eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ برایم مهم نبود چه شنیده بودم. همین که بهنام راضی می شد برایم کافی بود. من با خودم عهد کردم دلش را بدست بیاورم و برای این کار، کلی برنامه چیدم. لیست بلند بالایی از کتاب های روانشناسی در باب همسرداری، نوشتم تا بخرم اما هنوز هم نمی دانستم بهنام پیشنهاد پدر را قبول کرده است یا نه. و بالاخره تمام دعاهایم..... امید و آرزوهایم به ثمر نشست. بهنام زنگ زد. آنقدر از دیدن نامش روی صفحه ی گوشی ام ذوق کردم که فقط جیغ می کشیدم. مادر و خاله کوکب هراسان سمت اتاقم آمدند و با دیدن منی که گوشی به دست، همچنان داشتم بالا و پایین می پریدم، شوکه شدند. و تماس را بالاخره وصل کردم. _الو.... _سلام.... _سلام.... _می شه با هم حرف بزنیم؟ با ذوقی که می خواستم مخفی اش کنم گفتم : _چرا که نه.... _من الان از شرکت اومدم بیرون.... تا ده دقیقه دیگه می رسم جلوی در خونه ی شما... ده دقیقه ای می تونی حاضر بشی؟ _بله.... _خوبه.... دارم میام. تماس را قطع کردم و به خاله کوکب و مادر که هنوز متعجب نگاهم می کردند گفتم : _داره میاد دنبالم باهم حرف بزنیم. خاله کوکب خندید و مادر رو به او گفت : _می بینی کوکب جان!.... قدیما یه حجب و حیایی بود، رومون نمی شد به مادر و پدرمون بگیم که یکی رو دوست داریم... حالا این ور پریده رو ببین! خاله کوکب هم خندید و گفت : _بریم خانم جون بهتون یه دمنوش بدم که کمتر حرص بخوری. و بعد در حالی که می خواست در اتاقم را ببندد، آهسته گفت : _حسابی تیپ بزن ببینم چکار می کنی ها. با خوشحالی خندیدم و در اتاق بسته شد. تیپ زدم. همان مانتوی عبایی ام را پوشیدم با یک روسری بلند.... تصميم گرفتم اصلا از همان روز تمام مانتوهایم را به خواست بهنام بلند و گشاد بگیرم... فقط کافی بود جواب او را می دانستم. که آن هم طولی نکشید بهنام ده دقیقه بعد جلوی خانه یمان بود. ماشینم از آخرین باری که خودم به او داده بودم، هنوز دستش بود و با همان سراغم آمد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ جلوی در خانه یمان منتظرم بود. ولی این بار سعی کردم تمام شوق و ذوقم را مهار کنم. سوار شدم و صندلی جلو نشستم و گفتم: _دیگه حالا که می شه صندلی جلو بنشینم؟ نگاه گذرایی به من انداخت. _بله... کجا برم؟ _جا مهم نیست، حرفهایی که می خوای بزنی مهمه. نفس پُری کشید و گفت : _حتما می دونی می خوام چی بگم. _تا حدودی.... راه افتاد و ما بین نگاه به آینه و خیابان، گفت : _من خیلی سخت گیرم.... زندگی با من راحت نیست. سری تکان دادم و گفتم : _مشکلی نیست. نگاهش سمتم چرخید. _خیلی راحت می گی مشکلی نیست.... خیلی از خودت مطمئنی انگار! _از خودم مطمئن نیستم از عشق و علاقه ام مطمئنم.... می دونم که با این علاقه می تونم هم خودمو و هم زندگیمو عوض کنم. _خیلی رمانتیک فکر نمی کنی؟.... توی زندگی واقعی این طور نیست. _شما نگران طرز فکر من نباش.... حرفهای شما این بود الان؟.... که بیای بازم منو منصرف کنی؟! _نه.... اومدم یه بار برای همیشه حرفام رو بزنم که اگه عقدی صورت گرفت بعدش نگی که من چرا رفتارم این طوریه. _خب بگو... از رفتارت برام بگو. _من عصبی ام... حتما این چند وقته هم متوجه شدی.... وقتی عصبانی هستم اصلا نباید سمتم بیای. سری تکان دادم. _خب.... _من برای همسر آینده ام خیلی سخت می گیرم... پوشش، رفت و آمدهاش.... همه چیش رو باید بدونم... کوچک ترین پنهان کاری ممکنه خودش بزرگ ترین دعوا رو شروع کنه. پوزخندی به لبم آمد و با خودم گفتم؛ بابا عجب نقشه ای کشیدی؟!... به خیال خودت، می خوای با این رفتارات، من درخواست طلاق بدم؟!... کور خوندی.... سازگارتر از من پیدا نمی کنی... حالا ببین. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
