فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین
{ #تلنگــر + #تفکـــر}= #عمـــل
یه عده با غیرتم هستند که میگن اگه ما کربلا بودیم نمیزاشتیم بعدِ حضرت عباس به ناموس ائمه نگاه چپ بکنند . . .😔
اما الان در زمان غیبت حضرت قائم به ناموس مردم نگاه میکنند و...
بعضی وقت ها یک تلنگر برای یک عمر زندگی کافیست
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
گفت: تا "پیاده" نروے نمےتوانے
درک کنے..
گفتم چہ چیزے را؟
گفت: ذرهاۍ از شوق زینب برای زیارت
دوباره برادر را...🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
این وعدہ خداست
ڪہ حق الناس را نمے بخشد!
خـون شهدا حق الناس است
نمے دانم با این حق النـــــاس
بزرگے ڪہ بہ گردن ماســــــت،
چہ خواهیم ڪرد.
#شهدا_شرمنده_ایم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شهید_مهدی_باکری فرمانده دلیر لشکر 31 عاشورا ، بر اثر اصابت تیر ، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت :
حاج امر اله #من_یک_بسیجیام
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شـرط عشــق جنون است... ما که ماندیم مجنون نبودیم....😭
«یاحبیب الباکین»
#شهیدی که درقبر خندید
#شهید محمدرضا حقیقی
..🖤🥀🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#قالالشہید🎙
#شهید_رسول_خلیلی:
این دنیا با تمام زیباییها و انسانهای خوب و نیکوی آن محل گذر است نه توقف و ماند!
تمامی ما باید برویم و راه این است...
دیر یا زود فرقی نمیکند؛ اما چه بهتر که زیبا برویم🕊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_272
مجبور بودم و باز خودم را لعنت کردم بابت گرفتن آن چک 100 میلیونی!
صدای بلند باندهای پخش موزیک تمام سالن را گرفته بود.
همان جلوی درب ورودی ایستادم و گفتم :
_من تو محوطه حیاط میشینم.
نگاهی با اخم حواله ام کرد.
و من منتظر تحلیل و تفسیر اخمش نشدم. دلم نمی خواست آنجا باشم و از سالن بیرون زدم.
حالم از خوشی های بی حد و مرزشان بهم می خورد.
فقط ادعا بودند گویی.... ادعای دارایی و برازندگی!
تمام زندگی شان خلاصه شده بود در خوشی و جشن و رقص و پایکوبی!
و زندگی من و باران و مادر..... !
نفس بلندی کشیدم. من از جنس این جور زندگی ها نبودم. و خدا را بارها شکر کردم که چهار ستون بدنم با نان حلالی که از مادرم گرفتم، رشد کرده است.
در حیاط بزرگ و با صفای خانه، در کنج ترین و دورترین نقطه ی حیاط، یک صندلی تاشوی افتاده پیدا کردم و روی آن نشستم.
اولین کاری که انجام دادم زنگ زدن به مادر بود که از بیمارستان مرخص شده بود و من حتی وقت نکرده بودم با او حرف بزنم یا او را ببینم.
_الو.....
_سلام قربونت بره بهنام.
_سلام بهنام جان... کجایی مادر؟.... باران میگه یه کار پیدا کردی که شبا هم خونه نیای!
تا خواستم جواب بدهم صدای گریه ی مادر برخاست.
_الهی مادرت بمیره..... شما دوتا خودتون رو واسه خاطر من هلاک کردید.
_الهی فدات بشم مامان... نگو جون بهنام... این شمایی که خودتو واسه ما هلاک کردی..... منو ببخش اون روز سیم های مغزم اتصالی کرد و چنان داد و قالی راه انداختم که حالت بد شد.
_نه حق داری پسرم.... رو خواهرت غیرت داری خب..... حالا از کارت بگو.... خیلی سخته؟ نکنه استراحتت کم باشه مریض بشی.
_نه مامان خوبه... بخور و بخوابه.... شدم مراقب و محافظ ناموس مردم.
_الکی نگو اینقدر..... می دونم کارت سخته.
_نه به جان شما راست میگم..... محافظ یه دختره بالاشهری شدم.
_وای خدا!.... راست میگی؟!.... وای دلم شور افتاد مادر....
_چرا؟!.... اینکه کار خوبیه؟!
