#سلام_مولای_منتظرم❤
عمریست که صبحگاهانمان
با اندوهِ ندیدنت مه آلود است
و شبانگاهانمان
در حسرت دیدارت اشکباران...
بیا تا روشنی
پرده ی شب را پس زند و
واژه ی دردآلود انتظار
از لغت نامه ها پاک شود.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌼
صبح بخیر🌺
رز 💙
ڪے مےرسد آن صبح ڪھ من صدایت بزنم
تو بگویےجانا😍❤️
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
اگر عشق
آخرین عبادت ما نیست
پس آمده ایم اینجا...
برای کدام درد بی شفا
شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟!!!
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت7
از حرفهای مادر و چشم و ابرویی که برایم آمد فهمیدم که این تلفن مربوط به من است. مادر دستش را جلوی گوشی تلفن گذاشت و فوری گفت:
–مادر همون پسرس که گفتم.
میخواستم با اشاره به مادر بفهماندم که قدو سن طرف را بپرسد. ولی امینه با حرفهایش پشیمانم کرد.
–چته بابا، تو هنوز از اون خیالات بیرون نیومدی؟ ول کن دیگه، هنوز منتظری یکی با قد بلند و تو مایه های تام کروز بیاد خواستگاریت. اُسوه یه کم شرایط خودتم در نظر بگیر. کی بزرگ میشی تو. بابا دیگه دختر هیجده ساله نیستیا.
دلم از حرفهایش ترک برداشت. شاید هم راست میگوید. اصلا دیگر چه فرقی دارد، خواستگارم کوتاه باشد یا بلند قد. یعنی با مرد کوتاه قد نمیشود زندگی کرد. یا مثلا چند سال از من کوچکتر باشد، دیگر برایم مهم نیست. حتی اگر کم سن هم باشد و بعدها مشکلی پیش بیاید برایم اهمیتی ندارد. مشکل هر چه باشد حلش میکنم. خواهرم متوجهی ناراحتی من شد.
–اُسوه جان به خاطر خودت میگم، اگه تا ابد بخوای این چیزا رو معیار قرار بدی که نمیشه، میمونی تو خونه.
غمگین نگاهش کردم.
–چطور تو خودت الان واسه یه بی محبتی شوهرت خونه رو روی سرت گذاشته بودی، اونوقت به من میگی سخت نگیرم؟ در حالی که میگن بعد از ازدواج باید چشمهات رو ببندی و قبلش...
حرفم را برید.
–آره، ولی تو چشمات رو واسه خودتم باز کن. همش شرایط طرف رو میسنجی، اصلا شرایط خودت رو نگاه نمیکنی.
بیتفاوت نگاهم را از او گرفتم و چشم به دهان مادر دوختم.
امینه کنارم نشست.
–بعدشم، واقعا میخوای شوهر کنی که چی بشه؟
حرفی نزدم و او ادامه داد:
–ببین خونه شوهر خبری نیستا، همش بدبختیه. بشین راحت زندگیتو بکن.
آرام گفتم:
–نخیر شما همش بدبختیاش رو واسه ما میگی.
وگرنه این همه سال تو زندگیت خوشی نداشتی؟ بعدشم یه کم با اون شوهرت مهربونتر باشی همین بدبختیاتم حل میشه.
چشم غرهایی رفت و دستهایش را بالا گرفت.
–ای خدا فقط این شوهر کنه. من ببینم این چطوری شوهر داری میکنه. یه کم روش کم بشه.
بعد رویش را برگرداند و زمزمه وار گفت:
–اگه تو به این حرفهات اعتقادی داشتی اینقدر عیب و ایراد رو خواستگارات نمیزاشتی و تا این سن مجرد نمیموندی.
همانطور که از کنارش بلند میشدم گفتم:
–من عیب و ایراد گذاشتم؟ خوبه خودت شاهد بودی که نمیشد. خواستگارام یا شرایطشون بهم نمیخورد. یا سنشون کمتر بود. یا قدشون کوتاه تر از من بود. یا اونا رفتن و دیگه نیومدن.
