#سخن_بزرگان 🌱
هروقت دیدید شیطان از بیرون و نَفس از درون روی یک چیزی خیلی فشار میآورد و وسوسهتان میکند،
بدانید آنجا خبری هست!
مقاومت کنید؛ گنج همانجاست..✨
#استاد_عالی #محرم
💠═════️◇◈◇
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
🍀🎍🍀
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت38
–اگه دخترا جایگاه خودشون رو حفظ کنن، خیاط خودش میبره و میدوزه. من اصلا نمیفهمم صدف چرا اینارو بهت گفته، چون قرار بود تا به نتیجه نرسیدیم به کسی حرفی نزنیم.
–من که کسی نیستم. بعدشم من خودم تو یه شرایطی قرارش دادم که مجبور شد بگه.
نفس عمیقی کشید.
–تا چند جلسه دیگه باهاش حرف نزنم نمیتونم هیچ نظری بدم.
آرام ضربهایی روی دستش زدم.
–دیگه توام خودت رو نگیر، الان اون باید راضی باشه نه تو.
–موضوع اصلا این چیزا نیست. باید بسنجمش ببینم اصلا میتونه با شرایط سخت من کنار بیاد یا در گیر احساس شده. میخوام ببینم عقل کجای زندگیشه.
لبم را به دندان گرفتم.
–نگو امیر محسن، اتفاقا صدف دختر عاقلیه، حداقل از من عاقلتره.
راستی معیار تو چیه برای ازدواج؟
–همین عقل.
–یعنی چی؟ معیارت عقل طرفه؟
–اهوم. اگر عقل داشته باشه و ازش استفاده کنه ما مشکلی نخواهیم داشت.
–یعنی زیبایی، هیکل...
حرفم را برید.
–زنی که عاقل باشه زیبا میشه، زیبایی میشه که برای دیدنش نیاز به چشم نیست. این عقلِ که انسان رو کامل میکنه. البته عقلم طبقه بندیهایی داره. من کلی گفتم. مثلا ممکنه یه نفر عاقل باشه ولی زمینهایی برای رشدش نداشته که به حرکتش در بیاره که معمولا با کوچکترین حرف و سخنی که جایی میشنوه به فکر میره یا در موردش تحقیق میکنه، گاهی یه تلنگر باعث رشد بیش از حد یه نفر میشه. اینایی که یه شبه ره صد ساله میرن. یا بعضیها عقل دارن ولی ازش استفاده نمیکنن یعنی اونقدر به بُعد نفس درونیشون پرداختن که نفس تونسته عقل رو توی مشت خودش بگیره و اجازهی حرکتی بهش نده.
–منظورت همون آک بند موندن عقله؟
خندید.
–خب استفاده از عقل سختی داره.
–یه چیزی در مورد صدف بگم.
سرش را تکان داد.
–راستش صدف خیلی خوشگله. خواستگارم زیاد داره ولی همش ردشون میکنه، میگه به دلم نمیشینه. برام عجیبه چه طور تو رو انتخاب کرده، بعد خندیدم و ادامه دادم:
–به نظرت عقلش آکبند نیست؟
–زیباترین زنهای عالم هم توی زندگی وقتی بیعقلی میکنن شوهراشون ازشون بیزار میشن و اون زن براشون زشت میشه. یعنی دیگه زیبایی زنشون رو نمیبینن. اخلاق خوب باعث زیبایی آدما میشه نه صرفا ظاهر.
حالا باید دلیل همین که میگه به دلم نمیشینه رو هم ازش بپرسم. اصلا چه جور دلی داره که برای توش نشستن یه فرد شرایط خاصی باید داشته باشه. گاهی دل ما عیب و ایراد داره ولی این ایراد رو تو دل دیگران میبینیم.
لبهایم را بیرون دادم.
–منظورت رو نمیفهمم، پس این که میگن طرف به دلم ننشست یعنی درست نیست؟ صدف که همچین دختر مذهبی هم نیست که بخواد طرفش شرایط خاص مذهبی داشته باشه. البته بیاعتقاد نیستا فقط...
