هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
خوشبختے؛
میٺۆنه داشتݧ آدمۍ باشہ...☂
کہ بلده حتێ از راه دور هم حالتو خوب ڪنه :)🌿'
#انرژیمثبت
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
حجابٺانراحفظڪنید!
ٺادشمنآتشبگیࢪد . .
-زینبسلیمانۍ
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝
نترس و ناامید نشو...
چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار میگذاشتند!
#انرژیمثبت
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
¹⁴ راه برای پیشرفت کردن...🥁🎖
┓سحر خیز بودن↼🌝
┛روزانه مطالعه داشتن↼📚
┓غذای سالم خوردن↼🥗
┛خودت رو دوست داشتن↼💜
┓خودت بودن↼🪞
┛کم قضاوت کردن↼😖
┓هدف تایین کردن↼🎯
┛مثبت اندیش بودن↼🧠
┓برنامه ریزی کردن↼🗓
┛انگیزه پیدا کردن↼🥇
┓به بقیه کمک کردن↼🌸
┛بهینه کار کردن↼🦾
┓پول پس انداز کردن↼💸
┛ساختن خود↼♥️🧡
•➜
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_485
جا خورد.
_من چیزی نگفتم که عصبی می شی.... اگه دلت از جای دیگه پُره چرا سر من خالی می کنی؟!
و همان حرفش مثل جرقه ای بود که به انبار باروت ذهنم رسید.
عصبی کف دستم را روی میز زدم و گفتم :
_من از تو و اون گذشته ی لعنتی ات دلم پره... از تو و اون پدر گور به گور شده ات.... از همه ی اون آشغالایی که توی زندگیت بودن و هستن و حتی به من می گی ازشون چیزی نپرسم.
با چشمان متعجبش نگاهم کرد.
_رادمهر!.... حالت خوبه تو؟!.... قبل از اینکه برم نماز، تو آروم بودی.... حالا داری دنبال بهونه می گردی واسه دعوا؟!
_آره.... اصلا دنبال دعوام... بلند شو بریم.
برخاستم و او هم برخاست.
حال من خراب بود به خاطر حرفهای عمو و حال او خراب به خاطر حرفهای من!
تمام مسیر تا خانه را با عصبانیت و اخم طی کردم. آنقدر که حتی باران جرات نکرد شانه به شانه ام راه بیاید.
به خانه رسیدیم. من حالم بد بود و باران سعی می کرد نزدیکم نباشد.
سرش را در آشپزخانه گرم کرده بود. و من.... کمی در تنهایی خودم در سالن فکر کردم و آرام تر شدم.
سمت آشپزخانه رفتم که صدای موسیقی که می آمد توجهم را جلب کرد.
از کنار ورودی آشپزخانه نگاه کردم و او را دیدم که با همان آهنگی که برایم آشنا بود، داشت هم زمزمه می کرد و هم گاهی ادایی در می آورد!
من برعکس همه پشت خنده هام غمه
تو بر عکس منی شادی و غمگین می زنی
ولی تو فوقش آخرش می گی کلاه رفته سرش
باشه کلاه رفته سرم ولی تورو از رو می برم
و بعد دستش را بالا آورد و با انگشت اشاره اش خطوط فرضی در هوا کشید:.
خط و نشون کشیدم که خدایی نکرده دیدم
چشام دیگه تورو نبینه آره دوری و دوستی همینه
خاطرت هنوز عزیزه ولی از فکری که مریضه
بهتره دوری باشه نکه یه عشق زوری باشه
هوایی شدی خواستی که قلبمو دورش کنی
دل تو دلت نبود بزنی ذوقمو کورش کنی
کار از کار گذشته دیگه نمی شه به روم نیارم
با بد و خوب تو ساختم ولی نه دیگه کشش ندارم
لبخند بی دلیل روی لبم نشست و باز محو تماشایش شدم یواشکی.
تو برعکس منی زیر حرفات می زنی
من به موقش یه کمی آره فوقش یکمی
یکمی کلاه رفته سرم وقتی بودی دورو ورم
یکمی کلاه رفته سرم ولی تورو از رو می برم
و بعد دستش را به نشانه ی گرد و خاک غلیظی در هوا تکان داد و باز لب زد :
تو انگار تو نبردی ببین چه گردو خاکی کردی
عشق تو عین درده آخ الهی بر نگرده
حسی بهم نداشتی روز و شب واسم نذاشتی
تو ظاهر عشق و دوستی ولی دروغ های زیر پوستی.
