هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_384
سری به تایید حرفهایم تکان داد:
_چه خوب..... منم این کار رو دوست دارم.
سکوت کردم اما انگار او هنوز منتظر شنیدن حرفی از من بود که خیره ام شده بود.
ناچارا من پرسیدم :
_شما از خودتون بگید.
_من؟!.... خب منو همه می شناسند دیگه... اسمم شراره است... چند وقتیه که به خاطر خیلی از مشکلات تنها شدم اما دوستای خوبی دارم که هنوز منو رها نکردن.... شما چی؟.... جناب رُخام گفتن، اسم کیوان پویا اسم مستعارتونه... درسته؟
_بله....
_می شه اسم شریفتون رو بدونم؟
_رادمهر هستم.
_چه اسم قشنگی!
لبخند زورکی در جواب نگاه خیره اش به لب آوردم که نگاهش را بالاخره از من گرفت.
گارسون آمد و بالاخره از شر نگاهش خلاص شدم.
_خب سروران گرامی چی میل دارید؟
شراره بلافاصله گفت :
_من که جوجه کباب ترش.
عمو با دست به شراره اشاره کرد.
_ایشون یکی از طرفداران کباب ترش های شما هستن.... منم کباب بُناب مخصوص تون.
_خیلی لطف دارید شما به مجموعه ی ما و شما چی جناب؟
نگاه گارسون سمتم آمد که گفتم:
_برای من باقالی پلو لطفا.
_چشم جناب.... بفرمایید سر میز سلف تا غذا حاضر بشه از خودتون پذیرایی کنید.
گارسون رفت که عمو رو به شراره گفت :
_اول شما برو تا من برم دستام رو بشورم.
و شراره رفت که عمو برخاست و در حالیکه کتش را پشت صندلی اش آویزان می کرد گفت :
_بهت گفتم دلشو ببر.... نه اینکه زل بزن بهش!
_این کیه واقعا؟.... من که می خوام ویلا به نامش کنم دیگه دل بردن واسه چی....
عمو تند نگاهم کرد.
_خامی بچه.... این یه آدم معمولی نیست... کله گنده ی خیلی هاست... اگه باهاش شریک بشی و فروش محصولات شرکتت رو دستش بدی هم آمار فروش شرکتت رو یه شبه بالا می بره هم اعتمادشو جلب کردی.... این شراره با هر کسی هم شریک نمی شه..... اگه از تو خوشش بیاد، شانس آوردی ... بفهم اینو.... همین یه ماه پیش سر یه آدم فضول مثل تو رو زیر آب کرد.... به همین راحتی .... همین خانم به ظاهر متشخص..... دسته کمش نگیر.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
آنان که می خواهند
حسین را بشناسند ،
ابتدا باید امیرالمومنین را شناخته باشند ،
که چگونه #عدالت_علی علیه السلام
حتی جانبازانِ جبهه ی حق ،
در جنگ صفین را
در مقابل سیدالشهدا قرار می دهد .
.
بندگانِ دنیا ،
حتی شمشیرهایشان در صفین هم
برای خدا بر سر دشمن فرود نیامد .
.
بندگانِ شیطان
در لباس دین ، مقابل دین می ایستند ...
.
#عصر_حاضر_را_دریاب !
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_385
آن شب مهمانی به صرف شام و صحبت های عادی گذشت.
فردای آن روز در شرکت مشغول به کار بودم که موبایلم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود که جواب دادم:
_بله....
_سلام... آدرس رو بنویس.
_چی؟!.... آدرس چی؟!
_امروز این شراره خانم رو اینجا می بینی... بری حتما.... دیشب کلی رو فکرش کار کردم و از تو تعريف... باز نزنی همه چی رو خراب کنی پسر.....داره بهت اعتماد می کنه.... حواست باشه.
افتاده بودم توی دوری که نمیفهمیدم علتش چیست؟
هر روز یه ساعتی را با شراره خانم به حرف زدن می گذراندم. هر بار هم حتما باید یک سبد گل می خریدم و طبق دستور عمو تقدیم سرکار می کردم.... فقط برای جلب اعتماد!
