🌟خدایا
وقتی ڪه شب میرسد!
🌟افڪارم از تو و عشقت،
آرامش میگیرد!
🌟خوابم از امنیت و مهرت،
اطمینان مییابد!
🌟مرا از واسطه های
آرامش وشادی
🌟بندگانت قرارده...!
#شب_بخیر
#سلام_امام_زمانم❤
چشمانم از سر صبح
قدم ھاے تو را مےجويند
من به گوشہ چشمے
از جانب شما اميد بستہ ام...
#سلام_مولای_من_صبحتان_بخیر
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌼
بعضی چیزها در دنیاهست که
هرچقدر
با دیگران
تقسیم شان کنیم
نه تنها
کم نمیشود بلکه
بیشتر هم میشود مثل محبت..
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
وَ اَندَک جایی سبَز بَرایِ تنَفُسِ ذِهن 🌱
•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
15.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴🌴🌴🌴🌴
💞🍃روزى ڪه با سـلام تو آغاز مى شود
💞🍃تاشـب حسینى اسٺ تمـام دقایقش
صبحم به نام تو
حضرت عشق سلام✋
صلی الله عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِالله الحسین ❤️
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
🎄🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت56
فردای آن روز به خاطر تصادف بدی که در خیابان شده بود ترافیک سنگین بود. به همین دلیل نیم ساعت دیرتر به محل کارم رسیدم.
به اتاقم که رفتم دیدم یک نفر پشت میز من نشسته است و سرش داخل مانیتور است.
راستین هم کنارش ایستاده و با گرهایی که به ابروهایش داده به سیستم زل زده است.
با دیدن من به طرف در خروجی امد و اشاره کرد که دنبالش بروم.
کنار میز منشی ایستاد و زمزمهوار گفت:
–حسابرس آوردم. یک ساعت زودتر از بقیه امدیم که تا اخر وقت اداری همه چی مشخص بشه.
با تعجب پرسیدم:
–شما که گفتین هفته دیگه...بعد نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم:
–پس بقیه کجان؟
–به بلعمی گفتم امروز نیاد. چون احساس کردم جاسوس اوناست. کامران رو هم فرستادم کارشناسی، یه کاری اطراف شهر جور شد، فقط ولدی رو گفتم بیاد. تو برو پیش این حسابرسه ببین چیکار میکنه.
پا کج کردم که بروم، حرفش یادم آمد.
–ببخشید منظورتون از جاسوس کیا بود؟
نوچی کرد و گفت:
–توام مثل من اصلا حواست به هیچی نیست. فراموش کن چی گفتم. بعد به اتاقش رفت. با خوشحالی این جملهاش را با خودم زمزمه کردم."توام مثل من"
جای کامران پشت میزش نشستم و زل زدم به این حسابرس. آنقدر غرق کارش بود که انگار مرا نمیدید. بعد از یک ساعت کار شروع به سوال پرسیدن از من کرد. تک تک تاریخ کارها را میپرسید و روی بعضی از برگهها مینوشت.
نمی دانم چرا استرس گرفته بودم. خودم هم میدانستم که در این مدت خطایی از من سر نزده ولی آنقدر جو کاراڱاهی بود که نمیتوانستم آرام باشم.
تقریبا آخر وقت کاری بود که حسابرس مدارک پرینت شده را برداشت و به اتاق راستین رفت. بعد از چند دقیقه من هم احضار شدم. حسابرس شروع به توضیح دادن کرد.
–فقط از تاریخی که این خانم شروع به کار حسابداری کردن همهی حسابها درسته، قبل از این تاریخ تعداد خریدها با دوربینهایی که نصب میشده فرق داره. حتی فاکتورها هم گاهی قیمتهاش متفاوته. گاهی در عرض یک ماه یه دوربینی که قبلا به قیمت خیلی پایین تری خریداری میشده تغییر قیمت فاحشی پیدا کرده و این غیر ممکنه. میتونید زنگ بزنید و از خود شرکت قیمت بگیرید. حتی از زمان و تاریخی که پریناز هم حسابدار بود توضیح داد که او هم همین کارها را انجام میداده، حتی گفت که در آن تاریخها وضع شرکت خیلی بهتر و فروش بالا بوده، در حالی که درآمد حاصله یک سوم در آمد واقعی بوده است.
من مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم و راستین هر لحظه اخمهایش بیشتر در هم میشد. حسابرس بعد از این که گزارش کامل کارهایش را داد رفت.