خانه ام ابری ست اما در خیال روزهای روشنم ... سلام ظهرتون بخیر، امروزتون پر از امید و روشنایی❤️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ دست به سینه به حرفهایش گوش سپردم. _خب.... _واقعا به همین راحتی می گی خب؟! _خواهشا باز شروع نکن به تحلیل که ما به درد هم نمی خوریم.... گفتی می خوای از خودت بگی.... منم می شنوم. گوشه ی خیابان کشید و چرخید سمتم. _اصلا من دست به زن دارم.... دلم می خواد زنمو کتک بزنم. خنده ام گرفت. خیلی دیگر غلو می کرد. با خنده ای بی صدا گفتم: _باشه.... شما کتک هم بزن. کلافه شد و عصبی. _بابا تو دیگه دیوونه شدی رسما..... _ببین بهنام.... من همه جوره پای عشقم هستم.... حالا تو دنبال بهونه ای منو از سر خودت وا کنی، اون یه بحث دیگه است. نگاهش با گره خاص و محکم ابروانش، با جدیت جذاب مخصوص خودش، چند ثانیه به من خیره ماند. _باشه..... اگه تو می خوای خودتو بدبخت کنی من هیچ اعتراضی ندارم. و دیگر حتی یک کلام هم حرف نزد! کاملا مشخص بود که به خاطر حرفهای پدر می خواهد مرا منصرف کند اما موفق نشد. مرا رساند جلوی درب خانه و ماشین را خاموش کرد. سوئیچ را سمتم گرفت و گفت : _من از این به بعد ماشین خودم رو می برم. _لوس نشو... حالا که می خوایم عقد کنیم می خوای ماشین رو پس بدی.... بمونه دستت از فردا تازه باهات کار دارم. عصبی نگاهم کرد. _ما هنوز عقد نکردیم.... کار شما به من ربطی نداره. دو کف دستم را بالا آوردم و خندیدم. _خیلی خب.... تسلیم.... هر چی شما بگید.... حالا عصبانی نشو.... ماشین دست من.... حالا قرار خواستگاری برای کی هست؟ نفس بلندی کشید و همراهش چشم بست و ناگهان مرا بی جواب و خداحافظی در ماشین گذاشت و رفت! هنوز با خودش کنار نیامده بود اما من منتظر بودم تا آخرین بهانه اش، یعنی عقد و محرمیت مان هم، تمام شود تا بتوانم کمی با ابراز عشق و علاقه ام، آرامَش کنم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌙 آرامش آسمان شب سهم قلبتان باشد و نور ستاره ها روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان ✨شبتون مهتابی✨
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از همان روز به بعد، بی صبرانه منتظر بودم تا روز خواستگاری تعیین شود و سه روز بعد بهنام با پدر تماس گرفت و قرار خواستگاری را گذاشت. و من در پوست خود نمی گنجیدم. عشق بهنام اصلا شبیه سپهر نبود.... چنان دوستش داشتم و مطمئن بودم اگر عقد کنیم او پایبند به زندگی می شود که حاضر بودم برای این عشق دست به هر فداکاری بزنم. برای همان خواستگاری ساده، کلی خرید کردم. به قول مادر که گفت : _نمی دونم رفتی یه دست لباس واسه خواستگاریت بخری یا واسه خرید عقد کردی! کلی خرید کردم. از مانتوی عبایی در رنگ و مدل های مختلف گرفته تا روسری های قواره دار و بلند رنگارنگ. دلم می خواست در چشم بهنام همانی باشم که او در خیالش همیشه تصور می کرده است. و کلا تغییر کردم. حتی همان تیپ خواستگاری ام به خاطر بهنام شد یک کت و شلوار سبز یشمی با شالی بلند. آنقدر دلهره داشتم روز خواستگاری، که حد نداشت. از اینکه پدر حرفی بزند یا ایرادی بگیرد یا مادر مخالفتی کند یا اصلا خود بهنام لج کند.... هزار اگر و اَما در سرم بود که آمدند. خاله کوکب کلی دلداری ام می داد که خواهرش زن مهربانی است و من نگران نباشم. اما من اصلا توجه ام به حرفهای خاله کوکب نبود. آمدند و در سالن نشستند و خاله کوکب چای را برایم ریخت و سینی را دستم داد. _ماشاالله.... چه خانمی شدی رامش جان.... ان شاء الله به سلامتی... بهنام خیلی پسر خوبیه. لبخند زدم و همراه سینی وارد سالن شدم. با یک نگاه خواهر خاله کوکب و شوهرش را شناختم. سلامی کردم و با همان سینی چای اول سمت پدر بهنام رفتم. مردی لاغر اندام که حتی کت و شلوارش سایز مناسبش نبود انگار. فنجان چایش را برداشت و من سمت مادر بهنام رفتم. _ممنون عزیزم. و همان دو کلمه کلی مرا دلگرم کرد و بعد نوبت بهنام. نگاهم کرد و با همان نگاهش هم توبیخم. آهسته لب زد: _این چیه پوشیدی؟ _کت و شلوار.... _خوشم نمیاد... برو عوضش کن. و من با خوشحالی، مطیعانه گفتم : _چشم.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اصلا به دل نگرفتم. سینی چای را که چرخاندم، از سالن خارج شدم و به سمت اتاقم برگشتم. یکی از مانتوهای عبایی رنگ روشنی که داشتم را پوشیدم و برگشتم به سالن. نگاه همه با دیدنم، میخ شد روی مانتو! و من نشستم کنار مبل نزدیک مادر و پدر گفت : _خب جناب فرهمند... شما از خودتون بگید. نگاه همه رفت سمت پدر بهنام. اما پدر بهنام فنجان چایش را دست گرفته بود که خواهر خاله کوکب، مادر بهنام، یکی به پای همسرش زد. _با شما هستن فرهمند.... و بهنام با لبخندی خجالت زده گفت : _ببخشید... گوش های پدرم کمی سنگینه.... پدر جان با شما هستن جناب فرداد. و نگاه پدر بهنام بلند شد. _ببخشید... بله.... بفرمایید. پدر لبخندی زد و گفت : _خواستم بگم به شما تبریک می گم برای همچین پسری..... خدا خودش می دونه که دختر من کم خواستگار نداره.... اما به خود خدا قسم اگه یکی از اونها یک تار موی پسر شما رو داشته باشند. _شما لطف دارید به من و پسرم جناب فرداد. _نه تعارف نیست حقیقتا من خیلی از پسر شما خوشم اومده.... حتما می دونید که مدیر شرکت دخترم شده..... _بله... با خبریم.... _توی این مدتی که مدیر شرکت دخترم بوده، اعتماد منو که هیچ، اعتماد کل خانواده ام رو جلب کرده.... اگه من خودم پیشنهاد خواستگاری دادم یکی از دلایلش همین حُسن رفتار پسر شماست.... بهنام آنقدر زیبا سر به زیر انداخته بود و محجوب گوش به حرفهای پدر می داد که داشتم ته دلم برای آن ژست محجوبش، غش و ضعف می رفتم. وقتی جریان خواستگاری بهنام را با سپهر مقایسه می کردم باز بیشتر متوجه می شدم که او با همه فرق دارد. سپهر از همان جلسه ی خواستگاری کلی از خودش تعریف کرد و خودش را بالاتر از من می دید اما بهنام بعد از صحبت‌های پدرم، با همان محجوبیت خاص خودش گفت : _شما لطف دارید به بنده اما حقیقتا با همه ی این ها من در شأن دختر شما چیزی توی دست و بالم نیست..... یه پراید سپر تصادفی دارم که اونم گذاشتم فروش برای همین مراسم ها، که اونم بعد از کم شدن خلافی و دادن کمی از بدهی هام چیز زیادی دستم رو نمی گیره.... اما همون مقدار کم و ناچیز رو که در واقع تمام هست و نیست من از زندگیم دارم، می تونم به عنوان مهریه به دخترتون ببخشم.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
خانه ام ابری ست اما در خیال روزهای روشنم ... سلام ظهرتون بخیر، امروزتون پر از امید و روشنایی❤️
خانه ام ابری ست اما در خیال روزهای روشنم ... سلام ظهرتون بخیر، امروزتون پر از امید و روشنایی❤️
✍ استاد فاطمی‌نیا(ره): گناهکار چند نوع است. عده‌ای گناه می‌کنند، بعد ناراحت و پشیمان می‌شوند. سوز و گداز دارند. می‌کنند و هرگز فکر نمی‌کنند که روزی این توبه را بشکنند؛ اما دوباره می‌شکنند. دوباره، سه باره، ده باره. در حدیث داریم که این فرد اگر در تمام توبه شکستن‌ها سوز و گداز واقعی داشته باشد، در نهایت بر شیطان پیروز می‌شود. اما اگر نه؛ دفعه‌ اوّل سوز و گداز داشت، دفعه‌ دوم کم‌تر، دفعه‌ سوم کم‌تر و اگر برایش معمولی شد؛ او طعمه‌ شیطان می‌شود. شدیدترین ، گناهی است که صاحب آن، آن را کوچک بشمارد. 🌙