او هم بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت:
–همون دیگه، اینا میشه ایرادهای بنی اسرائیلی واسه شوهر نکردن. همچین میگه انگار حالا خودش چقدر قد داره. قد توام خیلی معمولیه، حالا سن یارو دو سال از تو کوچکتر باشه، آسمون به زمین میاد؟
بعدشم الان تو این چند ساله که اینطوری شده، چرا ده سال پیش که خواستگارهای بهتری داشتی ازدواج نکردی. هی گفتی آمادگیش رو ندارم و از این مسخره بازیا.
اگه اون موقع ازدواج میکردی الان...
همان لحظه مادر گوشی را قطع کرد و با اخم گفت:
–دارم با تلفن حرف میزنم. الان وقت این حرفهاست؟ قسمت هر کس یه جوره دیگه.
امینه شاکی گفت:
–یعنی قسمت من بوده که تو سن کم برم خونهی شوهر اینقدر بدبختی بکشم؟ بعد اون خونهی بابا راحت بخوره بخوابه؟
مادرگفت:
–خب خودت خواستی زودتر ازدواج کنی. ما که به زور شوهرت ندادیم. بعدشم کدوم بدبختی؟ مگه گشنه موندی؟
امینه از حرف مادر داغ کرد، ولی حرصی به من نگاه کرد.
–بیا اینم نتیجهی حرفهات، بدبختی از این بالاترم هست.
از حرفهای خواهرم دلم شکست. با این که بارها برایش درد و دل کرده بودم که چقدر از تنهایی رنج میبرم و چقدر دلم میخواهد ازدواج کنم ولی باز هم این حرفها را میزد.
واقعا نمیفهمیدمش. همیشه غر میزد و ناراضی بود.
امینه نفس عمیق کشید و گفت:
–مامان حالا کی بود؟
–مادر پسره بود.
یکی از دوستهای پیاده رویم اینا رو معرفی کرده. میگفت این خانمه اُسوه رو تو پارک دیده خوشش امده، شماره ما رو خواسته. فکر نمیکردم مادر پسره به این زودی زنگ بزنه. بیتا خانم تازه دیروز این حرفها رو بهم گفت و اجازه گرفت که شمارمون رو بهشون بده.
راستی اسوه، قدشم بهت میخوره.
با ذوق گفتم:
–راست میگی مامان؟
–اره بابا. دروغم چیه.
–خب میگفتی بیان دیگه.
–وا، زشته دختر، به پدرتم باید بگم یا نه؟ حالا قراره فردا مادر پسره دوباره زنگ بزنه تا بهش خبر بدیم.
خندان به امینه نگاه کردم.
–خدا کنه دعات بگیره.
امینه سرش را تکان داد.
–چقدرم ذوق میکنه.
مادر گفت:
–اگه عقل الان رو بیست سال پیش داشت الان باید واسه ازدواج دخترش ذوق میکرد.
امینه گفت:
–وا مامان چطوری حساب کردی؟ دیگه شمام از اون ور دیوار افتادیدها.
–کلا دختر زود شوهر کنه بره سر زندگیش از هر جهت به صرفس. خودشم زودتر سرو سامون میگیره دیگه.
#ادامهدارد...
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#به_عشق_حضرت_علی
توزیع غذای گرم به نیازمندان
سلام #به_عشق_حضرت_علی
در نمازم پا فشاری میکنم و اول وقت نمازم را میخوانم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| #استوری 🍃
#روز_شمار_غدیر
🔻۷روز تا عید #غدیر 😍
قســمبه شـأن یَداللّهفَـوقِأیدیٖهم
قبولحقنشود سجده بیولای علــۍ_ع
#بہشوقغدیرღ
#فقطحیدرامیرالمومنیناست❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞#به_وقت_شهدا🍃🌹
هاشا اینکه از راه تو ✨
حتی لحظه ای برگردیم🦋
#شهید_سجاد_زبرجدی🌱🥀
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
.
.
مے نویسمت بہ قلبـ ـ💙
مینشانمت بہ جانـ😌
مےخوانمت نفسـ ^^
وزنده مےمانم، تا اَبد-🍓-
.
.
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
دوستت دارم
شبیه بارانی که شوره زار هایم را میشوید...
دوستت دارم
شبیه مهتابی که
ریشه غروب رادرمن میخشکاند...
