➰🌼
درشَرحِموبهموےِتومَنمَکثمےکنم
میخوانَمتچُنانکهفَقیهانکِتابرا
#محمد_سهرابے 🍃
.وعده ی وصل تو می پرورم اندر سر خویش
می گذارم به سر خویش کلاهی،گاهی...
#معنی_زنجانی
#بچه_ها_سعی_کنیم_زود_عاشق_نشیم
.. #عاشقانہمذهبے💍•
.. #رهبرانہ♥️•
🗣| #حاجحسینیڪتا
درهمایشخــانوادهرضــوۍ:
یڪنمازظهردرخدمتآقابودیـم...
نمازڪهتمومشدآقامیخواستندبروند...
بهمنگُفتند:کارے ندارید؟
گفتم:آقایهناهارباشماآرزوست😊
آقاگفتند:ببخشیدمنناهارمروبا
حاجخانممیـخورم...🍃
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت139
کلیپسم را از روی تخت برداشتم و داخل کیفم گذاشتم.
جلوی آینه ایستادم و همین که موهایم و لباس هایم را چک کردم چشمم به کتابهای آرش افتاد، رفتم روی تخت ایستادم تا بهتر بتوانم عنوانهای کتابها را ببینم.
چقدر کتاب شعر داشت، بین کتابهایش یک کتاب توجهم را جلب کرد، برداشتم و نگاهش کردم، اسمش تکنولوژی فکر بود.
روی تخت نشستم و شروع کردم به خواندنش، چند صفحه که خواندم خوشم امدوتند تند تیتر وار مطالبش را مرور میکردم. ناخوداگاه دراز کشیدم و سرم را روی بالشت گذاشتم.
بالشت بوی عطر آرش را می داد. کتاب را روی سینه ام گذاشتم و به فکر فرو رفتم، چقدربوی عطرش را دوست داشتم.
اصلا فکر نمی کردم پسر مغروری که تا قبل از قضیه ی جزوه حتی به من نگاه هم نکرده بود، روزی اینقدر راحت و بدون غرور از دوست داشتنم حرف بزند.
خودم هم خیلی عوض شدم. بخصوص از وقتی محرم شدیم، دلم می خواهد همه جا کنارم باشد.
به سقف خیره شده بودم وبه فکر هایم لبخند می زدم که در باز شدو آرش در آستانه در ظاهر شدو گفت:
–گفتم ریلکس شو، نه در این حد که بگیری بخوابی.
بعد چشمش به کتاب افتادو دست به سینه گفت:
–خوابیدید دارید مطالعه می فرمایید؟
جلو آمد و دستش را دراز کرد تا بلندم کند که دوباره برگشت و گفت:
–نه، خودت پاشو، دوباره ممکنه رنگ به رنگ بشی.
از جایم بلند شدم واشاره ایی به کتاب کردم و گفتم:
–جالب بود، گفتم نگاهی به فهرستش بندازم.
با همان حالتش گفت:
– که جالب بود. به طرف آینه رفتم خودم را برانداز کردم و گفتم:
–مگه زیاد طول کشید؟
نگاه شیرینی به من انداخت و گفت:
– فقط وقتی پیش منی باید زمان و مکان از دستت در بره. بعد دستم را گرفت و به طرف سالن رفتیم.
مامان آرش با دیدنم با تعجب گفت:
– وای چه موهای قشنگی داری، بعد رو به مژگان گفت:
–ببین چقدر بلنده.
مژگان با سر تایید کردو گفت:
–آرش قبلا عکسش رو بهم نشون داده بود. وای راحیل جون سخت نیست توی این گرما؟ زیر این همه چادرو روسری؟
صورتم رو جمع کردم وگفتم:
– خیلی سخته.
با تعجب نگاهم کرد.
قد موهای مژگان تقریبا تا سرشونه اش بود، حالت دارو قشنگ بود.
با آرش روی کاناپه نشستیم.
