رز 💙:
صبح میشود و
خورشید🌞 نگاه تو
آسمان را روشن میکند
لبخند میزنی
و بهار میشود
صدایم میکنی
و نسیم میوزد
هر روز هفته تویی
امروز هم
" توشنبه "❤️
است.
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
رز 💙:
هر روز
تو زیباتر اتفاق می افتی!
ومن دوست داشتنت را ،
از نو شروع می کنم…
🌸🍃
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
قبل از اینکه سرت را بالا ببری
و نداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی
نظری به پایین بینداز
و داشته هایت را شاکر باش...
#خدایا_شکرت
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
🌸🍃بزرگی میگفت زندگی مثل آب توی
ليوانه ترک خورده می مونه
بخوری تموم ميشه...
نخوری حروم ميشه...
از زندگيت لذت ببر
چون در هرصورت تموم ميشه🍃🌸
عصرتون زیبـا...✨
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#پارت278
دوباره راه افتادم، جلوی پارکی که اولین باربعداز مَحرم شدنمان رفته بودیم نگه داشتم. نگاهی به من انداخت.
–الان اینجا خونهی ماست؟
–پیاده شو کارت دارم.
پیاده شد و با هم داخل پارک رفتیم.
–یادت میادکی اینجاامدیم؟
آهی کشید و گفت:
–مگه میشه یادم بره.
دستهایم را در جیبهایم فرو کردم وشروع به قدم زدن کردیم. بعد از ظهر گرمی بود.
کناردریاچه زیرسایهی درختی ایستادیم، وبه اردکهایی که کنار آب بیرمق، آرام گرفته بودند چشم دوختیم. هر دو غرق فکربودیم وبینمان سکوت بود.
چه می گفتیم، حرفهای عاشقانهایی که حالا دیگر گفتنشان جرم بود.
تنها چیزی که سکوت بینمان را ریز ریز میکرد نفسهای عمیق و سنگینِ گاه وبیگاهمان بود.
روزهایی که شمال بودیم، بهترین روزهای زندگیام بود. کارهای راحیل یکی یکی ازجلوی چشم هایم مثل یک فیلم ردمیشد، خنده هایش، مسابقهایی که باهم گذاشتیم. شبی که دوتایی رفتیم کنار دریا و ساعتها نشستیم و برای آینده مان نقشه کشیدیم، غافل از این که به قول راحیل خداهم برای ما نقشه می کشیده.
چشم چرخاندم، نیمکت کمی دورتربود. مدت طولاتی بود که ایستاده بودیم، نگاهی به راحیل انداختم، به آب دریاچه خیره شده بود و انگار در دنیای دیگری بود. آرام صدایش کردم، هیچ عکس العملی ازخودش نشان نداد. چادرش راکشیدم. برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
لب زدم:
–خوبی؟
به جای جواب بغض کرد، ولی وقتی دید که با دیدن بغضش چه حالی شدم خیلی ناشیانه قورتش داد.
چند دقیقهایی روی نیمکت نشستیم وبعددوباره هم قدم شدیم.
–چیکار داشتی؟
سوالی نگاهش کردم.
–مگه نگفتی کارم داری؟
–آهان آره، کمی مکث کردم...اول این که تارسیدی خونه انتخاب واحدکن، همین الانشم کلی دیرشده. ممکنه سایت بسته بشه. دومم این که، میگم بیا حداقل هفته ایی یه بار، هم دیگه روببینیم. اینجوری یهویی خیلی سخته...
سرش را پایین انداخت..
– اولا اینا رو تو ماشینم میتونستی بگی، دوما اونجوری که بدتره، می خوای زجرکُش بشیم.
–اولا چرا نمیشه، اونجوری بازدلمون خوش میشه دوما...
لبخند تلخی که روی لبهای راحیل نشست باعث شد دیگر حرفی نزنم. نینی چشمهایش تکان خورد و گفت:
–باز اولا، دوما، راه انداختیم...
من هم لبخند زدم، تلخ...
راحیل نفسش را عمیق بیرون داد و گفت:
–مثلاهفته ایی یه بار هم دیگه رو ببینیم که چی به هم بگیم آرش؟ درمورد آینده وزندگیمون حرف بزنیم؟ یابیشتر با اخلاق ورفتار هم دیگه آشنا بشیم. تازه من می خواستم ازت بخوام که سعی کنیم تا اونجایی که میشه دیگه هم دیگه رونبینیم، مثلااگه تو توی دانشگاه یه کاری برات پیش امد و مجبورشدی بری، یه جوری برو که مطمئن باشی من تو اون ساعت اونجا نیستم. این راهیه که کارمون رو راحت تر می کنه. با گول زدن خودمون کاری پیش نمیره.