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ پدر با این حرف بهنام، لبخند زد. همان لبخندش دلم را آرام کرد. _سرمایه ی تو بعد از عقد می شه همون شرکت رامش.... من بهت اجازه می دم که خودت از کل درآمد شرکت، هر مقدار که صلاح می دونی به همسرت بدی.... یه پس اندازی براش بذاری کنار.... مقدارش هم دست خودت باشه.... می دونم که با تلاش تو شرکت دخترم خوب پیشرفت می کنه و سود خوبی می ده... نگاه نکن الان به خاطر این مریضی که اومده، کارو کاسبی ها کساد شده، با همین کسادی هم من خوب می دونم که شرکتت چطور داره می چرخه و چقدر درآمد داره. و مادر در تایید حرف پدر گفت : _ما اگر پسرتون رو قبول نداشتیم هیچ وقت حاضر نمی شدیم که خودمون پیشنهاد ازدواج بهش بدیم.... بالاخره هر مادر و پدری دوست داره، خوشبختی فرزندش رو ببینه.... اگه ما هم این پیشنهاد رو دادیم واسه اینه که می دونیم این آقا بهنام همون طور که مدیر خوبیه، می تونه همسر خوبی هم باشه. مادر بهنام، سر خم کرد و گفت : _زنده باشید ممنون از نظر لطفتون. کمی سکوت بین صحبت ها فاصله انداخت تا پدر گفت : _اگر موافق هستید پس بریم سراغ مراسم عقد و ازدواج.... شنیدن همان دو کلمه چنان قندی در دلم آب کرد که ناچار شدم سرم را پایین بگیرم تا کسی لبخند پُر شوقم را نبیند. و چون کسی چیزی نگفت باز پدر ادامه داد : _من برای دخترم هیچ مشکلی ندارم که امروز عقد کنه یا فردا.... بهنام مثل پسر خودمه... بهش هم قبلا گفتم، مراسم عقد و ازدواج رو خودم می گیرم و تمام هزینه های عقد و مراسم و حتی خرید های عقدم پای خودم.... یه خونه برای دخترم می خرم و به نامش می زنم که بتونن زندگیشون رو شروع کنند.... برای جهيزيه هم مشکلی ندارم، همه چی آماده است اما من می گم تاریخ عقد رو بذاریم همین هفته آینده و یه ماه دیگه تاریخ ازدواج رو بذاریم.... شما اگر نظر دیگه ای دارید من در خدمت هستم. پدر و مادر بهنام به هم نگاهی انداختند و یکی بعد از دیگری گفتند: _نه... ما مشکلی نداریم. و پدر به بهنام نگاه کرد. _شما چی آقای داماد؟ _نه... اَمر، اَمر شماست.... با ذوق خنده ام را مهار کردم و باز سر به زیر انداختم. هر قدر من پُر ذوق و شوق بودم، بهنام به همان اندازه جدی بود! اما اصلا برایم اهمیت نداشت.... من تنها منتظر محرمیت مان بودم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
خانه ام ابری ست اما در خیال روزهای روشنم ... سلام ظهرتون بخیر، امروزتون پر از امید و روشنایی❤️
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ جلسه خواستگاری با مهریه ای که قرار شد بهنام با فروش ماشینش، جور کند، به پایان رسید. اگر به علاقه ی پدر به بهنام خبر نداشتم، حتما بعد از این جلسه خواستگاری، شاخ هایم سبز می شد. اما از پدر که بخواهد با بهنام وصلت کند تا هم مرا سر و سامان بدهد و هم شرکتم را دست یک آدم معتمد بسپارد، هیچ چیز بعید نبود. آنقدر ساده و بی تشریفات! آنقدر نرمش و سازگاری با همه ی نداری های بهنام! حتم داشتم پدر بهنام را حتی از رادمهر هم بیشتر دوست دارد.... آنقدر که هوای بهنام را داشت و در همان جلسه ی خواستگاری با او راه آمد! تمام آن هفته صرف آزمایش و خرید حلقه و خرید عقد شد. من که خیلی ذوق داشتم اما بهنام نه... با آنکه حتی حدس می زدم رضایتش به خاطر پیشنهاد پدر و ویلای شمالش است اما باز هم دلم می خواست لااقل وانمود کند که خوشحال است. ولی نبود.... بدتر از رادمهر، یک گوله ی یخ بود! حتی برای خرید حلقه هم نظری