آرش پیش دستی جلوی من و خودش گذاشت و از مژکان پرسید:
–بالاخره نگفتی دکتر در مورد بچه چی گفت.
مژگان گفت:
– یه دکتر دیگه یکی از دوستهام بهم معرفی کرد. امروز مطبش بودم، دستگاه سونو تو همون مطبش داشت. گفت مشکلی نداره.
آرش با خوشحالی همانجور که خیار توی دستش را پوست میکندگفت:
– چقدر خوب، دیدی مامان راحیل درست گفت، حالا خوب شد بلایی سرش نیاوردی.
مژگان گفت:
–نه من که نمیخواستم سقطش کنم. کیارش اصرار داشت، میگفت یه وقت بچمون مشکل دار نباشه.
آرش باتعجب نگاهش کردوگفت:
–مطمئنی؟
–آره، بابا. چون خودمم شنیده بودم جدیدا خطا تو سوناها زیاد شده. حالا نمیدونم عیب از دستگاهاشونه یا تخصص بعضی دکترها.
آرش شانهایی بالا انداخت و گفت:
– چی بگم. بعد یک تکه از خیار سر چنگال زد وگرفت طرفم و گفت:
–راحیل از مامانت تشکر کن. اگه با حرفهاش ما رو به شک نمیانداخت، حتما تا حالا اینا بچه رو از بین برده بودند.
مژگان گفت:
–اتفاقا امروز که مطب این دکتره رفته بودم، یکی دو نفرم بهشون گفته شده بود قلب بچشون تشکیل نشده. انگار مد شده.
با صدای زنگ آیفن، مژگان نگاهی به در انداخت وگفت:
– فکر کنم کیارش امد.
رو به آرش گفتم:
– من برم چادرو روسریام رو سرم کنم. با لبخند گفت:
–دوباره نگیری بخوابی. خندیدم و به طرف اتاق رفتم.
وقتی وارد سالن شدم همهی نگاهها به طرفم چرخید. نگاهی به کیارش انداختم وبا لبخند گفتم:
–سلام، حال شما خوبه؟
نگاه تحقیر آمیزی به سرتاپایم انداخت و نفس عمیقی کشیدوسرش را پایین انداخت و آرام گفت:
– سلام، خوش امدید.
نگاهم را روی صورت آرش چرخاندم.
اشاره کرد کنارش بنشینم.
نمی توانستم برادر شوهرم را درک کنم. منظورش از این بی محلیها چی بود.
در افکار خودم غرق بودم که آرش زیر گوشم گفت:
– من از طرفش ازت معذرت می خوام.
ــ برای چی؟
ــ چون ناراحت شدی.
ــ نه، فقط رفتارش برام عجیبه.
دستی به موهاش کشیدو گفت:
– من خودمم نمی دونم چشه.
برای این که قضیه کش پیدا نکند برای آماده کردن میز شام به کمک مادرشوهرم رفتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
همچنان
شوق وصالت
زنده میدارد مرا...
#روزتون_با_یاد_امام_زمان 💙🔆
ارسالی
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
نسیم یادٺ
#دلٺنگے را
برساعٺهای
#انٺظار
مےدوزد،
ڪاش!
آغوشٺ رویایے
دور از دسٺ نبود..
#حاجقاسمسلیمانے
·
·
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#ایده_متن
#آیینه_نویسی
احساست را نفس میکشم
نگاهت را میخوانم
قلبت را مینوازم
صدایت را میبوسم
از عاشقانه هایت برای
خودم لباس میدوزم
دیوانه نیستم ،
فقط یک جور خاص
که کسی بلد نیست
عاشقت هستم ❤️
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#ایده متن
هر صبح،
تو اولین چیزی هستی
که براش شکرگزارم💕💕
#صبح_بخیر_عزیزم
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت139
کلیپسم را از روی تخت برداشتم و داخل کیفم گذاشتم.