دوستت دارم
شبیه آینه ای که روی از من نمیگرداند،
دوستت دارم
و حالاست که بگویم
شبیه به خودم
شبیه به دوست داشتن هایی
که نزد هیچکس وهیچ کجا
پیدایش نمیکنی ...
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت8
امینه گفت:
–این مامان ما هم همش دنبال سود و زیانه، همش دنبال اینه که حسن یه وقت بیکار نمونه ما گشنه بمونیم.
مادر گفت:
–تو الان سیری نمیفهمی، کافیه شوهرت چند ماه نره سرکار اونوقت به دست و پا میوفتی که فقط یه کاری براش پیدا بشه، اصلا از این حرفهای الانت خندت میگیره، من نمیگم حالا محبتم باشه بده، من میگم همه چی دست خود آدمه، زن همه کارهی خونس. با قهر کردنم چیزی درست نمیشه.
دوباره امینه عصبی نگاهم کرد.
–چرا من رو نگاه میکنی مگه من حرفی زدم؟
به طرف اتاق راه افتاد.
–شماها نمیفهمید من چی میگم، به خصوص تو که مجردی.
شاید سی و پنج سالگی سن زیادی برای ازدواج نباشد. ولی از کمتر و کمتر شدن خواستگارهایم متوجه شدهام که دیدگاه دیگران بخصوص مادر پسرها با من فرق دارد.
طی این یک سال فقط یک خواستگار داشتم. که آن هم بعد از چند روز مادرش به مادرم زنگ زد و گفت که قسمت نبوده.
از آن روز مدام به حرفهای آخرین خواستگارم فکر میکنم. وقتی برای صحبت به اتاق رفتیم.
روی تخت نشست و بی مقدمه پرسید:
–شما همیشه چادر سر میکنید یا الان پوشیدید؟
من هم که اصلا توقع نداشتم اولین سوالش این موضوع باشد راستش را گفتم:
–نه من چادری نیستم. امروز عمم مهمون ما بود اون اصرار کرد سرم کنم، به نظر ایشون اینجوری بهتره،
خواستگار فکری کرد و پرسید:
–خب اگر همسر آیندتون ازتون بخوان همیشه چادر سر کنید قبول میکنید؟
همین سوال را سه سال پیش یکی از خواستگارهایم پرسیده بود. منم گفتم:
–اگر شما بخواهید سر میکنم. ولی او رفت و دیگر نیامد.
این بار تصمیم گرفتم حرف دیگری بزنم برای همین جواب دادم:
–نه، چادر جمع کردن کار سختیه، من نمیتونم.
احتمالا از جوابم خوشش نیامد که این هم رفت.
واقعا خودم هم نمیدانم دلیل این که از من خوشش نیامده بود چه بود. به نظر من که مورد مناسبی برایم بود.
گاهی با خودم فکر میکنم خب معیارهایشان برای خودشان توجیح شده است. شاید معیار خاصی مد نظرشان بوده که من آن را نداشتهام.
ولی باز یادم میآید خواستگاری داشتم که همین که روی صندلی روبرویم نشست کاغذی از جیبش خارج کرد و شروع به سوال پرسیدن کرد.
من هم هاج و واج نگاهش کردم. وقتی تعجبم را دید گفت:
–ببخشید من زود یادم میره گفتم بنویسم بهتره. تو وقت هم صرفه جویی میشه.
جوان موجه و به روزی بود. معلوم بود فکر میکرد خیلی زرنگ و تیز است.
از بین حرفهایش متوجه شدم که چند جا خواستگاری رفته است و همین لیست را دراورده تا نکتهایی از قلم نیوفتاده باشد.
پوزخندی زدم و گفتم:
–میخواهید خودکار بدم تیک بزنید؟
او هم بی تفاوت گفت:
–نه یادم میمونه. شما فقط تند تند جواب بدید تا وقت کم نیاریم.
چقدر روزهای سخت کنکور را برایم یاداوری کرد.
احتمالا رتبهی قابل قبول نیاوردم که رفتند و دیگر نیامدند.
دیروز مادر گفته بود که بیتا خانم دوست پیاده رویاش ما را به یکی از همسایه ها معرفی کرده و قرار است به خواستگاری بیایند.
