eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
من عاشق محمدم یا محمد المصطفی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔮❄️🔮❄️🔮❄️🔮❄️🔮❄️🔮❄️🔮❄️ 🕰 ادایش را درآوردم. –دُکی‌تون داد زد... گوشی رو بده به پری‌ناز، یه جوری اسمت رو صدا میزد که... مکث کردم و بعد ادامه دادم: –خجالتم نمیکشه، انگار منم می‌شناخت، نه؟ اصلا تعجب نکرد من گوشی تو رو جواب دادم. پری‌ناز جوابم را نداد. گذاشتم به حساب این که الان دلش شور میزند و زمان مناسبی برای این حرفها نیست. من هم دیگر حرفی نزدم. ولی فکر آن آقای دُکی حسابی مشغولم کرده بود. به کوچه که رسیدیم آمبولانسی جلوی در موسسه دیدیم. چند نفر هم آنجا جمع شده بودند. پری‌ناز فوری از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید. من هم دنبالش رفتم. به آن چند نفری که جلوی ساختمان ایستاده بودند رسیدیم پری‌ناز برگشت و رو به من گفت: –تو داخل نیا، همینجا بمون. وقتی چهره‌ی پر از سوالم را دید گفت: –شاید اون داخل صحنه‌ی خوبی نباشه برای دیدن... حرفش را بریدم. –وقتی دُکی میتونه اون صحنه رو ببینه، منم می‌تونم. کلافه گفت: –نه منظورم این نیست. فکر نکنم اجازه بدن تو بیای داخل. اصلا تو برو خونه، منم کارم اینجا تموم بشه زود میام. نگاه پر استرسش باعث شد کوتاه بیایم. دستم را بالا بردم. –باشه، حالا تو برو. مصرانه دوباره گفت: –راستین حتما برو خونه‌ها. منم خودم زود میام. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. بعد از رفتن پری‌ناز آقای مسنی که آنجا ایستاده بود پرسید: –آقا واقعا دختره خودکشی کرده؟ شانه‌ام را بالا انداختم. –چه می‌دونم آقا. منم مثل شما. –مگه اون خانمی که رفت داخل با شما آشنا نبود؟ اون همینجا کار می‌کنه. متعجب نگاهش کردم. –شما از کجا می‌دونید که اون اینجا کار می‌کنه؟ –من اکثرا می‌بینمش میاد و میره، البته با شما ندیدمش، با اون آقا سوسوله اکثرا دیدمش. حرفش عصبی‌ام کرد. آن آقا دوباره شروع به صحبت کرد. –من یه باز نشسته‌ام. تو این ساختمون روبرو تنها زندگی می‌کنم. وقتی حوصلم سر میره از پنجره رفت و آمدها رو نگاه می‌کنم. تو این ساختمون رفت و آمد زیاده، دخترای...دیگر حرفهایش به گوشم نمی‌رسید. تمام فکرم به داخل ساختمان کشیده شده بود. باید آن دکتر سوسول را می‌دیدم. دوان دوان به طرف ساختمان دویدم. حیاط را که رد کردم به جلوی در ساختمان رسیدم یک آقا آنجا ایستاده بود و از رفتنم به داخل جلوگیری کرد. ولی من گفتم آشنای خانم جاهد هستم و به زور وارد شدم. کمی که جلوتر رفتم دیدم پری‌ناز روبروی مردی که پشتش به من بود ایستاده. آرام جلو رفتم. آن مرد دستهایش را در هوا تکان میداد و صحبت می‌کرد. پری‌ناز هم اشک می‌ریخت. وقتی نزدیکشان شدم ایستادم تا حرفهایشان را بشنوم ولی سرو صدای اطراف این اجازه را به من نمیداد. خانم قد بلند و عصبانی جلو آمد و پرسید: –آقا شما کی هستید؟ چرا بی‌اجازه امدید داخل؟ پری‌ناز با شنیدن حرفهای من با آن خانم به طرفمان آمد. با دیدن من خشکش زد. آن آقا هم به طرفم برگشت. با دیدن چهره‌اش جا خوردم. همانجا بی‌حرکت ایستادم و به او خیره شدم. مگر می‌شود او را نشناسم؟ چهره‌اش را هیچ‌وقت نمی‌توانم فراموش کنم. با این که قیافه‌اش تغییر کرده بود ولی من خوب شناختمش. کت و شلوار شیک و به روزی پوشیده بود و کراوات راه راهی زده بود. تیپ و هیبتش با قبل خیلی متفاوت‌تر شده بود. ظاهر متشخص‌تری پیدا کرده بود. کم‌کم خشم تمام وجودم را گرفت. آن لحظه‌ها که موقع تعقیب پری‌ناز دیده بودم از جلوی چشمم گذشت. یادم آمد که چطور پری‌ با لبخند دستش را فشار میداد. دکتر قلابی رنگش پریده بود. ولی سعی کرد خیلی عادی برخورد کند. به طرف پری‌ناز برگشت و گفت: –نمی‌خواهید معرفیشون کنید؟ پری ناز آب دهانش را قورت داد و با صدای لرزانی رو به من گفت: –گفتم که نیا. آن خانم هم که از حرف زدنش متوجه شدم مسئول آنجاست رو به پری‌ناز با اخم گفت: –توام هر روز یکی رو برمی‌داری میاری اینجا. بعدا بیا اتاقم کارت دارم. بعد به سرعت به طرف انتهای سالن که همه آنجا جمع شده بودند رفت. دو نفر هم با لباسهای سفید آنجا مشغول کاری بودند. معلوم بود پرستارهای آمبولانس هستند. پری‌ناز رو به من گفت: –بیا از اینجا بریم. من بی‌تفاوت به حرفش رو به آن دُکتر قلابی گفتم: –نیازی به معرفی نیست. من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم. اون موقع تو نقش حسابدار بودی حالا شدی دکتر؟ این بار چه نقشه‌ایی واسه زندگی من کشیدی؟ بعد نگاه تحقیر آمیزی به پری‌ناز انداختم. –اینم که ساده، دوست و دشمنش رو نمی‌تونه از هم تشخیص بده. ...