–آره متوجه شدم چطوریه، یه باری که با هم صحبت کردیم از حرفهاش یه چیزهایی دستگیرم شده. باید دید به بلوغ شخصیتی هم رسیده یا نه. فعلا باید صبر کرد.
–دیگه تو این سن میخواستی نرسه.
– این چیزها ربطی به سن نداره، بعضیها تو هفتاد سالگی هم به این بلوغ نمیرسن. بعضیها تو سن هفده سالگی بهش میرسن.
روانشناسها برای تشخیص این که کسی دارای شخصیت رشد کرده ای است و به بلوغ شخصیتی رسیده یا نه راهکارهایی دارن، مثل "کامروایی درنگیده." اگر انسان تونست کامروایی خودش رو عقب بندازه و نیازی که داره رو در لحظه برآورده نکنه و اون رو مدتی فاصله بندازه، این آدم دارای شخصیت رشد کردست. یعنی به تاخیر افتادن خواستش عصبی و پریشونش نکنه.
یکی از نشانههای بزرگ نشدن آدمها همینه، مثل بچهها که اگر چیزی خواستند همان لحظه باید به دستش بیاورند وگرنه زمین و زمان رو به هم میدوزن. این از علامتهای بچگی و عدم رشد کافیه.
لبم را گاز گرفتم:
–یعنی منم اینجوریم؟ آخه تو گاهی به من میگی بزرگ شو منظورت اینه؟
–خب توام صبرت کمه، ولی خب ویژگیهای خوب دیگه هم داری.
مادر از آشپزخانه گفت:
–اُسوه به جای این که اینقدر اونجا بشینی و حرف بزنی پاشو بیا به من کمک کن و یه کاری انجام بده، فردا پس فردا شوهر کردی میخوای نفرین مادر شوهرت دامنم رو بگیره؟
همانطور که بلند میشدم گفتم:
–مامان از وقتی یادمه شما این حرفها رو میزدید، نمیدونم چرا این فردا پس فردایی که این همه ساله میگید نمیاد. میترسم آخر آرزوی نفرین شنیدن از مادر شوهرم تو دلتون بمونه.
مادر در چشمانم براق شد.
–با این زبونت هر جا بری برگشت میخوری. تا وقتی بهانههای بنیاسرائیلی واسه خواستگارات میاری بیخ ریش مایی. خواستگار به اون خوبی رو رد کردی. میخوای سر خونه زندگیت هم بری؟ دیگه کی میاد از اون بهتر مگه این که خواب ببینی. واقعا که خلایق هر چه لایق. بعد دلخور رویش را برگرداند.
عصبی گفتم:
–آره اصلا من لیاقت ندارم.
امیر محسن بلند شد و کنار گوشم گفت:
–نمیشد حالا زبونت رو نگه میداشتی؟الان فقط باید میگفتی، چشم مامان. بعد آرام از من دور شد.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....
#تڪحرف🍃
می گویند:گریه نکن!
برو امام حسین.ع.را بفهم...
برخی تا می بینند شما برای امام حسین.ع.گریه می کنید می گویند:نمیخواهد
گریه کنی ..
[تصویربازشود]
#ماملتامامحسینیم :) 🌸°•|
•●❥❥
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
جلسه هفتم تفسیر سوره مبارکه حمد توسط آیت الله جوادی آملی.mp3
34.78M
✴️ #روشنای_راه
شماره 7⃣
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
#تڪحرف🍃
◇امامحسینشخصےنیست🌱◇
ایاممُحرمتوۍهیئتومسجدبه
ڪسۍڪہظاهرشباشمافرقداره
مجرمانہوتحقیرآمیزنگاهنڪنید
یہٺسبیحبگیریندسٺٺون📿
باخودٺونتڪرارڪنین⇓
[امامحسینعلیهالسلامفقطبرای
مذهبۍهانیست]🖐🏿~
حواستونبهدلِمهمونهایارباب
باشه•💔•
#امامحسین♥️
#محرم
#ماملتامامحسینیم🌿
•●❥❥
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورےمحرم←🖤
•|ابد والله یا زهرا ما ننسی حسینا...