جلوی آینه ایستادم و همین که موهایم و لباس هایم را چک کردم چشمم به کتابهای آرش افتاد، رفتم روی تخت ایستادم تا بهتر بتوانم عنوانهای کتابها را ببینم.
چقدر کتاب شعر داشت، بین کتابهایش یک کتاب توجهم را جلب کرد، برداشتم و نگاهش کردم، اسمش تکنولوژی فکر بود.
روی تخت نشستم و شروع کردم به خواندنش، چند صفحه که خواندم خوشم امدوتند تند تیتر وار مطالبش را مرور میکردم. ناخوداگاه دراز کشیدم و سرم را روی بالشت گذاشتم.
بالشت بوی عطر آرش را می داد. کتاب را روی سینه ام گذاشتم و به فکر فرو رفتم، چقدربوی عطرش را دوست داشتم.
اصلا فکر نمی کردم پسر مغروری که تا قبل از قضیه ی جزوه حتی به من نگاه هم نکرده بود، روزی اینقدر راحت و بدون غرور از دوست داشتنم حرف بزند.
خودم هم خیلی عوض شدم. بخصوص از وقتی محرم شدیم، دلم می خواهد همه جا کنارم باشد.
به سقف خیره شده بودم وبه فکر هایم لبخند می زدم که در باز شدو آرش در آستانه در ظاهر شدو گفت:
–گفتم ریلکس شو، نه در این حد که بگیری بخوابی.
بعد چشمش به کتاب افتادو دست به سینه گفت:
–خوابیدید دارید مطالعه می فرمایید؟
جلو آمد و دستش را دراز کرد تا بلندم کند که دوباره برگشت و گفت:
–نه، خودت پاشو، دوباره ممکنه رنگ به رنگ بشی.
از جایم بلند شدم واشاره ایی به کتاب کردم و گفتم:
–جالب بود، گفتم نگاهی به فهرستش بندازم.
با همان حالتش گفت:
– که جالب بود. به طرف آینه رفتم خودم را برانداز کردم و گفتم:
–مگه زیاد طول کشید؟
نگاه شیرینی به من انداخت و گفت:
– فقط وقتی پیش منی باید زمان و مکان از دستت در بره. بعد دستم را گرفت و به طرف سالن رفتیم.
مامان آرش با دیدنم با تعجب گفت:
– وای چه موهای قشنگی داری، بعد رو به مژگان گفت:
–ببین چقدر بلنده.
مژگان با سر تایید کردو گفت:
–آرش قبلا عکسش رو بهم نشون داده بود. وای راحیل جون سخت نیست توی این گرما؟ زیر این همه چادرو روسری؟
صورتم رو جمع کردم وگفتم:
– خیلی سخته.
با تعجب نگاهم کرد.
قد موهای مژگان تقریبا تا سرشونه اش بود، حالت دارو قشنگ بود.
با آرش روی کاناپه نشستیم.
آرش پیش دستی جلوی من و خودش گذاشت و از مژکان پرسید:
–بالاخره نگفتی دکتر در مورد بچه چی گفت.
مژگان گفت:
– یه دکتر دیگه یکی از دوستهام بهم معرفی کرد. امروز مطبش بودم، دستگاه سونو تو همون مطبش داشت. گفت مشکلی نداره.
آرش با خوشحالی همانجور که خیار توی دستش را پوست میکندگفت:
– چقدر خوب، دیدی مامان راحیل درست گفت، حالا خوب شد بلایی سرش نیاوردی.
مژگان گفت:
–نه من که نمیخواستم سقطش کنم. کیارش اصرار داشت، میگفت یه وقت بچمون مشکل دار نباشه.
آرش باتعجب نگاهش کردوگفت:
–مطمئنی؟
–آره، بابا. چون خودمم شنیده بودم جدیدا خطا تو سوناها زیاد شده. حالا نمیدونم عیب از دستگاهاشونه یا تخصص بعضی دکترها.