🔮❄️🔮❄️🔮❄️🔮❄️🔮❄️🔮❄️ 🕰 آقای دکتر دستهایش را در جیبش کرد و خیلی در ظاهر با اعتماد به نفس نگاهم کرد. پری‌ناز که اشکهایش جایش را به اضطراب و نگرانی داده بود به طرف در خروجی راه افتاد و گفت: –راستین بیا بریم. من هم دستهایم را در جیبم فرو بردم و گفتم: –کجا بیام؟ من تا نفهمم این آقای دکتر قلابی اینجا چیکار می‌کنه جایی نمیرم. پری‌ناز برگشت و گفت: –خب اینجا کار می‌کنه. –کار می‌کنه؟ اون که تا پارسال علاف می‌چرخید از بیکاری آویزون تو بود. الان یهو چطور دکتر شد. دکتر قلابی پوزخندی زد و گفت: –من دکتر نیستم، مشاورم. سوالی به پری‌ناز نگاه کردم. پری‌ناز گفت: –داره درس میخونه که بشه. چشم‌هایم را ریز کردم و به چشم‌های پری‌ناز خیره شدم. –آهان، شما جلوتر بهش میگی دکتر که تشویقش کنی؟ پری‌ناز نزدیکم آمد و التماس آمیز گفت: –تو رو خدا بیا الان بریم. همه چیز رو برات توضیح میدم. وقتی تردیدم را دید. گوشه‌ی آستینم را گرفت و به طرف در خروجی کشید و زمزمه‌وار ‌گفت: –من اینجا آبرو دارم. همه چیز رو بهت میگم. تو رو خدا تو بیا بریم بیرون با هم صحبت می‌کنیم. وقتی نزدیک ماشین رسیدیم به زور سویچ را از من گرفت و پشت فرمان نشست و خیلی زود از آنجا دور شد. در سکوت، طلبکارانه نگاهش می‌کردم. بالاخره ماشین را کناری زد و گفت: –به چی قسم بخورم که باور کنی. اون خودش با مدیر موسسه دوست شد. یعنی... یعنی من فقط با هم آشناشون کردم. اول هم قرار بود کارهای کامپیوتر و سیستم رو انجام بده. ولی هنوز چند هفته کار نکرده بود که مدیر فرستادش اونور. اونجا دوره فشرده مشاوره دیده بعدشم که امد ایران باز هم کلاس میرفت و درس می‌خوند. یعنی الانم، هم درس میخونه هم گاهی مشاوره میده. ما اینجا دکتر داریم این یه جورایی وردستشه. اصلا دکتر نیست چون موقع مشاوره لباس دکترا رو می‌پوشه الکی بهش میگیم دکتر. هنوز یک ماه نشده که کلاساش کمتر شده و اینجا مشغول به کار شده. من خودمم اولین بار که دیدمش تعجب کردم. چون چند ماه اصلا ازش خبر نداشتم. پرسیدم: –چرا به مدیر موسسه معرفیش کردی؟ –خب چون پارسال دیگه دنبال شرکت زدن نرفتیم خواستم یه کاری داشته باشه، واسه همون از مدیرمون خواستم که کمکش کنه. –بعد اونوقت مدیرتون چرا فرستادش خارج؟ –اون فقط بهش پیشنهاد داد، البته بهش گفتن بار اول با هزینه‌ی خودش باید بره دوره ببینه. صاف نشستم. –یه آقایی جلوی در گفت شما دوتا رو خیلی با هم می‌بینه. زیر لب غری زد که من فقط کلمه‌ی فضول را شنیدم. بعد پوفی کرد. –گاهی که ماشین نمیارم، من رو تا یه مسیری میرسونه. خونسرد پرسیدم: –چرا ماشین نمیاری؟ –گاهی خاله ماشین رو لازم داره، گاهی به خاطر ترافیک، گاهی هم خراب میشه، وقت نمی‌کنم ببرمش تعمیر گاه. در ظاهر خونسرد بودم. می‌خواستم تمام حرفهایش را خوب بشنوم. او به این خیال که من قانع شده‌ام ماشین را روشن کرد و به طرف خانه راه افتاد. پرسیدم: –پس چرا من یه بار خانم مزینی رو تا سر خیابون رسوندم تو ناراحت شدی؟ کمی مِن و مِن کرد. –خب...خب آخه اون فرق داره. –چه فرقی داره؟ با اخم گفت: –فرقش اینه که تو قبلا رفتی خواستگاریش. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. –کی بهت گفت؟ حرفی نزد. فریاد زدم. –کی بهت گفته؟ او هم محکم روی فرمان زد و فریاد زد. –خودش، خودش. باورم نمیشد اُسوه چنین حرفی زده باشد. کم‌کم اشکهایش جاری شدند. –به خاطر چند ماه جدایی زود رفتی خواستگاری؟ اینجوری دوسم داشتی. –بسه، بسه، سو استفاده نکن. می‌خواستی حرف گوش کنی و درست زندگی کنی که اونجوری نشه، الانم فکر نکن بهونه دستت افتاده ها. مظلومانه گفت: –اون از اون دفعه آشنایی، اینم از این دفعه. دستی داخل موهایم کشیدم. –برای این که دیگه از این اتفاقها نیوفته فقط یه راه داره. نگاه گذرایی به صورتم انداخت. –چی؟ –این که تو اون موسسه رو کلا فراموش کنی. اگرم اصرار به کار کردن داری بعد از این که با کامران تسویه کردم میتونی بیای تو شرکت جلوی چشم خودم کار کنی. دندانهایش را روی هم فشار داد. –یعنی چی؟ تو میخوای من رو محدود کنی؟ –اسمش نمی‌دونم چیه؟ همین که گفتم. جلوی در خانه ترمز کرد و فوری پیاده شد و گفت: –فکر نمی‌کردم اینقدر دیکتاتور باشی. کنارش ایستادم. جعبه شیرینی را برداشتم. –اگه دیکتاتوری یعنی این که زن آیندم پیش خودم کار کنه آره من دیکتاتورم. –که چی بشه؟ یعنی تو به من اعتماد نداری؟ زنگ را زدم و گفتم: –الان دیگه نه. با کینه نگاهم کرد. –تو خیلی عوض شدی راستین. –اتفاقا الان شدم خود واقعیم، قبلا عوض شده بودم. یعنی تو عوضم کردی. –واقعا برات متاسفم، یه کم از اون برادرت یاد بگیر. رفته زن خارجی گرفته و... همزمان با صدای خنده‌ام در باز شد. –اتفاقا حالا که تو گفتی میخوام از اون یادبگیرم. البته توام باید از زنش یاد بگیری.