آنقدر از این آمدن و نشدنها خسته شدهام که فقط میخواهم ازدواج کنم. دیگر برایم مهم نیست خواستگارم چه ویژگیهایی دارد. حداقل از این حرف و حدیثها نجاب پیدا میکنم.
#ادامهدارد....
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
صبح
نفسش حق است
به هربهانه بیدارت میکند
که روز تازه راشروع کنی
به نوری
عطرچای وصبحانه ای
وصدای گنجشکی
هرچه هست زندگیست و زیبا
ســـلام دوستان عزیز
صبح آدینه تون بخير و عافیت
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 يك بوم و دو هواى #حجاب!
🔴#یهودیهایی که بی حجابی را در دنیا ترویج میدهند خودشان در حفظ حجاب بسیار سختگیرند.
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
عشق های واقعی میمانند حتی در سخت ترین زمان ها ...
اون بستنی ها جریانش چیه خدا میدونه😍
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بانو...در عصر
سیدعلی که زندگیکنی
دراین عصر تو یک رزمنده ای...
رزمنده ای که
این بار پشت جبهه
نقش کارگردانی رابرعهده دارد...
#لبیک_یا_خامنه_ای
4_5771814289178363277.mp3
8.87M
پر و بالم علیه😍
برکت سالم علیه🎁
نوکر فاطمه ام😌
نقش مدالم علیه🏅
سر و جونم علیه💓
روزی رسونم علیه👌
عفت زبونمو✨
غیرت خونم علیه💪
💚 #غدیر
❤️ فقطحیدر امیرالمؤمنیناست✌️
💚 #عید_غدیر مبارکباد🎊🎉
❤️ #فقط_به_عشق_علی 💕
🎤 سید رضا نریمانی
Javadi amoli-Tafsir Sureh Hamd-01.mp3
3.8M
✴️ #روشنای_راه
شماره 1⃣
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم آغاز می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
[#بـــــیتــــــــومیمیــــــــرم💙]
مــن لی غیــــرک🌱
مـــن که نـــدارم کســـیرو به غیـــر توُ
#ابـــــاعبــــداللهالحسیـــــــــنعلیهالسلام🥀
🍃🌸
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
حواست هست
بعد از پرواز تو
ما چقدر شکسته بالیم...
حواست هست؟
در دنیای بعد از تو
یک جرعه آب خوش از گلویمان پایین نرفته...
حواست به ما هست حاجی؟! ...
تصویر حاج قاسم در خیابانی در بیروت
#من_قلبی_سلام_لبیروت
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
جلسه دوم تفسیر سوره مبارکه حمد توسط آیت الله جوادی آملی.mp3
46.7M
✴️ #روشنای_راه
شماره 2⃣
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح اتفاق قشنگی است
بیخودی نیست که
گنجشک ها شلوغش می کنند
پس صدا بزن خدارا
که امروز روز توست
به شرط لبخندت😊
بخند عزیز من
تو در آغوش مهربانیهای خدایی...🌸
سلام✋ صبح آدینه تون بخیر و نیکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به آنهایی که دوستشان داریم بی بهانه بگوییم: "دوستت دارم"
بگوییم در این دنیای شلوغ، همه وجودمان وامیدمان شمائید
حتی به دروغ حتی ازروی شوخی این کلمه(دوستت دارم )رونثارهم کنیم
عمرآدم از شکوفه بهاری هم کمتره .
اگه عمرگل کاکتوس سه روزه.🌹عمر گل ختمی یکروزه🌼
عمر انسان بی ارزشتر از اینهاست
قدر باهم بودنهامون وبدونیم کرونا درکمین است .شاید فردایی نباشد
❤️زنده را تازنده است باید به فریادش رسید
ور نهبر سنگ مزارش آب پاشیدن چهسود
❤️گرنرفتی خانه اش تازنده بود
بعد مرگش آه و نالیدن چه سود
🌺شاااد باشید وعااشق
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
💿💿💿💿💿
عبور زمان بیدارت میکند🕰
#پارت9
صدف نگاه متعجبی به مشتری انداخت و گفت:
–کارتون تموم شده خانم.
بعد زیر گوش من گفت:
–اونا افسانس، الکیه بابا
بعد از این که آن خانم مشتری رفت.
