eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺نامش ستوده است؛ ستايش بر او 🌹نماهنگ دوران كودکی حضرت محمد(ص) به روایت رهبرمعظم انقلاب ➕بخش‌هایی از فیلم محمد رسول‌الله 💚|ناز ݪبخندت قراࢪ از سینه ی یثرب گرفت خواب ࢪا خال تو از چشم «ابوطالب» گرفتــ° ♥️🌱
ساناز سری تکون داد و با یه لبخند گفت : _ میگم نمیتونی منکر فرهنگ خانوادت باشی نگو نه ! تو تنها چیزی که تو ذهنته و به زبون میاری همین ازدواجه ! ولی مطمئن باش این پارسای هفت خطی که من میبینم به تنها چیزی که فکر نمیکنه ازدواجه ! _ یعنی چی؟ _یعنی کوفت ! از همون روز اولی که گفتی فلشت رو باز کرده و عکست رو دیده حس خیلی بدی بهش داشتم ! اصلا فکر نمیکردم انقدر راحت باهاش برخورد کنی . اون به حریم خصوصیت بی اجازه وارد شد الهام !کاری که میتونه حالا حالاها ادامش بده ! از روی تخت با عصبانیت بلند شدم و گفتم : _ببین ساناز حرف بیخود نزن ! اون اتفاقی بود .تقصیر خودمم بود که حواسمو مثل بچه آدم جمع نکردم پس بیخودی بهش انگ پررویی نزن _واقعا که ! خودت میدونی که کی داره حرف بیخود میزنه ! حالا اون به درک اصلا اتفاق بود . تو چند درصد تضمین میکنی که این اتفاق یا خدایی نکرده از این بدترش باز هم اتفاق نیفته ؟ هان !؟ _ ساناز ! یعنی واقعا فکر میکنی من آدمی هستم که دوباره یه اشتباه رو تکرار کنم !؟ _تکرار کردی و خبر نداری ! اشتباه بعدیت همین بود که سوار ماشینش شدی الهام خانوم اونم دو بار ! _ببین یه جوری حرف نزن که حس کنم دارم با مادرجون صحبت میکنم و فقط نصیحته که میشنوم ازش ! _ آخه خنگ خدا ! چی بهت بگم ؟ من و تو تا حالا کدوممون جرات داشتیم همچین کاری رو بکنیم ؟ _ از بس عقب مونده ایم ! الان دیگه این که سوار ماشین همکارت بشی اصلا کار عجیبی نیستش ! _ هه ! بله ما عقب مونده ایم ! فکر کنم از بس رمانهای عاشقانه خوندی که رئیس شرکته عاشق دختره میشه و 2 بار سوار ماشینش میکنش و بعدم خیلی عشقولانه میره خواستگاری و همه چی تموم جو زده شدی ! ولی عزیزم واقعیت اینجوری نیستا . همین همکاری که میگی خیلی راحت تو دومین باری که سوار ماشینش شدی بهت گفته دوستت داره ... حالا اگر 2 بار سوار بشی که خدا میدونه چی پیش میاد ! _میدونی مشکل تو چیه ساناز ؟ تو داری به من حسودی میکنی ! برات متاسفم که به جای همفکری و کمک بهم داری یه مشت مزخرف و چرندیات میدی به خوردم ! رو به روی همدیگه وایستاده بودیم و با عصبانیت زل زده بودیم بهم ! _ یعنی تا این حد عاشقش شدی که به حرفای عین واقعیت من میگی مزخرف ؟ انقدر تو دلت جا باز کرده که به منی که یه عمره باهات بزرگ شدم میگی حسود !؟ حرفی نداشتم بزنم . یه جورایی شرمنده شدم فقط ! واقعا خنگ بودم که به ساناز مهربونم با اون لحن تند گفتم حسود ! سانی رو همیشه به اندازه خواهر نداشتم دوست داشتم . حتی طاقت یه لحظه ناراحتیش رو نداشتم . خودمو انداختم بغلش و گفتم : _ببخش ساناز . اعصابم ریخت بهم نفهمیدم چی میگم وگرنه همه میدونن تو حسود نیستی _مهم نیست میدونم تو بد شرایطی قرار داری . خودمو کشیدم عقب و گفتم : ‌❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣✨ میلاد با سعادت ✨❣ 🌸✨ رسول خدا✨🌸 ❣✨ ختم مرسلین✨❣ 🌸✨ حضرت محمد(ص)✨🌸 ❣✨ و امام صادق(ع) ✨❣ 🌸✨ بر همه شما ✨🌸 ❣✨ مباركــ باد✨❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصرتون سرشار از ارامش❤️ عصرتون اینجا👆😊 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ .ربـــ.الحسیــن🥀 ❤️ فرمانده عشاق، دل آگاه حسین است بیراهه مرو! ساده‌ترین راه حسین است از مردم گمراه جهان راه مجویید نزدیک‌ترین راه به الله حسین است
بخنـد ، بخنـد که خنده هایت زیباترین مهریه ی پاییـز است... ‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 با دست آزادش به یقه‌ی نیمه باز لباسش دست برد و در بین انگشتانش چیزی بیرون آورد. چیزی شبیه قرص، بعد فوری روکش نایلونی نرمش را با دندان کشید و قرص را داخل دهانش گذاشت و قورتش داد. با دهان باز نگاهش کردم و پرسیدم: – چی خوردی؟ با شنیدن حرف من پلیسی که پشت فرمان نشسته بود برگشت و با مشت محکم به صورت پری‌ناز زد و فریاد زد: –قرص خورد؟ قورتش داد؟ من مثل شوک زده‌ها به حرکات نیروی پلیس نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم جواب بدهم. آن پلیس خودش را به طرف پری‌ناز بیشتر کشید و با انگشتان سبابه و شصتش دو طرف دهان پری ناز را فشار داد تا بتواند داخل دهانش را ببیند، وقتی موفق نشد انگشتش را داخل دهان پری‌ناز برد تا آن قرص را بیرون بکشد. ولی موفق نشد چون پری ناز آن را قورت داده بود. پلیس با خودش گفت: –ما که زیر زبونش رو گشتیم چیزی نداشت. بعد رو به من پرسید: –از کجا آورد؟ با دیدن حالات پری‌ناز آنقدر ترسیده بودم که به جای حرف زدن فقط به سینه‌اش اشاره کردم. پلیس نوچی کرد و نجوا کرد. –باید نیروی زن با خودمون میاوردیم. پری‌ناز مثل کسایی که تنگی نفس داشتند به سختی نفس می‌کشید اصلا باورم نمیشد یک قرص بتواند اینقدر زود تاثیر بگذارد. حالاتش در لحظه تغییر می‌کرد. به من زل زده بود و چشم هایش بازتر و بازتر میشد. قیافه‌ی وحشتناکی به خودش گرفت. من طاقت دیدن این حالش را نداشتم. احساس سرگیجه کردم. پلیس بیسیمش را برداشت و حرفی زد. ولی من نشنیدم. چشم‌هایم می‌دید ولی چیزی نمی‌شنیدم. کم‌کم نور کم شد. گرچه خورشید زور آخرش را میزد و نزدیک غروب بود ولی هنوز هوا روشن بود. نمی‌دانم این تاریکی یا کم نور شدن ناگهانی چطور پیش آمد. پری‌ناز بی‌حرکت شد و پلیس از ماشین پیاده شد. پری‌ناز کنارم ایستاد و به کسی که داخل ماشین بود نگاه کرد. ناگهان چند موجود چندش آور و بد بو و سیاه رنگ که چهرشان برایم غریبه نبود به سراغش آمدند. آن موجودات بسیار دهشتناک و بد ریخت بودند. یک جور خیلی بدی به پری‌ناز نگاه می‌کردند. پری‌ناز هم از ترس آنها جیغ میزد و می‌خواست از آنها فرار کند ولی نمیشد. آن موجودات دستهایش را گرفتند و به چشم برهم زدنی بردنش. من این موجودات را قبلا دیده بودم. با پاشیده شدن مایع سردی به صورتم هوا روشن شد و آن پلیس را روبرویم دیدم که مدام می‌گفت: –خانم، خانم. چشم‌هایم را در اطرافم چرخاندم. چند نفر دورم جمع شده بودند و من دراز کش روی زمین افتاده بودم. بلند شدم و نشستم. از آن پلیس پرسیدم: –من چرا روی زمین افتادم؟ بطری آب معدنی را روی زمین گذاشت و گفت: –فکر کنم از مردن این دختره ترسیدید. یهو افتادید. با شنیدن این حرف همه چیز یادم آمد و با استرس پرسیدم: –واقعا مرد؟ بلند شد و نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت. –آره، سیانور رو معلوم نیست چطور جاساز کرده بوده. همان موقع آقارضا به همراه آن دو پلیس که در خانه دیده‌بودمشان آمدند. آقا رضا مقابلم زانو زد و لیوان قندآب را جلوی دهانم گرفت. با تعجب نگاهم را بین او و لیوان چرخاندم و پرسیدم: –مگه شما اینجا بودید؟ گفت: –نه تو خونه بودم. به این پلیسها بیسم زدن گفتن که اینجا یه دختره غش کرده، مجرمم سیانور خرده من فهمیدم شمایید که حالتون بد شده، واسه همین اون بالا چند تا قند ریختم تو آب و براتون آوردم. "یعنی اینقدر سابقم خرابه، این فهمیده" بی میل جرعه‌ایی از قندآب خوردم و تشکر کردم و بلند شدم. کمی لباسم را تکان داد تا خاک رویش را تمیز کنم. بعد یاد راستین افتادم. گفتم: –باید برم بیمارستان. آقارضا گفت: –من میبرمتون، با این حالتون نمی‌تونید رانندگی کنید. می‌خواستم مخالفت کنم. ولی وقتی سر چرخاندم، با دیدن جنازه‌ی پری‌ناز داخل ماشین، یاد صحنه‌ایی که چند لحظه‌ی پیش دیده بودم افتادم. لرز به تنم افتاد و با ترس گفتم: –باشه، فکر کنم با شما بیام بهتر باشه حالا بعدا میام ماشین رو می‌برم. گرچه اصلا دوست ندارم به اینجا برگردم. دستش را طرفم دراز کرد و گفت: –سویچ رو بدید من شمارو می‌رسونم بیمارستان و با یکی از دوستام میام ماشینتون رو می‌برم. در دلم از پیشنهادش خوشحال شدم. شرمنده گفتم: –آخه زحمتتون میشه. به دستش که هنوز دراز بود نگاه کرد. –شما نیایید بهتره. سویچ را به طرفش گرفتم و تشکر کردم. ... .....★♥️★.... .....★♥️★.....
🕰 آقا رضا با آن پلیسها صحبت کوتاهی کرد و بعد کنارم ایستاد و گفت: –دیگه می‌تونیم بریم. من هنوز هم به پری‌ناز زل زده بودم. با دیدن حالتم به جناره‌ی پری‌ناز اشاره کرد و گفت: –الان که ترس نداره، از هر وقت دیگه‌ایی بی‌آزارتره. اون موقع ترس داشت که از ریل خارج شده بود. –ریل؟ اشاره کرد که به طرف ماشین برویم و جواب داد: –آره، بعضیها مثل قطاری‌ هستن ڪه از ریل خارج شدن، ممڪنه آزاد باشن ولی راه به جائی نمیبرن، آخرشم تا روی ریل برنگردن نمی‌تونن مسیرشون رو ادامه بدن، البته اگه منفجر و اوراقی نشده باشن، برگردوندنشون سر ریل خیلی سخته. البته این دختره که منفجر شد و خیلیها رو هم با خودش سوزوند. امروز خودش سوت پایان رو واسه خودش زد. بازی تموم شد دیگه فرصتی نداره. دزد گیر ماشین را زد و تعارف کرد که سوار شوم. در عقب را باز کردم و نشستم و به این فکر کردم که اگر پری‌ناز یک قطار از ریل خارج شده است و منفجر شده، چه کسانی را با خودش سوزانده، او که تک و تنها و غریب اینجا مرده، ولی در مورد سوت پایان بازی متوجه‌ی منظورش شدم. شک ندارم که با چیزهایی که دیدم پری‌ناز بازنده این بازی بود. ولی مگر بازنده بازی را هم تنبیه می‌کنند. ناخوداگاه بلند فکر کردم و سوالم را پرسیدم. –مگه مثلا تو فوتبال بازنده بازی رو هم توبیخ میکنن. پایش را روی گاز گذاشت و همانطور که به روبرو خیره بود گفت: –کسی که سوت رو از داور بگیره و خودش آخر بازی رو اعلام کنه، آره، حسابی مواخذه میشه چون حق این کار رو نداشته و پا گذاشته روی روند طبیعی بازی. درحقیقت با این کارش سیستم همه چیز رو به هم ریخته و از زمانی که در اختیارش بوده درست استفاده نکرده. این توهین خیلی بزرگ و نابخشودنیه، تازه اونایی هم که بازی رو می‌بازن مواخذه میشن چه برسه به کسی که مثل این دختره خودش یهو زمین رو ترک می‌کنه. لبهایش را کج کرد و ادامه داد: –آدمم اینقدر خودسر و بی‌توجه. نفسم را بیرون دادم و به این فکر کردم حالا پری‌ناز در چه وضعتی است. با آن موجودات وحشتناک چه می‌کند. کاش میشد دوباره برگردد و جبران کند. سرم را به پنجره ماشین تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. هوا سرد بود، کمی در خودم جمع شدم و چیزهایی را که دیده بودم را بارها و بارها در ذهنم مرور کردم. نمی‌دانم چقدر گذشت که با ترمز ماشین چشم‌هایم را باز کردم. آقا رضا با کسی تلفنی صحبت می‌کرد انگار یکی از دوستانش بود. می‌خواست برود دنبالش که بروند و ماشین را بیاورند. تلفنش که تمام شد بدون این که به عقب برگردد گفت: –شما پیاده بشید برید داخل، من برم سراغ ماشین. هوا تاریک شده بود و باد سردی می‌وزید. مانتو پشمی‌ام را بیشتر دور خودم پیچیدم و به طرف داخل حیاط بیمارستان دویدم. وارد سالن بیمارستان که شدم خانواده راستین را دیدم. همه‌شان آمده بودند. مادرش اشک می‌ریخت و نورا در کنارش نشسته بود و دلداری‌اش می‌داد. مریم خانم با دیدن من بلند شد و به طرفم آمد و مرا در آغوشش گرفت و گفت: –ممنونم عزیزم. آقارضا بهم زنگ زد و گفت که چقدر خودت رو به خاطر راستین به خطر انداختی، الهی عاقبت به خیر بشی، خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد. فقط لبخند زدم. بقیه‌ هم آمدند و تشکر کردند. خانمی کنار نورا ایستاده بود که شباهت زیادی به نورا داشت. کنجکاوانه نگاهش کردم. نورا دستم را گرفت و آن خانم را به من و من را به او معرفی کرد. وقتی فهمیدم مادرش است با تعجب پرسیدم: –واقعا؟ نورا سرش را به علامت مثبت تکان داد. آن خانم جلو آمد و دستش را دراز کرد. بعد از خوش و بش، نگاهی به همسر نورا انداختم. با لباس روحانیت سر به زیر گوشه‌ایی ایستاده بود. بعد دوباره به مادر نورا نگاه کردم و لبخند زدم. نورا کنار گوشم گفت: –اصلا به هم نمیان نه؟ به طرفش برگشتم و گفتم: –نه اونا به هم میان، نه تو به مامانت. آخه تو چادری، همسرت روحانی، چطوری مادرت اینقدر حجاب شل و راحتی داره؟ –خب منم قبلا همینجوری بودم دیگه، ولی حالا دلم نمیخواد حتی یک لحظه به گذشتم برگردم. متفکر پرسیدم: –آقاتون از این موضوع ناراحت نیست؟ –اون که همیشه خودش و امثال خودش رو مقصر می‌دونه، میگه ماها کم کاری کردیم بعد دستش را بین من و خودش و شوهرش و مادر شوهرش چرخاند. –منظورت چیه؟ –منظورم همه‌ی ماست. خودمون، البته این نظر حنیفه، میگه میریم خارج از کشور کافرها رو مسلمون می‌کنیم اونوقت هم وطنای خودمون هم اونجا هم اینجا از دین گریزون هستن. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 آقا رضا با آن پلیسها صحبت کوتاهی کرد و بعد کنارم ایستاد و گفت: –دیگه می‌تونیم بریم. من هنوز هم به پری‌ناز زل زده بودم. با دیدن حالتم به جناره‌ی پری‌ناز اشاره کرد و گفت: –الان که ترس نداره، از هر وقت دیگه‌ایی بی‌آزارتره. اون موقع ترس داشت که از ریل خارج شده بود. –ریل؟ اشاره کرد که به طرف ماشین برویم و جواب داد: –آره، بعضیها مثل قطاری‌ هستن ڪه از ریل خارج شدن، ممڪنه آزاد باشن ولی راه به جائی نمیبرن، آخرشم تا روی ریل برنگردن نمی‌تونن مسیرشون رو ادامه بدن، البته اگه منفجر و اوراقی نشده باشن، برگردوندنشون سر ریل خیلی سخته. البته این دختره که منفجر شد و خیلیها رو هم با خودش سوزوند. امروز خودش سوت پایان رو واسه خودش زد. بازی تموم شد دیگه فرصتی نداره. دزد گیر ماشین را زد و تعارف کرد که سوار شوم. در عقب را باز کردم و نشستم و به این فکر کردم که اگر پری‌ناز یک قطار از ریل خارج شده است و منفجر شده، چه کسانی را با خودش سوزانده، او که تک و تنها و غریب اینجا مرده، ولی در مورد سوت پایان بازی متوجه‌ی منظورش شدم. شک ندارم که با چیزهایی که دیدم پری‌ناز بازنده این بازی بود. ولی مگر بازنده بازی را هم تنبیه می‌کنند. ناخوداگاه بلند فکر کردم و سوالم را پرسیدم. –مگه مثلا تو فوتبال بازنده بازی رو هم توبیخ میکنن. پایش را روی گاز گذاشت و همانطور که به روبرو خیره بود گفت: –کسی که سوت رو از داور بگیره و خودش آخر بازی رو اعلام کنه، آره، حسابی مواخذه میشه چون حق این کار رو نداشته و پا گذاشته روی روند طبیعی بازی. درحقیقت با این کارش سیستم همه چیز رو به هم ریخته و از زمانی که در اختیارش بوده درست استفاده نکرده. این توهین خیلی بزرگ و نابخشودنیه، تازه اونایی هم که بازی رو می‌بازن مواخذه میشن چه برسه به کسی که مثل این دختره خودش یهو زمین رو ترک می‌کنه. لبهایش را کج کرد و ادامه داد: –آدمم اینقدر خودسر و بی‌توجه. نفسم را بیرون دادم و به این فکر کردم حالا پری‌ناز در چه وضعتی است. با آن موجودات وحشتناک چه می‌کند. کاش میشد دوباره برگردد و جبران کند. سرم را به پنجره ماشین تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. هوا سرد بود، کمی در خودم جمع شدم و چیزهایی را که دیده بودم را بارها و بارها در ذهنم مرور کردم. نمی‌دانم چقدر گذشت که با ترمز ماشین چشم‌هایم را باز کردم. آقا رضا با کسی تلفنی صحبت می‌کرد انگار یکی از دوستانش بود. می‌خواست برود دنبالش که بروند و ماشین را بیاورند. تلفنش که تمام شد بدون این که به عقب برگردد گفت: –شما پیاده بشید برید داخل، من برم سراغ ماشین. هوا تاریک شده بود و باد سردی می‌وزید. مانتو پشمی‌ام را بیشتر دور خودم پیچیدم و به طرف داخل حیاط بیمارستان دویدم. وارد سالن بیمارستان که شدم خانواده راستین را دیدم. همه‌شان آمده بودند. مادرش اشک می‌ریخت و نورا در کنارش نشسته بود و دلداری‌اش می‌داد. مریم خانم با دیدن من بلند شد و به طرفم آمد و مرا در آغوشش گرفت و گفت: –ممنونم عزیزم. آقارضا بهم زنگ زد و گفت که چقدر خودت رو به خاطر راستین به خطر انداختی، الهی عاقبت به خیر بشی، خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد. فقط لبخند زدم. بقیه‌ هم آمدند و تشکر کردند. خانمی کنار نورا ایستاده بود که شباهت زیادی به نورا داشت. کنجکاوانه نگاهش کردم. نورا دستم را گرفت و آن خانم را به من و من را به او معرفی کرد. وقتی فهمیدم مادرش است با تعجب پرسیدم: –واقعا؟ نورا سرش را به علامت مثبت تکان داد. آن خانم جلو آمد و دستش را دراز کرد. بعد از خوش و بش، نگاهی به همسر نورا انداختم. با لباس روحانیت سر به زیر گوشه‌ایی ایستاده بود. بعد دوباره به مادر نورا نگاه کردم و لبخند زدم. نورا کنار گوشم گفت: –اصلا به هم نمیان نه؟ به طرفش برگشتم و گفتم: –نه اونا به هم میان، نه تو به مامانت. آخه تو چادری، همسرت روحانی، چطوری مادرت اینقدر حجاب شل و راحتی داره؟ –خب منم قبلا همینجوری بودم دیگه، ولی حالا دلم نمیخواد حتی یک لحظه به گذشتم برگردم. متفکر پرسیدم: –آقاتون از این موضوع ناراحت نیست؟ –اون که همیشه خودش و امثال خودش رو مقصر می‌دونه، میگه ماها کم کاری کردیم بعد دستش را بین من و خودش و شوهرش و مادر شوهرش چرخاند. –منظورت چیه؟ –منظورم همه‌ی ماست. خودمون، البته این نظر حنیفه، میگه میریم خارج از کشور کافرها رو مسلمون می‌کنیم اونوقت هم وطنای خودمون هم اونجا هم اینجا از دین گریزون هستن. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 –خب این به ماها چه مربوطه، بعضیها اینجوری دوست دارن دیگه، بی‌خیال. حالا بگو راستین چی شد؟ کجا بردنش؟ بی‌اعتنا به سوالهایم گفت: –به ما مربوط نیست؟ اگه قرار بود هر کس بره یه گوشه سرش تو زندگی خودش باشه و بگه به من چه مربوطه که دیگه اسممون رو نمیشه بزاریم آدم. یعنی تو اینقدر خودخواهی میخوای تنهایی بری بهشت؟ با این حرفش دوباره یاد پری‌ناز و آن صحنه‌های وحشتناک افتادم. –من که شک دارم برم بهشت ولی کلا می‌ترسم، چون می‌دونم هر جایی غیر بهشت خیلی وحشتناکه، دلم نمیخواد کسی اون موجودات وحشتناک رو ببینه، چه برسه باهاشون زندگی کنه، ولی خب وقتی کسی حرف گوش نمیکنه و راه خودش رو میخواد بره ما چیکار کنیم؟ –من فکر می‌کنم که اگه مدام یادمون بیاریم که خدا ما رو تنهایی نمیخواد و میگه هر کاری می‌کنید گروهی باشه و حواستون به همدیگه باشه تلاشمون رو بیشتر می‌کنیم. اینجور که حرف می‌زنی ادم فکر میکنه یه سر رفتی جهنم و برگشتیا. از حرفش موهای تنم سیخ شد. –خدا نکنه، زبونت رو گاز بگیر. نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم. لبخند زد و مضحک نگاهم کرد. –بهشت رو ندیدی دست مردم؟ یه کمم از اون تعریف کن. موضوع را عوض کردم و پرسیدم: –میگما، اصلا مگه بهشت واسه این همه آدم جا داره، اول، آخر، یه سری باید برن جهنم دیگه. نورا جوری خندید که مریم‌خانم سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. کفشم را به کفشش زدم. –هیس، چیکار می‌کنی، اینجا ایرانه‌ها، برادرشوهرت رو تخت بیمارستانه اونوقت تو می‌خندی؟ اونم جلوی چشم مادر شوهرت؟ خارجی بازی درنیار. دستش را جلوی دهانش گذاشت. –خدا نکشه تو رو دختر با این حرفهات. خب چیکار کنم آخه یه چیزایی میگی که نمی‌تونم نخندم. چقدر خودم رو کنترل کنم. خنده‌اش را جمع کرد. – دختر بامزه، خونه‌های بهشتی اونقدر بزرگن که فقط، توی یکی از اتاقهای خونت، می‌تونی همه‌ی بهشتیها رو جا بدی. به صورتش زل زدم. –مگه میشه؟ حالا هر خونه‌ایی مگه چند تا اتاق داره؟ لبهایش را بامزه جمع کرد. –این بستگی به کارهای خودت داره که چند خوابه بخوای. لبهایم کش آمد. –من همون یدونه خواب از سَرمم زیاده، اتاق اضافی به چه دردم می‌خوره آخه. مگه چند نفرم. به من یدونه بدن دستشونم می‌بوسم. دوباره نورا خنده‌اش گرفت، ولی اینبار لبهایش را محکم روی هم فشار داد و در دلش خندید. دوباره گفتم: –جدی میگم. به چه دردم میخوره؟ نگاهش را به سقف داد و خودش را متفکر نشان داد و سعی کرد جدی باشد. –اگه جواب سوالی که ازت می‌پرسم رو درست بدی، جوابت رو می‌گیری. –تو که سوال من رو جواب ندادی، ولی تو بپرس. چشمکی زد و گفت: –اگه منظورت آقا راستینه، حالش خوبه، توضیحش رو بعدا برات میگم. حالا جواب این سوالم رو بده ببینم. فرق تلگرام و توییتر و اینیستاگرام تو چیه؟ –وا! یهو از بهشت رفتی به جهنم که... –حالا تو فرقشون رو بگو... –اوم...خب هر کدوم واسه یه کاریه، مثلا توی تویتر نمیشه فیلم گذاشت و فقط متنهای کوتاه میزارن. محتواهاشونم با هم فرق داره. کلا کار کردهاشون متفاوته، تلگرامم همینطور، با اون دوتای دیگه خیلی فرقشه. مثلا نمیشه وسط ماه رمضون عکس یا فیلم ناهار خوردنت رو به ملت نشون بدی و بعد توی پستهای بعدیت از احترام به حقوق و عقاید دیگران حرف بزنی و بگی خارجیها به حقوق همدیگه بیشتر احترام میزارن. لبخند زد و انگشت سبابه و شصتش را به هم چسباند. –درسته، پس هر کدوم یه کارایی دارن. اتاقهای بهشت هم همینطورن، البته این کجا و اون کجا، اصلا قابل مقایسه نیستن، ولی فکر کنم بشه تا حدودی درکش کرد. هر اتاقی که اونجا بهمون میدن یه کارایی داره که هر کدوم یه جور مخصوصی کارمون رو راه میندازه. اونجا که بریم می‌فهمیم چقدرم اتفاقا به اتاقها نیاز داریم. چادرش را روی سرش مرتب کرد و ادامه داد: –در ضمن تو خارج ضعیفترها به حقوق قوی‌ترها احترام میزارن، چون مجبورن وگرنه از روی انسانیت به ندرت کسی کاری برای کسی انجام میده. خیلی دلم میخواد به همه‌ی اونها چیزی‌هایی که وجود داره رو نشون بدم. در مورد همین بهشت اطلاعات بهشون بدم. مطمئنم روی خیلیهاشون تاثیر میزاره و از اون زندگیهای نکبتی نجات پیدا میکنن. –وا! خب خودشون برن بخونن، تحقیق و سرچ رو پس واسه چی گذاشتن. آه پر دردی کشید. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 –با دیدن دو پلیسی که در آن خانه دیده بودمشان، از جایم بلند شدم. یکی از آنها یک خودکار و چند برگه دستش بود. جلو آمد و سوالهایی پرسید. هر جوابی که میدادم یادداشت می‌کرد. در مورد پری‌ناز و نحوه‌ی آشناییم با او هم سوالهایی پرسید. البته قبلا هم به این سوالات جواب داده بودم. برای چندمین بار مشخصاتم را هم پرسید و یادداشت کرد. با آمدن آقارضا دیگر صلاح ندیدم که آنجا بمانم. گرچه دلم برای دیدن راستین پر پر میزد. ولی نماندم. آقارضا سویچ ماشین را تحویلم داد. تشکر کردم و خیلی زود با همه خداحافظی کردم. موقع آمدنم نورا پرسید: –نمیمونی ببینیش؟ چند دقیقه‌ی دیگه کاراش تموم میشه، دکتر گفته می‌برنش بخش، می‌تونیم ببینیمش. سرم را به علامت منفی تکان دادم. –دیگه باید برم خونه، دیر وقته، گرچه چیزی که زبانم می‌گفت با آن چیزی که در دلم می‌گذشت خیلی فرق داشت. نورا لبخند مرموزی زد. –باشه برو. سلامت رو بهش می‌رسونم. به خانه که رسیدم مادر دوباره رفتارش تغییر کرده بود و اخم و تخم می‌کرد. ولی پدر وقتی فهمید راستین برگشته خیلی خوشحال شد و رو به مادر گفت: –خانم باید بریم ملاقاتش. از حرفش قند در دلم آب شد. گرچه مادر سکوت کرد و حرفی نزد. برای این که دل مادر را به دست بیاورم. بعد از شستن ظرفهای شام یک حال حسابی به سینک آشپزخانه و اجاق گاز دادم. مادر وقتی دید همه چیز برق می‌زند کمی اخم‌هایش باز شد. فکری کردم و با خودم گفتم اگر یخچال را هم تمیز کنم احتمالا کار تمام است. با تمام خستگی‌ام تا خواستم شروع به کار کنم بالاخره مادر کوتاه آمد و گفت: –برو بخواب. فردا رو که ازت نگرفتن. نگاهش کردم. معلوم بود راضی شده، ولی بدش هم نمی‌آید یخچال تمیز شود. گفتم: –فردا حتما تمیزش می‌کنم. فردا که به شرکت رفتم. بلعمی نبود. جایش حسابی خالی بود. ولدی از این که شوهر بلعمی مرده و حالا دیگر کنار مادر شوهرش است خوشحال بود. کمی که از ظهر گذشت آقارضا به اتاقم آمد و گفت که برای ملاقات راستین به بیمارستان می‌رود. کاش میشد بگویم که من هم دلم می‌خواهد همراهش بروم. تلفن را برداشتم و به خانه زنگ زدم. از مادر پرسیدم برای ملاقات می‌روند که من هم همراهشان بروم یا نه. مادر گفت: –آقات گفت بریم ولی من بهش گفتم نریم بهتره، بالاخره اون یه زمانی خواستگارت بوده، یه وقت فکرهایی پیش خودشون می‌کنن. مردم برامون حرف در میارن. نمی‌دانم، شاید هم مادر درست می‌گفت. امان از این حرف درآوردن. خوب که فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که ما هم گاهی در حرف درآوردن مردم بی تقصیر نیستیم. کاش حداقل می‌توانستم از کسی احوالش را بپرسم. آقارضا که دیگر فکر نکنم به شرکت برگردد، حتی برگردد هم دیگر روی این که در مورد راستین با او حرف بزنم را نداشتم. مثل اسفند روی آتش بودم. در اتاق راه می‌رفتم و با خودم فکر می‌کردم. بالاخره ساعت کاری تمام شد و به خانه رفتم. چندین بار دستم به طرف تلفن رفت تا حال راستین را حداقل از نورا بپرسم ولی نتوانستم. سه روز به همین شکل گذشت. شرکت که بودم به بهانه‌‌های مختلف به اتاق آقارضا می‌رفتم تا از حال راستین بپرسم ولی نمی‌توانستم. احساس می‌کردم او هم از روی قصد حرفی در موردش نمیزد. آخر دلم طاقت نیاورد و به سراغ ولدی رفتم و از او خواستم که به بهانه‌ایی به اتاق آقا رضا برود و حرف راستین را پیش بکشد و یک جوری حالش را بپرسد. ولدی به اتاق آقارضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. خودم را به او رساندم و با هیجان پرسیدم: –چی گفت؟ ولدی اخم ریزی کرد و گفت:: –گفت چرا خودش نمیاد بپرسه و تو رو فرستاده؟ هر دو ستم را روی صورتم کشیدم. –تو گفتی من فرستادمت؟ –نه بابا، مگه دیوونه‌ام بگم. فقط گفتم هممون نگرانشیم. خودش فهمید. طلبکار دست به کمرم گذاشتم. –از کجا فهمید؟ مگه علم و غیب داره؟ لابد تو یه جوری ضایع پرسیدی که شک کرده. اصلا چرا گفتی هممون، خب به جز من و تو که کسی اینجا نیست؟ ولدی پشت چشمی برایم نازک کرد. –اینم جای تشکرته؟ مگه من بچم که ندونم چطوری حرف بزنم، اون خیلی حالیشه. زود میفهمه. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
💕 یکی از قشنگترین حسایی که میشه داشته باشی ❣ اینه که بدونی دِلی دوست داره . 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌
🕰 –آخه تو نمی‌دونی اونجا چه خبره، اونقدر ذهن آدمها رو از همون بچگی پر از مسائل بی‌ارزش و سرگرمیهای مهیج و برنامه‌های تلویزیونی متنوع و انواع تفریحات می‌کنن که اجازه‌ی فکر بهشون نمیدن. جوری ذائقه‌ی اونها رو به میل خودشون تغییر میدن و وابستشون میکنن به رنگ و لعابهای پوچ که اگر اونها رو ازشون بگیرند احساس بدبختی میکنن. اونا خیلی غرق شدن، چون دولتمرداشون اینطور میخوان، بهترین راه هست برای ادامه دادن به ظلمهاشون. متاسفانه بعضی از همین ایرانیها هم گول ظاهر تر و تمیز اونها رو میخورن. در حالی که از داخل گندیدن. مثل یه کیک گندیده که با خامه و توت فرنگی تزیینش کردن و گذاشتنش پشت ویترین. تا سالها اونجا زندگی نکنی متوجه‌ی این چیزها نمیشی. البته در صورتی متوجه میشی که تو هم مثل اونا سرگرم نشده باشی. اونا کم‌کم دارن با مردم کل دنیا این کار رو می‌کنن. به مادرش اشاره کردم. –چرا این حرفهات رو مادر خودت جواب نداده‌؟ اون حرفهات رو قبول نداره؟ لبخند زد. –مادرم خیلی تغییر کرده. با تعجب پرسیدم: –مطمئنی؟ –آره، اون قبلا همون بهشت و جهنم رو هم قبول نداشت. ابروهایم بالا رفت. –پس چقدر تو اذیت شدی. –خیلی... برام یه کابوس بود که نکنه مامانم با اون اعتقاد از دنیا بره، خیلی دعا می‌کردم. سرم را پایین انداختم و به بقیه‌ی توضیحاتش در مورد نوع پوشش مادرش گوش کردم. آخر حجاب مادرش اصلا قابل مقایسه با خودش نبود. کم حجاب بود و با نورا و شوهرش اصلا سنخیت نداشت. گوشم به نورا بود ولی تمام فکر و ذهنم پیش راستین بود. خجالت می‌کشیدم برای بار دوم سراغ راستین را بگیرم. حرفهایش که تمام شد ضربه‌ایی به پهلویم زد و گفت: –بیا بریم یه جا بشینیم که دیگه اصلا نمی‌تونم سرپا بمونم. نگاهی به شکمش انداختم و هین کوتاهی کشیدم. –خب زودتر بگو، با این وضع از کی اینجا سرپا موندی، باور می‌کنی اصلا یادم رفته بود که بارداری. –می‌دونم، اونقدر حواست پرت بعضیها هست که کلا هیچی یادت نمیمونه. نگاهم را به کفشهایم دادم و سکوت کردم. –حتما الانم میخوای بدونی آقا راستین کجاست. نگران نباش، گفتم که خوبه، بردنش ازش آزمایش بگیرن که ببینن عفونت پاش داخل خونش وارد شده یا نه. مادر شوهرمم بیچاره می‌ترسه که جواب آزمایش مثبت باشه. مرا با خودش به طرف ردیف صندلیها برد. از حرفش دلشوره گرفتم. روی صندلی نشستم و پرسیدم: –اگه وارد خونش بشه خیلی بده؟ –انشاالله که چیزی نیست. اگر اون طورم باشه درمان داره. فکری کردم و گفتم: –آخه معلوم نیست که از کی زخمش عفونت کرده، اگه مدت طولانی بوده، شاید امکانش باشه که... نورا حرفم را برید و همانطور که به حرف زدن مادر و مادرشوهرش چشم دوخته بود آرام گفت: –پیش خودمون باشه، دکتر گفته احتمالا عفونت وارد خونش شده، چون مثل این که راستین علائمش رو داشته. –چه علائمی؟ –مثلا تب، فشار خون. حالا میخوان بدونن چقدر عفونیه، تا دکتر بتونه دارو تجویز کنه و درمانش رو شروع کنه. نگران شدم. صورتم را با دست پوشاندم. دستهایم را گرفت و گفت: –اینجوری نکن، مادر شوهرم شک می‌کنه، مشکلی نیست که... –اگه مشکلی نیست پس چرا به مادرش نگفتید که توی خونش عفونت هست. پوفی کرد و سرش را تکان داد و گفت: –یکی بیاد تو رو بگیره، به مامانش نگفتیم چون دیگه حساس شده، حالا فکر میکنه چی شده... بعد با لبخند صورتم را طرف خودش چرخاند و با لبخند گفت: –الان میخوام یه چیزی بهت بگم که شاخ دربیاری. با اشتیاق نگاهش کردم. –چی شده؟ –اگه گفتی مامانم واسه چی امده ایران؟ –خب معلومه، امده به تو سر بزنه. –اون که آره، ولی دلیل مهمترش اینه که چون اونم شاخ درآورده امده من رو با خودش ببره. به مادرش نگاه کردم و با تعجب پرسیدم: –چرا ببره؟ یعنی میخوای بری؟ –میخواد اونجا برم آزمایش تا ببینه دکترهای ایران درست گفتن اثری از مریضیم دیگه نیست یا نه. با دهان باز نگاهش کردم. –راست میگی؟ تو دیگه مریض نیستی؟ حالت خوب شده؟ بغض کرد و سعی کرد جلوی سریز شدن اشکش را بگیرد. –آره اُسوه، باورت میشه؟ بغلش کردم. –معلومه که باورم نمیشه، چطور باور کنم؟ اون حال نزار تو آخه چطور یهو خوب شد. مگه میشه؟ خودش را عقب کشید. –البته کاملا خوب نشدم. ولی دکتر گفت احتمال این که دوباره حالم مثل قبل بشه خیلی کمه. من هم بغض کردم. –خیلی برات خوشحالم نورا. خدارو شکر. دستمال کاغذی از کیفش درآورد و بینی‌اش را گرفت. –مادرم باور نمی‌کنه، میگه باید باهاش برم تا دکترهای اونور تشخیص بدن. اخم کردم. –ولی بعضی از دکترهای ایران تو دنیا تک هستن که... شانه‌ایی بالا انداخت. –چه می‌دونم، کلا ایران رو باور نداره. البته من که نمیرم. حنیف گفت خودش کم‌کم مادرم رو قانع میکنه که مسافرت برام خوب نیست و تا زایمانم پیشم بمونه. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 آن روز هم دندان روی جگر گذاشتم و چیزی نگفتم. حتی وقتی آقا رضا دوباره آمد و گفت که می‌خواهد به بیمارستان برود از خجالت حتی سرم را بلند نکردم و فقط سرم را تکان دادم و با خودم گفتم حتما حالش خوب است که کسی چیزی نمی‌گوید. روز بعد بلعمی هم کارش را از نو شروع کرد و به شرکت آمد. وقتی با آن پوشش دیرتر از همه‌ی ما وارد شرکت شد به جای جواب سلامش من و ولدی با تعجب نگاهش کردیم. لبخند ریزی زد و پشت میزش نشست. ولدی جلو رفت و آهسته گفت: –باید حتما یکی میمیرد تا تو درست لباس بپوشی؟ بلعمی در چشمان ولدی براق شد و گفت: –اینم جای دلداری دادنته؟ بزار از راه برسم بعد... نوچی کردم و گفتم: –چه خبر بلعمی جان. پس دیگه سرکار امدنت حتمی شد؟ مادر شوهرت مخالفت نکرد. موبایلش را از کیفش خارج کرد و گفت: –وقتی فهمید مدیر اینجا پسر همسایشه، فعلا گفت می‌تونم کار کنم. بالاخره اونم یه زن مستمری بگیره، حقوقش به کجامون می‌رسه. چون شروین رو پیشش میزارم و دیگه شهریه مهد و اجازه خونه نمیدم خیلی دستم باز میشه. ولدی گفت: –خیالت راحته‌ها بچه رو میزاری پیشش. بلعمی لبخند زد. –آره، خیلی... ولدی به طرف آشپزخانه رفت و زمزمه کرد. –خدایا حکمتت رو شکر، واقعا مرگ بعضیها چقدر خوبه، همه‌ی مشکلات رو حل می‌کنه. بلعمی با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: –ولی مادرش خیلی اذیته، همین یه بچه رو داشته بیچاره، منم از مرگش خیلی ناراحتم. با همه‌ی سختیهایی که داشتم دلم نمی‌خواست بلایی سرش بیاد. همیشه زن بابام رو سرزش می‌کردم که چرا بعد از مرگ شوهرش دوباره ازدواج کرده. اون می‌گفت خونه‌ی بدون سایه‌ی مرد خیلی سخت می‌گذره، اون موقع حرفهاش برام مسخره بود ولی حالا تو همین چند روز متوجه‌ی منظورش شدم. بخصوص دیشب به خاطر حرف و حدیثهایی که شنیدم... بغض کرد و ادامه داد: –هنوز کفن شوهرم خشک نشده مردم یه حرفهایی میزنن که... گریه کرد و دیگر حرفش را ادامه نداد. با تعجب نگاهش کردم. دستمالی از روی میز به دستش داد و