؟! 🚦اتفاقات زندگی‌ات را برای کسی تعریف نکن 🚦با کسی که مخالف توست، بحث نکن 🚦خودت را با کسی مقایسه نکن 🚦شکرگزار باش 🚦به بقیه کمک کن، تو توانایی 🚦با همه بدون هیچ چشمداشتی مهربان باش 🚦برای زندگی‌ات برنامه‌ریزی کن و هدف داشته باش 🚦سرت به کار خودت، گرم باشد 🚦به کسی وابسته نباش 🚦عاشق زندگی باش 🚦بابت داشته‌هایت خوشحال باش 💢به این قوانین پایبند بمان تا آرامش سراغت بیاید 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍁 🎗پنج نفری که شیطان را بیچاره کرده‌اند!🎗 ♨️امام صادق(ع) فرمود: 🍂 شیطان گفته است؛ پنج نفر مرا بیچاره ساخته اند و سایر مردم در قدرت و اختیار من هستند. ✍کسی که از روی نیت صادق و درست به خدا پناه ببرد و در تمام کارها توکل به او کند. ✍کسی که در شبانه روز بسیار تسبیح خدا گوید. ✍کسی که هرچه برای خویشتن می پسندد برای برادر مؤمن خود نیز بپسندد. ✍کسی که به هنگام رسیدن مصیبت به او، ناله و فریاد نزند. ✍وکسی که به آنچه خدا قسمت او کرده راضی باشد و برای رزق و روزیش غم و غصه نخورد. 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_پ نه پ جام حذفی بود گفتیم حیفه از دستمون بره دور همی بشینیم نگاه کنیم ! _هان ! حالا با جام حذف شدی ؟ _نه رسوندمش به گل طلایی ! _ای بابا چرا چرت و پرت میگی مثل آدم بگو ببینم چه گندی زدی؟ _تو برا چی رفتی عکس یک سال پیش منو که مثل دلقکها بودم ریختی تو فلش ؟ _خوب دیدم خوشمله توام نداری ازش گفتم برات بریزم بسی خرسند بشی .. همین ! _بسی خرسند شدیم عزیزم ... اتفاقا وقتی نبوی فلش رو باز کرد اول از همه چشمش به جمال موش موشکیه ما روشن شد _هی واااای ! راست میگی الی ؟ _آره بابا ...مستقیم رفت تو فایل عکسهام _بیخود کرده ! چه مدیر فضولی ... به نظر من که اصلا نمیشه بهش اعتماد کرد _چی میگی واسه خودت ؟ چون عکس منو دیده نمیشه بهش اعتماد کرد ؟ _خوب معلومه ! اگه همین عکس رو بذاری جلوی چشم حسام اونم قاب کرده عمرا بهش نگاه بندازه اونوقت این رفته مستقیم سراغ عکس تو ! راست میگفت ! از همین اول کاری یه حس بدی افتاد تو دلم اما خوب بازم نمیشه انقدر زود قضاوت کرد ! نباید فکرمو خراب کنم و حساس بشم .. عاشق مدل خونه مادرجون بودم ... فقط این واحد مهندسی ساختش با بقیه متفاوت بود ... یه سالن بزرگ داشت با یه اتاق خواب 03 متری . آشپزخونه اپن نبود و در داشت به راهرویی که رو به روش هم اتاق خواب بود و هم ته راهرو سرویس بهداشتی قرار داشت . مادرجون خونه رو مدل سنتی چیده بود ... یعنی دو تا فرش 03 متری الکی رنگ پهن کرده بود و دور تا دور سالن پشتیهای الکی طرحدار گذاشته بود . پرده های خونش همشون ساده و حریر سفید بود ... توی آشپزخونه روی هر چیزی یه پارچه گلدوزی شده کشیده بود و بهش میگفت رو سماوری ... رو گازی ... رو یخچالی ! هم تمییز بود هم حساس ... چیزی که الان بهش میگن وسواس ! خونه مادرجون همیشه از تمییزی برق میزد مثل این تازه عروسها شایدم بهتر ! غذاهاش که دیگه معرکه بود ... امشبم که قرمه سبزی پر روغن درست کرده بود با سوپ جو که من عاشقش بودم هیچ وقت نمیذاشت دختر و عروساش توی آشپزیش دخالت بکنند ... تا وقتی سفره پهن میشد خودش همش در رفت و آمد بود اما همین که غذا رو میخوردن و الهی شکر بعدش رو میگفت دیگه همه چیز رو میسپرد به نوه ها و عروسها و خودش مینشست پیش گل پسراش ! من خیلی شبهایی رو که خونه مادرجون دور هم جمع میشدیم دوست داشتم ... عاشق سبدهای سبزی با تربهای تزیین شده روش و تنگ دوغ و تا زدن نونهای تافتون تازه و چیدنشون توی سفره بودم . ❌کپی شرعاجایزنیست❌ 🍃هرشب با پارتهایی از رمان ویژه ی الهام مهمان نگاه زیبای شما هستیم😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسین ‌اربابمـ{✋🏻}°• در آرزوےِ حریمِ ٺو چشمِ ٺَر دارم ٺو را زجانِ خود ارباب♡ دوست ٺر دارݥ مَرا عجیب گرفتار ڪربݪاٰڪردی بگو چگونہ ز عشقِ ٺو دسٺ بردارم 🌷
بهتر از ترانهـ...😊 اینقدرے ڪه به موسیقے هایی ڪه فقط روحت رو خسته میڪنه، وابستهـ شدے... بهـ قران هم وابستهـ اے؟ ڪلام خداست.. شروع ڪن از همین امروز.. حتےروزے یه صفحه.. اما باهاش انس داشتهـ باش 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ناکام خواهم بود... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