آقای صارمی بالای سرمان ظاهر شد و گفت:
–میشه حرفهای جذابتون رو بزارید برای بعد؟ اینجا فقط در مورد کار حرف بزنید. اونقدر بلند حرف میزنید که واسه همه جذابیت ایجاد میکنید.
هر دو سکوت کردیم.
بعد از رفتن آقای صارمی آرام گفتم:
–یعنی من فقط ازدواج کنما، یک لحظهام اینجا نمیمونم، به خاطر تحمل کردن این صارمی شغلمون جزوه مشاغل سخت حساب میشه.
صدف با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
–تو امروز چت شده؟ ازدواج چه ربطی به کار داره؟ شاید پسره وضع مالیش خوب نباشه، زندگیتون نمیچرخه که...
شانهایی بالا انداختم.
–نباشه، برام مهم نیست. بالاخره اونقدری داره که از گشنگی نمیریم. هر چی باشه بهتر از خر حمالی کردنه.
بهتر از تحمل کردنه این شمره که...
صدف لبی به دندان گرفت.
–الان میشنوه خودش میاد اخراجت میکنهها. حالا تو شوهر بکن بعد زبونت رو دراز کن.
–اخراج کنه. به جای این که نوکری اینو بکنم خب به شوهرم میرسم، حداقل اون شوهرمه جای دوری هم نمیره، زندگیمم بهتر میشه.
صدف پقی زیر خنده زد.
–توهم زدیا، کدوم شوهر؟ حالا که فعلا خبری نیست. به نظر من که اگه این یکی سر گرفت. تا عقدتون به کسی نگو که نه، توش نیاد. به خاطر خودت میگما.
–من که طاقت نمیارم، دیشب واسه معصومه پیامکی گفتم.
صدف سری تکان داد و نگاهی به صارمی انداخت.
–فکر کن شوهرتم اینجوری بد اخلاق و اخمو باشه میخوای چیکار کنی؟ از چاله در میای میوفتی تو چاه.
شانهایی بالا انداختم.
–زبونت رو گاز بگیر. نفوس بد نزن. حالا اگرم اینجوری باشه چارهایی نیست که دیگه باهاش میسازم.
صدف لبهایش را بیرون داد و زیر لب گفت:
–دیونه شدی؟
آن روز چند بار با خانه تماس گرفتم تا پرس و جو کنم. هر دفعه امینه گفت مادر پسره هنوز زنگ نزده است.
دیگر کمکم نا امید میشدم که امینه زنگ زد و خبر داد که مادر پسره زنگ زده و برای فردا قرار گذاشته که با پسرش، فعلا برای آشنایی بیایند.
آنقدر ذوق زده شدم که جیغ کوتاهی کشیدم. با سقلمهایی از طرف صدف که به پهلویم اثابت کرد در جا ساکت شدم.
تا رسیدن ساعتی که گفته بودند لحظه شماری میکردم و سر از پا نمیشناختم.
روی ابرها سیر میکردم. تکلیف من که روشن بود. مدام دعا میکردم که جواب آنها هم مثبت باشد و مرا بپسندند.
با وسواس بلوز و دامن توسی سفیدم را از کمد بیرون کشیدم و اتو کردم.
جلوی آینه ایستادم و روسریام را مرتب کردم. موهایم را زیر روسریام دادم و یک طرف روسریام را روی شانهام انداختم.
صورتم را با دقت از نظر گذراندم.
مژههای بلندم را کمی ریمل زدم.
با صدای زنگ آپارتمانمان پاپوشهای رو فرشیام را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
پدر و برادرم نبودند. پدر گفته بود در این جلسه نیازی به حضورش نیست. امروز آریا نقش مرد خانه را داشت. یک تیشرت و شلوار توسی سفید هم تنش کرده بود که رنگ لباسش با من حسابی همخوانی داشت. با این که سیزده سالش بود ولی حس مردانگیاش کاملا مشهود بود.
با استرس کنار نعیمه جلوی در منتظرایستادم و چشم به در آسانسور دوختم.
با باز شدن در آسانسور و بیرون آمدن مهمانها از اتاقک آهنی، برای دیدن آقا داماد سرکی کشیدم.
با دیدنش در جا خشکم زد و نتوانستم چشم از او بردارم. وقتی نگاهش به من افتاد، او هم مکثی کرد.