تاخواستم جوابش را بدهم گوشیام زنگ خورد. نگاهی به صفحهاش انداختم.
–عه، مامانته. گوشی را به طرفش گرفتم.
–وای، گوشیم رو سایلنته. حتما الان نگران شده.
بامادرش حرف زد و گفت که زود به خانه برمیگردد. بعد برایش دلیل سایلنت بودن گوشیاش را توضیح داد.
گوشی را به طرفم گرفت و تشکر کرد. مرموز نگاهش کردم.
–مزاحم تلفنی داری؟
–چیزمهمی نیست. بیکار زیاد پیدا میشه.
اخم کردم.
–چی میگه؟ بیخیال گفت:
–مزاحم تلفنی چی میگه؟ خودت رودرگیرش نکن، اگه دوباره مزاحم شد، به داییم می گم.
باحرفش انگار می خواست یادآوری کند که ما دیگر نسبتی با هم نداریم.
–مامان گفت زودتر برم خونه.
سوار ماشین شدیم.
بینمان فقط سکوت بود که حرف می زد. هر چقدر به خانشان نزدیکتر میشدیم قلبم بالاتر میآمد، درحدی که احساس کردم در گلویم است وراه نفسم راگرفته. نفسم را چند بارمحکم بیرون دادم تاکمی آرام بشوم.
جلوی درخانشان که پارک کردم غم عالم در دلم ریخت. سرش را بالا نگرفت. با صدایی که نمیدانم از بین آن همه بغض چطور بیرون آمد گفت:
–مواظب خودت باش. بعدسرش را بالاآورد و چشم هایش را تا یقهام سُر داد و لب زد:
–خداحافظ. دستش روی دستگیرهی در رفت، ولی بازش نکرد، منتظربود منهم چیزی بگویم و خداحافظی کنم، اما نتوانستم. فقط نگاهش کردم. نمی توانستم حرف بزنم، حتی نفس کشیدن هم برایم سخت بود، حرف زدن که جای خود دارد. بابغض بدرقه اش کردم، هیچ وقت یادنگرفته بودم از علایقم خداحافظی کنم، بلدنبودم. مثل همیشه راحیل درکم کرد و سری تکان داد. در را بازکرد که برود، راحیل همیشه خوب بود، شاید برای من زیادی بود. پایش را روی زمین گذاشت ومکثی کرد، نمیتوانست دل بکند، می دانستم که برای او خیلی سختر از من است. زمزمه وار چیزی گفت ولی من آن لحظه حتی گوشهایم هم شنواییاش کم شده بود و نفهمیدم چه گفت.
در را بست و به سرعت دور شد.
مدت طولانی خشکم زده بود و به جای خالیاش زل زده بودم. باورم نمیشد دیگر ندارمش.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
چه شد در من نمیدانم
فقط دیدم پریشانم...
فقط یڪ لحظھ فهمیدم
ڪھ خیلی دوستت دارم:)
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
آی!
عاشق نشو
نمیدانی
که دلِ تنگ،
چیز خوبی نیست...
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
رز 💙:
در پشت پرده ی صبح،
با لبانم می نوشم ،
فنجانی از طعم حضورت را ...
تو، صبحی درچشم های من !
تا هر روز نگاهم،
به دیدنت، روشن شود !!
هر روز، با قطعه ای،
از غزل شورانگیز عشق ...
🌸🍃
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#پارت 279
*راحیل*
با آسانسور بالا نرفتم. راهم را به طرف پله ها کج کردم، به طبقهی خودمان که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم. از پنجره ی پاگرد بیرون را نگاه کردم، هنوز نرفته بود. با آن حال خرابی که داشت، شایدنمی توانست رانندگی کند. حتما مانده بود کمی حالش بهتر شود بعد برود.
زنگ واحد را زدم و مادر در را باز کرد.
نگاه مادر غم داشت، همین که وارد خانه شدم بغلم کرد و من بغضم را در آغوشش رهاکردم، مادر با حرفهایش سعی داشت آرامم کند. ولی این دلم بد جور آتش گرفته بود و با هیچ حرفی اطفای حریق نمیشد.
روی تختم نشستم. چشمم به جا کلیدی هدیهی آرش افتاد. با عصبانیت از روی قفل بیرون کشیدمش و روی تخت پرتش کردم. کمکم تابلو و گردن بند قلبی و هر چیزی که آرش برایم خریده بود را یکی یکی جمع آوری کردم و با خشم روی تخت انداختم. مادر با یک لیوان شربت گلاب و زعفران وارد اتاق شد و نگاهش روی وسایل ثابت ماند. بعد به چشمهایم زل زد.
–راحیل جان این رو بخور بعد برو یه دوش بگیر. کنارم ایستاد.