سوگند به خدا ، ای زهرا!ما هرگز حسین را فراموش نمیکنیم.✋🏻♥️|•
#ماملتامامحسینیم✨
•●❥❥
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#تڪآیہ🌿
«اَللَّهُمَّاغْفِرْلِيَالذُّنُوبَ
الَّتيتُحْرِمُنِیَالْحُسَیْنْ»
ـخدایاگناهانیراکهمرااز
حسینمحروممیکندببخش... :)💔
#قشنگترازاینممگههست…؟!
•●❥❥
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎧 اگر #اربعین، کربلا بسته بود چه کنیم؟
👈 علما و بزرگان در این مواقع چه میکردند!؟
✖️ داستانی از #آیت_الله_بهجت زمانی که حرم حضرت معصومه (س) بسته شد..
✖️ مرحوم #ابوترابی درمواقعی که راه بسته بود، به مرز خسروی می رفت و ...
🎙 حجت الاسلام امینی خواه
🌺 نشر دهید
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت39
در جا از حرفم پشیمان شدم.
"آقاجان گفته بود که باید زبونم رو تربیت کنم. انگار این زبونم تربیت پذیر نیست.
مادر با اخم نگاهم کرد.
دست از خیالات برداشتم و سر به زیروارد آشپزخانه شدم. خودم را پشیمان نشان دادم و مظلومانه شروع به سرخکردن بادمجانهایی شدم که مادر پوست کنده بود و کنار اجاق گاز گذاشته بود.
سرم را بالا گرفتم.
"ای خدای غافلگیر کننده رحم کن."
سرخ کردن بادمجانها که تمام شد.
آن معجزه رخ داد.
مادر کنارم ایستاد و گفت:
–دستت درد نکنه. بیا این پیازها رو هم سرخ کن.
تا به حال مادر از من تشکر نکرده بود.
–خواهش میکنم مامان جان، وظیفمه، این حرفها چیه.
"ای خدای غافلگیر کننده پس تو اینجوری واسه آدم میترکونی. خیلی باهالی."
مادرحق به جانب روبرویم ایستاد.
–خب پس تو که میدونی وظیفته قبل از این که من بگم بیا کمک کن دیگه، باید حتما یه تشر بهت بزنم.
نگاه مبهوتم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم:
–چشم.
سر سفرهی شام پدر رو به امیر محسن کرد و گفت:
–دیگه کمکم باید گوشت رو آزاد بخریم. کمکم سهمیهایی رو دارن جمع میکنن.
امیر محسن گفت:
–بهتر آقاجان، اینجوری که نمیشه، همهی وقتتون توی صف گوشت هدر بره.
پدر گفت:
–دلم میسوزه، آخه مردم از کجا بیارن یهو قیمت کباب سه برابر بشه.
مادر گفت:
–خیر نبینن اونایی که این بلا رو سر ملت میارن. کاش فقط گوشت بود، فوقش آدم نمیخره، همه چی رو گرون کردن. خدا خودش سزاشون رو بده.
امیر محسن گفت:
–خودمون رای دادیم مامان جان، خدا چیکار کنه.
پدر گفت:
–ما که رای ندادیم ولی خب، خشک و تر با هم میسوزه.
–ما میتونستیم بیشتر روشنگری کنیم. خوب کار نکردیم، باید یه جوری سعی میکردیم از این دو قطبی بازیا دور باشیم. هر یه نفر ما فقط یه نفر رو قانع میکرد، الان اوضاع این نبود. ما یه جورایی باهاشون لج کردیم، نخواستیم متحد باشیم. دلسوزی نکردیم آقا جان. مهربون نبودیم. باید بیشتر میگفتیم، ما دنبال برنده شدن بودیم. الانم بدمون نیومده که حرفهای ما درست از آب درامده و اونا شرمنده شدن.
پدر به دهان امیر محسن زل زده بود.
–حرفت درسته ولی نشدنی، من خودم با چندتاشون صحبت کردم، بعد اسم چند نفر را نام برد و ادامه داد:
–یادت نیست چه حرفهایی میزدن، اونقدر با اطمینان حرف میزدن که من رو هم به شک انداخته بودن. البته الان دیگه حرفی نمیزنن. وقتی از دور من رو میبینن راهشون رو کج میکنن و از اونور میرن. این دو قطبی و این حرفها رو هم خودشون به وجود آوردن دیگه.