أعوذبالله... من‌الأيام‌الشريرةالتےتمربدون‌الحسين پناه‌میبرم‌بہ‌خدا ازشرروزهایےکہ‌بدون‌حسین‌میگذرد💔 ☘•° 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 🕰 گنگ نگاهم کرد. دستم را روی دستگیره‌ی در گذاشتم و به جلو هولش دادم. –اگر به حرفم گوش می‌کنی بریم داخل. قبل از این که او جوابی بدهد نورا با چادر رنگی و لبخند بر لب جلوی در ظاهر شد و سلام کرد. من هم لبخند زدم و سلام بلند بالایی دادم و روبه پری‌ناز گفتم: –اینم نورا خانم، همسر برادر عزیزم. که اونور آب به دنیا امده و بزرگ شده ولی عاشق ایرانه. بعد رو به نورا کردم. –نورا خانم ایشونم پری‌نازه. نورا دستش را دراز کرد به طرف پری‌ناز و گفت: –خیلی خوش‌آمدید. پری‌ناز با تعجب به نورا خیره شده بود. بعد با تردید دستش را دراز کرد و پس از آشنایی وارد حیاط شدیم. با دیدن اُسوه که روی تخت نشسته بود تعجب کردم. او اینجا چه کار می‌کرد. اُسوه با دیدن ما بلند شد و سلام کرد. پری‌ناز جوابش را نداد و با خشم به من نگاه کرد. نورا رو به پری‌ناز گفت: –ایشون یکی از بهترین دوستامن. امروز مهمان من هستن. بعد رو به اُسوه ادامه داد: –اُسوه جان بیا بریم داخل خونه. اُسوه گفت: –نه ممنون، من دیگه باید برم. با لبخند گفتم: –اصلا حرفشم نزن اُسوه‌خانم، باید بیایی با ما شیرینی و چای بخوری. اُسوه از این طرز برخوردم تعجب کرده بود. بخصوص که اسم کوچکش را هم صدا زدم. لبخند زورکی زد و به طرف در خروجی پا کج کرد. –نه ممنون آقای چگینی، من خیلی وقته امدم، دیگه نزدیکه غروبه اگه اجازه بدید برم. اینجوری راحت‌ترم. جلوی راهش را سد کردم و گفتم: –محاله بزارم بدون خوردن شیرینی بری. اگه داخل نمیای، پس هممون همینجا روی تخت می‌شینیم. لپهایش گل انداخت. انگار از کارم خجالت کشید. جوری نگاهم کرد که یک آن قلبم به هیجان درآمد. معصومیت خاصی در چشم‌هایش بود. بلا‌تکلیف به نورا نگاه کرد. نورا جلو آمد و دستش را گرفت و گفت: –وقتی رئیست اینقدر اصرار می‌کنه روش رو زمین ننداز دیگه. معذب بودنش کاملا مشخص بود. نورا او را به طرف تخت برد. پری‌ناز جوری با اخم و عصبانیت اُسوه را نگاه می‌کرد که از این همه تلخی‌اش احساس بدی پیدا کردم. زیر گوشش گفتم: –عزیزم اخمات رو باز کن. رویش را از من برگرداند. بلندتر گفتم: –پری‌ناز توام پیششون بشین تا من بیام. داخل خانه که شدم جعبه شیرینی را به مادر دادم و گفتم: –مامان یه چایی آماده می‌کنی با این شیرینها بخوریم. مادر که معلوم بود از آمدن پری‌ناز خوشحال نیست گفت: –تو این گرما چایی؟ شربت درست کردم. –باشه همون خوبه. طولی نکشید که نورا هم آمد و گفت: –آقا راستین چیزی شده؟ پری‌ناز خانم انگار خیلی ناراحت هستن. خندیدم و گفتم: –چیز مهمی نیست. امروز یه کم همه‌چی با هم قاطی شده بود. کلا با اُسوه خانم آبشون تو یه جوی نمیره. وقتی دید اینجاست به هم ریخت. فقط نورا‌خانم شما برید پیششون، یهو دیدی دعواشون شدها. نورا لیوان آبی که برداشته بود تا بخورد در دستش ماند و گفت: –وا؟ مگه دختر بچن؟ –چی بگم؟ تو شرکت چندبار همچین به هم پریدن که به نظرم اگه من اونجا نبودم یه کتک کاری میشد. نورا لیوان آبش را سر کشید و رو به مادر گفت: –پس مامان جان یه ظرف بدید من اون شیرینی رو بچینم توش ببرم. چون اُسوه نمیمونه، میگه میخوام برم. منم گفتم یه شیرینی بخور بعد برو. من به اتاقم رفتم و لباسم را با یک ست ورزشی عوض کردم. وقتی برگشتم نورا شیرینی را آماده کرده بود می‌خواست همراه چند پیش‌دستی به حیاط ببرد. همه را داخل یک سینی گذاشته بود. با عجله به سمتش رفتم و گفتم: –نورا خانم من می‌برم. بعد سینی را از دستش گرفتم. دلم برایش می‌سوخت. با این حالش سعی می‌کرد فعال باشد و به همه روحیه بدهد. چون می‌دانست یک گوشه نشستنش ما را ناراحت می‌کند. گرچه، رنگ پریده و چشم‌های گود شده‌اش به اندازه‌ی کافی دل ما را می‌خراشید. آنقدر دختر خوب و مهربانی بود که به خاطر سلامتی‌اش این روزها بد‌جور دست به دامان خدا شده بودم. نورا جلوتر از من به سمت حیاط راه افتاد.