واقعا خسته شده بودم از این همه وقت گذرانی بیهوده و یک روز بالاخره صدایم در آمد.
یک روز که بعد از یک ماه! باز عمو دستور صادر کرده بود تا در مهمانی که میزبانش شراره خانم بود، شرکت کنم.
_آخه این چه وضعشه؟!... هی هر روز هر روز سر هیچی چرا باید بریم حرف بزنیم... هی اون الکی از شرکتم بپرسه و من جوابشو بدم؟
_تو نمی فهمی پسر.... داره تو رو می سنجه... تو همین چند وقته کلی با بقیه در موردت صحبت کرده.... یه جورایی یعنی از تو خوشش اومده..... امشب بیا مهمونی که کار تمومه.
با همان خیال خام به مهمانی رفتم. و باورم نشد!
خانه ی شراره خانمی که عمو مدعی بود یکی از کله گنده های قمار است، تنها یک واحد آپارتمان 50 متری بود در یکی از محله های بالا شهر!
در حالیکه خانه ی من رادمهر ستايش فرداد، که مقداری را با پول خودم و سود شرکت خریدم و مقدار دیگری را با کمک پدر، یک خانه ی ویلایی به مساحت 500 متر بود و زیر بنای 150 متر!
من نفهمیدم که با این اوصاف چرا من باید اعتماد او را به خود جلب کنم؟!
گرچه در مرموز بودن این زن شکی نداشتم و شاید تنها چیزی که باعث می شد با همه ی شک و شبهه ها، باز حرف عمو را برای جلب اعتماد شراره، گوش کنم، همین قضیه بود.
اما آن شب مهمانی عجیبی بود. نشسته بودم یک کنج خانه ی شراره و با کسی کاری نداشتم و سرم را با موبایلم گرم کرده بودم که شراره سمتم آمد.
خیلی سعی می کرد با ناز حرف بزند و نمی دانست با آن طرز حرف زدنش، بیشتر مرا از خودش منزجر می کند.
_به به سلام جناب فرداد عزیز.... پذیرائی شدید؟
بی آنکه به آن لباس نیمه بازش نگاهی کنم گفتم:
_سلام... بله ممنون.
و باز سرم را پایین انداختم. نمی خواستم فکر کند که مشتاق خیره شدن به آن چشمان درشت و پر آرایشش هستم.
کمی خودش را سمت مبلم کشاند و روی دسته ی مبل سوار شد.
_جناب فرداد چرا افتخار نمی دید هم صحبت هم باشیم؟
ناچار باز سر بلند کردم و زورکی لبخند زدم.
_بفرمایید می شنوم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_386
_می گم چرا شما تنها نشستید؟
_منتظر جناب رُخام هستم.
_خب حالا تا جناب رُخام بیان چی؟.... می شه یه گپ دوستانه بزنیم؟
دوستانه!.... حتما!..... داشتم از این زن و اَدا و اَطوارش که سعی داشت با کلاس و پرستیژ جلوه کند، متنفر می شدم.
بی جهت دستش را در هوا، مدام تکان می داد و ناز الکی می کرد!
_می گم جناب فرداد.... می شه یه قرار کوه باهم بذاریم؟.... یا یه مسافرت دونفره؟
همینم کم بود!.... احساس می کردم دارد یه جوری دیدنش را روند هر روزم می کند... چرا؟!
فقط منتظر بودم عمو بیاید و بپرسم بالاخره کی اعتماد این خانم به من جلب می شود تا قضیه تمام شود.
_من وقت کوه و مسافرت ندارم سرکار خانم.
_چه بد!.. می شه یه چیز دیگه ازتون بپرسم؟
_بله.....
_خیلی منتظر شدم خودتون این پیشنهاد رو بدید ولی ندادید..... می شه به اسم صداتون بزنم؟
نمی دانم چرا احساس می کردم بیشتر از آنی که من تلاش کنم به او نزدیک شوم او دارد خودش را به من نزدیک می کند!
_بله....
ناچار اجازه دادم و او صدایم زد:
_رادمهر جاااان.... چقدر طنین اسمت رو دوست دارم.