مادر گفت:
–حالا بگیم انتخابات رو اشتباه کردن یا هر چی، گذشته و رفته، الان چرا اینجوری میکنن؟ من نمیدونم مردم چشون شده به هم دیگه رحم ندارن. رفتم بادمجون بخرم، آقا نادر کلی کشیده رو قیمت، میگم چرا اینقدر گرونش کردی؟ میگه خانم قیمت دلار خیلی رفته بالا،
–بهش گفتم خب رفته باشه، انصافم چیز خوبیه.
میگه انصاف رو ببر در مغازه ببین چیزی میتونی باهاش بخری.
پدر و امیر محسن سرشان را به علامت تاسف تکان دادند. من سکوت کرده بودم و از این بالا رفتن قیمت دلار و غیره فقط حرص میخوردم. چون فقط به این موضوع فکر میکردم که این گرانیها چه ضربهی سختی به ازدواج جوانها میزند و خواستگاریها چقدر کمتر و کمتر خواهد شد. یاد حرف عمه افتادم که میگفت، این که ازدواج کردن جوونها روز به روز کمتر میشه، اکثرش به خاطر اوضاع بد اقتصادی نیست. دلیلش تغییر کردن ذائقهها و سبک زندگیهاست.
رو به امیر محسن گفتم:
–عمه میگفت بیشتر از این که نگران گرونی و انتخاب باشیم باید نگران تغییر ذائقهی مردم باشیم. اگه اون درست بشه، بقیش خودش حل میشه.
مادر گفت:
–وا! یعنی چی؟ وقتی نون نباشه دیگه...
امیرمحسن گفت:
–منظور سلیقس مامان، این حرف هم درسته، یعنی آدمها الان اولویتش همون خوب خوردن و راحت زندگی کردنه، رای و انتخابشون هم در راستای رسیدن به همین هدفشونه، دشمن سالهاست داره کار میکنه و خب موفق هم بوده. ما تازه کمکم داریم از خواب پامیشیم.
مادر و امیرمحسن تا جمع شدن سفره حرف زدند. ولی من دیگر سکوت کردم. ترسیدم مادر دوباره حرفی بزند و مرا ضایع کند.
موقع شستن ظرفها امیر محسن کنارم ایستاد و شروع به آب کشیدن ظرفها کرد و گفت:
–روزه سکوت گرفتی؟
–چی بگم؟ هر چی بگم مامان همچین با "موشک سجیل" میزنه که...
–عه، اُسوه؟ تو اینقدر کینهایی نبودی.
با تشر گفتم:
–اصلا از دست توام ناراحتم. من همهی حرفهام رو به تو میزنم ولی تو تا مرحلهی بیرون حرف زدن با صدف رفتی و به من بروز ندادی. وقتی بهت میگم زیادیم میگی...
–الان اون چه ربطی...
حرفش را خورد و ادامه داد:
–باشه، معذرت میخوام. باید قضیهی صدف رو بهت میگفتم. نگفتم چون هنوز خبر خاصی نیست.
–حالا به جز یه جلسه که حرف زدید تو این مدتم کم و بیش ازش شناخت داشتی دیگه، نظرت چیه؟
–اول تو بگو که دیگه ناراحت نیستی.
لبخند زدم و او دنبالهی حرفش را گرفت.
♥| #منبر_مجازے |
.
.
خوش بہ حال کسے ڪه براے
پیدا ڪردن راه درست زندگے
در مجالس اهلبیت شرکت ڪند
انقدر با عظمت است ڪه اگر
کسے در راه این جلسات بمیرد
شهید محسوب میشود
.
.
" #استاد_انصاریان "
||
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
.
.
چنان رفتے کہ حتے سایہات
از رفتنت جـآ ماند..🥀
رکـاب از هم گُسست از بس
براےِ مرگ مشتاقے..💔
.
.
[
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم 🖤
#السلام_علیک_یاسیدالشهدا
تشنگان عشق را با مُشٺ آبے جان بده
ڪربلا دورسٺ، مارا با سرابے جان بده
زندگے یعنے سلام سادهاے سمٺ شما
ایها الارباب مارا باجوابے جان بده💔
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
پيامبر اکرم (ص) :
روز قيامت هر چشمى گريان است؛ مگر چشمى كه در مصيبت و عزاى حسين گريسته باشد، كه آن چشم در قيامت خندان است و به نعمتهاى بهشتى مژده داده مى شود.