من هم بلند شدم تا به اتاقم برگردم. ولی با صدای خشدار و عصبانیاش در جا میخکوب شدم.
–بیا بشین.
به طرفش برگشتم. دست به سینه کنار میزش ایستاده بود و نگاهم میکرد. کمی جلو آمد و با لحن دلخوری گفت:
–نباید تو این مدت حرفی میزدی؟ از جدیتش ترسیدم.
–من که خبر نداشتم. از کجا باید میدونستم؟
–پس چطور حسابداری هستی، بالاخره با کامران تو یه اتاق کار میکردی، از کاراش، حرفهاش آدم متوجه میشه،
بعد چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد:
–از گل دادناش...
از حرفش حرصم گرفت.
–من خبر نداشتم.
–خبر نداشتید، یا حرفی نزدید که یه وقت رابطتتون خراب نشه.
با اخم نگاهش کردم.
–ما رابطهایی نداریم، آقای طراوت فقط همکارمه، اصلا خود شما چرا متوجه کارای پریناز خانم نشدید. شما که خیلی به هم نزدیک بودید، نباید میفهمیدید.
–اون هنوز معلوم نیست. چون اون موقع مشترکی با کامران کار میکرده شاید کار اون نباشه. البته فعلا باهاش کار دارم.
اخمم غلیظ تر شد.
–حالا که همه چی معلوم شده، من از اینجا میرم. دیگه نمیخوام...
حرفم را برید.
–یعنی کامران اینقدر برات مهمه؟ حتی طاقت دیدن...
خشمگین نگاهش کردم. ولی با دیدن چهرهی درهمش خشمم فروکش کرد. طاقت دیدن ناراحتیاش را نداشتم.
سرم را پایین انداختم.
نفسش را بیرون داد.
–اگه واقعا کامران برات مهم نیست. پس تو این مدتی که میخوام سهمش رو بخرم چیزی بهش نگو. فعلا نمیخوام کسی چیزی بدونه.
حرفش منقلبم کرد. چرا او فکر کرده کامران برایم مهم است.
–میخواهید سهمش رو بخرید که بره؟
سرش را تکان داد و زمزمه وار گفت:
–نمیدونم چرا هر کس به من میرسه اینجوری میشه.
دلم برایش سوخت، نمیدانم چرا، دلم نمیخواست حتی رابطهاش با پریناز خراب شود. آشفته حالیاش حال دلم را خراب میکرد. حالا دلیلش اصلا مهم نبود کامران باشد یا پریناز.
پرسیدم:
–دیگه با من کار ندارید؟
به طرف صندلیاش رفت.
–فقط روی سیستم رمز بزار که جز خودت کسی دسترسی به حسابها نداشته باشه..
ابروهایم را بالا دادم.
–ولی اینجوری که آقای طراوت ممکنه ناراحت بشن.
پوزخند زد.
–الان نگران ناراحت شدن اونی؟ نگران نباش من خودم جوابش رو میدم.
بیحرف و با دلخوری از اتاق بیرون آمدم.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
دوســت داشتنـت را
هـرصبــح
در سفـره ے دلـم
مـزه مـزه میڪنـم
هر روز شیرینتر از دیروز
صبـــح بخیــر
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ظهرتون به همین خوشمزگی😍😍😍😊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
❖
وقتی از ته دل "بخندی" 🍃🌻
وقتی هر چیزی
را به خودت نگیری ،
وقتی سپاس گذار آنچه
که هست باشی ...
وقتی برای "شاد بودن"
نیاز به بهانه نداشته باشی ،
آن زمان است که
واقعا "زندگی" می کنی 🍃🌻
روزتون عالی و شاد
🦋🧚♀🧚♀🦋
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
روی سنگ لحد من بنویسید حسین ...
روضه هایِ تو امید دل هر اهل بُکاست
#اباعبدالله
#سیدالشهدا
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|..🥀🍃..|
_ڪسےاممیاداینبدارابخره؟
_ایناهممشترۍخودشاداره...
بعضیاهستندنباݪاینبیچارهها
میگردن،دنبالاینبیخودیامیگردن...
_یـاامـامرضــ💔ــا
💠 💠
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
🎖🔮🎖🔮
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت57
ساعت کاری تمام شد. سیستم را خاموش کردم تا به خانه بروم. صدای صحبت آقای طراوت را شنیدم که از اتاق راستین میآمد. انگار در اتاق باز بود چون میشنیدم که در مورد کارشناسی که رفته بود برایش توضیح میداد. زود وسایلم را جمع کردم تا قبل از این که مرا ببیند بروم. همین که خواستم از در اتاق بیرون بروم با هم روبرو شدیم.