نداشت! خودم حلقه ها را انتخاب کردم و برای بهنام پلاتین سفارش دادم. خودم لباس عقدم را انتخاب کردم و باز هم بهنام تنها سکوت کرد. اما این بار رضایتش را با سکوت اعلام کرد و تنها به کت و شلوار سفید رنگی که خریدم، نگریست. گرچه این بار سکوتش علامت رضایت بود اما حتی یک لبخند ساده را هم از لبانش دریغ کرد. این سخت گیری هایش، که حتی لبخند را از لبانش دریغ می کرد، کمی حرصم می داد اما باز هم راضی بودم به بودنش زیرا اثرات نبودش را در همان چند روزی که علنا گفت من با ایده آل ها و آرزوهایش خیلی فرق دارم، حس کردم. و هنوز هم مانده بودم در این شیفتگی! من چه احساسی داشتم نسبت به او که اینگونه، حتی بیشتر از سپهری که یک روز دیوانه اش بودم، او را دوست داشتم! بعد از همه ی خرید ها وقتی به خانه برگشتیم گفتم : _ماشینت رو کی می فروشی؟ بی آنکه نگاهم کند به شیشه ی جلوی ماشین خیره شد. _نگران نباش.... مهریه ی شما رو برای سر عقد آماده می کنم که عند المطالبه تقدیم کنم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از اینکه فکر می کرد من محتاج آن مقدار اندک مهریه ام، دلخور شدم. _من ترسی برای گرفتن مهریه ام ندارم.... گفتم بپرسم که ماشینت رو فروختی، حتما ماشین منو برداری که بی وسیله نباشی. باز هم نگاهم نکرد. نگاهش بی جهت به اطراف می چرخید که جواب داد: _فعلا که ماشین دارم.... _بهنام.... این بار نگاهش سمتم آمد. چقدر همان نگاه سرد و یخی را دوست داشتم. _داریم عقد می کنیم.... خوشحال نیستی؟ _باید خوشحال باشم به نظرت؟ نگاهم در چشمانش، مثل میخ فرو رفت. _بهت قول می دم همونی می شم که همیشه آرزوش رو داشتی. فقط نگاهم کرد و بعد با نفس بلندی سرش را چرخاند و گفت : _باید برم کار دارم... پیاده نمی شی؟ _چرا.... پیاده می شم الان. و بعد تمام خرید ها را از صندلی عقب ماشین برداشتم و پیاده شدم و او رفت! با دستی پر به خانه برگشتم و مادر با دیدنم به کمکم آمد. _بهنام کو؟ _رفت.... _چرا نیومد تو خب؟ _گفت کار داره.... مامان بهنام خیلی از عقدمون خوشحال نیست. _خب حق داره... به زور راضیش کردی زمان می بره. _شما چی؟.... شما و پدر نگران نیستید که دامادتون به دخترتون علاقه نداره؟ مادر چپ چپ نگاهم کرد. _تو مشکلت چیه رامش؟!... اون‌وقتی که بهت گفتیم بابا این پسره تو رو نمی خواد، داشتی خودتو می کشتی که می خواهیش.... زدی قرص خوردی به اسم خواب و استراحت داشتی خودتو می کشتی.... بعد که بابات باهاش حرف زد و راضیش کرد می گی بهنام بهم علاقه نداره؟!.... حالت خوشه تو؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✅یکی از علتهای واجب شدن روزه ✍میتوان در ماه مبارک رمضان دور از چشم دیگران، غذا خورد و اظهار به روزه داری کرد اما روزه از عبادتهایی است که اخلاص را بالا میبرد یعنی تو میتوانی در تنهایی غذا میل کنی اما چون خدا را ناظر میدانی، امتناع میکنی👌 امام علی(علیه السلام): خداوند روزه را واجب كرد تا به وسيله آن اخلاص خلق را بيازمايد. 📚غررالحکم و دررالکلم ص۱۷۶
🍃توصیه آیت الله بهجت در ماه رجب 🌸 وقتی خدمت آیت الله بهجت می رسیدند و برای عمل در ماههای رجب و شعبان و رمضان درخواست دستورالعمل میکردند این طور جواب می شنیدند: 🌸 اقبال، اقبال، اقبال، مطالعه و عمل به کتاب اقبال سید کافی است هرکس کتاب اقبال سید ابن طاووس رانداشت اساتید ما او را رفیق خود نمیدانستند 🌸 هر مقدار از اقبال را که مطالعه کردنی است به هر اندازه حال دارید عمل کنید (اثر آن را در زندگی خود خواهید دید) 📚ترجمه ی كامل اقبال الاعمال، مترجم: محمد (روحی، ج اول، صص 11و12)