▪️بحار، ج ۴۴، ص ۲۹۳
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺هرکس که عاشق امام حسین (ع) شد...
🔹به روایت استاد الهی قمشهای
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#برکت_یافتن_فروش_اجناس
🌸✨ امام صادق ؏ ؛
روی کالای خود بنویس 《بَرَکَةٌ لَنا》
یعنی: برکت است برای ما✨
📚 مستدرک الوسائل ۱۳/۲۷۳
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت40
این لبخند یعنی...
–تو از کجا فهمیدی من لبخند زدم؟
چون یهو کلی انرژی مثبت به طرفم پرت کردی.
–خدا رو شکر که تو هستی امیر محسن. بخصوص با حسهای قوی که داری آدم راحت میتونه باهات حرف بزنه،
لبخند زد.
– در مورد صدف خانم فعلا اجازه بده یه جلسه دیگه باهاش حرف بزنم بعد بهت نظرم رو میگم. به شرطی که توام دیگه از حرفهای مامان نرنجیها.
چند بشقاب از آبچکان برداشتم تا امیر محسن راحت تر بتواند ظرفها را در آن قرار دهد.
–راستش امیر محسن من بیشتر از حرف تو که گفتی باید به مامان "چشم "بگم ناراحت شدم.
گاهی احساس میکنم تو این خونه کسی من رو نمیفهمه و همش باید زور بشنوم. گاهی مامان حرفهایی میزنه که دلم میشکنه.
امیر محسن شیر آب را بست.
–در مورد مامان کوتاه بیا، سعی نکن مدام جوابش رو بدی، اون مادرمونه، میدونم حرف شنوی ازش تمرین سختیه ولی عوضش بزرگمون میکنه.
سعی نکن مامان رو تغییر بدی، همیشه فکر کن مامان همینه، تو باید خودت رو با حرفهاش وفق بدی. بهش محبت کن و اونقدر دوسش داشته باش که حرفهاش ناراحتت نکنه. اُسوه اگر آرامش میخوای فقط به فکر تغییر خودت باش. از دیگران طلبکار نباش.
صبح که از خواب بیدار شدم به آشپزخانه رفتم و زودتر از مادر صبحانه را آماده کردم.
وقتی پدر نان به دست از بیرون آمد و سفرهی آماده صبحانه را دید با لبخند گفت:
–حتما مادرت خوشحال میشه.
چند دقیقه بعد مادر به آشپزخانه آمد.
با لبخند گفتم:
–سلام مامان.
نگاه متعجبش را اول به سفره و بعد به قوری و کتری روی اجاق گاز انداخت و گفت:
–سلام. چه عجب بالاخره یه روز بلند شدی و وظیفت رو انجام دادی.
همان لحظه امیر محسن وارد شد. خندهایی که روی لبهایش بود را جمع کرد و گفت:
–صباحالخیر، صباحالنور، تقبلالله از همگی.
مادر گفت:
–این یکی که از تعجب کلا زبون مادریش رو فراموش کرد.
پدر خندید و گفت:
–امیر محسن بیا اینجا پیش من بشین. بعد رو به من گفت:
–دخترم دستت درد نکنه، کاش هر روز صبح زودتر بیدار شی، بدون تو صبحانه خوردن صفا نداره.
امیر محسن لقمهایی که برایم گرفته بود را به طرفم گرفت و گفت:
–اُسوه خیلی پرانرژیه آقاجان، الان در جای جای این آشپزخونه انرژی پخش کرده. لقمه را از دستش گرفتم و گفتم:
–آخه من دیگه باید صبحها زودتر برم سرکار. واسه همین دیگه باید صبح زود بلند شم.
پدر گفت:
–امیر محسن گفت بهم که تو یه شرکت کار پیدا کردی، کارت چطوره بابا؟ میخوای ما برسونیمت بعد بریم رستوران.