با سر انگشتان دستم، پیشانی پر دردم را کمی فشار دادم و گفتم :
_لطف دارید....
_می شه شما هم منو به اسم صدا بزنید؟
داشتم واقعا حالت تهوع می گرفتم.
من کلا نسبت به همه ی دخترها و زن ها بدبین بودم و با رفتن باران آن هم، بی هیچ توجیهی، این تنفر بیشتر پر و بال گرفته بود و حالا با اَداهایی که از شراره می دیدم، داشتم از خودم هم متنفر می شدم که چرا آتو به دست عمو دادم تا مرا اینگونه تحقیر کند و به بازی بگیرد.
ناچار شدم سردرد را بهانه کنم قبل از اینکه شراره بخواهد همان یک ذره جایی که کنارم خالی بود را پر کند.
_ببخشید سرکار خانم.... من امروز تو شرکت خیلی مشغله کاری داشتم الان سرم درد می کنه و حالم زیاد خوش نیست.
_وای چرا نگفتی لااقل برات یه مُسکن بیارم.
_نیازی نیست.... اگه صحبت نکنم حالم بهتر می شه... ببخشید جسارت منو.
_نگو رادمهر جان.... من می رم تا حالت بهتر بشه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️درود بر شما امروزتون زیبا
🌷سلام و درود الهی امروز
🌹بهترين ثانيهها
🌷شيرينترين دقايق
🌹دلچسبترين ساعتها
🌷دوست داشتنيترين
🌹لحظهها و اوقات شاد
🌷را پيش رو داشته باشید
🌹الـهـی همیشه شاد باشید
🌷روز جدیدتون سرشار از موفقیت
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_387
خدا را شکر رفت و مرا تنها گذاشت.
این زن خیلی روی مُخ بود....
و چرا من با همه ی دلخوری ام از باران که نگفته رفت و با پیرمردی 60 ساله ازدواج کرد، اما باز عاشق نجابت و حیای آن دختر بودم!
معصومیت نگاهش، نجابت و حیایش که تا آخرین روزی که در شرکتم بود حتی یک بار مرا رادمهر صدا نزد.... همه ی این ها مرا همچنان مجذوب خاطر باران کرده بود.
کمی بعد بالاخره عمو هم رسید و بعد از یک سلام و احوالپرسی با همه، نشست کنار من.
_چه طوری پسر؟
_خیلی بد.... دیگه دارم از دست این زنه جوش میارم.... این چرا این شکلیه؟!
_چه شکلیه؟!.. خوشگل نیست که هست.... جوون نیست که هست..... پولدار نیست که هست... دیگه چی می خوای؟
با تعجب به عمو نگاه کردم.
_همچین می گید نیست که هست انگار من از شما خواستم برام یه زن زندگی انتخاب کنید... می گم تا کی باید هی به روش لبخند بزنم؟.... من که آخرش می خوام باهاش شریک بشم پس چرا این شراکت سر نمی گیره تا این عجوزه دست از سرم بر داره؟
_آفرین خوب گفتی....
عمو سیگار برگی روشن کرد و ادامه داد :
_چون منم از اول منظورم همین بوده.
و من باز نگرفتم.
_یعنی چی؟!.... منظورتون چی بوده؟
عمو با آن چشمان خاکستری اش نگاهم کرد.
_ببین رادمهر جان... ما تو کارمون دیر اعتماد می کنیم.... الان داره تو رو خوب می سنجه..... اگه بهت اعتماد کنه که یعنی جونت در اَمانه وگرنه مطمئن باش یه چیزی ازت فهمیده که برات خیلی بد می شه.... پس سعی کن دلشو بدست بیاری.... حرف گوش کن پسر... شریک خوبیه برای شرکتت... ضرر نمی کنی.
عصبی شدم.
_یعنی چی؟! آخه تا کی؟!
دود سیگارش را در فضای اتاق خالی کرد و گفت :
_صبر داشته باش.... شراره از تو خوشش اومده.... یه دل نه صد دل عاشقت شده.... همین کارت رو جلو میاندازه.