آرش شانهایی بالا انداخت و گفت:
– چی بگم. بعد یک تکه از خیار سر چنگال زد وگرفت طرفم و گفت:
–راحیل از مامانت تشکر کن. اگه با حرفهاش ما رو به شک نمیانداخت، حتما تا حالا اینا بچه رو از بین برده بودند.
مژگان گفت:
–اتفاقا امروز که مطب این دکتره رفته بودم، یکی دو نفرم بهشون گفته شده بود قلب بچشون تشکیل نشده. انگار مد شده.
با صدای زنگ آیفن، مژگان نگاهی به در انداخت وگفت:
– فکر کنم کیارش امد.
رو به آرش گفتم:
– من برم چادرو روسریام رو سرم کنم. با لبخند گفت:
–دوباره نگیری بخوابی. خندیدم و به طرف اتاق رفتم.
وقتی وارد سالن شدم همهی نگاهها به طرفم چرخید. نگاهی به کیارش انداختم وبا لبخند گفتم:
–سلام، حال شما خوبه؟
نگاه تحقیر آمیزی به سرتاپایم انداخت و نفس عمیقی کشیدوسرش را پایین انداخت و آرام گفت:
– سلام، خوش امدید.
نگاهم را روی صورت آرش چرخاندم.
اشاره کرد کنارش بنشینم.
نمی توانستم برادر شوهرم را درک کنم. منظورش از این بی محلیها چی بود.
در افکار خودم غرق بودم که آرش زیر گوشم گفت:
– من از طرفش ازت معذرت می خوام.
ــ برای چی؟
ــ چون ناراحت شدی.
ــ نه، فقط رفتارش برام عجیبه.
دستی به موهاش کشیدو گفت:
– من خودمم نمی دونم چشه.
برای این که قضیه کش پیدا نکند برای آماده کردن میز شام به کمک مادرشوهرم رفتم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
🔸أَسْتَغْفِرُكَ مِنْ كُلِّ لَذَّةٍ بِغَيْرِ ذِكْرِكَ و مِنْ كُلِّ رَاحَةٍ بِغَيْرِ أُنْسِكَ وَ مِنْ كُلِّ سُرُورٍ بِغَيْرِ قُرْبِكَ وَ مِنْ كُلِّ شُغْلٍ بِغَيْرِ طَاعَتِكَ َ
.
از هر لذتى جز #لذت_تو
و از هر آسايشى جز #همدمى_با_تو
و از هر شادمانى به غير #قرب_تو
و از هر شغلى جز #طاعت_تو
پوزش مى جويم
#مناجات_الذاکرین
.
🔹سَرِ به سنگ خورده را
در آغوش بِکش ...
ارحم فی هذه الدنیا غربتی ...
.
تازگیها فهمیده ام👌
اشکهایم
چه موسیقی متنی میشود..
برای غروب🌅
#کوروش_نامی
براى آن همه خاطره
باران كافى نبود 🌧
من هم ،
گريستم
#محمدرمضان_نیا
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت140
سر میز شام کنار آرش نشستم.
برادر شوهرم روبروی آرش نشسته بود. هر بار که آرش به من غذا تعارف می کرد، متوجه ی نگاه تیز کیارش می شدم. سعی کردم به روی خودم نیاورم ولی سخت بود.
با این نگاهها مگه غذا از گلویم پایین می رفت، یک جوری خودم را مشغول نشان می دادم.
آرش نگاهی به بشقابم انداخت ومرغ خوری را جلویم گرفت وکنار گوشم گفت:
–اگه قورمه سبزی دوست نداری مرغ بکش.
خیلی آرام جوری که کسی نشنود گفتم:
– لطفا چیزی تعارفم نکن خودم هر چی بخوام برمی دارم.
ظرف مرغ را روی میز گذاشت و گفت:
–اون روز که خونتون بودم خوب غذا می خوردی پس چرا ...
