eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاهی به مادر انداختم و پرسیدم: –مادرش گفته به آرش راستش رو نگم؟ – گفت اگه آرش بفهمه دوباره با فریدون درگیر میشه و این وسط دوباره ممکنه اتفاق بدی بیوفته، عاملشم تو میشی. بعدشم مثل این که کلا قرار بوده مادر آرش از تو بخواد با آرش زندگی کنی. به‌آرش گفته اول فریدون رو راضی میکنم بعد راحیل رو. قبل از خونه‌ی ما هم رفته اونجا و به فریدونم التماس کرده، ولی فریدون گفته دیگه حق نداره پاش رو اونجا بزاره. یا شرایطش رو باید قبول کنه یا بچه بی بچه. خاله با اخم گفت: –خواهر من خب اصلا به راحیل چه مربوطه مشکلات اونا، زندگیشه... مادر با حرص گفت: – ای بابا، میگم پیر زن امده افتاده به پام خواهر، داغ دیدس، خدا رو خوش میاد؟ اگه وضعش رو میدیدی، مریضه، انصاف نیست. راحیل خودشم قبلا تصمیم به جدایی داشت. خاله با تعجب پرسید؟ –آره راحیل؟ –آره، ولی بعدش به خاطر همین مژگان و برادرش خواستم که زندگی کنم. وقتی نقششون رو فهمیدم خواستم جلوشون کوتا نیام. مادر همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت: –دیگه تموم شد. بزار اونام برن هر کاری دوست دارن انجام بدن. دل یه مادر داغ دیده رو شکستن میدونی یعنی چی؟ نگاهی به خاله انداختم: –خاله پس به آرش چی بگم؟ خاله فکری کرد و گفت: –حقیقت رو، چرا خودت رو آدم بده کنی. اصلا میخوای من مامانت رو راضی کنم بری سر خونه زندگیت؟ –خاله اون میمیره. خاله با تعجب نگاهم کرد و گفت: –کیو میگی؟ –همون مادر آرش دیگه، اگه نوه‌اش رو نبینه یا بلایی سر نوه‌اش بیاد اگرم نمیره حتما سکته میکنه. نمیخوام من مقصرش باشم. نمیخوام یه عمر با عذاب وجدان زندگی کنم. –پس زندگی خودت چی دختر؟ –من قبلا هم به آرش گفته بودم ازدواج ما امکان نداره، اما اون پای مادرش رو وسط کشید و امید توی دلم کاشت. اما حالا دیگه مامان خودمم موافق نیست. خود منم راضی نمیشم. پیره زن گناه داره. خاله اگه میدیدیش، انگار بیست سال پیرتر شده. می‌دونی خاله آرش خودشم میدونه این ازدواج نشدنیه، ولی نمیتونه قبول کنه، درست مثل من. واقعا قبول کردنش خیلی سخته. سرم را به بازوی خاله تکیه دادم. –چطوری تحمل کنم خاله؟ –الهی من بمیرم. آخه این چه سرنوشتی بود. از این همه ضعیف بودن خودم خسته شده بودم. آن شب تا نیمه‌های شب با خاله حرف زدیم، خاله از داستانهایی که شنیده بود و خوانده بود برایم تعریف کرد. از عشاقی که به هم نرسیده‌اند و آب هم از آب تکان نخورده. از عشق "بکتاش و رابعه " گفت که چقدر عاشق هم بودند و به هم نرسیدند. بعد از نیمه شب خاله خوابید ولی من تا نماز صبح نتوانستم بخوابم. مدام به این فکر می‌کردم که به آرش چه بگویم. بعد از نماز خوابم برد. به ظهر خیلی مانده بود که با صدای گوشی‌ام چشم‌هایم را باز کردم. خاله همان موقع وارد اتاق شد و گفت: –خاموشش کن بگیر بخواب خاله، شب اصلا نخوابیدی که، به گوشی نگاه کردم و با استرس گفتم: –وای، خاله آرشه، حالا چی بهش بگم؟ خاله لبه‌ی تختم نشست و آرام گفت: –یه نفس عمیق بکش جواب بده. همین که تماس را متصل کردم آرش با عصبانیت بدون این که سلام کند پرسید: –راحیل مامانم امده بهت التماس کرده تو قبول نکردی؟ نمی‌دانستم چه بگویم. از حرفهایش شوکه شده بودم. دوباره پرسید: –چرا بهش گفتی راضی به این ازدواج نیستی؟ تو که گفتی مادرت راضی باشه، من همه‌ی سختیها رو تحمل می‌کنم. یعنی اون حرفها شعار بود؟ بهانه بود. چرا حرف نمیزنی؟ یه چیزی بگو. تا به حال آرش اینطور با من حرف نزده بود. خدایا چه بگویم که قانع شود. –با مِن و مِن گفتم: –آرش ما باید قبول کنیم امکانش نیست. –چی میگی راحیل. مامان به خاطر تو از سارنا که جونش بهش بنده گذشته اونوقت تو قبول نکردی؟ از حرفهایش چشم‌هایم گرد شد و به خاله نگاه کردم. مادرش برایش چطور تعریف کرده بود؟ –آرش من اشتباه کردم، من با شرایط تو نمی‌تونم زندگی کنم. اینجا بود که خاله سر تایید تکان داد و اشاره کرد که ادامه بدهم. –تو این یک ماه و خرده‌ ایی خیلی انتظار کشیدم و بی تفاوتی دیدم. تحملش برام سخت بود. بعدا فکر کردم اگر با تو ازدواج کنم تمام عمرم همینه، اصلا تو با مژگان هم ازدواج نکنی و فقط بچش رو نگه داری برای من سخته. من نمیخوام عشقت رو تقسیم کنم. آب دهانم را قورت دادم و سنگدلانه ادامه دادم: –راستش وقتی خوب فکر کردم دیدم مامانتم مریضه، یه چند وقت دیگه باید ما همش پیش اون باشیم و بهش برسیم. این که نشد زندگی... خاله انگشت شصت و سبابه‌اش را به نشونه‌ی این که زدی به هدف به هم چسباند. آرش از آن طرف خط، با حیرت بلند و کشیده گفت: –راحیل... این تویی که داری این حرفها رو میزنی. –آره خودمم. از اضطراب و استرسهای خانوادت خسته شدم. لطفا دیگه به من زنگ نزن. به مادرتم گفتم دیگه همه چی بین ما تموم شد. دیگه نمیخوام ببینمت. با همان حیرت گفت: –مامانم گفت تو این حرفها رو زدی، ولی من باورم نشد. راحیل چطور می‌تونی؟ ✍
یه دیوونه که حالشو خدا میدونه - @Maddahionlin.mp3
5.37M
احساسی 🍃یه دیوونه که حالشو خدا میدونه 🍃دلش گرفته از زمونه 🎤 👌فوق زیبا ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
16.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 | سلام آقا، ولی نه باز از کنار باب الجواد / سلام، آقا، گداتون امسال، نشد به مشهد بیاد ... در وصفِ حالِ این روزهای عاشقان امام مهربانی‌ها 😔🤲 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁 ♥️تا ظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌺 روز خودرا باخواندن زیارت نامه شهدا آغاز کنید🌺 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🕊زیارت نامه شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم 🌹شادی_روح_شهدا_صلوات🌹 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ ⚘اَلسَّـــــلامُ عَلَیْــکَ یــــا اَباعَبْدِاللهِ الْحُسَیـــْن(؏)⚘ باز هَــم روزِ مـن وعرضِ اَدب مَحضــرِ یـار با سَــــــــلامے‌ بَـرکٺ یافته روز و شـبم عاشق طلوع خورشید بین الحرمینم همانجا کہ خورشید هر صبح اذن طلوع از طلایے گنبدِ تـو میگیرد. همانجا کہ من هستم و پرچمے کہ با هر نسیم قلب‌اش براے تو مے‌تپد. همانجا که همیشہ هواے دلم را داشتے هواےدلِ دلبستہ ام را دلے کہ هیچ گاه دل کندن بلد نبوده و نیستــ... ⚘اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ ⚘وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ⚘وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ⚘وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
