمونی شد." نگاهم را به میز مقابلم دادم. از پشت میزش بلند شد و روبرویم روی صندلی نشست. ضربان قلبم تند شد. دستهایش را در هم گره زد و کمی روی میزی که جلویمان بود خم شد. بوی عطرش حالم را عوض کرد. غوغایی در دلم به پا شد. از خودم ترسیدم. دیگر خودم را نمی‌شناختم. نخواستم به چشم‌هایش نگاه کنم. نگاهم را به پنجره دادم. ابرها دیده می‌شدند. سیاه رنگ بودند. در خرداد ماه چه وقت باران بود. سیاهی ابرها ترسی به جانم انداخت که باعث شد از جایم بلند شوم. به طرف در رفتم. دستم که روی دستگیره رفت گفت: –کجا؟ حرفت رو بزن. از حرفش در جا میخکوب شدم. دوباره رفت و پشت میزش نشست و گفت: –اگه چیزی دستگیرت شده بگو، خیالت راحت باشه. نگاهش نکردم. کمی از در فاصله گرفتم و با لرزشی که در صدایم ایجاد شده بود گفتم: –نمی‌دونستم پری‌ناز خانم باهاتون شرط گذاشتن که من رو تا اخراج نکنید... با بُهت پرسید: –کی بهت گفته؟ –مهم نیست. خواستم بگم اگر اینجا موندن من باعث شده... دوباره از جایش بلند شد. –پرسیدم تو از کجا میدونی؟ –نمی‌تونم بگم؟ –پشت در اتاق من گوش وایساده بودی؟ با دهان باز نگاهش کردم. –نکنه اینجا جاسوس داره؟ اخم کردم. – گوش واینساده بودم. از دهن یکی شنیدم. چشم‌هایش گرد شد. –نگو از دهن پری ناز شنیدی که باورم نمیشه. سرم را به طرفین تکان دادم. –پس از دهن کی شنیدی؟ با عجز نگاهش کردم. –اگه قول میدید بین خودمون بمونه میگم. با تکان دادن سرش اشاره کرد که قول می‌دهد. –از دهن آقای طراوت وقتی داشت تلفنی با یکی حرف میزد. با لکنت گفت: –ب...ا...کی؟ –چیزی نگفتم و فقط شانه‌ایی بالا انداختم. شل شد و خودش را روی صندلی رها کرد. نگاهش خیره به روبرو بود. برای چند دقیقه به همان حال ماند. جلو رفتم. –آقای چگینی حالتون خوبه؟ دستهایش را جلوی صورتش گرفت و نفسش را محکم بیرون داد. –تو مطمئنی؟ جوابی ندادم. –یعنی جلوی تو حرف میزد؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم. چشم‌هایش را ریز کرد. –پس چطوری شنیدی؟ –خب، من پشت در بودم، اون نمی‌دونست. ایستاده بود همونجا حرف میزد. –کدوم در؟ –تو آبدار‌خونه. –آبدارخونه که در نداره. سکوت کردم و به طرف در راه افتادم. نزدیکم آمد و به چشم‌هایم خیره شد. از حرف زدنم پشیمان شدم. فکر نمی‌کردم اینقدر به هم بریزد. گفتم: –حالا چه فرقی داره، بعد پا کج کردم تا خودم را به در برسانم. آستین کُتم را گرفت. تیز نگاهش کردم. بی‌تفاوت به نگاهم گفت: –درست توضیح بده که بتونم باور کنم. دستم را کشیدم. اخمم عمیق‌تر شد. دلم نمی‌خواست در این حال ببینمش ولی از کارش خوشم نیامد. جدی‌تر از همیشه گفتم: –من توضیحم رو دادم برام مهم نیست که باور می‌کنید یا نه. فوری از اتاق بیرون آمدم و به طرف میز خودم رفتم. پشت سیستم که نشستم کامران چای به دست داخل اتاق شد و با لبخندی پرسید: –توام چای می‌خوری؟ یاد گل رزی افتادم که دوباره صبح برایم آورده بود. نمی‌دانستم این محبتهایش را باید به حساب چه می‌گذاشتم. با حرفهایی که موقع حرف زدن با تلفنش شنیدم اعتمادم نسبت به او کم‌تر شد. هنوز اخم داشتم. گفتم: –آقای طراوت می‌تونم باهاتون حرف بزنم؟ لیوان چایش را روی میزش گذاشت و جلوی میز من ایستاد. –جانم بفرمایید. از لحنش معذب شدم. انگار جنس محبتهایش از نوع مصلحتی یا سرکاریست. انگار دختر‌بچه‌ایی بودم که می‌خواست با شکلاتی سرگرمم کند. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
. . چہ تکرارے از این خوشتر|😌 بگویم "دوستت دارم" لبات را بخندانے :) بگویے من کمے بیشتر•💙• . ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
جلسه نهم تفسیر سوره مبارکه حمد توسط آیت الله جوادی آملی.mp3
40.54M
✴️ شماره 9⃣ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌
✍ حاضران به غائبان برسانند؛ وارث هنوز ایستاده است و منتظر! تا برسند؛ آنان که از قافله‌ دل جا ماندند، و برگردند؛ آنان که جلوتر از ولیّ خویش گام برداشته‌اند! 💫 تحقق پیمان غدیر است؛ روزیکه همه بیاموزند نه یک قدم جلوتر و نه یک قدم عقب تر، در رکاب ولی، باشند! 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