احتمالا او هم مرا به یاد آورده.
همان پسری بود که چند ماه پیش جلوی پارکینگ ساختمان ما پارک کرده بود. البته دو سه بار هم بعد از آن ماجرا در محل دیده بودمش، ولی او متوجهی من نشده بود.
آن روز که جلوی پارکینگ ما پارک کرده بود، به چشمم اینقدر جذاب نیامد.
پسری خوش تیپ با موهایی خرمایی و چشمهای سیاه. به نظر چهرهی جدی داشت.
"خدایا ممنونم، این همه سال این رو کجا برام نگه داشته بودی، شنیده بودم آدمارو سورپرایز میکنی ولی اصلا فکرشم نمیکردم اینجوری غافلگیر بشم."
کمی که جلوتر آمد احساس کردم سنش از من کمتر است.
از ناراحتی تمام ذوق و شوقم در جا از بین رفت. پسرهی گیج دسته گل را سمت خواهرم گرفت. شاید حق داشت امینه چند سال از من کوچکتر بود و کلی هم به خودش رسیده بود. نمیدانم او چرا اینقدر ترگل ور گل کرده بود، مثلا خواستگاری من بود.
امینه نگاهی به داماد انداخت و به طرف من اشاره کرد.
–ایشون هستن.
با عذر خواهی به طرفم آمد و دسته گل را مقابلم گرفت.
احساساتم کور شد، صدایی مدام در ذهنم میگفت این ازدواج سر نخواهد گرفت.
اعتماد به نفسم را از دست داده بودم.
تشکر کردم و دسته گل را که چند جور گل داشت از دستش گرفتم و به طرف آشپزخانه رفتم. به سقف نگاه کردم.
"خدایا دستت درد نکنه، لبخند رو لبم خشک شد. سورپرایزای قدیمت حداقل یه روز طول میکشید بعد ضد حال میزدی."
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت10
امینه چایی را ریخت و سینی را به طرفم گرفت.
–خودت ببر امینه. مگه مجلس خواستگاریه؟
–عه، یعنی چی که من ببرم. یه جوری غمباد گرفتی انگار چی شده. چرا اینطوری میکنی؟
آهی کشیدم.
– هم سنش از من کمتره هم انگار از دماغ فیل...
حرفم را برید.
–خودت رو باختیا. این چه حرفیه؟ مگه تو چی کم داری؟ تو تحصیلکردهایی. خانمی، خوش اخلاقی، بعد صورتش را مچاله کرد و ادامه داد:
–البته گاهی وقتها که عصبی میشی نمیشه طرفت امد. سنش هم که فکر کنم هم سن باشید. انشاالله که حله. البته به نظر من که خودت رو بدبخت نکن شوهر واقعا به چه درد میخوره؟ دخترای مردم سنشون بیشتر از توئه دارن عشق دنیا رو میکنن. اصلا تو فکر شوهر و این چیزا نیستن. سی و پنج سال که سنی نیست. دوباره سقف را نگاه کردم و آه جگر سوزی کشیدم.
–امینه من نمیخوام گناه کنم.
با شنیدن حرفم نگاهش را روی صورتم چرخاند و مهربانتر گفت:
–باور کن پشیمون میشی. ببین من رو، الان چهار روزه اینجام، شوهرم اصلا سراغی از من نگرفته. بعد سینی چایی را روی سینهام هل داد.
سینی را گرفتم و گفتم:
– من این پشیمونی رو دوست دارم.
شوهر توام اگه سراغت رو نگرفته از خوش اخلاقی زیاد خودته.
پوزخندی زد.
–خوشاخلاقیهای تو رو هم با شوهرت میبینیم. به خصوص اگه این پسرِ شوهرت بشه با اون جذبش که هر روز قهر اینجایی. بعد به طرف سالن رفت.
وارد سالن شدم و سینی چایی را به مهمانها تعارف کردم. نوبت خواستگار که رسید بدون این که نگاهم کند چایی را برداشت و تشکر کرد.
از سه تیغ کردن صورتش و تیپش معلوم بود که به خاطر مذهبی بودنش سرش پایین نیست. پس چرا مثل خواستگارهای قبلیام حرکتی از خودش نشان نداد؟
لبخندی، نگاهی، لرزش دستی، استرسی...رفتارش برایم غیر عادی بود.