–نه آقا جان. با مترو سر راست تره. شما من رو تا ایستگاه برسونید. کارمم خوبه، حالا تازه مشغول شدم.
مادر گفت:
–آهان، پس به خاطر خودت بیدار شدی؟ ما رو باش، من فکر کردم به خاطر ما صبح زود بیدار شدی صبحونه حاضر کردی.
–چه فرقی داره مامان جان، اصلا از این به بعد آماده کردن صبحانه با من، شما دیگه بلند نشید میتونید تا هر وقت که دوست داشتید بخوابید.
مادر گردنش را بالا داد و گفت:
–خب منم هر روز میرم پیاده روی دیگه، بخوابم که چی بشه، روز به روز تنبلتر بشم؟
امیر محسن گفت:
–آره بابا، مامانم ورزشکاره.
#ادامه دارد.....
.....★♥️★...
#بیو📿
|ڪجاست صاحب دل هاے گرد و خاکے مان|
#این_صاحبنا💔
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#خلاصی_از_گرفتاری
🍃🍂ختم سوره مبارکہ تکویر🍃🍂
🌸✨امام صادق ع ؛
بہ جهت خلاصے از بلیات و
گرفتارے ها ۲۱ بار خوانده شود✨
📚 تفسیر زواره ۸
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
بیمـاری نـازیبـاسـت
امـا چـه زیبـاسـت،
بیـمار ‹حسیـن ع› بودن...! :)
#در_عزای_حسین 🏴
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
عزیزان دل خوش اومدین❤️
👇آرشیو رمانی هایی که
برای خواندنش دعوت شدید😍😍
رمان زیبای #طعم_سیب
پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/2
❤️🍃❤️
رمان زیبای #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/618
❤️🍃❤️
رمان فوق العاده زیبای #عاشقانہ_دو_مدافع
پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/1164
❤️🍃❤️
رمان واقعی #نسل_سوخته🔰
https://eitaa.com/tame_sib/1977
❤️🍃❤️
رمان زیبای
#عبور_ازسیم_خاردار_نفس
پارت اول🔰 https://eitaa.com/tame_sib/1979
❤️🍃❤️
کانال دوم رمان ما😍
#عاشقانه_های_شهدا🔰
http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c
☂☂❄️☂☂❄️☂☂❄️☂☂❄️☂☂❄️
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت41
چند روزی میشد که رفتار آقای طراوت کمی تغییر کرده بود.
یعنی من احساس میکردم که تغییر کرده. چند بار برایم چای آورد و یک بار هم که با خودم ناهار نیاورده بودم برایم غذا سفارش داد، آن هم چه غذایی، " برگ مخصوص" در این گرانی گوشت هر چه اصرار کردم پولش را قبول نکرد و گفت:
–تو کارمند منم هستی، آدم به رئیسش پول غذا میده؟
"بالاخره اینجا چندتا ریئس داره"
خیلی خودمانی حرف میزد. ولی من خشک و جدی بودم. گاهی حتی لبخند هم نمیزدم. بعد از ماجرای سرکار گذاشتن رامین دیگر به مردها بیاعتماد شدم.
به نظرم همهشان در ظاهر قصد ازدواج دارند ولی در باطن فقط خدا میداند که چه فکری در سرشان است.
هنوز هم فرصت پیدا کردن برای خواندن نماز، آن هم در مسجد سر خیابان مشکل آفرین بود. باید بهانهایی سر هم میکردم و از شرکت بیرون میرفتم.
بالاخره یک روز خانم ولدی مرا کنار کشید و با محبت مادرانهایی گفت:
–ببین دخترم، توام مثل بچهی خودمی بگو ببینم چرا بعد از ناهار یواشکی میری بیرون؟
سرم را پایین انداختم.
–چند بار پرسیدید منم گفتم که، یه کاریه میرم انجام میدم دیگه، مگه اشکالی داره؟
صدایش را پایینتر آورد طوری که به زور میشنیدم.
–به خدا تو حیفی، چرا این کار رو با خودت میکنی؟ ولی ناراحت نباش، درست میشه فقط باید اراده کنی. من یه کمپ میشناسم کارش خیلی خوبه، تضمین صد در صد...