لبخند زد.
–عه، امروز چرا زود میرید؟
نگاهی به ساعت مچیام انداختم.
–ساعت کاری تموم شده.
–میدونم. ولی شما که آخر از همه میرفتید. واسه همین من امدم شرکت وگرنه از همون طرف میرفتم خونه. بعد با لبخند شاخه گلی که پشت سرش نگه داشته بود را مقابلم گرفت.
–برای شماست.
نمی دانستم چه کار کنم. در گیر یک جور رو دروایسی و دو دلی شده بودم. دلم نمیخواست گل را بگیرم. با تردید به دستش نگاه کردم.
"یعنی گل به دست رفته بود پیش راستین؟"
–خانم مزینی امروز دعوت من رو به خوردن یه قهوه قبول میکنید؟
باید حرفی میزدم. خودم اینجا ولی تمام حواسم به در اتاق راستین بود.
–من باید امروز زودتر برم. برام میخواد خواستگار بیاد.
اخم ریزی کرد.
–ای بابا واسه ازدواج همیشه وقت هست. چه عجلهاییه به این زودی خودتون رو بندازید تو درد سر. ازدواج کنید که چی بشه؟
"میگه به این زودی! نمیخوام ننه بزرگ بچم بشم. واقعا که، حداقل یه نوک سوزن غیرتی میشدی، ککشم نگزید. "
همان لحظه راستین از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ما اخم کرد. نگاه تحقیرانهایی به گلی که هنوز در دست کامران بود انداخت و رفت. متنفر شدم از آقای طراوت، از گلی که آورده بود از حرفهایش، اصلا چرا از آنها متنفر باشم از خودم متنفرم که چرا از همان روز اول گلش را پس ندادم که کار به اینجا نکشد. اخم کردم و بدون این که گل را بگیرم گفتم:
–ببخشید آقای طراوت من کار دارم باید زودتر برم.
گل را طرفم گرفت.
–گلتون.
–دیگه هیچ وقت برای من گل نیارید.
از شرکت بیرون زدم. چند قدم آن طرفتر پارکینگ بود. آنقدر غرق خودم بودم که متوجهی بیرون آمدن ماشین راستین از پارکینگ نشدم. صدای بوق گوشخراشش باعث شد درجا باایستم. چیزی نمانده بود با ماشینش برخورد کنم. شیشهی ماشین را پایین کشید و گفت:
–هیچ معلومه حواست کجاست؟
عصبی شدم. کنار ماشین ایستادم.
–حالا من حواسم نیست شما باید من رو زیر بگیرید؟
لبخند زد و نگاه معنا داری به دستم انداخت. یک دستش را بالا برد.
–حسابی ترسیدیا، معذرت. راستی به کامران که چیزی نگفتی؟
–چی باید میگفتم؟
–در مورد حسابر...
یک لحظه لبهایم را روی هم فشار دادم و حرفش را بریدم.
–چرا باید بگم؟
پوزخندی زد و گفت:
–آخه اون خیلی حرفهاییه، برای این که حرف از زیر زبون این و اون بکشه چه کارا که نمیکنه.
شاید درست میگفت، کامران حرفهایی بود ولی دل من اهلی او نبود. ترفندهایش روی من تاثیری نداشت.
با صدایش از خیالاتم بیرون آمدم.
–حالا بیا بالا برسونمت. هم مسیریم دیگه.
مغرورتر از آن بودم که تعارفش را قبول کنم.
–نه، ممنون، خودم میرم.
نگاهی به در شرکت انداخت. اخم کرد. بعد با تحکم گفت:
–فعلا بیا بشین تا یه مسیری ببرمت.
وقتی تردیدم را دید پیاده شد و در عقب را باز کرد.
کمی از جذبهاش ترسیدم.
–آخه خودم برم راحتترم.
این بار با جدیت بیشتری گفت:
–باشه خودت برو، فقط الان سوار شو سر خیابون پیادت میکنم.
با تعجب سوار ماشینش شدم.
وقتی ماشین حرکت کرد، کامران را دیدم که جلوی در شرکت ایستاده بود و ما را نگاه میکرد.