از جلو که نگاهش کردم به نظرم سنش از من بیشتر بود.
رگههایی از امید در دلم به وجود آمد. کنار مادرم روبروی مهمانها نشستم. دوباره به سقف نگاه کردم.
"خدا جون توام شل کن سِف کن درآوردیا"
بعد از حرفهای تکراری و غیر ضروری مادرم پرسید:
–ببخشید حاج خانم پسرتون شغلشون چیه؟
مادر خواستگار بادی به غبغبش انداخت.
–راستین یه شرکت کوچیک داره که البته با دوستش شریکن.
دختره شما هم شاغلن؟
–بله تو یه فروشگاه صندوق دارن. البته مدت کوتاهی حسابدار یه شرکت بود که خودش از اونجا امد بیرون.
مادر خواستگار پرسید:
–چرا؟ حسابداری که خیلی خوبه.
مادر نگاه سوالیاش را به من انداخت و گفت:
–اُسوه گفتی چی داشتن؟
سربه زیر گفتم:
–فساد مالی داشتن.
آقای خواستگار که حالا فهمیدم اسمش راستین است سرش را بالا آورد و نگاه موشکافانهایی به من انداخت.
"چه عجب! آقا نگاهش رو بالا داد. " کمکم رفتارش نگرانم میکرد. بعد از این که مادرها کمی با هم صحبت کردند، مادر راستین خان رو به مادرم گفت:
–اگه اجازه بدید این دوتا جوون خودشون با هم صحبت کنن. انشاالله که به نتیجه برسن.
ما بین این سوالها و جوابها حرفی از سن من یا او زده نشد. این موضوع حسابی فکرم را مشغول کرده بود.
مادر رو به من گفت:
–پاشید برید صحبت کنید.
"مادر من یه عزیزمی، دخترمی، حداقل جلوی اینا ما رو تحویل بگیر."
با بلند شدن من او هم بلند شد و دنبالم آمد.
وارد اتاقم که شدیم. دیدم آریا روی تخت من نشسته و با گوشی مادرش بازی میکند.
با دیدن ما از جایش بلند شد.
–آریا خاله، میری اون یکی اتاق؟
نگاهی به آریا انداخت.
–بزارید بشینه. ما که حرف خاصی نمیخواهیم بزنیم.
"وا این دیگه کیه"
آریا بی توجه به حرف راستین خان بیرون رفت.
او فوری روی صندلی آینه کنسولم نشست.
–چهرهی شما خیلی برام آشناست.
من قضیهی پارکینگ را برایش تعریف کردم و گفتم:
–البته قضیه ما چندین ماه پیشه، شما اون روز مثل اینکه کسی رو تعقیب میکردید.
با حرفم اخم هایش در هم رفت.
–بله یادم امد. بابت اون روز یه عذر خواهی بهتون بدهکارم. "عه! کوه غرور عذر خواهی هم بلده."
لبخند زدم.
–نه، اصلا مهم نیست تو عالم همسایگی.
نگاهم کرد.
–اون موقع میدونستید همسایهایم؟
–اون موقع نه، ولی بعد از اون ماجرا چند بار تو محل دیدمتون، فهمیدم همسایهایم.
– چه جالب. ولی من شما رو ندیدم. سکوت کردم.
سرش را چرخاند و اتاق را از نظر گذراند. انگار رنگ و مدل تخت و کمدم که رنگ سفید و صورتی بود برایش جالب بود. چون دقیق نگاه کرد.
–رنگ سرویس خوابتون اصلا به سنتون نمیخوره.
حرفش پتکی شد روی سرم. مگر او سن مرا میدانست.
خودم را که روی تخت نشسته بودم کمی جابجا کردم.
–احساسات آدما تغییر نمیکنه ربطی هم به سن نداره.
خیلی متکبرانه گفت:
–به نظر من اینطور نیست. سن و احساسات خیلی به هم ربط دارن. در ضمن احساسات آدمها مدام در حال تغییر هستن.
دیگر طاقت نداشتم باید میپرسیدم.
–ببخشید شما چند سالتونه؟
نگاه گذرایی به چشمهایم انداخت.
–سی و هفت سال.
#ادامهدارد...
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