eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
∞♥️∞ ٺـا مَـنے هَستــ🙃ـ✨ دِلـ{♥️}ـے هَستـ🌱 نَفـَسـ{🌬} هَستـ🍒 هَسـتے💌🌸 ••| عاشِقَتـ💜 خواهَـمـ مآند |•• 😎 😜 👤 😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🕊🖤• گفتم بگذارعروسے ڪنیم یه ذره طعم زندگےروبچشيم بعدحرفِ رفتن بزن امايڪدفعه رفت وپیڪرش برگشت وقتے درمعراج صورتش رانوازش ڪردم ازچشمش قطرات اشڪ جارےشد💔:) |همسرشهیدامیرسیاوشی| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ گذشت. من همچنان منتظر یک تغییر در فروش. و آن دختر چشم خاکستری هر روز در شرکت جلوی چشمم و هنوز فروش محصولات شرکت همان بود که همان بود. خسته از این انتظار، یک روز صبرم لبریز شد. زدم به سیم آخر و او را به اتاقم خواستم. باز او مقابلم ایستاد، اما من عصبی تر از دفعه‌ی قبل فریاد کشیدم. _خانم سرابی!.... این وعده ی تغییر فروش محصولات شرکت به وسیله ی تغییر کاتالوگ ها، یه وعده ی سرابی بود؟!.... هان؟!.... شما مثل فامیلی تون شرکت منو سمت سراب کشوندید؟!... پس کی میخواد درست بشه این فروش؟! سکوت کرده بود و هیچ حرفی نمیزد. حتی به قدر دفعه ی قبل. سکوتش عصبی ترم کرد. _من خسارت میخوام.... هزینه ی اون همه کاتالوگ تبلیغاتی رو که شما هدر دادید به اسم تغییر رو ازتون میگیرم. باز هم حرفی نزد و این سکوتش مرا حرصی تر کرد. فریاد کشیدم: _شما لالی؟!... شما که چند وقت پیش خوب برای من حرف میزدی!... مخ دوستم رو هم زدی و من اومدم با کلی منت کشی دنبالتون.... الان چی داری به من بگی واقعا؟! این بار سر بالا آورد و گفت : _یه شماره موبایل به من بدید. _برای چی؟! _من میرم اما هر وقتی که خواستید بر میگردم تا خسارتتون رو بدم.... امیدوارم که اون روزی نرسه که شما.... مکث کرد و نگاهم. _که شما بخواید از من معذرت‌خواهی کنید. نگاهش وقتی به من افتاد یه جوری دلم را لرزاند. با خودم گفتم « رادمهر نکنه بزنه و فروش شرکت بالا بره.... نکنه یه وقت من عجله کرده باشم؟! » اما باز هم حرف دلم را گوش ندادم. _بفرمایید این شماره موبایل... دیگه نمیخوام شما رو ببینم. جلو آمد و کاغذی که شماره تلفن همراهم را در آن نوشته بودم از من گرفت و رفت. خودم هم نمی دانستم چم شده بود که حتی بعد از هر توبیخش هم عذاب وجدان می گرفتم. داشتم به این نتیجه می رسیدم که این دختر یک ساحره است! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
: وقتی غفاریت خدا رو باور کردی، به خودت میگویی در دیزی باز است ولی حیایِ گربه کجا رفته است؟ آن وقت اَدب میکنی و از گناه پرهیز میکنی.🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧎نماز باید مُردابِ ذهن را بِخُشکاند 🎙سخنرانی استاد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
『عشق مهربونم ممنونم ڪہ با بـودنٺ بهم جراٺ زندگے میدے ممنونم ڪه با مـهربونیاٺ بهم امید مـیدے ممنونم ڪه ٺنها دلـیل نـفس هام شدے ممنونم ڪه هسٺے...💕🖇 』 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
問 - Motaz Aaqayi.mp3
602.9K
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