گفتم: –می‌فهمم، منم پیه حرف مردم به تنم خورده، تنها راهش بی‌توجهیه، هر چی شنیدی اهمیت نده و زندگیت رو بکن. فین فین کرد و دستمال را در کف دستش جمع کرد. –آره، مادر شوهرمم همین رو گفت. بهم گفت فقط نباید به این حرف و حدیثها دامن بزنم. بعد به لباس و شالش اشاره کرد. –برای همین اینجوری لباس پوشیدم. اون گفت یه مدت که ساده بری و بیای و سرت تو زندگی خودت باشه دیگه مردم باهات کاری ندارن و میرن یه موضوع دیگه برای خودشون پیدا می‌کنن. –البته تو باید به دیگرانم حق بدی، یهو تو با یه بچه سر و کلت پیدا شده خب... سرش را به علامت تایید تکان داد. –می‌دونم. ولی بازم ناراحت میشم. بعد از چند دقیقه سکوت لبخند زورکی زد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –راستی وقتی شنیدم آقای چگینی رو رفتی آوردی و الان حالش خوبه خیلی خوشحال شدم. داشتم از عذاب وجدان میمیردم. فوری پرسیدم: –من نیاوردم. پری‌ناز تحویلش داد. حالا از کجا فهمیدی حالش خوبه؟ نگاهش رنگ تعجب گرفت. –مگه خبر نداری؟ فردا از بیمارستان مرخص میشه. –کی بهت گفت؟ –مادرشوهرم گفت که مریم‌خانم گفته. بغض دیگر نگذاشت چیزی بپرسم. فقط توانستم لب بزنم. –خدا روشکر. بعد هم به طرف اتاقم برگشتم. یعنی نباید نورا یا یکی از آنها خبری به من می‌دادند تا خیالم راحت شود. اصلا خود راستین چرا سراغی از من نمی‌گیرد. حتما حالش آنقدر خوب است که می‌خواهد به خانه برود. دیگر یک تلفن که می‌توانست بزند. جلوی پنجره ایستادم و با خودم فکر کردم، شاید هم او توقع دارد که من به سراغش بروم. شاید چون به ملاقاتش نرفتم از دستم ناراحت است. ولی او باید درک کند. نمی‌دانستم باید چیکار کنم، ولی چیزی در ته دلم می‌گفت که کار درستی کرده‌ام که حرف مادر را گوش کرده‌ام. آخرین ساعات کار بود. از پشت سیستم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم داد. احساس گرسنگی می‌کردم. از وقتی بلعمی گفته بود که راستین می‌خواهد مرخص شود. بی‌قرار بودم و این بی‌قراری اجازه نداد ناهار بخورم. نمی‌دانم حالا چه فرقی داشت، در هر صورت که من او را نمی‌دیدم چرا از آمدنش به خانه‌شان احساس خوبی داشتم. شاید چون می‌دانستم فاصله‌اش با من کم می‌شود. گرچه فرقی برای دلتنگی‌ام نداشت. دوباره جلوی پنجره ایستادم و به او فکر کردم. کسی که تمام ذهنم را تسخیر کرده بود و قصد عقب نشینی نداشت. وَ من نمی‌خواستم در بیرون راندنش ضعیف باشم، بخصوص حالا که سراغی از من نگرفته. انگار اشک تنها راه بود برای آرام کردن شورش نورونهای مغزم. در این طغیان همه با هم یک درخواست داشتند آن هم این که او هم جزیی از این سرزمین شود. اشک می‌ریختم ولی نمی‌خواستم کوتاه بیایم. با صدای تقه‌ایی که به در خورد برگشتم. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 بلعمی کیف به دوش پا درون اتاقم گذاشت و از همان جلوی در گفت: –من امروز زودتر میرم، مادرشوهرم زنگ زد... با دیدن چشم‌های خیسم حرفش نصفه ماند. جلو آمد و با تعجب پرسید: –چی شده؟ فوری خودم را جمع و جور کردم و لبخند تلخی زدم. –هیچی، یه کم دلم گرفته بود. جلو آمد و روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت. –می‌دونم من رو محرمت نمی‌دونی، ولی من می‌فهمم این اشکها از سر دل گرفتگی نیست. منم این روزها رو گذروندم. روزهای تلخیه، خیلی تلخ. او هم بغض کرد و ادامه داد: –من خواستم تلخی این روزها رو تموم کنم، خواستم دیگه از دلتنگی اشک نریزم و همیشه کنار خودم داشته باشمش. اونقدر مطمئن بودم که اونم برای من میمیره که بی‌خیال همه ‌چیز شدم و عجله کردم. فکر کردم با ندید گرفتن خیلی چیزها می‌تونم به هدفم برسم. البته به خواستم رسیدم ولی... سرش را بلند کرد و التماس آمیز نگاهم کرد. –تو نکن. سوالی نگاهش کردم. –صبر کن، عجله نکن، شده تا آخر عمر این عشق رو توی دلت نگه دار ولی جلو نرو، بزار اون دنبالت بیاد. بهش اجازه بده بیتابت بشه، بزار اون به فکر بیفته که برای به دست آوردن تو یک راه بیشتر نیست. اگر صبور باشی اون میفهمه که هیچ راه میانبری وجود نداره و همین ارزش تو رو میبره بالا، در آینده توی زندگی خیلی بیشتر رو تو حساب می‌کنه کلا زندگیت یه جور دیگه... با دیدن چشم‌های از حدقه درآمده‌ام بقیه‌ی حرفش را خورد و زود بلند شد. –ببخشید زیادی حرف زدم. فقط خواستم تجربم رو بگم. خداحافظ. بعد هم فوری بیرون رفت. بلعمی درست می‌گفت ولی شرایط من با او متفاوت بود. راستین در بیمارستان بستری است. فکر نکنم لااقل یک پیام دادن و حالش را پرسیدن مشکلی ایجاد کند وقتی خودم را جای او می‌گذارم توقع زیادی نیست. به امید این که الان گوشی‌اش دستش باشد یک اس‌ام‌اس برایش فرستادم و خیلی رسمی حالش را پرسیدم. بعد از فرستادن پیام دیگر چشم از گوشی‌ام بر‌نداشتم تمام هوش و حواسم پیش صدای گوشی‌ام بود. ولی خبری نشد. بارها و بارها از پیام فرستادنم پشیمان شدم. مدام به این فکر می‌کردم که نکند پیامم را خوانده و جواب نداده، که اگر اینطور باشد چقدر برایم سنگین بود. گاهی هم خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم اصلا شاید گوشی‌اش دستش نیست. شاید پری‌ناز اصلا تحویلش نداده، یا بلایی سر گوشی‌اش آمده و جایگزین نکرده. این فکرها دیوانه‌ام کرده بود. گاهی آنقدر غرقشان می‌شدم که خود به خود بغض می‌کردم. کلا از اشتها افتاده بودم و مدام احساس ضعف داشتم. چند روزی گذشت ولی باز خبری از راستین نشد. دیگر طاقتم طاق شده بود. بغضهایم دیگر صبور نبودند و قدرت زیادی پیدا کرده بودند برای بیرون ریختن. تا این که یک روز صدف به خانه‌مان آمد. بدون این که من حرفی بزنم خودش گفت: –می‌خوام به نورا زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. چشم‌هایم برق زد و با عجله گفتم: –حال برادرشوهرشم بپرس. کنارم روی تخت نشست. –چرا خودت نمی‌پرسی؟ دیگر نتوانستم حرف نزنم. –بهش پیام دادم جوابم رو نداد. –هزارتا دلیل هست واسه کارش، شاید اصلا ندیده، ناراحت نباش الان دلیلش رو می‌فهمیم. شماره‌ی نورا را گرفت و بعد از احوالپرسی و پرسیدن احوال تک تک خانوادشان پرسید. –راستی نورا جان گوشی آقا راستین دستشه؟ آخه امیرمحسن می‌خواست بهش زنگ بزنه حالش رو بپرسه. نورا هم جواب مثبت داد. بعد دوباره صدف پرسید: –همون شماره قبلیشه؟ میخوام شمارش رو از اُسوه بگیرم، گفتم ببینم شمارش رو عوض نکرده. سرم را به گوش صدف چسباندم تا جواب نورا را بشنوم. قلبم ضربان گرفته بود. کاش بگوید شماره‌اش را عوض کرده است. ولی گفت: –آره، همون شمارشه، گوشی و یه سری وسایل که پری‌ناز ازش گرفته بوده بعد بهش داده، اینم تو یه نایلون به آقا رضا سپرده بود. بعد که تو بیمارستان بستری شد آقا رضا براش آورد. بعد هم شروع به تعریف کردن از آقا رضا کرد. که چقدر این روزها هوای راستین را دارد. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
_سانی تو اگر جای الان من بودی چیکار میکردی ؟چه تصمیمی میگرفتی ؟ _راستشو بگم ؟ _ آره ! _ من اگر جای تو بودم از همین فردا دیگه پامو تو اون شرکت نمیذاشتم الهام ! _چی؟؟ چرا !؟؟ _ چون جایی که توش حس امنیت نباشه برای آدم میشه کابووس که هر لحظه ممکنه همین کابووس به واقعیت زندگیت تبدیل بشه _اه ! ساناز ... گندت بزنن با این حرف زدنت ! خوبه که مشاوره نخوندی تو دانشگاه وگرنه بهت شک میکردما !مثل آدم زیر دیپلم بحرف ! بعدشم کابوس چیه بابا ؟ من تو شرکتی کار میکنم که فکر میکنم امنیتش مناسبه و اتفاقا بر خلاف فکر تو من به پارسا اعتماد دارم _باشه . اصلا میدونی چیه به من چه ؟ ایشالا که همچنان موفق باشی الی جون دستشو گرفتم و نشستیم روی تخت . با مهربونی گفتم :_ من که همه عمرمو با تو گذروندم . ما که دیگه همدیگه رو میشناسیم ! میدونی که من وقتی دلم بخواد یه کاری رو کنم واقعا نمیتونم پا رو دلم بذارم ولی همیشه هم حد خودمو دونستم ! منم میدونم که تو همیشه محتاط بودی و نکته بین ! هیچ وقتم آبمون تو این موارد تو یه جوب نرفته . خوب ایندفعه هم روش ببین سانی نمیخوام درددل امروزم به قیمت خراب شدنه دوستیمون تموم بشه ! پس از حرفام ناراحت نشو باشه؟ _ باشه ! ولی آخه احمق جون ... من و تو دوستیم فقط؟ من حکم مادرتو دارم اصلا _آره میدونم . یادته بچه بودیم بهت میگفتم ننه !؟ زدیم زیر خنده . ولی ایندفعه معلوم بود که خندمون از ته دل نیست انگار یه حسی که نمیدونم چی بود تو ذهن جفتمون بود ! _الی . من یه روز بیام شرکت پارسا رو ببینم ؟ شاید حق با تو باشه و طرف واقعا خوب باشه هان ؟ _خوب بیا ! من که از خدامه . اصلا به خاطر همین که نظر تو رو بدونم اومدم پیشت دیگه _باشه . فعال که سرم شلوغه بخاطر درسای سپیده ولی تو هفته دیگه یه روز دو تایی میریم . باشه ؟ _باشــــه ! مثل همیشه آخر حرفامون به یه توافق نسبی رسیدیم و به نشونه تحکم این توافق و البته دوستی دستامونو کوبیدیم بهم . اون شب ساناز دیگه حرفی نزد چون اخلاقمو میشناخت میدونست باید یه چیزایی بگه که بره تو مخم و بشینم آخر شب خوب روشون فکر کنم پس همون صحبتهای عصر کافی بود دیگه ! شام موندم و کلی با سانی و سپیده سه تایی اذیت کردیم و خیلی هم خوش گذشت .
♥️ و هنگامی که سوال می کنند از تو در مورد عشق حسین(ع) ؛ قَالَ هَٰذَا مِن فَضْلِ رَبِّي ...(نمل/۴۰) بگو این از فضل خدای من است ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یک نفر در آشپزخانه می‌خندد، یک نفر در سنگر، کسی در تاکسی، کسی هم شاید در خیابانی شلوغ ، که یاد خاطره ای شیرین، لبخند را مهمانِ لبهایش می کند. فردی در زندان، فردی هم آزاد . آدم ها فرق می کنند؛ مکان ها و زمان ها هم. اما چیزی که مطمئن هستم این است: همه وقتی که می خندند، زیباترند . . .! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ... قشنگ ترﯾﻦ ﺩﻋﺎﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﮐﻦ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺵ ﻓﺮﺩﺍ ﺭﻭﺯ ﺗﻮ ﻭ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ. شبتون آروم .:::|
✨ 👈 مستحبات و مکروهات زن و شوهر ♂️♀️ برای داشتن رابطه ای 🍓 و فرزندانی سالم و صالح 👦🏻👧🏻 ✨ آموزش مراقبتهای ویژه و ♂️♀️ ⭐️ کلیپ راز 👩‍👧‍👦 و پسر شدن فرزندان 👦🏻 💞 👏👇👏💞🌹💞👏👇👏 💞 https://eitaa.com/joinchat/1469906997C9bc6c98d0f ✨ راه و رسم 😍 قلب همسر 🧕🏻 ویژه بانوان ⭐️ راز 💑 و راه حل مشکلات و اصلاح روابط زن و شوهر 💏 🦋 👈 آموزش مهارتهای 🧕🏻🧔🏻 و و 🌹 ❤️ عضو نشوید خیلی ضررکردید باور نمی‌کنید یه نگاه به کانال بیندازید 👏👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1469906997C9bc6c98d0f
آموزش داشتن زندگی 💒 و 😍 و سالم و صالح 👇 👈 اگر دوست دارید زندگی شیرینی ❤️داشته باشید این کانال 👇فوت و فن آن را به شما یاد میدهد اگر باور نمی کنید فقط یه نگاه به کانال بیندازید مطمئن باشید ضرر نمی کنید .👇 💞 https://eitaa.com/joinchat/1469906997C9bc6c98d0f