از آینه نگاه گذرایی به راستین انداختم. اخم داشت و خیره و متفکر به روبرو نگاه میکرد. انگار نافش را با اخم بریدهاند. ولی برای من اخمش هم خوب بود. باورم نمیشد فاصلهمان اینقدر کم باشد. درست پشت سرش نشسته بودم. بوی خوبی میآمد، شبیهه بوی میوه. موسیقی عاشقانهای که در حال پخش بود حس عجیبی داشت. یک حسی قوی، آنقدر قدرتمند که اجازه نمیداد در افکارم جز او به موضوع دیگری بپردازم. انگار قلبم سیبل بود و کلمه به کلمهی خواننده تیر بود که پشت سر هم درست در مرکز قلبم روی نشانهی وسط مینشست. جراحت قلبم را واضح احساس کردم، نفسم میرفت که نیاید.
تنها کاری که کردم گفتم:
–ببخشید میشه همینجا نگه دارید؟
از آینه نگاهم کرد.
–مگه با مترو نمیری؟
–چرا، بقیش رو پیاده میرم.
–هوا گرمه، تا ایستگاه میرسونمت.
ترافیک بود ماشینها مثل لاکپشت حرکت میکردند. با ماشین حداقل ده دقیقه طول میکشید. طاقت ماندن نداشتم.
خواستم بگویم حداقل آن موسیقی لعنتی را خاموش کن. اما گفتم:
–ممنون، خودم میرم.
نوچی کرد.
–تعارف نکن، میرسونمت.
–عاجزانه نگاهش کردم. قلبم چیزی نمانده بود از سینهام بیرون بزند.
–میشه خواهش کنم نگه دارید؟
مبهوت پرسید:
–حالتون خوبه؟
–نه، باید زودتر هوای آزاد به سرم بخوره.
شیشه را پایین داد.
–گرمتونه؟ میخواهید کولر رو زیاد کنم؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
کنار خیابان ترمز کرد.
#هر_فرد_یک_قدم
3️⃣ سومین قدم
سلام عزیزترین عزیز
یک قدم یعنی: در خانه های آذین بسته مان، دعا برای شما مهربان، نوری می شود به سمت آسمان.
نه فقط در این ایام که همیشه عمرمان، "دعا برای ظهور شما؛ معنای زندگی ماست."
با فرزندانمان هر صبح به شما سلام می دهیم و برای سلامتی تان صدقه داده، برای ظهورتان دعا می کنیم.
که امروز دستان شما، یا صاحب الزمان به معرفی پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله در غدیر، برای هدایت ما بالاست.
#احادیث
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
سلاااااااااام
رمانخونای عزیییییز😍خاص پسندهای گل🌷
خیلی خوش اومدین❤️
هررررررچه زودتر رمان درحال ارسالمون رو شروع کنید به خوندن و سریع برسید به پارت های جدید که تازه جاهای خاص و هیجان انگیز رمان شروع شده👏😁😉
همراهای گرامی
☘ریتم رمان آرومه ولی بزودی میرسید به جاهای خیلییییی جذاب و شیرین
و البته آموزنده که درواقع نویسنده عزیز سعی کردن در عین حال که داستان عاشقانه و هیجان انگیزه ، بسیااااار آموزنده باشه و تفکرات و باورهای خواننده رو به چالش بکشه
☘تو این داستان برخلاف بعضی رمان ها که شاید خیلی رویایی یاتخیلی باشن ، بادختری همراه هستید که داره با واقعیت های جامعه دست وپنجه نرم میکنه و همین واقعیت هاست که فوق العاده تاثیرگذاره و رمان رو براتون دلچسب ترمیکنه.....
ممنون که بامایید ❤️😘
وخیلی ممنون از خانم #فتحیپور باقلم بسیار شیواشون🌷🌷
رمان (درحال ارسال) پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/10057
🍃 *﷽
#السلام_ایها_الغریب
♦️ سلام امام زمانم 💚
💫 تا گفتم السلام علیکم دلم شکست
💫 نام مهدی بنـدِ دلم را ، زِهم گُسَسْت
💫 ای اسم اعظمت به زبانم عَلَی الدَّوام
💫 ما جاءَ غَیرُ اِسمُکَ فی مُنتَهی الکلام✋
اللهــم عجــل لولیـک الفــرج🌷
شهیدان قامت رعنای عشقند
شهیدان صورت زیبای عشقند
گذشتند گر چه از امروز دنیا
شهیدان شافی فردای عشقند
سلام بر شهدا 🌷
ان شاءالله نگاه شهدا بدرقه زندگی تون باشه 🌹
#سلام_صبحتون_شهدایی ♥️
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#کلام_بزرگان
#حجت_الاسلام_علیرضا_پناهیان
اگه الان به سرت میزنہ یه کار خوب انجـام بدی
بیخیالـش نشــو
سریـع بلــند شو انجـام بده
امـا اگه فڪر گنـاه اومد...