Γ‌‌♥️🌿ꜛꜜ 『 』 ما با ڪسی سر و ڪار داریم که برتری‌او، فضائل او، علم او، برکت او، عبادت او؛ با هیچڪس قابل قیاس نیست! 💯¦↫' 🎙¦↫' ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از آن روز دیگر او را در شرکت ندیدم. اما طولی نکشید که همه چیز تغییر کرد. من دنباله ی پیگیری فروش محصولات شرکت را نگرفتم اما یک روز مدیر فروش دیدنم آمد. _سلام جناب فرداد. _سلام... آمار فروش را دارم لازم نیست بگید. _دارید؟!... چه طوری دارید؟!....تازه اومدم در موردش حرف بزنم.... الان چند روزه که آمار فروشمون خوب بالا رفته... خواستم بگم که به ویزیتورهای بیشتری نیاز داریم. نگاهم روی صورت آقای اشکانی ماند. _فروش بالا رفته؟! .... چقدر مثلا؟ _حتما اون قدری هست که اومدم درخواست ویزیتور بیشتر کنم. هنگ کرده بودم انگار. نگاهم هنوز در صورت اَشکانی مانده بود. _چکار کنم آقا؟ _خب.... خب اگه میدونی نیازه بگیر.... مثلا یکی بگیر فعلا. _یکی؟!!.... من میخواستم حداقل سه یا چهارتا ویزیتور بگیرم. _چه خبره!... میدونی سه چهار تا ویزیتور جدید یعنی چی؟ _من اگه نمی دونستم که این همه سال مدیر فروش شما نبودم. تاملی کردم و در فکر فرو رفتم. _بگیر ولی به همشون بگو فعلا موقتی استخدام میشن اگه از کارشون و فروششون راضی بودیم، استخدام میشن. _چشم جناب. اشکانی که رفت، در سکوت اتاقم باز یاد حرف های آخر آن دختره ی چشم خاکستری افتادم. «من میرم اما هر وقتی خواستید بر میگردم تا خسارتتون رو بدم.... امیدوارم که اون روزی نرسه که شما... شما بخواید از من معذرت‌خواهی کنید.». و انگار من به همان روز رسیده بودم. و مانده بودم در تنها یک یا چند جمله که چطور باز ساحره را برگردانم. کسی که انگار چشمانش که هیچ، خودش هم معجزه گر بود! آنقدر در فکر فرو رفته بودم که متوجه زمان نشدم و کل آن روز را با همین فکر که چه ترفندی بکار ببرم، گذراندم. اما شب.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مافریب قشنگی دنیارو‌خوردیم وتوغصه‌خوردی💔 -------------------------³¹³ |🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ثواب بردن تا قیامت با یک عمل ⁉️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀ 🌹نیایش صبحگاهی🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر 🌺و ای نیکوکار نیک‌منظر،ای دلیل هر برگشته، 🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره 🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده 🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر 🌺ای بخشنده بخشاینده. ✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم می‌سپارم و می‌دانم زیباترین و امن‌ترین قایق را برایم می‌فرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻
تکویر AEMerge1648254672728 - <unknown>.mp3
464K
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خـداجـونم..! میـدونـم‌خیـلے‌دوسَم‌داری🙃🧡 تو‌بہ‌من‌ڪارھایی‌رو‌توصیہ‌ڪردی‌،ڪه‌همه‌اش‌بہ‌نفع‌خودمھ! ولے‌...مـن‌خیـلے‌وقـتا،فراموش‌ڪردم‌‌ڪہ‌دوسَم‌داری‌!وبه‌توصیه‌هات‌ گوش‌ندادم... ببخش‌،خداجونم‌ببخش!🌿🙂 ------------------------³¹³ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