چقدر این دختر جذاب و دلبرانه، دلم را از من ربوده بود.
حتی با همان لب زنی ساده ی یک آهنگ!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
تو لیاقت این و داری که شاد باشی
هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد
مگر ما خودمان بخواهیم.
#صبح_بخیر ☀️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_486
قدمی به داخل آشپزخانه برداشتم که باران با دیدنم از صوت آهنگ « هوایی شدی » از محسن یگانه، عقب ماند و دیگر لب نزد.
و او اصلا فکرش را هم نکرد که من شاید او را از کنار ستون آشپزخانه دیده باشم .
نشستم پشت میز ناهارخوری و او گوشی اش را از کنار دستم برداشت و گفت :
_چایی می خوری؟
لحنش آرام بود و اثری از حرفهای تند دقایق قبل من، در صدایش نبود.
_بیشتر گرسنه ام.... شام چی داریم؟
_راستش همون سیب زمینی سرخ کرده فقط.... خواستم بگم یخچال و فریزر خالیه... و برای درست کردن غذاهای خونگی لازمه که پُر بشه.
_قرار شد یکی رو برای کارخونه معرفی کنی... چی شد؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
_اگه اجازه بدی این دوماه خودم کارا رو انجام می دم.
نگاهم روی صورتش چرخید. کمی دقیق نگاهش کردم. از همان بلوز آستین کوتاهی که پوشیده بود تا آن شلوار بلند پاچه گشاد پلیسه.
موهای بلندش را باز زیر گلسرش جمع کرده بود که شاید کمتر دلم را ببرد.
_الان همون سیب زمینی سرخ کرده کی حاضر می شه؟
_شما یه چایی بخوری حاضره.
سکوت کردم و برایم چای ریخت. آرامشی که در تک تک حرکاتش بود مرا سخت مجذوبش می کرد.
این دختر واقعا تک بود. حتی نگفت چرا اولین روز محرمیتمان باید غذا درست کند... نگفت چرا اینقدر بهانه گرفتم... نگفت چرا همان چند دقیقه ای که با هم بیرون قدم زدیم را زهرمار خودم و او کردم.... این همه چرا را چرا نپرسید؟!
دستم دور لیوان چایم حلقه کردم و در حالیکه بین تق و توق ریزی که از کار کردن باران بود در آشپزخانه، داشتم به او نگاه می کردم، دنبال راهی برای گفتن بودم که جریان مهمانی را به او بگویم.
هنوز چایم را نخورده، میز شام را چید.
ساده ولی زیبا....
ظرف سالاد کاهو و یک ظرف سیب زمینی سرخ کرده با سس کچاپ و چند نان تست....
با هر چه که در یخچال بود سفره ی شام را چید و نگفت و نپرسید که چرا حتی از بیرون غذا نگرفتم؟!
_شام حاضره.
خودش هم نشست صندلی کنار من و نگاهم کرد.
حتی نگاهش هم آرامم می کرد. این همه آرامش در او، اسمش، رفتارش، نگاهش از چی بود؟!
_برات غذا بکشم؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
خوشحال کردنِ انسان محزون،
چه با بخشش مال،
چه با سخن نیکو،
و چه با کنار او نشستن،
گناهان را پاک میکند...
✍🏻آیتاللهقاضیطباطبایی
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
خداوندا اگر لغزشی
مارا فرا گرفت
اگر وسوسه ای دیگر
در انتظار ماست
ما راعفو کن و از وسوسه ی
شیطان دور نگهدار
آمین یارب العالمین
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#صرفاجھتاطلاع..
نہهیچوقتخونشھیدهدرنمۍرود،
خونشھیدبہزمیننمۍریزد.
خونشھیدھرقطرهاشتبدیلبہ
صدھاقطرهوھـزارهاقطرہبلڪہ..
بہدریایۍازخونمۍگردد
ودرپیکراجتماعواردمۍشود.
_شھیدمرتضۍمطهرۍ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#Story | #Profile
وَمَاالْحَيَاةُالدُّنْيَاإِلَّامَتَاعُالْغُرُورِ
بلهزندگیدنیافقط
وسیلۀگولخوردناست…🌿
#آیهگرافی🦋
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#تلنگرانه
رفیق!
یه وقت نگے
من که پروندم خیلی سیاهہ
ڪارم از توبه گذشتہ!
تـوبـہ،
مثل پاڪ ڪن مےمونہ
اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه
فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش...
برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده
همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
جوان عزیز دلم برات میسوزه؛
اگر به مادر جواب تلخ بدی
نورت خاموش میشه.
-استاد فاطمی نیا(ره)-
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
هرقدر فردا به فراق تهدیدم کند
و آینده در کمینم بایستد و وعیدم دهد
به زمستانِ اندوههای دیرگذر
همچنان تو را دوست خواهم داشت
و هر روز صبح به تو میگویم
من از آن توأم ...
#خداجانم❤️
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_487
شام خوردیم.
اولین شام مشترکی که آنقدر ساده بود که شاید در هیچ خانه ای اسمش را شام نمی گذاشتند!
سیب زمینی سرخ کرده با سالاد!
ولی کنار او، کنار آرامشش، کنار توجه های قشنگی که به من داشت و مدام میپرسید، همه چیز دوست داشتنی می شد :
_سالاد برات بریزم؟.... ببخشید که دوغ یا نوشابه نداریم..... ببخشید دیگه هول هولکی شد..... سس بریزم برات؟.... اگه سیر نشدی می خوای یه تخم مرغ بزنم؟
چی را باید دقیقا می بخشیدم؟.... اینکه در خانه ی خودم آنقدر مدیریت نداشتم که بدانم هیچی در یخچال ندارم!
یا اینکه لااقل در اولین شب شروع زندگی مشترکمان، مهمانش کنم به یک رستوران یا لااقل بجای آن یخچال خالی، شامی سفارش بدهم!
ولی او قطعا همه ی این ها را می دانست و به رو نیاورد.
هر قدر من بد بودم او خوبتر می شد تا چیزی جز عذاب وجدان نداشته باشم.
بعد از شام، از پشت میز برخاستم و با یک تشکر ساده رفتم سمت اتاقم.
حتی نگفتم منتظرت هستم، می خواستم بدانم می آید یا نه.
از او بعید بود که بخواهد دلخوری هایش از من و حرفهایم را با جدا کردن اتاق خوابش نشان دهد.
روی تخت دراز کشیدم و دو کف دستم را زیر سرم گذاشتم و همان طور که به سقف خیره شده بودم، باز دنبال راهی برای گفتن حرفهای عمو شدم.
در اتاق باز شد و او هم آمد.
نگاهش را روی خودم احساس می کردم.
نشست لبه ی تخت از همان سمتی که جای خواب او خالی بود و نگاهش را روی من حفظ کرد.
_چی شده؟....امروز خیلی به نظرم عجیب و غریب شدی.
چرخیدم سمتش و کف دستم را پایه ی سرم کردم و آرنجم را روی بالشتم گذاشتم.
_مگه چند وقته که منو می شناسی که این جوری میگی عجیب و غریب شدم؟!... همش یه نصفه روزه محرم شدیم!
لبخند زد و نگاهش توی صورتم چرخ خورد.
_معلومه با خودت و افکارت درگیری.... یه بار آرومی.... یه بار بیخودی داد میزنی.... سر یه چیز الکی گیر میدی.... خب بگو چی شده؟... من که فهمیدم توی همون چند دقیقه ای که رفتم نماز بخونم یه چیزی شد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
تو لیاقت این و داری که شاد باشی
هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد
مگر ما خودمان بخواهیم.
#صبح_بخیر ☀️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_488
_یه مهمونی دعوت شدم که می خوام تو هم بیای.
_خب اینکه بد نیست...
_من حوصله شو ندارم.... ولی باید هم به این مهمونی برم.
_خب برو....
نگاهم را مستقیم به چشمانش دوختم.
_تو هم باید بیای.
_خب میام....
دقیقا متوجه شدم که متوجه نشد کجا قرار است برود.
_پس تو مشکلی نداری این جور مهمونی ها بیای؟!
یک دفعه نگاهش رنگ عوض کرد.
_ببخشید چه جور مهمونی دقیقا....
تازه رسید به همان سوالی که توقع داشتم همان اول بپرسد.
_مهمونی هایی که زن و مرد قاطی هستن، تفریحشون قماره و رقص و حرف زدن و....
اخمی بالاخره روی صورتش آمد.
_رادمهر!... تو توقع داری من بیام توی این جور مهمونی ها؟!
بحثمان تازه جدی شده بود. نشستم و تکیه زدم به بالشت پشتی ام و گفتم:
_گفته بودم میخوام حرص شراره رو در بیارم... تا تو نیای که تو رو نبینن که کسی چیزی به گوشش نمیرسونه.