–آرش من تصمیمم رو گرفتم. با حرص گفت: –پس تکلیف عشقمون چی میشه راحیل؟ با صدای لرزانی گفتم: –آرش به همون عشقمون قسمت میدم اگه آرامش من رو می‌خوای دیگه زنگ نزن. برو دنبال زندگیت. من اینجوری راحت ترم. بعد از یک سکوت طولانی گفت: –پس امروز بیا برای آخرین بار ببینمت. –نه آرش، نمیتونم. خداحافظ. جواب خداحافظی‌ام را داد ولی قطع نکرد. با اکراه تماس را قطع کردم و گوشی را روی تخت انداختم و بغضی را که پنهان کرده بودم در آغوش خاله رها کردم. مدتی بود درس و دانشگاه شروع شده بود. روزهای اول حال خوشی نداشتم و به دانشگاه نرفتم. زهرا خانم به خاطر نرفتنم پیش ریحانه فهمید حالم بد است. به دیدنم آمد. ریحانه را هم آورده بود. وقتی از قضیه با خبر شد خیلی ناراحت شد و برای این که کاری برایم انجام داده باشد به بهانه ریحانه به پارک محلمان رفتیم. ریحانه با خوشحالی بازی می‌کرد. همانطور که چشممان به ریحانه بود با هم حرف میزدیم. حرفهای زهرا خانم التیام خوبی بر دردهایم بود. ریحانه با خوشحالی سُر می‌خورد و خودش برای خودش دست میزد. از کارهایش به هیجان آمدم. موبایلم را از کیفم در‌آوردم و چند عکس از او گرفتم. حالم بهتر شده بود. انگار انرژی ریحانه به من هم منتقل شده بود. جای خالی آرش در دانشگاه نمود بیشتری داشت. نبودش واقعا سخت بود. سخت تر از آن سوال پیچ کردن بچه های ترم های پیش بودکه هنوز در جریان نبودند. گاهی بیچاره سوگند مسئولیت جوابگویی را به عهده می‌گرفت. چون آرش این ترم مرخصی گرفته بود و کلا دانشگاه نمی‌آمد. به خواست مادر برای خودم برنامه‌ایی گذاشته بودم که هر روز از صبح تاشب مشغول باشم. حتی جمعه‌ها مادر و سعیده با همکاری هم برنامه گذاشته بودند که با خانواده خاله و دایی دور هم باشیم، بالاخره سعیده هم جایی مشغول به کار شده بود. اکثر روزها ازسرکار به خانه‌ی ما می‌آمد و بعد از شام به خانه‌شان میرفت. یک شب از من پرسید: –راحیل فکر آرش هنوزم آزارت میده؟ –توی روز که فرصت نمیشه بهش فکر کنم، اگرم توی دانشگاه خاطره هاش بیادجلوی چشمم واذیت بشم فوری فکرم روپس میزنم، خیلی سخته ولی اونقدر اون فکر میاد توی ذهنم ومن پسش میزنم که، فکر کنم خود فکره خسته میشه و میره. سعیده به شوخی گفت: –شایدم به قول خاله اونقدر این کار رو کردی که عضله‌های فکرت قوی شدن و همچین که یدونه میزنی فکره سوت میشه دوباره تا برگرده کلی طول می کشه. آهی کشیدم. –ولی سعیده امان از وقتی که روی تختم دراز می کشم و شب می خوام بخوابم، مگه حریف این فکرم میشم، گاهی تا اشکم رو درنیاره ولم نمی کنه. –ای بابا، نکنه شب چون فکرت خستس دیگه نمی تونی حریفش بشی؟ شانه ایی بالاانداختم. –شایدم توی خلوت خودم، یه جورایی دلمم می خواد بهش فکر کنم، می خوام بدونم الان چیکارمی کنه، چون خبری ازش ندارم واسه خودم تخیل میزنم. همین حرفها کافی بود تا از فردای آن روز سعیده کلا با ساک و سایل‌های شخصی‌‌اش به خانه‌ی ما بیاید و دختر خانده‌ی مادرم شود. نمی‌دانم چه به مادر گفته بود که مادر تمرینهای کنترل ذهن را با جدیت بیشتری با من و اسرا وسعیده کار می کرد و می گفت برای این است که در کارهایتان تمرکز بیشتری داشته باشید، می دانستم که همه‌ی این کارها را به خاطر جاسوسی که سعیده کرده است، می‌کند. اسرا به شوخی می گفت: – مامان اُنقدر باهامون کارکردی که من دیگه می تونم پشت دیوار رو هم ببینم. همین تمرینها کمک زیادی می کرد برای این که شبها راحت تر بخوابم. بیشترتمرینها مثل بازی بودند، مثلا مرحله ی اول این بودکه: به هرسه‌ی ما کاغذ و خودکار می داد و می‌گفت هرکس نعمتهایی که دارد را در زمان معین بیشتر و سریعتر از بقیه بنویسد برنده‌است، مثل بازی اسم و فامیل آنقدر ذهنمان درگیر میشد که گاهی سر این که چه کسی درست تر نوشته باهم به اختلاف می خوردیم. به خصوص در مراحل بالاتر، چون هر چه جلوتر می رفتیم سخت ترمیشد. مرحله دوم این بودکه نعمتهایی را که ما با خواست خدا و تلاش خودمان به دست آوردیم را باید می نوشتیم. مثل به دست آوردن تحصیلات یا یاد گرفتن یک کار هنری. مرحله ‌ سوم نوشتن نعمتهایی بود که ما داشتیم ولی دیگرانی که می‌شناختیم نداشتند. این فکر و بحثها خسته‌مان می‌کرد و آخرشب با چشم‌های خواب آلود به رختخواب می رفتیم. مزیت دیگر این تمرینها این بود که تا لحظه‌ی آخر که چشم‌هایمان سنگین میشد ذهنمان ناخواسته حول جواب سوالهایی می گشت که از ما پرسیده شده بود. جواب دادن به این سوالها باعث شده بود با خودم فکر کنم که من در شرایط چندان سختی هم نیستم. وقتی سعیده نعمتهایی که نوشته بود را با دوستش در محل کارش مقایسه کرد همه‌ی ما تعجب کردیم. همکارش دختری بود که کسی را نداشت و با مادر مریضش در حاشیه‌ی شهر اجاره نشین بودند. هر روز صبح دو ساعت وقت برای رفتن به محل کار و دو ساعت هم برای برگشت باید صرف می‌کرد. خیلی مشکلات در زندگی داشت. ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 مادر شهید مهدی زاده: دیروز زنگ زده مرخصی گرفته بود پسرم.🌷 🌷وداع با پیکر شهید مدافع وطن در ستاد انتظامی کرمان 🌷شهید مهدی زاده از سربازان دهه هفتادی یگان تکاوری ۱۱۳ راور کرمان دوازدهم خرداد ۹۹ در درگیری با قاچاقچیان مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلوع خورشید ‎معجزه‌ی هر روز خداست ‎یعنی هنوز هم "امید" هست... ‎زندگیت پر از امید و روزهای قشنگ صبحت به خیر ♥️❣♥️❣♥️❣♥️❣♥️❣♥️
هیچ گاه نفهمیده ام دوست داشتن چرا این همه غم انگیز است ؟؟ هیچ گاه نمیفهمم چرا میگویند آدمها با قلبهایشان عاشق میشوند؛ وقتی که من همیشه عشق را، در گلویـم احسـاس میکنـم ؟!! 🌸🍃
یادمون باشه زندگی مشترک، مثل یک پل میمونه. پلی که پایه‌های آن روی دوش دو نفر، یعنی زن و شوهر بنا شده. اگه هر کدام از آنها در نیمه‌ی راه جاخالی بدهند این پل فرو می‌ریزد...! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
حواسمان باشد این شهدا برگردنمان حق دارن🤔🤔 وفقط این نیست که به نامشان کردن کافی باشد... آنها از جانشان گذشتند، اما ما از هیچ چیز نمیگذریم... شادی روح شهدا صلوات 🌴رمــ شــهــادت ــز ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