° ° تا نیایی گره از کار بشر وا نشود..♥️ ° |🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ خسته برگشته بودم خانه. افتاده بودم روی کاناپه که مادر زنگ زد. _الو.... رادمهر. _سلام.... _سلام خوبی تو؟.... یه سر به ما نزنی یه وقت.... خونه تو جدا کردی که از ما دور باشی و به ما سر نزنی؟ _این چه حرفیه آخه.... معلومه که نه. _پس واسه چی نمیای ببینمت آخه؟ _گرفتارم.... این شرکت و کاراش درگیرم کرده. _خوب بهانه ای داری واقعا.... اما دل من این حرفا سرش نمیشه.... از وقتی با بابات حرفت شد و بهش گفتی باید برات یه خونه بگیره میخوای مستقل بشی، من تا همین الان گریه کردم.... مادرم رادمهر.... فکرم هزار جا میره.... خونه گرفتی و گفتی مستقل میشی ولی فقط با پول بابات یه خونه ویلایی خریدی که یه نفری توش زندگی کنی؟.... نه یه خدمتکاری نه زنی... نه زندگی.... خب من چطور دلم برات شور نزنه. کلافه چنگی به موهایم زدم. _اِی بابا.... باز رامش رو ول کردید و به من گیر دادید؟... برید بچسبید به زندگی رامش که اون پسره ی دیوونه ی خل وضع چی بود اسمش ... آهان... سپهر.... برید مراقب دخترتون باشید که اون جناب سپهر نزنه مخ دخترتون رو تموم پولاشو بگیره و بعد فرار کنه. _حواسم به رامش هم هست.... برای منم تعیین تکلیف نکن.... دلم تنگ شده برات... فردا شب بیا ببینمت. _باشه حالا.... _باشه حالا نداریم... میگم دلم تنگ شده میخوام ببینمت. _خب میام دیگه.... الان خسته ام میخوام بخوابم. _عجب!.... یعنی لال بشم دیگه؟ عصبانی گفتم : _خسته ام... شب بخیر. و گوشی را قطع کردم. چشمانم را چند لحظه بستم و همان جا روی کاناپه دراز کشیدم که دوباره زنگ گوشی ام برخاست. _اَی خدا ول کن نیست. اما شماره ای ناشناس بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن بسیجی بی ترمزه یعنی این😎✌️🏿 ┄ ┉┉┉•••◂★⃟💙⃟★▸•••┉┉┉ ┄┈ بِرِ ﮧـبِتٍ ڦأّسِمُ ڦسِمُ أّ ڦدِسِ می آییم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| چه‌کنمــ؟! بازدلــم‌تنگهــ😭💔• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _سلام جناب فرداد. صدایش آشنا بود. _سلام... شما؟ _همونی که می خواستید بابت کاتالوگ ها، ازش خسارت بگیرید. فوری نیم خیز شدم روی کاناپه و با سرفه ای، جدیت را به لحن کلامم اضافه کردم. _سلام.... بله.... اَمرتون؟ _شما اَمر کردید، زنگ بزنم تا خسارت کاتالوگ ها را از من بگیرید. _بله... باید ببینمتون.... فردا می تونید بیایید شرکت؟ _بله.... _فردا منتظر شما هستم. گوشی را قطع کردم و کلافه از اینکه حالا باید چطور باز او را در شرکت نگه می داشتم، نشستم روی کاناپه. همان موقع تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که یکی از محصولات پر فروش و محبوب شرکت را به عنوانِ هدیه به او بدهم. زنگ زدم به مسئول فروش. _سلام جناب فرداد... بله اَمرتون؟ _سلام.... یکی از عطرهای ادوپرفیوم خنک و زنانه رو برام بذار توی یکی از اون جعبه های خوشگلش و فردا با یه پیک برام اول وقت بفرست شرکت.... نزنن بشکنن... سفارش کن سالم برسونن برام. _چشم حتما... خیالتون راحت. خیالم که راحت شد، باقی کارها را برای فردا گذاشتم. من به این دختره نیاز داشتم و باید هر طوری که بود او را در شرکتم نگه می داشتم. فردای آن روز علی رغم همه ی سفارشم اما پیک، بسته ی سفارشی مرا اول وقت برایم نیاورد. چندین بار زنگ زدم. نمی خواستم اول سر و کله ی سرابی پیدا شود و بعد بسته اش برسد اما نشد. نمی دانم چرا.... ولی اول سرابی رسید تا بسته ی سفارشی! مجبور شدم اول او را ببینم. دعوتش کردم به نشستن روی صندلی مقابل میزم. _خب خانم سرابی.... چه خبر؟ از این سوالم کمی متعجب شد. آنقدر تیز بود که با همان سوال، لبخند معناداری بزند و بگوید: _پس کاتالوگ ها بالاخره فروش رو بالا برد. ماندم که از کجای حرف من به این نتيجه رسید! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سلام صد تا سلام روزت بخیر دوست من☀ 🌹نیایش صبحگاهی🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺الهی ای دور نظر و ای نیکو حضر 🌺و ای نیکوکار نیک‌منظر،ای دلیل هر برگشته، 🌺و ای راهنمای هر سرگشته،ای چاره ساز هر بیچاره 🌺و ای آرندهٔ هر آواره،ای جامع هر پراکنده 🌺و ای رافع هر افتاده ، دست ما گیر 🌺ای بخشنده بخشاینده. ✅امروز ساحل دلم را به پروردگارم می‌سپارم و می‌دانم زیباترین و امن‌ترین قایق را برایم می‌فرستد.او همواره بر من آگاه و بیناست.خدایا شکرت🙏🏻
ادعیه ماه مبارک رمضان - دعای جوشن صغیر - باسم کربلایی.mp3
7.02M
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸🌸تلاوت سوره هایی کوتاهی از قران همزمان با گوش دادن به آنها به مناسبت شروع ماه رمضان، به نیت سلامتی امام عصر عج(ویس اول و دوم). همچنین پخش صوت یا گوش دادن به صوت ( با هندفری که چه بهتر)یا خواندن؛ دعای جوشن صغیر و سیفی صغیر( دعایی با سند رسمی از امام کاظم ع در مفاتیح مرحوم عباس قمی برای دفع بلایای اخرالزمان ) ؛ و تلاوت سوره ی تکویر و انفطار؛به طور مستمر؛ برای دفع بلایا و امراض جسمی؛برای ارامش زندگی شما در برابر بلایای اخرالزمان تاثیرگذار است(صوت اول و سوم).🌸🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🕊🎈• ‏چشمانت آغاز خط پرواز من در ساحلِ بی کران بندگی خداست..!🌊° 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو را چون آیه های آفرینش به ذکر هر سجودم دوست دارم♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
| | •‏شیطان‌• ‌همین ‌یک‌ بار ‌گناه ‌کن، بعدش ‌دیگه‌ خوب ‌شو..! ﴿ ۹ یوسف ﴾ •خدا‌• ‌با همین ‌یه گناه‌، ممکنه ‌‌دلت ‌بمیره‌ و هرگز ‌توبه‌ نکنی و تا ابد ‌جهنمی ‌بشی!🌿 ﴿ ۸۱ بقره ﴾ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
「🕊♥️」 روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت: "خانومی...❤ بیا پیشم بشین کارِت دارم..." گفتم... "بفرما آقای گلم من سراپا گوشم...😍" گفت "ببین خانومی...❤ همین اول بهت گفته باشمااا... کار خونه رو تقسیم میکنیم هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی...☺️❤" گفتم "آخه شما از سر کار برمیگری خسته میشی☹️ گفت "حرف نباشه ،حرف آخر با منه..😏 اونم هر چی تو بگی من باید بگم چشم...!😁🌹 واقعاً هم به قولش عمل کرد از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی شروع میکرد کمک کردن...😍 مهمون که میومد بهم میگفت "شما بشین خانوم...👌😊 من از مهمونا پذیرایی ميکنم..."😉 فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن "خوش به حالت طاهره خانوم...😍❤️ آقا مهدی،واقعاً یه مرد واقعیه..."😌 منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم...🌹 واسه زندگی اومده بودیم تهران... با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود...🙂 سر کار که میرفت دلتنگ میشدم..☹️ بر که میگشت،میفهمید با وجود خستگی میگفت... "نبینم خانومی من...😍 دلش گرفته باشه هااا...❤ پاشو حاضر شو بریم بیرون...😉 میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم...👌😊 اونقدر شوخی و بگو و بخند راه مینداخت...😍😁❤️ که همه اون ساعتایی که کنارم نبودو هم جبران میکرد...😌 و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل...😊 •همسرشهیدمهدی‌خراسانی💍• •عاشقانهـ شهداییـ🎈• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