_تو همین الان گفتی حوصله ی این جور مهمونیها رو نداری که.....
_حوصله ندارم ولی برای هدفم باید برم.
سکوت کرد اما کاملا عصبانی و برافروخته بود که ادامه دادم:
_الان حوصله ی حرف زدن بیشتر ندارم.... من باید برم و تو هم باید بیای.... حالا هم برو بیرون از اتاقم می خوام بخوابم.
بالشتم را روی تخت جا به جا کردم و پتو را روی خودم کشیدم. این اولین شب زندگی عاشقانه ی ما بود!
دلم از این زندگی کوکی متنفر بود.
از زندگی که به دست عمو می چرخید.
باید و نبایدهایش را او تعیین میکرد و این جور روز اول دلخوشی هایم را زهرمار.....
دلم می خواست همه چیز یک شبه تمام میشد.
کاش من هیچ وقت برای دیدن عمو، به باشگاه بیلیارد نمی رفتم و او هیچ وقت، نقشه ی نابودی زندگیام را نمی کشید.
کاش هیچ وقت برده ی دست شراره و عمو نمی شدم....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
⊰•🦋⛓•⊱
آقـابیـاڪهفقطتـومیتوانـے
حالـمانراخوبڪنے .. :)
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توبه یعنی اینکه....
🎙استاد پناهیان
┄┅┄┅┄❥•.❀.•❥┄┅┄┅┄
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
'♥️𖥸 ჻
فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ(حجر۵۵)
و تو هرگز ناامید مَباش.
قوی بمان عزیزدلم!
و بخند، و سبز بمان، و امیدوار باش.
امیدوار و مؤمن به تابش نور از پسِ این تاریکی.
خورشید، خلاف وعده نمیکند هرگز،
و خداوند همیشه به موقع از راه میرسد.
نگرانی و هراس را از خودت دور کن و ایمان داشتهباش که درست میشود همه چیز.
ایمان داشتهباش به رسیدن بهارهای بعد از زمستان،
به طلوع خورشیدهای بعد از تاریکی،
و به آرامشهای بعد از طوفان.
ایمان داشتهباش.
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
#داستانکوتاه ☘
🔹 این دنیا مجهز به دوربین مدار بسته است
ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟
ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ و با همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ !
✨ ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ✨
یعنی ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑِﺮَﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ.
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_489
و صبح روز بعد.....
وقتی بیدار شدم، و جای خالی باران روی تخت را دیدم، یادم آمد که چگونه او را از اتاقم بیرون کردم.
همان اول صبح، موبایلم را چک کردم و بله، آدرس و زمان را فرستاده بود و یک جمله ی کوتاه:
« به باران در مورد من حرف نزنی »
و ساعت و روز مهمانی، همان روز بعد از ظهر از ساعت 6 تا آخر شب!
نفس بلندی کشیدم و موبایلم را روی تخت انداختم.
باید اول سری به شرکت می زدم. لباس پوشیدم و آماده شدم و از پله ها پایین رفتم.
باران میز صبحانه را چیده بود.... نان تازه، پنیر و گردو و خیار و گوجه و کره و مربا!
و خودش!
یک بلوز یقه باز پوشیده بود و دامنی کوتاه!
نمی دانم چرا با دیدنش یاد شراره افتادم. شراره ای که هر وقت می خواست مرا در دام نقشه ی جدیدی بیاندازد، اول سعی می کرد چشمانم را کور کند.
بعد از پیامک عمو و آدرس و زمان مهمانی، دیدن آن میز تشریفاتی صبحانه با دیزاین قشنگش و تیپ جنجالی باران، هجوم خون را به مغزم احساس کردم.
وارد آشپزخانه شدم و با لحنی جدی که سعی می کردم رو به عصبانیت نرود پرسیدم:
_معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟
جا خورد. با تعجب چرخید سمتم و با تعجبی که لبخندی روی لبش آورده بود پرسید :
_معلوم نیست؟!.... دارم دل شوهرم رو بدست میارم.
و صدای فریادم بلند شد:
_شوهر دوماه!
باز با تعجب گفت :
_چه فرقی می کنه!؟
جلو رفتم و با دستم پیش دستی پنیر را برداشتم و مقابلش ایستادم و پیش دستی رو مقابل چشمانش بالا گرفتم و گفتم:
_همین جوری مُخ اون پیرمرد 60 ساله رو زدی تا دوماه همسرش بشی و پولش رو به جیب بزنی؟!