ماتم برد. چشمانم روی صورت عمو خشک شده بود که ادامه داد:
_شراره عاشق مردای جدی و با جذبه است و تو هر دو خصلت رو داری.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🥀»
بآهَردَریڪهبعدِنِگآهِتوبآزشُد
اِنگآردَرگِلویِعَلےاُستخواטּشڪست..
🎞¦↫#استوری
🖤¦↫#مابچههایمادرپهلوشکستهایم
‹›
«♥️🌸 »
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
ازهمینفاصلهدورسلاممبپذیر
کهخرابتوشدم،خانهاتآبادحسین...!
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›
«💚✨ »
{مـٰااصابکمنحسنہفمناللّٰھ}
+دید؎وقتیپرازنـاامیدیمیشی
بعدیھویییهخوشحالےمیادتودلت؟!
اونخداست..:)
💚¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
«💔🕊 »
جـانازفـراق تـو
این محنـت جـان تاکـی؟
ـ²⁷روزتـآسـآلگردشهآدتِحـآجۍ..
💔¦↫#بہوقتدلتنگی
🕊¦↫#حاجقاسم
‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_388
با حرصی که داشت مرا به مرز جنون می کشاند گفتم:
_یعنی چی این حرف....شما که برده نگرفتید!.... یه خطایی کردم.... تاوانش رو می دم.... دیگه قضیه ی عشق و عاشقی چی می گه این وسط؟!....
_ این عشق و عاشقی باعث می شه چشماش کور بشه و نفهمه که تو برادرزاده ی منی و اون یه ماه رو واسه جاسوسی اومدی پای تک تک میزهای ما نشستی.... نگران نباش..... برات بد نمی شه.... شراکت با شراره زندگیتو از این رو به اون رو می کنه.
نگاه عمو چند ثانیه ای روی صورتم ماند. و باز با پوزخندی گفت :
_وقتی پات رو گذاشتی تو مهمونی های خاص ما... بایدم منتظر باشی که طعمه ی یکی از همون خاص ها هم بشی.... شراره رو نگاه نکن که توی یه واحد به این کوچیکی داره زندگی می کنه.... اون اصل سرمایه شو گذاشته روی میز کارش.... کم پول نداره....
پوزخندی زدم و گفتم :
_آهان منظورتون همون میز قماره؟
_ببین پسر زندگی اصلا یه قماره..... یا می بری یا می بازی.... الانم تو که تا اینجاش اومدی نمی تونی برگردی.... برگردی باختی.... باید جلو بری.... حالا چون خیلی کم حوصله شدی من همین امشب با شراره در مورد شراکتتون حرف می زنم.... شعبه ی فروش محصولات شرکتت رو توی همین حوالی می زنیم.... منطقه ی خوبیه و فروش خوبی هم داره.... شعبه اش با شراره، فروش نصف نصف.... راضی هستی؟
هنوز داشتم به پیشنهاد عمو فکر می کردم که عمو به کنایه گفت :
_دیگه واسه چی فکر می کنی؟... اومدی سرتو کردی وسط جلسات محرمانه ی ما بعد برات یه شریک توپ هم گیر آوردم بعد داری تازه فکرم می کنی؟!.... اصلا اگه رد کنی این شراکتو شراره بیشتر بهت شک می کنه.... یعنی یه ریگی به کفشت هست که همچین پیشنهاد توپی رو رد کردی.
این را گفت و برخاست و رفت.
تا آخر مهمانی با همان سردرد خودم را از همه ی مهمان ها دور نگه داشتم.
از مهمانان و میز سلف مخصوصشان و از رقص و پایکوبی هایشان و....
اما نهایتا تا آخر مهمانی هم مشخص نشد که نتیجه ی صحبت عمو با شراره چی شد.
همه چیز در همان ابهام ماند و مهمانی به پایان رسید.
اما درست چند روز بعد ثمره ی صحبت عمو با شراره مشخص شد.
قرار یک ملاقات دیگر اما خاص. در منزل خود شراره.... دلم می خواست همه چیز همان جلسه تمام شود تا از شر آن همه برو و بیا خلاص شوم.
غافل از اینکه این تازه آغاز ماجرا بود!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
حـرامبادمرا،زندگیبدون
حســـــین:)
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
‹