شلیک خندهام باعث شد حرفش ناتمام بماند.
خنده کنان روی صندلی میز ناهار خوری آبدارخانه نشستم.
او هم روبرویم نشست. هنوز ژستش را حفظ کرده بود.
–حالا چی میزنی؟
من دوباره خندیدم و به زور گفتم:
–خانم ولدی چی میگید شما؟
–انکار نکن دخترم، عیبی نداره من مثل تو زیاد دیدم، من که غریبه نیستم.
خندهام شدیدتر شد. دلم را گرفتم و گفتم:
–مگه خودتون تو کمپ هستید که زیاد دیدید؟
خانم ولدی دیگر حرفی نزد و دستش را گذاشت زیر چانهاش و به چشمهایم زل زد.
بلعمی با همان ناز و ادای همیشگیاش وارد آبدارخانه شد و پرسید:
–چی شده؟ جوک تعریف میکنید؟ بگید ما هم بخندیم.
من در جوابش فقط خندیدم.
خانم ولدی بلند شد و رو به بلعمی گفت:
–هیچی بابا، معلوم نیست چشه؟
–بلعمی متفکر نگاهم کرد.
–ولدی جان، این حالش خوبه؟؟ اصلا تو چته؟ نه به این، نه به تو، چرا دمغی؟
ولدی گفت:
–منم مثل تو. الان وایسادم خندش تموم بشه بگه چی شده.
از خنده اشکم سرازیر شده بود. بلند شدم و شیر آب را باز کردم و تا آبی به دست و صورتم بزنم.
بلعمی گفت:
–آب نزن، بیا با دستمال پاک کن. ریملت میریزه.
از حرف بلعمی دوباره خندهام گرفت.
بلعمی نگاهی به ولدی انداخت و گفت:
– مگه حرفم خنده داشت؟
بالاخره کمی آب به صورتم زدم و گفتم:
–ریمل نزدم.
بلعمی جوری براندازم کرد که یعنی خودتی. احتمالا باورش نشد.
خانم ولدی یک استکان چای ریخت و دست بلعمی داد و گفت:
–مژههای خودشه بابا، کم هست ولی بلند و فره. هممون اینجا جمع نشیم بهتره، تو برو چایت رو بخور.
همان موقع راستین وارد آبدارخانه شد و رو به بلعمی با اخم گفت:
–صدای خندتون تا توی اتاق میاد، چه خبره، نمیبینید جلسه دارم؟
بلعمی با دلخوری گفت:
–آقا من نبودم. من تازه امدم. بعد پشت چشمی نازک کرد و بیرون رفت. راستین نگاهی به خانم ولدی انداخت.
–چی شده همه رو دور خودت جمع کردی، اونم با این همه سرو صدا. وقت ناهار که خیلی وقته تموم شده.
این حرفش باعث شد یاد حرف ولدی بیفتم و لبهایم کش بیاید.
راستین به طرفم آمد و با لبخند کجی گفت:
–پس خندیدنم بلدید. فوری لبهایم را جمع کردم و گفتم:
–با اجازه من برم سر کارم.
جدی گفت:
–بعد از جلسه بیایید تو اتاقم کارتون دارم. بعد جلوتر از من به طرف اتاقش رفت.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.
{نور را در پستوی خانه نهان باید کرد}
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
.🤍🌸. . .
.
.
| #یهخطروضه🖤
داشتممیگفتماینڪوفیانچہڪردن
"باحسین(؏)"!!!
یادخودمافتادم...
"گناهانم"چہکردنباقلݕحسین(؏)😔💔
.
.
.🤍🌸. . .
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
🌸یا صاحب الزمان(عج)
ای واژه ی "انتظار" هم منتظرت
ای گردش روزگار هم منتظرت
فریاد"لثارات"،بلند است،ببین
ای قبضه ی ذوالفقار هم منتظرت
#االهم_عجل_لولیک_فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🥀•
پسر طلحه در کوچههای شام
به "علیبنالحسین؏" با نیشخند گفت:
"چھ کسی پیروز شد؟"
آقا با سربلندی جوابش داد؛
"در اذان و اقامهۍنمازت خواهی فهمید!"
#میراثنھضتخونینکربلا
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