همان موقع صدای یکی به دو کردن پری‌ناز و اُسوه به گوش رسید. با خنده به نورا گفتم: –بفرما، دیدی گفتم اینا خروس جنگی هستن. صدایشان بالا رفت. یکی پری‌ناز می‌گفت و یکی هم اُسوه. صدایشان واضح نبود ولی این بار از هر دفعه با خشونت بیشتری با هم دعوا می‌کردند. نورا جلوتر از من خودش را به حیاط رساند. همین که پایم را داخل حیاط گذاشتم دیدم که پری ناز روبروی اُسوه ایستاده و می‌گوید تو غلط می‌کنی. البته اُسوه هم جواب دندان شکنی تحویلش داد. چند قدم با تخت فاصله داشتند. نمی‌دانم چرا از روی تخت بلند شده بودند. شاید اُسوه می‌خواسته برود. با صدای بلندی گفتم: –عه، خانما... اُسوه سرش را به طرف من چرخاند و با خجالت نگاهم کرد و سکوت کرد. ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀 🕰 همان لحظه پری‌ناز با هر دو دست محکم روی سینه‌ی اُسوه کوبید. چون اُسوه حواسش به من بود، یک قدم به عقب پرت شد و نتوانست تعادلش را حفظ کند و به طرف زمین سقوط کرد. قبل از این که روی زمین بیفتد سرش محکم به نوک تخت خورد و گردنش به شکل بدی تاب خورد. به چشم بر هم زدنی دیدم که اُسوه روی زمین اُفتاده و نورا جیغ میزند. من از ترس، سینی حاوی شیرینی و بشقابها از دستم رها شد. با خشم به پری‌ناز نگاه کردم و فریاد زدم: –چیکار کردی تو؟ کشتیش دیوونه. بعد به طرف اُسوه قدم برداشتم. نورا می‌خواست سر اُسوه را بلند کند گفتم: –نه، دست نزن. نباید تکونش بدی. اُسوه بیهوش بود و تکان نمیخورد. مادر هراسان به حیاط آمد و با دیدن صحنه‌ی مقابلش بر صورتش کوبید و گفت: –وای خدا، چه بلایی سر دختر مردم امد؟ نتوانستم بگویم که پری‌ناز هولش داده. گفتم: –سرش خورد به تخت. نورا با چشم اشکی سرزنش وار نگاهم کرد. سر پری‌ناز که هنوز همانجا ایستاده بود و ماتش برده بود داد زدم. –زود باش زنگ بزن آمبولانس دیگه چرا ماتت برده. با فریاد من پری‌ناز به خودش آمد و گوشی را از کیفش درآورد و زنگ زد. مادر با نگرانی رو به نورا گفت: –نفس که می‌کشه مادر نه؟ نورا اشکهایش را پاک کرد و فقط اُسوه را با حسرت نگاه کرد. پری‌ناز که تلفنش تمام شد گفت: –الان آمبولانس میاد گفت نباید بهش دست بزنیم. بعد جلوتر آمد و رو به مادر ادامه داد: –من تو موسسه دوره کمکهای اولیه رو گذروندم، می‌تونم ببینم تو چه شرایطی هستش. مادر گفت: –تو رو خدا یه کاری کن. پری‌ناز به طرف اُسوه خم شد. نورا همانطور که بالای سر اُسوه نشسته بود و اشک می‌ریخت داد زد: –جلو نیا، بهش دست نزن. توی اون موسسه‌ی خراب شده‌ی شما فقط دوره‌ی آدم‌کشی میزارن نه چیز دیگه. پری‌ناز با شنیدن این حرف عقب رفت و دورتر از همه ایستاد. من و مادر با چشم‌های از حدقه درآمده به نورا نگاه کردیم. آنقدر با عجز گریه می‌کرد که اعصابم خرد شد. تا به حال در این حد عصبانی ندیده بودمش. مادر سردرگم از شنیدن حرفهای نورا بلند شد و گفت: –هیچی نیست عزیزم، سرش یه ضربه خورده بیهوش شده، نترس. حالش خوب میشه. بعد با خودش زمزمه کرد. –باید به عمش زنگ بزنم. من بی هدف جلوی در حیاط راه می‌رفتم. نورا آنقدر گریه کرده بود که بی حال شده بود و رنگش بیشتراز همیشه به زردی میزد. با آمدن صدای آمبولانس حنیف را هم دیدم که به داخل کوچه پیچید و به سمت خانه دوید. وقتی حنیف به من رسید در‌حالی که مدارک پزشکی و مقداری اوراق دستش بود با نگرانی به من و آمبولانس بهت زده نگاه کرد. مدارک از دستش روی زمین افتادند. فکرش به سمت نورا رفته بود. فوری در چند کلمه گفتم که آمبولانس برای نورا نیامده. حنیف با عجله وارد حیاط شد و با دیدن همسرش نفس راحتی کشید. من همان حرفی که به مادر گفته بودم را به او هم گفتم و برایش توضیح مختصری از اوضاع دادم. اولین کاری که کرد داخل ساختمان رفت و ملافه‌ایی آورد و نورا را صدا کرد و دلداری‌اش داد. بعد گفت: –این ملافه رو ببر روی‌دوستت بکش. نورا گفت: –برای چی؟ اون که چیزیش نیست. حنیف گفت: –نگفتم که روی سرش بکشی. نورا کاری را که شوهرش گفته بود را انجام داد و دوباره بالای سر اُسوه نشست. حنیف کمی آب برای همسرش آورد و سعی کرد ارامش کند. بعد رو به من گفت: –پس چی شد این آمبولانس، گیر کرده تو کوچه؟ به طرف کوچه دویدم. با تلفن مادر، طولی نکشید که همسایه‌ی روبروییمان که عمه‌ی اُسوه بود هم آمد. ورود او به حیاط با داخل شدن و پرستارهای آمبولانس هم زمان شد. حال او هم وقتی اُسوه را دید بدتر از نورا شد. با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد و من در یک آن احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد. انگار این اوضاع را از چشم من می‌دید. با خودم فکر کردم اگر بمیرد چه؟ وای چه بلایی سر پری‌ناز می‌آید؟ برای همین گفتم: –خانم کسی مقصر نیست. خودش پاش سُر خورد و سرش به لبه‌ی تخت برخورد کرد و بیهوش شد. عمه‌ی اُسوه ناباورانه نگاهم کرد. بعد از معاینه‌ی اُسوه، پرستارها گفتند که باید هر چه زودتر به بیمارستان منتقل شود. ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀حاج آقا دولابـے : هنگامے که به یاد امام حسین(؏) مے افتید، ٺردیدی نداشته باشيد ڪه آن حضرٺ هم بیاد شماسٺ. ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
4_5782715264067963134.mp3
2.89M
مداحی اربعینی فوق العاده زیبا و شنیدنی «ای آقا، عمود چندمی؟» 🔸قدم قدم موكبارو مي گردم 🔹ستون ستون دنبال يه نشونه م 🔸كجاي اين جمعيتي كه مي خوام 🔹نمازمو پشت سرت بخونم 🔸مگه مي شه، پدر صدا كنه پسر نياد؟ 🔹مي دونم، كه بين زائرا 🔸مي دونم، ميون مردمي 🔹مي سوزم، توو آتيش غمت 🔸اي آقا، عمود چندمي؟ 🔹يا مهدی، عزيز فاطمه 💠تا دنيا، حسينو نشناسه 💠من از پا، نمي شينم آقا ☘☘☘ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💕 پیامبر ص ✅ هر مسلمان بر مسلمان دیگر، شش حق دارد: 1️⃣هنگام ملاقات بر او سلام نماید. 2️⃣هنگام مریضى از او عیادت نماید. 3️⃣وقتى عطسه زد او را به جمله یرحمک اللّه، دعا کند. 4️⃣وقتى از دنیا رفت در مراسم او شرکت کند. 5️⃣هنگامى که او را دعوت کرد،اجابت نماید. 6️⃣آنچه براى خود مى خواهد، براى او هم دوست بدارد. 📚:بحارالأنوار 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ای کاش به اندازه ای که از ترس داریم، از خدا می ترسیدیم... 🍃 وَإِيَّايَ فَارْهَبُونِ🍃 و تنها از من خدا بترسید آیه ۴۰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همه چیز اونجا یه بوی دیگه میداد ... همه مهربون و با صفا میشدن انگار روحیه آدم باز میشد اصلا ... _الهام با تو حرف میزنما ! با شنیدن صدای ساناز از فکر و خیال اومدم بیرون و با گیجی پرسیدم : _ با من بودی؟ _بله ! گفتم اذان گفتن وضو داری نماز بخونیم ؟ _وای نه یادم رفت وضو بگیرم ! سپیده که داشت خیار گاز میزد و به کتاب فیزیکش هم نگاه میکرد گفت : _خوب پاشو الان وضو بگیر ! _باهوش ! شیمی بدم خدمتتون ؟ با تعجب سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ... خندید و گفت : _آهان از اون لحاظ ! خوب راست میگی حیفه اینهمه کرم و پنکک که بشوری و وضو بگیری ... بذار آخر شب که رفتی خونه قضاشو بخون _عمرا ! من تا حالا نمازم قضا نشده ... حامد که داشت از کنار ما رد میشد گفت : _چی شد میخوان غذا بیارن ؟! بابا زوده ما انقدرام گشنمون نیست والا سپیده : خوبه تو گشنت نیست و همیشه نصفه سفره رو یه تنه میبلعی !! حامد : من؟ بابا ما که ورزشکاریم باز یه چیزی ... تو چی هر روز به هوای انرژی گرفتن واسه درس خوندن ویتامین میزنی و ماشاالله هی میاد رو وزنت ! سپیده که تو جمع بدجور ضایع شده بود صداش رو جیغدار کرد و کتاب رو بست و گفت : با منی حامد ؟! من چاق شدم ؟ پسره پررو اصلا من از تو بزرگترم بیخود میکنی هر چی به دهنت میاد بهم میگی ... ساناز کنار گوشم گفت : بدبخت شدیم الی ... از فردا این باز دوباره میره تو رژیم غذایی ... حالا بیا و درستش کن ! تا قبل از شام مردها هم یکی یکی از سرکار اومدن .. سعید و زن و بچش هم که مثل همیشه دیرتر از همه اومدن . ساناز که عمه بود و ذوق زده پرید سر بچه بیچاره و به هوای نی نی یه گوشه نشست ! من و سپیده با مامانهامون رفتیم تا سفره رو دیگه بندازیم . داشتم قاشق چنگالها رو میذاشتم کنار بشقابها که صدای زنگ اومد ... به پسرها نگاه کردم که سریع خودشون رو زدند به اون راه یعنی ما که نشنیدیم ! سرم رو با تاسف تکون دادم و خودم برداشتم . _بله ؟ _سلام باز کن منم _علیکم السلام آقا حسام بفرمایید بالا دم در بده . _و رحمه الله ! خوب باز کنی میام بالا میدونم دم در بده ! _بفرمایید ادامه دارد .