_مادر حواست هست؟.... مراقب دختر مردم باشی.... امانت دار باشی..... یه وقت خدای نکرده.....
_نگران نباش مادر.... من چشمام رو مادرم تربیت کرده... نگاشم نمی کنم....
_الهی قربونت برم.... ماشاالله ماشاالله ماشاالله..... الهی خدا بحق حضرت ابالفضل محافظت باشه.... من چشمای پسرم رو بیمه ی چشمای ابالفضل کردم.....
قلبم از مهر و دعایش به تپش افتاد.
_قربونت برم الهی..... برام دعا کن مراقب خودتم باش.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_273
کسی را می دیدم که زیر نور چراغ های حیاط سمت من می آمد.
دختری بود که اول فکر کردم شاید آوا باشد اما نبود!
سرم را پایین انداختم و سرم را با همان گوشی زاغارتم گرم کردم.
_سلام....
_علیک.....
خندید.
_تو همون محافظ خوش تیپ آوا نیستی؟!
نگاهم به صفحه ی گوشی ام بود.
_که چی حالا مثلا؟..... فکر کن باشم.
قدمی جلو آمد.
_خب چرا اینجا؟!.... چرا نمیای تو؟..... دوستای آوا میخوان باهات آشنا بشند.
_من از خودش و دوستاش بیزارم.... اینجا هم راحتترم..... اگه حرف زیادی هم نداری، خوش اومدی..... خلوتم رو دوست دارم.
باز ریز خندید. و قدمی جلوتر آمد.
_چرا از دخترا فراری هستی؟!.... هر کی جای تو بود اینجا واسش بهشت بود.... ما هم بدمون نمیاد با آقای خوش تیپی مثل شما یه دور دنس بریم.
_اهلش نیستم.... خیلی حرف میزنی داری مغزم رو میخوری..... میری یا دادی سرت بزنم؟
و باز خندید. جلف و.....
از آن دسته خنده هایی که دلم لرزید!
چشم بستم و از این دامی که انگار من پایم درست وسطش گیر افتاده بود، به خدا پناه بردم.
جلوتر آمد و دستش را زیر چانه ام زد و سرم را بالا آورد.
هوا تاریک بود اما می شد که ببینم چه لباس بازی به تن دارد و نگاهش چطور قصد فریب!
_دلت میاد منو رد کنی خوشگل پسر!
مدام زیر لب می گفتم « این حتما یک تله است! » و بود قطعا.
با عصبانیت دستش را محکم پس زدم قبل از آنکه مرا نگاه خمارش مرا مسحور خود کند.
طوری زدم روی دستش که از ضربه ی دستم، انگشتان دستش درد گرفت.
_آرام حیوون!.... چه خبرته!.... انگشتای دستمو شکستی!
با خشم نگاهش کردم. و دیدم رنگ ترس را در حلقه های روشن لنز رنگی چشمانش.
_ببین.... اگه یه بار دیگه دستت به من بخوره، ژن هار بودنم عود می کنه..... اونوقته که ممکنه تیکه پارت کنم..... برو اینو تو گوش اون دوستای خُل وضعت هم فرو کن که کسی سمت من نیاد.... بَد قاطی ام.... گرفتی یا نه؟
ترس چشمانش باعث قوت قلبم شد. از روی صندلی تاشویی که نشسته بودم برخاستم.
انگار با همه ی ترسی که در چشمانش می دیدم اما باز سرسختانه داشت با آن مقابله می کرد.
لبخندی زد تا ترس چشمانش را پوشش دهد.
_باور نمیکنم یه پسر خوش تیپ مثل تو بتونه دست روی یه دختر بلند کنه.
و با این حرف آهسته پنجه اش را روی بازویم کشید.
_ تو هم توی مهمونی دعوتی.... بیا بالا... وسایل پذیرایی همه جوره فراهمه..... خودم در خدمت هستم آقا خوش تیپه!
دندان هایم را محکم روی هم فشردم و ناچار دست دراز کردم سمت موهایش که روی شانه اش ریخته بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هرکس
دیوانهیِ عشقت نشد
عاقل نشد..
#عشقاولوآخرمن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
گاهی تو را
کنار خود احساس می کنم ...
اما چقدر
دلخوشی خواب ها کم است ...
🌷شهید #مرتضی_زارع 🌷
شهادت :۱۶ آذر۹۴
جاده بین شهرخلصه و الحمیره -خان طومان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•