نگاهش رنگ باخت.
_رادمهر!
و من فریادم باز بلند شد:
_کوفت رادمهر..... فکر کردی من خرم؟!.... واسه چی قبول کردی واسه دوماه همسرم بشی؟... بدبخت من تحقیرت کردم و تو از خدات بود، تحقیر بشی؟!... واسه چی یه روزه می خوای مُخ منو بزنی؟! ... تو چه نقشه ای واسم کشیدی هان؟.... تو از طرف کدوم خری وارد زندگیم شدی که منو خام کنی؟.... تو می دونستی من احمق هنوز دلم باهاته واسه همین با خودت گفتی می رم توی همین دوماه، خرش می کنم و پولاشو به جیب می زنم؟!
نگاه آشفته اش هم از ترس و هم از تعجب و بهت روی صورتم می لغزید.
_نه به خدا....
_دهنتو ببند.... حالم از همه تون بهم می خوره.
و بعد بشقاب پنیر را چنان مقابل نگاهش زمین زدم که خرد شد و پنیرش کف آشپزخانه را سفید کرد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
تو لیاقت این و داری که شاد باشی
هر اتفاقی در گذشته افتاده حتی همین دیروز دیگر اثری ندارد
مگر ما خودمان بخواهیم.
#صبح_بخیر ☀️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_490
دادم را زدم اما خالی نشدم.
بیشتر از آن ها پر بودم از دست عمو و شراره.
چندبار نفس عمیق کشیدم تا لااقل آرام شوم و سکوت دیوانه کننده ی باران، نمی گذاشت.
همان سکوتش، مدام داشت به من نهیب می زد : گناه من چیست؟!!
و من باز طاقت نیاوردم آن عذاب وجدان لعنتی را تحمل کنم.
_چیه؟!... چرا لال شدی پس؟.... دیدی حق با منه آره.... اومدی حتما جیبای منم مثل اون پیرمرد 60 ساله خالی کنی؟!
نگاهش بدجور با رنگ غم ترکیب شده بود.
لعنتی، نگاهش داشت تا اعماق قلبم را می سوزاند.
با سکوت خواست از آشپزخانه بیرون برود که من نگذاشتم و یک دست به کابینت گرفتم و یک دست به لبه ی صندلی.
نگاهم نمی کرد و چشمانش، از چشمانم فراری بود که گفتم:
_حالا بذار من بهت بگم.... می دونی چرا من دوماه عقدت کردم؟.... من می خوام ازت انتقام بگیرم.... من از تو و اون گذشته ی چهار پنج سال پیشت که گذاشتی و رفتی و اصلا نفهمیدی چی به سر من و زندگیم اومد.... آره.... حالا نوبت منه بهت نشون بدم که چه زندگی سگی رو تحمل کردم.
آهی کشید و با بغض سر بالا آورد.
گوله ی اشک کوچکی که درون چشمانش می رقصید، ترکهای عمیق روی قلبم ایجاد کرد.
شیارهایی به عمق سال ها زجری که شاید کشیده بود!
_من چی؟!.... من زجر نکشیدم؟!... تو چی از زندگی من می دونی؟... هیچی..... پس قضاوت نکن.
و دستش را روی دستی که به کابینت گرفته بودم زد و از کنارم گذشت و رفت.
نگاهم به سمت میز صبحانه ای که زهرمار هردویمان شده بود، برگشت.
کیفم را برداشتم و از آشپزخانه بیرون زدم.
سوار ماشين شدم و تا خود شرکت، نگاه باران رهایم نکرد.
حالم بد بود.... به خاطر خیلی از رفتارهای خودم.... به خاطر شکی که در وجودم افتاده بود که حتی باران هم یا دست نشانده ی ناشناس عموست یا قصدش برای ورود به زندگی من انتقام است.... و چیزی که بیشتر از همه آزارم می داد این بود که من هنوز دوستش داشتم و فکر می کردم او نه تنها دوستم ندارد بلکه تنها برای انتقام و پس گرفتن اموال پدری که فکر می کرد مُرده و پدرم اموالش را بالا کشیده است، وارد زندگی ام شده است.
چه حال بدی داشتم من!
از طرفی باران را دوست داشتم و از طرفی با تمام وجودم داشتم در مقابلش خودداری می کردم از ابراز هرگونه احساسات تا لااقل بدانم و بفهمم به چه منظوری وارد زندگی ام شده است.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............