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🌷🍃 یه کانال مذهبی و جذاب با کلی شعر،عکس مداحی از مداح های معروف🥀 همراه با کلی فیلم آموزنده از سخنران های معروف... 🌿j๑ïท ➺https://eitaa.com/joinchat/2713583678C679f5a873c
✨﷽✨ 🌼چگونگی امر به معروف و نهی از منکر در مورد کسانی که حاصر نیستند از گناهان علنی و عمومی دست بردارند ✍در نزدیکی منزل آیت الله محمد علی شاه آبادی، دکتری بود به نام ایوب که برای دخترانش معلم موسیقی آورده بود و صدای موسیقی بلند بود، به گونه‌ای که از صدای آنها، همسایه‌ها ناراحت بودند. ایشان برای دکتر پیغام فرستاد و از او خواست که از این کار دست بردارد، اما دکتر جواب داده بود که من این کار را ترک نمی‌کنم و شما هر اقدامی که می‌خواهید بکنید. مرحوم شاه آبادی تا روز جمعه صبر کردند و آنگاه در جلسه روز جمعه که در مسجد شاه سابق تشکیل شده بود، به مردم گفتند: «خوب است از این به بعد هر کس از این خیابان عبور می‌کند چون به مطب این دکتر رسید، داخل مطب شده و سلام کند و آنگاه با خوشرویی از او بخواهد که آن عمل خلاف خود را ترک کند.» از آن پس، هر کس از جلو مطب عبور می‌کرد، برای انجام وظیفه شرعی خود، داخل مطب می‌شد و سلام کرده، تذکر خود را با زبان خوش بیان می‌کرد و خارج می‌شد. چند روز به این منوال گذشت و دکتر هر روز با صدها مراجعه‌کننده مواجه می‌شد که همگی یک مطلب را به او تذکر می‌دادند. وی دید اگر بخواهد به لجاجت خود ادامه دهد، نه تنها باید مطب خود را تعطیل کند، بلکه مجبور است از آن خیابان هم کوچ کند.از این رو دست از ایجاد مزاحمت برداشته و جلسه آموزش دخترانش را تعطیل کرد. 📚عارف کامل ص۴۵ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
☘️ امیر المومنین علی (علیه السلام) : 🍁 هر کس می خواهد ارزش خود را در پیشگاه خدا بداند ، باید ببیند به هنگام گناه چقدر برای خدا ارزش قائل است.(و گناه را بخاطر خدا انجام ندهد) 📗 بحارالانوار ج67 ص 18 🌸✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾 نظرے کن که 🌼جھــ🌍ـان بیتاب است! 🌱روز و شب چشـ👁ـم همہ 🌸 ارباب است.. 🌾 🌼پس کی بہ جھان می تابی⁉️ 🌱نور زیبای یک جلوه اے 🌸از محراب است💫 🌸🍃 سلام به شما سربازان امام زمان و رهپویان شهدا زندگیتان_شهدایی🌸
🌺🍃يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَقُولُوا قَوْلًا سَدِيدًا ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﻭﺍ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﺳﺨﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﮔﻮﻳﻴﺪ . 🌺🍃يُصْلِحْ لَكُمْ أَعْمَالَكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَمَن يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ فَازَ فَوْزًا عَظِيمًا ﺗﺎ [ ﺧﺪﺍ ] ﺍﻋﻤﺎﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﺍﺻﻠﺎﺡ ﻛﻨﺪ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻴﺎﻣﺮﺯﺩ . ﻭ ﻫﺮﻛﺲ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﻛﻨﺪ ، ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .(٧١) سوره احزاب آیات 70 و 71🍃 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ 🖇 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📌از قرآن بپرس: ✍بعضی در مورد خودشان تصور ایمان دارند و به دیگران نیز پند و اندرز می دهند. مؤمنان واقعی چگونه تشخیص داده می شوند؟ در مسیر هموار یا راه ناهموار⁉️ 🍃أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَ‌كُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ ﴿٢﴾ وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ ۖ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّـهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِينَ ﴿٣﴾🍃 🔶 آيا مردم پنداشتند كه تا گفتند ايمان آورديم، رها مى‌شوند و مورد آزمايش قرار نمى‌گيرند؟ (۲) و به يقين، كسانى را كه پيش از اينان بودند آزموديم، تا خدا آنان را كه راست گفته‌اند معلوم دارد و دروغگويان را [نيز] معلوم دارد. (۳)🔆 📗سوره مباركه عنكبوت – آيات 2 و 3 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮 🕰 اُسوه را داخل آمبولانس گذاشتند. عمه‌ی اُسوه هم سوار آمبولانس شد. نورا با اصرا از حنیف می‌خواست که او هم همراه آنها برود. ولی حنیف آرامش کرد و گفت: –ما خودمون با ماشین دنبالشون میریم. پیش خودم باشی بهتره، نمیشه تنها بری یه وقت حالت بد میشه. بعد از رفتن آمبولانس به حیاط برگشتیم. سرچرخاندم و همه جا را نگاه کردم. پری‌ناز را ندیدم. به داخل خانه رفتم و سرکی به همه‌‌جا کشیدم. اثری از او نبود. به حیاط برگشتم تا با او تماس بگیرم. نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود. شماره‌اش را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. –الو... –تو کجایی پری‌ناز؟ یهو کجا غیبت زد؟ پری‌ناز گفت: –اون مرده راستین. اون مرده بود. پرستاره فهمید ولی خودش حرفی نزد. –چی میگی واسه خودت؟ کی گفته؟ اصلا تو کی رفتی که هیچ کس نفهمید؟ –دارم میرم خودم رو گم و گور کنم، اگه خانوادش از من شکایت کنن بدبخت میشم راستین. فریاد زدم. –باز واسه خودت می‌بافی. اولا این که، اون نمرده، تازه اگرم مرده باشه تو با رفتنت من رو به دردسر میندازی. چون من به همه گفتم اون خودش افتاده، وقتی معلوم بشه دروغ گفتم، پای من گیره، دوما تو نباید هولش می‌دادی، حالا که دادی بمون پای اشتباهی که کردی، منم کمکت می‌کنم. باز یه مشکلی پیش امد تو میدون رو خالی کردی. واسه یه بارم که شده پای کاری که کردی وایسا. –مکثی کرد و گفت: –باشه، باشه، فعلا بهم فرصت بده یه کم آروم بشم. الان حالم خیلی بده، فردا خودم باهات تماس می‌گیرم. بزار خودم رو پیدا کنم. بعد گوشی را قطع کرد. نورا چادر مشگی‌اش را سرش کرده بود و آماده‌ی رفتن بود. –نورا خانم آخه تو کجا میخوای بیای؟ اونجا کاری از دستت برنمیاد که، حالتم بدتر میشه. من و مامان میریم از حالش بهت خبر می‌دیم. با دلخوری نگاهم کرد. –نگران حالشم. من خودم رو مقصر می‌دونم، نباید تنهاش می‌ذاشتم. نمی‌تونم بشینم خونه، همین انتظار من رو می‌کشه. نفسم را عمیق بیرون دادم. –چیزی تقصیر تو نبود. مقصر اصلی گذاشته رفته. –رفته؟ راستی پری‌ناز کو؟ شرمنده گفتم: –ترسیده، البته من بهش حق میدم. امروز براش روز سختی بود. اون از اتفاقات موسسه اینم از اینجا. یه کم که آروم بشه خودش تماس می‌گیره. نورا دیگر نتوانست بایستد، به طرف تخت رفت و رویش نشست. –آره، وقتی ازش پرسیدم چرا اخمهاش تو همه گفت که یه نفر اونجا خودکشی کرده. –واقعا؟ پس خودش بهتون گفت؟ –آره، اُسوه هم بهش گفت بار کج هیچ وقت به مقصد نمیرسه، شما اون دخترای بدبخت رو از راه به در می‌کنید اگه اجازه بدید همون بدبختی خودشون رو داشته باشن عاقبت بخیر‌تر میشن. با کنجکاوی نگاهش کردم تا ادامه‌ی حرفهایش را بشنوم. ادامه داد: –پری‌نازم یه تیکه‌ی بدی به اُسوه انداخت که الان درست نیست پیش تو بگم. اُسوه سرخ و سفید شد ولی چیزی بهش نگفت، فقط به من گفت میخواد بره، منم تا اونجایی که میشد آرومشون کردم و گفتم الان براتون شیرینی میارم که دهنتون رو شیرین کنید و دیگه کدورتها رو دور بریزد. با عذاب وجدان دنباله‌ی حرفش را گرفت: –کاش اصلا میزاشتم بره، کاش تنهاش نمیزاشتم. نمی‌دونم شاید پری‌نازم اعصابش خرد بوده نتونسته خودش رو کنترل کنه. میگم آقا راستین تو برو دنبال پری‌ناز ما خودمون میریم بیمارستان. نمیخواد تو بیای. –نه، خودش گفت فردا زنگ میزنه. فکری کرد و پرسید: –راستی آقا راستین چرا نگفتی پری‌ناز اُسوه رو هول داده؟ سرم را پایین انداختم. –آخه دیدم مامان ازش دلخوشی نداره، نمی‌خواستم کار خرابتر بشه. اخم کرد. –یعنی حاضرید به خاطر این چیزا حقیقت رو زیر پا بزارید. اگه خدایی نکرده بلایی سر اُسوه بیاد چی؟ روی جدول بندی دور باغچه نشستم. –خدا نکنه، اگه کار به اونجاها بکشه چیزی رو مخفی نمی‌کنم. به گوشه‌ی تخت خیره شد و بغض کرد. –همین یک ساعت پیش اینجا نشسته بود و حرف میزد و من رو دلداری می‌داد...حالا خودش...هق هق گریه‌هایش اجازه ‌نداد بقیه‌ی حرفش را بزند. مستاصل نگاهش کردم. به طرفش رفتم و جلوی پایش زانو زدم. –تو رو خدا گریه نکن. من هر کاری می‌کنم که اون حالش خوب بشه. اصلا هر کاری تو بگی انجام میدم فقط گریه نکن. اشکهایش را پاک کرد. سرش را به علامت مثبت تکان داد و نگاهم کرد. –تو خیلی خوبی آقا راستین. مامان میگه یه مدته عوض شدی دیگه مثل قبل نیستی، ولی به نظر من ذات آدمها عوض نمیشه، تو ذاتت خوبه. چشمش به کیف اُسوه افتاد و حرفش را عوض کرد. –باید کیفشم ببریم بیمارستان. اونجا تحویل خانوادش بدیم. متفکر از حرفی که در مورد من زده بود، بلند شدم کیف را برداشتم و گفتم: ...
باید برای پاییز بنویسیم پاییز جان رسیده 😍 🍂 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•