「💚🌱」 بر"خُـدا"هرکه‌دل‌سپارد.. روح و جانــش غـم نبینـد..🦋👣• •پروفایلـ🌸• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
「🕊♥️」 قهربودیم درحال نمازخوندن بود... 😕 نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم... کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن... ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!🤭 کتابو گذاشت کنار... بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!😶 بازهم بهش نگاه نکردم!!😒 اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟ سکوت کردم..😶 "گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند"🥺 دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟ 😅😍 گفتم:نـهههه!! 😎 گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری.. که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری.."☺ زدم زیرخنده و روبروش نشستم..🤓 دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه..😉 بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم خداروشکرکه هستی😇 •همســرشهــیدعبـاس‌باباییــ💍• •عاشقانهـ شهداییـ🎈• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بعد از مکثی گفتم : _خب بالاخره بعد از تعویض همه ی کاتالوگ ها، قطعا باید یه نتیجه ای می دیدیم. با همان لبخند معنادارش نگاهم کرد. _بله قطعا.... اما نه اون نتیجه ای که شما ازش حرف می زنید.... مطمئن هستم بیشتر از این چیزی که شما می خواید پنهانش کنید، فروش خوب بوده... نه جناب فرداد؟ ماندم چه جوابی بدهم و چطور طفره بروم که در اتاق با چند ضربه ی کوتاه، آنی باز شد. _جناب فرداد... بسته ی سفارشی شما همین الان رسید. _خوبه.... بیارش لطفا. منشی شرکت بسته را با آن بَگ گلاسه ی زیبایش روی میزم گذاشت و رفت. نگاه سرابی هم سمت میزم آمد که گفتم : _این برای شماست. _برای من! _بله.... برخاست و با کنجکاوی آن را از روی میزم برداشت. از درون آن بگ، جعبه ی در دار روی عطر را بلند کرد و با دیدن شیشه ی زیبایش، لحظه ای نگاهش سمتم آمد. لبخند کمرنگی زدم و پرسیدم : _چطوره؟ در عطر را برداشت و آن را زیر بینی اش بو کشید. _خیلی خوشبوئه..... خیلی بابت این عطر گران قیمت شما ممنونم.... می دونم که یکی از محصولات محبوب و پر فروش شرکتتونه.... اما.... اَمایش کمی نگرانم می کرد. _این باعث نمیشه که یادم بره که آخرین بار چی گفتم.... حتی اگر کاتالوگ ها اثر خودش رو تو فروش شرکت گذاشته باشه و فروش بالا رفته باشه.... اما من بازم حاضر نیستم دیگه توی این شرکت کار کنم. لعنتی داشت لج میکرد! _خانم سرابی.... صبر من حدی داره.... نگذاشت حرفم را بزنم و با جدیت نگاهم کرد. _دقیقا مثل من.... خیلی صبر کردم و به شما مهلت دادم که دست از تخریب شخصیت بنده بردارید اما شما توجهی نکردید. تکیه زدم به پشتی صندلی ام و همچنان نگاهش می کردم که ادامه داد : _هدیه تون رو قبول میکنم.... و بابتش از شما ممنونم اما.... کار توی این شرکت رو قبول نمیکنم.... من فکرام رو کردم... میخوام با شرکت دوستتون همکاری کنم.... هم خیلی قابل احترام هستند... و هم حقوق خوبی برای بنده، در نظر گرفتند. پوزخند صداداری زدم. _تو فکر میکنی اون واسه خودت یا تجربه ی کاریت بهت احترام میذاره؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............