eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 همه رو یکجا ببخش! (علیه السلام) 💛•°. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سرش رو تکون داد ... قبل از اینکه جوابی بده گفتم : _ببخشید آقای نبوی اگر لطف کنید من همینجاها پیاده میشم از توی آینه نگاهی کرد و گفت : _مگه رسیدیم ؟ _تقریبا ... از این خیابون تا خونه چند دقیقه بیشتر راه نیست ترجیح میدم پیاده برم بقیه اش رو _اوکی. هر جور راحتی راهنما رو زد و رفت کنار خیابون ... همیشه عاشق این تق تق کردن صدای راهنما بودم ! _خیلی لطف کردین ... _خواهش میکنم وظیفه بود _با اجازه ... خداحافظ _به سلامت پیاده شدم و در رو بستم داشتم میرفتم که صدام زد _الهام خانوم ؟ عجب رویی داره ها ! اگه دو تا میدون پایین تر پیاده میشدم حتما میگفت الی بهم ! والله برگشتم سمتش به سمت پنجره خم شده بود _بیشتر از اینا مواظب خودت باش ... بای گاز داد و رفت ! تا خونه داشتم فکر میکردم که این پارسا عجب آدم خاصیه ! یعنی حداقل از نظر تیپ و مدل حرف زدن و برخورد کاملا متفاوت بود با مردای خانواده ما ! یه جوری بود که بیشتر به دل من مینشست انگار ! وقتی رسیدم خونه در جواب مامان که همون اول گیر داد چرا رنگت پریده فقط گفتم امروز تنها بودم خیلی خسته شدم . دستم رو هم یواشکی با یه کش طبی که همیشه توی جعبه ی داروهامون بود بستم و با یه لباس آستین بلند کاملا پوشش دادم جوری که مامان که هیچ خودمم یادم رفت دستم چی شده بوده !البته چون دردش خیلی زیاد نبود و یه مسکن هم خورده بودم. بعد از ناهار و نماز حسابی خوابیدم . بعداز ظهر که بیدار شدم حالم خیلی بهتر شده بود . رفتم توی آشپزخونه تا یه لیوان چای بخورم که دیدم مامان داره کیک درست میکنه _به به چه مامان کدبانویی ! به چه مناسبت داری کیک میپزی مامان جونم ؟ _ساعت خواب ! مگه کیک پختن مناسبت میخواد ؟ _نه ! چه بهانه ای بهتر از این که میدونی یه دونه دخترت عاشق کیکه و میخوای حس مادرانت رو براش اینجوری خرج کنی نه ؟
سینه نقاره با آهنگ میگوید رضا گوش کن اینجا دل هر سنگ میگوید رضا
آقـا امام‌زمان(عج) صبح بہ عشقِ شما چشم باز میکنہ این عشق فهمیدنے نیست! [ سلامـ ‌یوسف ‌زهرآ ] - -💚
اسوه دختر محجوب قصه ی ما براش اومده و میخواد جواب مثبت بده ،اما خواستگارش بهش گفته که من تورو نمیخوام وباید جلوی بقیه جواب منفی بدی😳 اسوه که واقعا عاشق شده حالا نمیدونه باید دلش رو انتخاب کنه و وصال و خواسته خودش؟ یا فراق و خواسته عشقش؟ لینک‌پارت‌اول رمان راستین وپری ناز و اسوه👇 ‌https://eitaa.com/hadis_eshghe/10057 🕊🦋پارتگذاری صبح ها 🦋🕊 ❤️🍃 از 👆عشق اسوه روباهم به تماشابشینیم👆
آرزو میکنم برایت در پسِ تمام نرسیدن ها، نداشتن ها ، از یاد نبرے رویاهاے قشنگت رآ کہ هر تمام شدنے بہ معناےِ پایانِ زندگے نیستـ||🌻 🍭 -عصرتون بخـیر🤠 ^^ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Mimiram Az Bi Gharari....mp3
5.79M
💔 شهادت علیه السلام 🎵می‌میرم از بی قراری آقام آقام 🎵که تو هنوز حرم نداری آقام آقام... 🎤‌ حاج محمود کریمی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_باز تو زبونت باز شد؟ نخیر من حوصله حس مادرانه ندارم عزیزم ! شب بعد شام قراره بریم خونه عموت گفتم دست خالی نریم بهتره _چه خبره خونه عمو مگه ؟ _قراره چند روز دیگه مادرجون بیاد میخوان با بابات بشینن برای مراسم و این چیزا حرف بزنن _وا ! مگه چند روزه مادر جون رفته مامان ؟ _انگار خیلی هم دلت تنگ نشده ها ! حسابی سرت گرم کاره .. الان یه هفته گذشته ! _راست میگیا ! حواسم نبود اصلا لیوان چای رو گذاشتم روی میز تا خنک بشه . مامان هم داشت با همزن سفیده رو میزد صدامو بردم بالا که بشنوه _مامان ! میخوای بده من هم بزنم ؟ _نه دختر گلم ! خسته میشی یه وقت _ نه بخدا ... تعارف میکنیا . مگه من با شما چه فرقی دارم آخه ؟ بده من خسته میشیا _تو به چیزی دست نزنی من راحتترم تجربه اینو ثابت کرده . بشین چایتو بخور _ خدایا خودت شاهدی که زمونه بر عکس شده ! ما داوطلبانه میریم واسه کار و کمک این مادران زحمت کش ما رو پس میزنن ناجور همزن رو خاموش کرد . _الهام خانوم تموم شد . توام میخوای داوطلب بشی بلند شو شام درست کن من پس نمیزنم کمکت رو لیوان چای رو با دو تا حبه قند برداشتم و بلند شدم ... مامان خنده ای کرد و گفت : کجا پس کمک چی ؟ _ خدا گفت بلند شو برو مادرت اصلا جنبه نداره ! 5 دقیقه دیگه اینجا بشینی میگه دیگ حلیم بار بذار ... والا ! مثل همیشه دو تایی خندیدیم ... مامان بنده خدا موند تو آشپزخونه دوست داشتنیش و من رفتم پای تلویزیون لم دادم ! شام رو تقریبا زودتر از همیشه خوردیم و آماده شدیم که بریم خونه عمو اینا . ساناز در رو باز کرد ... تا کیک رو دست مامان دید چشمهاش برقی زد که فقط من میفهمیدم دلیلش چیه ! کلا این دختر عاشق هر نوع خوراکی و هله هوله بود ... دست خودشم نبود . عمه اینا هم اومده بودن ... شب خیلی خوبی بود . تقریبا به همه خوش گذشت فقط جای مادر جون به صورت خیلی تابلو خالی بود احسان و حامد سر بریدن کیک و نوشتن لیست مهمونها و اینکه کیا برن دنبال میوه و شربت و شیرینی و خلاصه همه چیز کلی مسخره بازی در آوردن که ما مرده بودیم از خنده .گرچه من هی بلند میخندیدم مامان هم با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید یکی نبود بگه آخه مگه خندیدنم جرمه !؟ والا دوست داشتم اتفاقات امروز رو برای سانی تعریف میکردم ولی سپیده همش چسبیده بود بهمون و میترسیدم حرف بزنم !
. انتظارِ ما را بہ جمعه ها‍ ختم نکنید||☝️🏻 ما سالهاستـ که‍ منتظرِ خون خواهِ حسینیمـ♥ . 💕[ 🍃🌸
۳۴۰ کمی خم شدودرصورتم دقیق شد. –خوبی؟ با نگاه کردن به لیوان آب محبتش راسرکشیدم وباسرجواب مثبت دادم. –اگه حالت خوب نیست امروز روبروخونه. خواستم بگویم حالم باتوخوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امیدبه دیدنت دارم. به صفحه ی مانیتوراشاره ایی کردم. –ممنون که زحمت کشیدی، حتما خیلی اذیت شدی. دوباره سردوجدی شد. –مجبوربودم انجامشون بدم، امروزبایدتحویل داده میشد. ازحرفش خجالت کشیدم وچیزی نگفتم. –اگه نمیری خونه پس کارها تا ظهر روی میزم باشه. بعدخیلی زود رفت. لیوان رابرداشتم وجرعه ایی ازآب خوردم. چشم هایم رابستم وبوکشیدم هنوزعطردستش روی لیوان بود. لینک پارت اول رمان زیبای آرش و راحیل👇 https://eitaa.com/hadis_eshghe/1979 🕊🦋تمام پارتهای رمان بارگذاری شده🦋🕊
36-Tafsir hamd.mp3_90597.mp3
4.35M
✴️ شماره ۳۶ 🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه 🎙 آیت الله (دامت برکاته) 🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم. ◻️🔸◻️🔸◻️ حضرت آیت‌الله سبحانی(دامت‌برکاته): 🔹 آیت‌الله العظمی خوئی(رحمت‌الله‌علیه) فرمودند: «در سن هفتادسالگی احساس کردم در حال است. به مشغول شدم و دوباره حافظه‌ام به حالت اول برگشت». ◀️آقایان! سوره‌های کوچک را حفظ کنید و در نمازتان هم بخوانید. همیشه حفظ قرآن باید برای شما باشد. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🖊 بعون الله و توفیقه ❇️ اداره کل امور تربیتی‌ 📲 eitaa.com/jz_tasnim