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ انگار خودم را باخته بودم. _مامان... یعنی من می تونم بهنام رو به زندگیمون علاقمند کنم؟ مادر لبخندی زد و چشم در چشمم گفت : _اتفاقا پدرت هم چند روز پیش می گفت، من نمی خوام این پسر فکر کنه که داریم مجبورش می کنیم به ازدواج.... دلم می خواد خودش انتخاب کنه.... می دونستی پدرت واسه اینکه بهنام خودش تو رو انتخاب کنه بهش چی گفته؟ کنجکاو شدم و نشستم روی مبل. _چی گفته؟ و مادر آهسته ادامه داد تا حتی خاله کوکب هم نشنود. _گفت بهش گفته می دونه که شما به درد هم نمی خورید و به همین دلیل، ازش خواسته اصلا تو رو اذیت کنه تا خودت درخواست طلاق بدی.... حتی بهش گفته اگه تو طلاق بگیری و درخواست بدی یه ویلا به نامش می کنه. _مامان آخه این چه شرطیه بابا گذاشته آخه؟!... خب اومدیم بهنام ویلا رو انتخاب کرد. _اگه می خواست ویلا رو انتخاب کنه که از همون اول به دروغ می گفت یه دل نه، صد دل عاشقت شده.... بهنام اون جور پسری نیست مطمئن باش.... حتی دلش هم نمیاد اذیتت کنه و ناچارا دلشو بهت می بازه اما اینکه کِی دلش با تو بشه دیگه به هنر دلبری تو بستگی داره.... من و پدرت که اصلا برات نگران نیستیم.... اتفاقا خیلی هم خوشحالیم که این پسر تو رو سر به راه می کنه. _مامان!.... من که سر به راهم. _سر به راهی منظورم همسر خوب بودنه.... من و پدرت با همه ی اختلافاتمون.... با هم ساختیم.... پدرت خیلی تودار بود و اصلا حرف بزن نبود.... تا این سن که رسیدم یه بار ازش یه دوستت دارم خشک و خالی نشنیدم..... اما جوونای الان با زمان ما فرق دارن.... تو خیلی با احساس و با محبتی.... بهنام هم پسر قدرشناسیه.... من که دلم روشنه که همسر خوبی می شه برات... گرچه با این جوری ازدواج کردن شما دوتا مخالفم ها.... چون هنوزم می گم باید مرد بیاد خواستگاری زن ولی چکار کنم که دخترم عاشق شده و اگه صد سالم صبر کنه اصلا پسری که دوستش داره، طرفشم نمیاد.... واسه همین پدرت مجبور شد که اون حرفا رو بزنه که لااقل بهنام فکر کنه که ما هم زیاد با این ازدواج موافق نیستیم و فقط به خاطر اصرار تو و ترس از کارای ناشیانه ات ، می خوایم یه جوری آرومت کنیم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اعترافات مادر خیلی مرا به تفکر وا داشت. هم تردید هم ذوق و شوقی وصف ناپذیر در وجودم شعله‌ور شد. اینکه نمی توانستم حدس بزنم چرا بهنام پیشنهاد ازدواج با من را از پدرم قبول کرده است، خودش کمی مرددم می کرد. اما آنقدر در همان مدت کوتاه بازگشت از سفر مشترکمان به کره، عاشق تک تک اخلاقياتش شده بودم که دیگر برایم هیچ اگر و اَمایی شرط نبود. اصلا وقتی خوب فکر می کردم، رگ و ریشه هایی از محبت هایش در تک تک روزهای گذشته ام می دیدم.... و باز با رج به رج خاطرات، با ثانیه به ثانیه ی روزهای گذشته، انگار عاشق تر می شدم. و رسید روز عقدمان که من برایش لحظه شماری می کردم. کت و شلوار سفیدم را پوشیدم، موهای حجیم و فِرم را با اتوی مو، به کمک خود خاله کوکب صاف کردم. آرایش ملایمی کردم تا باز بهنام ایرادی نگیرد و خود خاله کوکب چقدر برایم ذوق کرد! _وای قربونت برم رامش جان... چقدر خوشگل شدی تو دختر!.... ان شاء الله خوشبخت بشی.... بهنام خیلی پسر خوبیه... خیلی سر به راهه.... ماشاالله چشم پاکه... چشمش دنبال دخترا و این جور کثافت کاری ها نیست. _می دونم خاله.... _فقط.... سرم با همان فقط خاله سمتش چرخید. _فقط چی؟! _رابطه اش با خانواده اش زیاد خوب نیست. _خانواده اش؟! یعنی مادر و پدرش؟!.... اونا که روز خواستگاری اومدن! _آره.... ولی دوست نداره تو رو زیاد ببره پیششون... یه وقت از من حرفی نزنی بگی من گفتما.... ولی اینو گفتم که بدونی.... البته بدم نیستا... همه ی عروسا از خداشونه شوهرشون زیاد طرف خانواده اش نره.... خدایی خواهرم خیلی دوستت داره ولی خب.... آخه اصلا ممکنه برن شهرستان و تهران نمونند.... خلاصه اگر و اما زیاده دیگه. _خاله مطمئنی از من بدشون نمیاد؟ _وا.... خدا مرگم بده... چرا بدشون بیاد؟!... از خداشونم باشه.... دختر به این ماهی... کی توی این دوره زمونه هیچی از داماد نمی خواد و فقط می گه بیا دخترمون بگیر تو رو خدا. و این حرف خاله، با آنکه منظوری نداشت اما بدجوری دلم را شکست. _آره خب.... من تا پای التماس هم رفتم.... چند بار خودم به بهنام گفتم.... بابا چقدر باهاش حرف زد... یه جورایی خودمو بهش انداختم.... مگه نه؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
زندگی منتظر هیچ کس نمی ماند مگذارید چای تازه دم زندگی تان به چایی یخ زده تبدیل شود …🌱
هربار که نگاهت می‌کنم؛ جمله‌ای آشنا ، به ذهنم خطور می‌کند؛ در اين سرزمين، چيزی هست كه ارزش زندگی كردن دارد... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ خاله فوری کف دستش را زد روی گونه ی راستش. _خاک به سرم.... نه منظورم این نبود. _مهم نیست خاله.... اونقدر دوستِش دارم که برام اصلا این حرفا مهم نیست. _آفرین رامش جان... این مهمه.... بهت قول می دم بهنامم با محبت های تو عاشقت می شه..... خاله کوکب خوب دلگرمی به من داد و مرا کمی آرام کرد. و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد از رفتنش، من ماندم و تصویر دخترک درون آینه ای که مقابلم بود! دلم را خوش کرده بودم که می توانم قلب بهنام را تصرف کنم و تنها آرزویم این تصرف بود. از پله ها پایین رفتم و مادر با آن کت و دامن مشکی که پوشیده بود سمتم آمد. _کجایی تو پس؟... داشتم کوکب رو می فرستادم باز دنبالت. _مهمون ها اومدن..... _کسی دعوت نبوده.... خودمونیم... یه زن داداش داشتی که اونم طاقچه بالا گذاشت. _شراره نیومد؟! مادر اَبرویی بالا انداخت و گفت : _نخیر... تحفه خانم تشریف نیاوردن.... یعنی من موندم هنوز که رادمهر عاشق چی این زن اِفاده ای شد! _بهتر که نیومد.... ولش کن مامان.. اصلا غصه شو نخوری. _خب دیگه خودمونیم..... یه آوا رو هم خواستم دعوت کنم که گفتی نه. _نه آوا رو دوست نداشتم دعوتش کنی. یه کم باهاش بحثم شده. و همان موقع صدای زنگ خانه به صدا در آمد و خاله کوکب سمت آیفون رفت. دکمه ی باز شدن در را زد و گفت : _داماده! و من با شنیدن همان یک کلمه، سرا پا شوق شدم برای دیدن بهنام. همان جا روی پله ی آخر خشکم زد و او وارد خانه شد. چقدر کت و شلوار سر خرید عقدمان، برازنده اش بود! آنقدر که دلم را باز بُرد. من بازنده ای بیش نبودم! من از همان اول تمام قلب و روحم را به او باختم و تنها امیدم این بود که شاید، شاید او بتواند آنقدر که من دوستش دارم، که نه..... اما لااقل در گوشه ای از قلبش دوستم بدارد. همین که وارد خانه شد، تحت تاثیر جاذبه ی چشمانی که مجذوبش شده بود، نگاهش سمتم آمد. با شوق لبخندی به رویش زدم و او با همان جدیتی که برایم بسیار جذاب بود، نگاهش را از من دزدید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ عقد ساده ی ما که تنها پدر و مادر بهنام دعوت بودند و رادمهر که آن هم تنها و بدون شراره آمده بود اما باز هم برای من زیبا و دلنشین بود. گل آرایی سفره ی عقدی که پدر سفارش کرده بود، آنقدر زیبا بود که نگاهم را به خودش معطوف کند و آینه و شمعدانی که وسط سفره عقد با آن رنگ نقره ای اش می درخشید و من تصویر خودم را درونش می دیدم. عاقد کمی دیر کرده بود و همه منتظرش بودیم. پدر کمی دل آشوب بود. مادر اما خوشحال و رادمهر که مثل همیشه حتی از نگاهش هم چیزی نمی شد خواند. بهنام اما سر به زیر بود و ساکت. و من برای اذیت کردنش، آرام در گوشش گفتم : _به خدا من زن خوبی می شم برات.... قول می دم اونقدر خوب باشم که خودتم باور نکنی. تکان شانه هایش از خنده ی ریزی که سر داد را احساس کردم. _باور نداری؟ سر بلند کرد و نگاهم. _چرا... اگه بخوای ممکنه.... لبخند زدم و صدای خاله کوکب بلند شد. _عاقد اومد.... و چه حال وصف ناشدنی داشتم من. از ذوق بیشتر دستانم را میان هم فشردم و یک لحظه به بهنام نگاه کردم. انگار هیچ احساسی در صورتش نبود! شاید حتی نگران هم به نظر می رسید و البته هم کمی ناراحت! و همان لحظه دلم گرفت. چرا اینقدر من در نظرش بد بودم که حتی عقدی این چنین ساده ، با آن همه سهل نگری پدر در گرفتن مراسم و مهریه و غیره، اما باز او را نگران و ناراحت کرده بود؟! سکوت کرده بودیم هر دو تا عاقد روی صندلی اش نشست و مشغول خواندن خطبه ی عقد شد. و من در حالیکه شال سفیدم را بیشتر به خاطر بهنام جلو می کشیدم، یواشکی نگاهش کردم. هنوز با همان جدیت و اخم روی صورتش، ساکت بود و شاید هم غرق در تفکر. و رسید جمله ی سوالی عاقد بعد از سه مرتبه، به همان جمله ی تکراری، آیا وکیلم؟ سر بلند کردم و اول به بهنام نگاه کردم. او هم نگاهم کرد و خاله کوکب به شوخی گفت : _عروس خانم زیر لفظی می خوان..... نگاه بهنام به من بود و من با شنیدن این جمله ی خاله کوکب، خنده ی بی صدایی سر دادم که بهنام جعبه ی کوچکی از جیب پیراهنش بیرون کشید. _دیگه بیشتر از این توانم نمی رسید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ چقدر همان جعبه ی کوچک، مرا خوشحال کرد. با شوق جعبه را از دستش گرفتم و اصلا در جعبه را باز نکرده، بلند و رسا گفتم : _با اجازه ی پدر و مادرم..... بله. و طاقت نیاوردم حتی بعد از عقد، در جعبه را باز کنم. همان جا، پای سفره ی عقد، در جعبه را گشودم و چشمم به یک پلاک طلای قلب مانند که حجیم و تو پُر بود، افتاد. درست همان وقتی که بهنام، بله را گفت، و من داشتم یک دل سیر نگاهش می کردم و او هنوز به خاطر شرم و حیایی که داشت، حتی مقابل نگاه دیگران هم از نگاه کردن به چشمانم امتناع می کرد. اصلا برایم مهم نبود بقیه در موردم چه می گویند. مادر بهنام شاید در دلش می گفت؛ چه جوری این دختره، دل پسرم رو دزدیده!.... و پدرش می گفت شاید؛ چقدر دختره سبکه! اما برای من اهمیتی نداشت. چیزی که من در بهنام و وجودش یافتم، شاید در کل عالم نمونه نداشت! بعد از مراسم ساده ی عقدمان و امضاهای پای دفتر، همه سالن را ترک کردند و برای پذیرایی سمت دیگر سالن رفتند. و من حتی برای این خلوت چند دقیقه ای هم شاید، سر از پا نمی شناختم. بهنام همچنان نگاهش به مقابل بود و متفکرانه در فکر. _بهنام.... نمی خوای حالا هم چیزی بگی؟ بی آنکه نگاهم کند گفت : _چی بگم.... _خوشحال نیستی؟ سکوت کرد. از آن دسته سکوت هایی که خودش هزار تا تفسیر داشت که از شادی است، از رضایت است، از خجالت است، از.... ناچار من پیش دستی کردم و دستش را گرفتم. همان دستی که حلقه اش را در خود داشت. و گرمای تبدار دستش، به آتش درون من افزود. _بهنام. تنها نامش را صدا زدم و او با اخم گفت : _الان وقت این اَداهاست؟!.... یکی میاد ما رو می بینه. _خب ببینه.... ما که محرمیم. و این بار نگاه پُر جذبه اش را به من دوخت و حتی متوجه هم نشد چقدر برای آن طرز قشنگ اخم کردنش، دلم می رود! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«💚🕊» بسم‌رب‌المهدی|❁ جهان‌بی‌تو‌گرفتار‌است زود‌برگــرد‌آقای‌عزیز‌ما:) 💚¦↫ 🕊¦↫