🍃🌼 خـدایـا
این بنـده خاطی و بیچاره را ببخش
و از درگهت نا امیـد مگردان
اگر چه در وقت دلتنگی و دردمندی
دست نیاز بہ درگاهت دراز میکنم
و در هنگام حلاوت و سرخوشی از تو دورم
🍃🌼 خـدایـا
غمگینـم و آزرده، دلگیـرم و تنهـا
بی پشت و پنـاهم
سرگردان و دلشکستـهام
بہ هر ڪه و هر چیز رو کردم
جز زخـم عایدم نگشت!
پس قلـب شکستهام را دریـاب
و مرا از غـمهای دنیـوی برهـان!
🌟🌙شبتون در پناه الهی🌙🌟
{🔗🖤}
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀*
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
گفت: تا "پیـــاده" نروے نمےتوانے
درک کنے..
گفتم چہ چیزے را؟
گفت: ذرهاۍ از شوقِ زینبـ برآیِ زیارت
دوبارھ برادر را..
#نگراناربعینیمهمہ💔
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
به وقت عاشقی - دلنوشته صوتی.mp3
11.94M
🔊 #صوت_مهدوی
📝 « به وقت عاشقی »
▫️ توصیف بهشت رو زیاد شنیده بودم ولی زیر قُبه سیدالشهدا بهشت رو با تموم وجود احساس کردم.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
"كل شے يتجمد فے الشتاء
اِلا العطر و الحنين
والذكريآت و بعض الأمنيآت.."
همہ چیز در زمستان یـخ مےبندد
جز عطر و اشتیاق
و خاطرات و برخے آرزوها..🍃🙃
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت156
_اَه ساناز جون بکن ببینم چی میخوای بگی !
شونه ای بالا انداخت و گفت :
_هیچی یادته اون روز که اومدی و از اشکان حرف زدی ؟ یادته گفتی حسام گفته که چند روزی نمیاد دنبالت سرش
شلوغه ؟
_خوب آره ! هنوزم خبری ازش ندارم
_بله ، چون واقعا بچه سرش شلوغه
_مشکلی براش پیش اومده که تو با خبر شدی ؟ باز زاغ سیاه چوب زدی ؟
_نه جونم ، مشکل که چه عرض کنم ، اینجور که من فهمیدم و از شواهد امر معلومه ......... کم کم باید شیرینی بخوریم!!!
کلافه شدم بس که مقدمه می چید و نمی رفت سر اصل مطلب ... با بداخلاقی گفتم :
_حتی تو خبرتم به فکر خوردنی ! شیرینی ِ چی ؟
نیشخندی زد و با ناراحتی گفت :
_شیرینی عروسی حسام خان !
مطمئنم وقتی با خبر شدم پارسا زن و بچه داره همچین حالی بهم دست نداد !
انگار از بالای یه کوه پرتم کردن پایین ... نمی دونم چرا ولی کوبیدم روی میز و بلند شدم
با صدای بلند گفتم :
_بسه این مسخره بازی رو تمومش کن ، هنوز نمی دونی این چیزا شوخی بردار نیست ؟ منو بگو که مچل ِ تو شدم
_چته چرا داغ کردی ؟ گفتم شاید ، تازه من تا مطمئن نباشم چیزی نمی گم چون مثل تو عجول نیستم ... حتی
فهمیدم طرف کیه
گول زدن خودم بی فایده بود ! کاملا مشخص بود که ساناز جدیه و شوخی نمی کنه ... وا رفته نشستم روی صندلی و
گفتم :
_جدی که نمیگی ؟
_چرا متاسفانه
زبونم رو کشیدم روی لبم و گفتم :
_خوب؟ دختره کیه ؟
_خوب ... فکر کنم نسترن ! دختر عمه ی حسام ... همونی که هر سال روز عاشورا میریم خونشون هیئتشون .
نسترن رو خوب یادم بود ، چون همیشه از آرامش و ملاحتی که توی چهره اش بود خوشم میومد ...
حتی یه بار به مامان گفته بودم که اگر سنش به احسان می خورد من به عنوان خواهر شوهر پسندیدمش
خیلی ناز و دلنشین بود ... ولی نمی دونستم یعنی حتی فکرشم نمی کردم که حسام بخواد .....
