فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغهای قدیمی که
صدای آب و بوی کاهگلش
آدم رو سرمست میکنه
و بیخیال دنیا ...
روزتون بخیر ❤️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_206
_خب بابا.... ببین من بعد از ظهرها توی قهوه خونه ی عادل تو خیابان پامنارم.
_دوری به من لعنتی.... حالا نمی شه اونجا نباشه؟
صدای خنده اش بلند شد.
_چرا که نه داداش.... شما ما رو کافی شاپ دعوت کن، ما هم به جای قُل قُل قلیون، قهوه رو می کشیم بالا...
_خیلی خب آدرس می دم بیا ببینمت.... ساعت....
نگاهم روی ساعت مچی ام افتاد، تا بعد از ظهر باید می دیدمش.
_ساعت 4 بیا به این آدرسی که برات پیامک می کنم... دیر نکنی ها....
و همان میان حرفها بود که در اتاق باز شد و جناب رسائی وارد اتاق. دیگر نمی شد حرف بزنم اما عارف دست بردار نبود.
_حالا کارت چیه؟
_باید حضوری بگم..... می بینمت خداحافظ.
گوشی را فوری قطع کردم تا باز باب شوخی را باز نکند.
جناب رسائی با برگه های میان دستش جلو آمد و برگه ها را روی میزم گذاشت.
_بفرمایید.....
با یک نگاه گذرا به برگه ها، اولین چیزی که دستم آمد، این بود که با همه ی تنوع محصولات آرایشی و بهداشتی اما تبلیغات شرکت خیلی پایین تر از آن همه تنوع بود!
برگه ها را عمود بر میزم گرفتم و با چند ضربه ی آرام، آنها را مرتب کردم.
_خب.... شما می تونی بری..... کاری داشتم بهت می گم.
_با اجازه ی شما ....
در اتاق که بسته شد، شماره ی موبایل عمو را گرفتم. همان کارت تبلیغات شرکت خودش را به من داده بود که زیر نام شرکت « ستایش فرداد » شماره ی موبایلش را برایم نوشته بود.
زیاد زنگ نخورد و زود جواب داد:
_بله....
_سلام جناب فرداد.... من الان لیست محصولات شرکت رو نگاه کردم و متوجه شدم که خیلی وقته که برای محصولات شرکت، تبلیغات نشده.... یا اگر هم شده محدود بوده و همه ی محصولات رو پوشش نمی داده.... به نظر بنده اگه امکانش هست باید اول حتما تبلیغات گسترده داشته باشید.
_مشکلی نیست.... فکراتو بکن که شیوه ی تبلیغات شرکت رو هم عوض کنیم چون به نظرم تبلیغات قبلی، بازده خوبی نداشته.....
_چشم خبرتون می کنم.
_لازم نیست.... ویزیتور شرکت رو قبول دارم.... مشکل از نحوه ی مدیریت دختر من بوده.... با ویزیتور شرکت جلسه بذار، به هر توافقی که رسیدید، حرف منم همونه.
_ممنون از اعتمادتون به بنده....
لحظه ای مکث کرد و بعد نفسش را در گوشی خالی کرد.
_ببینم چکار می کنی ها.....
_چشم.... تموم سعیم رو می کنم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
شهید دستغیب (ره) :
میخواهی بدانی آمرزیده شده ای یا نه ، ببین حال تـوبـه داری یا نه؟
هرکس دید دلشکسته شده بفهمد که میخواهند او را مورد رحمت قرار دهند.
#روحششاد🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_207
یک ده دقیقه ای از شرکت بیرون زدم و دنبال یک کافی شاپ گشتم.
و پیدا کردم. آدرس کافی شاپ را برای عارف فرستادم و به شرکت برگشتم.
سرم را تا خود ساعت 4 مشغول کارم کردم. داشتم دنبال یک ایده ی خوب تبلیغاتی برای محصولات شرکت می گشتم که چند ضربه ی کوتاه به در اتاق خورد و در بی معطلی باز شد.
آبدارچی شرکت بود. مرد میانسالی با یک جلیقه و شلوار خاکستری.
_جناب ببخشید از ساعت 1 ظهر غذاتون رو توی گرم کن فر گذاشتم..... غذاتون رو میل می کنید براتون بیارم؟
انگار اصلا از یک دنیای دیگر حرف می زد. چند لحظه ای فقط نگاهش کردم که بالاخره زبانم باز شد.
_شرکت به همه ی کارمندان شرکت غذا می ده؟
_بله جناب....
_آشپزخونه داریم تو شرکت؟
_نه قربان از یه رستوران معروف نزدیک شرکت غذا میارن....
_فاکتور غذاها رو داری؟
_بله قربان....
_خوبه.... غذای منو با همون فاکتورها بیار لطفا.
_چشم آقا....
به نظرم ریخت و پاش شرکت رامش آنقدر زیاد بود که خودش باعث می شد هزینه ای هنگفت به هزینه های شرکت اضافه کند.
کمی بعد آبدارچی شرکت با یک سینی غذا به اتاقم آمد، ظرف بزرگ آلومینیومی غذایی که روی سینی بود، خودش حکایت ها داشت.
نگاهم سمت فاکتورها رفت که پرسیدم:
_فامیلی شریفتون؟
_بنده؟!.... بنده شهابی هستم قربان.
_می تونید برید جناب شهابی.
_ممنونم قربان.
از این تشکر بی جایش، تعجب کردم.
_ممنون واسه چی؟!
و او همراه لبخندی جواب داد:
_واسه احترامی که به من گذاشتید.
_متوجه منظورت نشدم.
_همین که فرمودید جناب شهابی.
چشمان متعجبم توی صورتش بود که ادامه داد :
_آخه خانم همیشه منو شهابی صدا می کرد.... ولی شما فرمودید جناب شهابی!
نفسم با درد انگار از سینه بیرون زد. کسی نمی دانست که من هم از همان دسته جناب هایی بودم که تا دیروز کف خیابان ها، سگ دو می زدم.
_شما حقیقتا جناب شهابی هستید.... می تونید برید.
_چشم آقا.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
#پندانه✨
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﺭِ ﺻﻮﺗﯽ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﺪ
ﻋﯿﺐِ ﺁﺩمها ﺭا ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ
ﺍﻭﻝ ﺷﺨﺼﯿﺖِ ﺧﻮﺩﺕ ﺭا ﺗِﺮﻭﺭ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﺑﻌﺪ ﺁﺑﺮﻭﯼِ آنها را
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺻﺪﺍﯼِ ﺗَﺮَﮎِ دلها را
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﯾﺎﺩِ ﺯﺑﺎنها ﻣﯽﺷﻨﻮﺩ ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغهای قدیمی که
صدای آب و بوی کاهگلش
آدم رو سرمست میکنه
و بیخیال دنیا ...
روزتون بخیر ❤️
Mahmood Karimi - Ye Ghalbe Mobtala (320).mp3
15.48M
دوای درد عاشقا #اباالفضل 😭
#حسیـنمن¹²⁸
دَرگوشہاےنِشَستہاَموگِریہمےڪُنَم
جآنآبیاسَرےبہدِلِمُضطَرَمبِزَن ..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک عمل برای خیر دنیا و آخرت
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
Mahmoud.Karimi.Ey.Koshte.Door.Az.Vatan(320).mp3
23.86M
ای کشته ی دور از وطن 😭