–هنوز اتفاقی نیوفتاده. میتونی به آرش بگی از حرفت پشیمون شدی.
لیوان را گرفتم و سر کشیدم. بعد روی تخت نشستم.
–خستهام مامان، از این پچ پچها، از این نگاهها، از این اضافی بودن. اون روز که رفتم مراسم کیارش این اضافه بودن خیلی اذیتم کرد.
–خب اولش شاید سخت باشه، ولی آرش...
–آرش کاری نمیکنه مامان. نمیدونی امروز با چه عشق و علاقهایی از بچهی برادرش حرف میزد. اون میخواد همه رو با هم داشته باشه. یعنی اصلا نمیشه که از خانوادش بگذره. اصلا اگر ما با هم ازدواجم کنیم. مژگان نمیزاره زندگی کنیم مامان. همین الان که هیچ خبری نیست با نگاههاش اذیتم میکنه. اینجوری زندگی آرش میشه جهنم. همون موقع که شوهر داشت اذیت میکرد چه برسه که محرم هم بشن. تو اونو نمیشناسی مامان برای رسیدن به خواستش هر کاری میکنهـ یعنی خانوادگی اینجورین. اون حتی بچشم براش مهم نیست.
–خب اگه تو واقعا ایمان به درستی کارت داری، نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی.
–من به خاطر خود آرش این کار رو میکنم. به خاطر همون بچهی برادرش و مادرش.
از حمام بیرون آمدم وسایل که روی تخت ریخته بودم نبودند. سرجایشان هم نبودند حتما مادر جمعشان کرده بود. شروع به خشک کردن موهایم کردم. احساس کردم بلندترازقبل شدهاند و به من دهن کجی میکنند. چقدرآرش موهایم را دوست داشت. شاید آرش درست میگفت بعضی چیزها را نمیشود ازجلوی چشم دور کرد. ولی من این کار را میکنم. قیچی را آوردم. یاد روزهایی افتادم که آرش باعلاقه وشوق خاصی موهایم را میبافت. این اواخر چقدرخوب یادگرفته بود و چقدرقشنگ می بافت. چشمهایم را بستم و قیچی اول را زدم.
آن روزها خودم هم موهایم را بیشتر دوست داشتم و بهتر بهشان می رسیدم.
وقتی آرش نیست، تحمل کردن این موها آینهی دق است. این موها بهانهی دستهای آرش را میگیرند. قیچی دوم را عمیق تر زدم و دستهی بزرگی از موهایم همراه اشکم روی زمین افتاد. چند بار این کار را تکرار کردم.
با صدای هینی به سمت در برگشتم.
–چیکار کردی؟
نگاه مادر روی قیچی دستم مانده بود. بعد نگاهش را بین چشمهایم و قیچی چرخاند. شاید دیدن اشکهایم باعث شد آرامتر شود.
قیچی را زمین گذاشتم و نگاهی به آینه انداختم. موهایم تا روی شانه هایم شده بود. خیلی نامنظم و بد شکل کوتاه کرده بودم. به قیافهی مبهوت مادر نگاهی انداختم. با صدای گرفتهام گفتم:
–خیلی بد کوتاه کردم، نه؟
مادر بغضش را فرو داد و گفت:
–چرا این کار رو میکنی؟
کنار موهای ریخته شده روی زمین نشستم و دستهایی از موها را برداشتم و گفتم:
–بد عادت شده بودن. موهای جدید که دربیاد دیگه اون عادتهای قبل رو ندارن. مگه همیشه نمیگفتین اگه عادت بدی داریم باید از اول رشد کنیم.
مادر کنارم نشست و سرم را برای لحظهایی به سینهاش فشرد و بعد بوسید.
–عیبی نداره دوباره بلند میشن. ولی خیلی نامرتبن. باید بریم آرایشگاه. دوباره خودم سرم را به سینهاش فشردم و هق زدم.
مادر شروع کرد به حرف زدن، حرفهایی زد که فکرم را مشغول تر کرد.
–مامان باید کمکم کنی تا آرش رو فراموش کنم.
سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد اصرار کرد برای آرایشگاه رفتن آماده شوم.
–خودم میرم مامان جان شما نیاید.
همین که از در بیرون رفتم. ماشین آرش را دیدم.
هنوز همانجا بود. چرا نرفته بود؟
نزدیک ماشین شدم وداخلش را برانداز کردم. شیشه ها پایین بودند.
آرش صندلیاش را خوابانده بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود. گوشیاش را هم روی سینهاش گذاشته بود وآهنگ ملایم وغمگینی گوش میکرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
.
.
آن دمـ🌻
کہ با تو باشم•
محنت و غم سرآید😌💛
.
.
● #رهے_معیرے
○
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