_هوی الهام ! میگم یادته ؟
سرمو تکون دادم ، دوباره گفت :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترانه عشق....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روحت شاد سرداردلها....سخنت آرامش دلهاست...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
چہ بغضهـا
کہ پآیِ این جُملہ شکـست :)💔
#شهیدقاسمسلیمانـے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیامی از شهدا
تابلویی که در تفحص رخنمایی کرد و پیامی از سیدالشهدا انقلاب بود که شهدا در جبهه اون رو روبروی چشمان مطهرشون قراردادن
👤 أخٌفيالله
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چند نکته حال خوب کن
1. با گذشته خود کنار بیائید تا حال شما را خراب نکند.
۲. آنچه دیگران در مورد شما فکر میکنند به شما ارتباطی ندارد.
۳. گذشت زمان تقریبا داروی هر دردی است؛ به زمان کمی فرصت دهید.
۴. کسی دلیل و مسئول خوشبختی شما نیست؛ خودتان مسئولید.
۵. زندگی خود را با دیگران مقایسه نکنید؛ ما هیچ خبر نداریم که زندگی آنها برای چه و چگونه است.
۶. زیاد فکر نکنید؛ اشکالی ندارد که جواب بعضی چیزها را ندانیم.
۷. لبخند بزنید؛ شما مسئول حل تمام مشکلات دنیا نیستید
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت157
_اون روز عمه خونه ما بود ... منم طبق معمول دیر از خواب بیدار شدم خواستم برم تو آشپزخونه صبحانه بخورم که
دیدم انگار دارن در مورد خواستگاری با مامان حرف می زنند
خوشحال شدم گفتم حتما یه فرجی شده قراره واسه من خواستگار بیاد ، فال گوش وایستادم ، ولی وقتی گوش کردم
دیدم زرشک !
عمه داره برای دردونه اش آستین بالا می زنه ... انقدر از خانوم بودن نسترن و هنرمندی هاش تعریف کرد که برای اولین بار از دستش شاکی شدم !
البته اینم بگم که داشت می گفت در حد صحبته بین خودشون ! یعنی عمه به حاجی پیشنهاد داده ،
ولی غلط نکنم هنوز حسام خبردار نشده بود که براش چه لقمه ای گرفتن
شایدم با خبر شده که یهو سرش شلوغ شده دیگه ! خدا می دونه ...
نفس آرومی کشیدم ،سیبی از توی بشقاب برداشتم و با چاقو روش شکل های نا مشخص می کشیدم
گفتم :
_یعنی حسام دوستش داره ؟
_الله اعلم !
سعی کردم بی تفاوت باشم ... به نشونه ی مهم نبودن شونه بالا انداختم و به سختی گفتم :
_ایشالا که مبارکه ، بلاخره عمه هم عروس دار شد !
_الهام ؟
_هان ؟
_به من نگاه کن
کاش می تونستم بفهمم چرا می خواد به چشمام نگاه کنه ! سرمو آوردم بالا ... خندید و گفت :
_توام ؟!
_من چی ؟
_گمشو ... یعنی انقدر خلم که نفهمم داری سکته میزنی ؟ البته حقم داری ها ، حسام کم تیکه ای نیست !
_مزخرف نگو ساناز ... انقدر بدبختی دارم که دیگه وقت فکر کردن ...
_بسه بابا ! خیلی وقته یه اتفاقی افتاده و متاسفانه کسی با خبر نشده ، اگر تو یا حتی حسام خودتونو به اون راه می زنید من یکی کور نیستم می بینم
_از چی حرف می زنی ساناز ؟
_برو بابا خودتی !
_ بخدا بین ما هیچی نبوده و نیست ... حسام مثل قبله منم همینطور ... مثل همیشه !
_د ِ نه دِ ! نیست الهام خانوم ، یعنی نمی فهمی حسام نگاهش به تو با قبلنا فرق کرده ؟ نمی فهمی که چجوری مثل پروانه داره دورت می چرخه !؟
ندیدی که حساب پارسا رو چجوری گذاشت کف دستش ؟ البته حقم داری ... اون روز که بیهوش شدی ندیدی ، ولی
من که بودم