بگـو باشه خـب
حالا انـجام میدم
دیـر نمیشہ کــه..
انقـدر بهــونه بیـــار تا بپره😉
.
.
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
اَینَبقیةاللھ!؟
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
برایش جایے پنهانے نوشتھ بـودم
با شما همھ چیز زیباتر است دلیـارِ من
شبها روشـن
ڪلاغها رنـگے و
زندگے مثل همان شربتِ آلبالوے خنکے ڪھ وسط چلھ تابستـان
زیر نور تیز آفتاب خوردھ مےشود
با شما دوستداشتن چیز مطلوبےست! ☺️
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
امام_خامنه_اۍ
اگرشهـ❥ــداے
مـدافع حـرم نبودنـد
هیـچ اثرۍالان از
#حرمــ_اهلبیت(ع)نبود.
☘☘☘
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
یوقتا بی هوا
برو بهش بگو زندگی بدون اون برات جهنمی بیش نیست!
بذار بدونه وجودش چقدر توو زندگیت مهمه!
بذار حس کنه چقدر بودنش توو زندگیت "بایده!"
آدما همیشه هم از ابراز علاقه زیاد نمیرن!
یوقتا هم از نشنیدن میرن!
از اینکه حس کنن وجودشون ""اضافس"" کنارتون!
پس بذارین بدونن چقدر ارزششون زیاده توو زندگیتون!
ارزش آدمارو یوقتا لازمه بی هوا بهشون متذکر شی!
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
🎖🔮🎖🔮🎖🔮🎖🔮🎖🔮🎖🔮🎖🔮
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت58
بدون خداحافظی فوری از ماشینش فاصله گرفتم.
به خانه که رسیدم، مادر گفت:
–چرا دیر امدی؟ بدو برو آماده شو الان میان. نفهمیدم چطور دوش گرفتم، چطور لباس پوشیدم و چطور اتاقم را مرتب کردم. هنوز افکارم، قلبم، جانم در ماشین راستین مانده بود. امینه وارد اتاق شد و هراسان گفت:
–تو چته دختر؟ امدن نشستن سراغ تو رو میگیرن. بدو بیا.
مبهوت نگاهش کردم.
–کی امدن؟ چرا زنگ نزدن؟
امینه یک ابرویش را بالا داد و جلوتر آمد.
–یعنی میخوای بگی این همه سرو صدا رو نشنیدی؟
سرم را تند تند تکان دادم.
–آهان، چرا چرا شنیدم. چادر رنگیام را از کمد درآوردم و جلوی چشمهای گرد شدهی امینه سر کردم.
امینه با حرص چادر را از سرم کشید.
–کی تا حالا تو چادر سر میکنی؟ بابا این پسره از اون قرتیهاست، با چادر ببینتت پا میشه میرهها، میخوای حرص مامان در بیاد؟
چادر را از دستش گرفتم. بغضم را قورت دادم.
–من که ندید جوابم مثبته، دیگه مامان چی میخواد بگه؟ شاید چادر سر کردن تنها راهی بود که به ذهنم رسید برای منصرف کردن خواستگار. خودم هم دست دلم مانده بودم. تلنگری به عقلم زدم. بد جور سکوت کرده بود.
–رو در روی هم در اتاق نشستیم. مثل بقیهی خواستگاریهایم سر به زیر نبودم. میخواستم بدانم دلیل این که مریم خانم مرا از او ترسانده بود چه بود. ظاهرش فوقالعاده جذاب بود. رنگ شلوار جذبش به نظرم کمی غیر عادی بود. تا حالا فکر میکردم فقط دخترها رنگ قرمز آن هم از نوع جذبش میپوشند. ولی خب سلیقهاش است دیگر، لابد رنگ مورد علاقهاش بود.
پا روی پا انداخت و بعد از حرفهای تکراری و معمولی پرسید:
–شما با طرز لباس پوشیدنم مشکلی ندارید؟
–چه مشکلی؟
–نمیدونم، آخه یه جوری نگاه میکنید. تا اونجاییم که من میدونم چادر چاقچوریا از این مدل تیپای من خوششون نمیاد.
پرسیدم:
–مگه شما خودتون با چادرچاقچوریها مشکلی دارید؟
دستش را به موهایش کشید.
–مشکل که نه، فقط وقتی دیدمتون جا خوردم. با چیزی که در موردتون شنیده بودم خیلی فرق دارید.
ولی خوب اگه اینجوری دوست دارید برام مهم نیست. من دلم میخواد زنم آزاد باشه و هر کاری دوست داره انجام بده، هر کجا هم دلش میخواد بره، همونطور که من زنم رو آزاد میزارم اونم باید من رو آزاد بزاره.
لبخند زدم.
–چه جالب!
او هم لبخند زد.
–اره بابا، اینقدر بدم میاد از این مردهای دیکتاتور، که چی بشه.
بلند شد و جلوی پنجره ایستاد و سیگاری از جیب کت تکش بیرون کشید و گوشهی پنجره را باز گذاشت. بعد به نخ سیگارش اشاره کرد.
–مشکلی که با سیگار ندارید؟
با چشمهای از حدقه درآمده نگاهش کردم.
–شما سیگاری هستید؟
–اشکالی داره؟
–اشکال که نه...
–پس چرا یه جوری نگاه میکنید انگار میخوام کراک مصرف کنم.
– ببخشید. راحت باشید. فقط یه کم تعجب کردم.
صورتش را جمع کرد و سیگار را داخل جیبش گذاشت و سرجایش روی تخت نشست. کمی به طرفم خم شد و گفت:
–قرار شد با هم کاری نداشته باشیم دیگه، باشه؟
چه برای خودش برید و دوخت. گفتم:
–حتی اگر چیزی براتون مضر باشه هم نباید بگم؟ سیگار ریهتون رو داغون میکنه.
پوزخند زد.
–پونزده سالی میشه که میکشم، میبینید که سرحالم.
لبخند زدم.
–حرفم خنده داشت؟
–نه، یاد حرف پدرم افتادم.
سرش را کج کرد.
–بگید ما هم بدونیم.
–پدرم میگفت، قدیما یه آقایی خیلی پنیر دوست داشته و تمام وعدههای غذاییش رو پنیر میخورده. بهش میگن اینقدر پنیر نخور عقلت کم میشه.
اون آقاهه میگه من یه خونه دو طبقه داشتم فروختم با پولش پنیر خریدم خوردم هیچیمم نشده.
بعد از تمام شدن حرفم خندیدم، ولی او هنوز انگار منتظر بود که داستان را ادامه بدهم، همانطور نگاه میکرد. "دیگه این از اون پنیر خوره هم وضعش انگار بدتره ها، سیگار زده مخش رو پوکونده." بلند شد.
–بهتره دیگه بریم.
فکر میکنم از حرفم خوشش نیامد.
موقع رفتنشان هوا گرگ و میش غروب بود.
امینه در حال جمع کردن پیش دستیها پرسید:
–خوب اُسوه نظرت چیه؟
–آریا که فکر میکردم اصلا حواسش به ما نیست فوری گفت:
–مامان آخه دیگه این پرسیدن داره؟ معلومه که پسره به درد خاله نمیخورد دیگه.
امینه نگاهی به من انداخت.
–بیا اینم دیگه واسه ما آدم شناس شده. البته به نظر منم پسره یه جوری بود. بهش نمیومد مرد زندگی باشه.
مادر خم شد و ظرف میوه را برداشت و گفت:
–من تا حالا پسر بیتا خانم رو ندیده بودم اصلا فکر نمیکردم اینجوری باشه، خودش زن خیلی محترم و موجهیه. بعد رو به من ادامه داد:
–به دردت نمیخوره، اصلا فکر نکنم خدا و پیغمبر سرش بشه،
امینه گفت:
–حالا خوب شد اول واسه آشنایی امدن و بابا پسره رو ندید وگرنه عصبانی میشدا.
بلند شدم و پیشدستیها را از دست امینه گرفتم و داخل سینک گذاشتم و گفتم:
–ولی من جوابم مثبته، اگه اونا موافق باشن من حرفی ندارم.
مادر با چشمهای گرد شده گفت:
#ادامهدارد...
❣بالاخره خُب
کسی لازمِ که
نگاش کنی بهش بگی
ببین من گاهی وقتا
نیاز دارم هیچکی
دورم نباشه و
حتی حوصله
خودمم ندارم
ولی تو باش
همیشه باش..
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
لازم به گفتن نیست خیلی دوستت دارم
هرچند میدانم که خیلی خوب میدانی♥️
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