حرفش را بریدم و گفتم:
–باور کن می خورم، نگران نباش.
حرفی نزدو دیگه تعارف نکرد ولی می دیدم بی حرف سعی می کرد حواسش به من باشد.
پیاله ی ماست را کنار بشقابم می گذاشت وداخل لیوانم نوشابه می ریخت.
من هیچ وقت ماست را با غذای گوشتی نمیخوردم و نوشابه هم که...
وقتی دیدم مژگان یک لیوان پر از نوشابه را راحت خورد دلم برایش سوخت، بخصوص برای بچه اش. ولی از ترس نگاه های کیارش حرفی نزدم و با خودم گفتم بعدا یادم باشد حتما بگویم بیشتر مواظب تغذیه اش باشد.
بعدازشام، برای جمع کردن میز به مادر شوهرم کمک کردم.
مژگان روی کاناپه لم دادو کیارش و آرش هم در مورد مسائل کاری شروع به صحبت کردند.
برای شستن ظرف ها آستین هایم را بالا زدم که مادرشوهرم در ظرفشویی را باز کردو گفت:
_ راحیل جان ظرف ها رو میزارم توی ظرفشویی خودت رو اذیت نکن.
رفتم سالن تا لیوان ها را هم از روی میز بیاورم که دیدم آرش گوشش پیش برادرش است و چشمش پیش من.
می دانستم که اگر می توانست حتما بلند میشد و کمکم میکرد. ولی انگار او هم یک جورایی می خواست توجه برادرش را جلب کند و باعث ناراحتیاش نشود.
بعد از تمام شدن کارها، رفتم و کنار مبل تک نفره ی آرش، نشستم.
با لبخند به طرفم برگشت و گفت:
– دستت دردنکنه. نشد بیام کمک.
من هم لبخندی زدم.
–کاری نکردم که، چشمم دوباره به کیارش افتادو لبخندم جمع شد. سرم را چرخاندم به طرف آرش که دیدم نگاهش به مژگان است و با اشاره چیزی به او می گوید. وقتی به مژگان نگاه کردم دیدم با اکراه بلند شد تا به طرف اتاق برود.
از کنار من که خواست رد بشود گفت:
–راحیل جان توام بیا بریم تو اتاق.
با تردید از جایم بلند شدم و با کمال تعجب دیدم که به طرف اتاق آرش رفت و روی تخت آرش دراز کشید و گفت:
–این نامزدت نگذاشت که همونجا دراز بکشم.
اونقدر اشاره کرد تا مجبور شدم بلند شم بیام اینجا.
با شنیدن این حرفها تعجبم بیشتر شدوگفتم:
–چرا؟
ــ چه می دونم، جدیدا خیلی گیر میده. فکر کنم به خاطر توئه.
ــ من؟
به طرف پهلو چرخیدو گفت:
–میگه راحیل خوشش نمیاد. حساسه.
اخمی کردم و گفتم:
– از چی خوشم نمیاد؟
ــ از این که من جلوی آرش اینقدر راحتم دیگه. البته من کلا جلوی همه راحتم، آرش که دیگه خودمونیه.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
– چه ربطی به من داره، من اگه زرنگم مواظب کارهای خودم باشم، چیکار به دیگران دارم.
یه جوری پیروز مندانه، انگار مچم را گرفته باشه گفت:
– پس چرا اوایل آشناییتون جواب رد بهش دادی و دلیلش رو گفتی، چون با دختر ها راحته و دست میده خوشت نمیاد.
برایم عجیب بود که آرش این چیزها را هم به جاریام اینقدر راحت گفته بود. گفتم:
– اون یه مثال بود. برای این که بتونم براش دلیلم رو توضیح بدم.
ــ ولی اینجوری که خیلی سخته، آرش می گفت توی دانشگاه از اون دسته دخترایی بودی که محل پسرا نمیذاشتی، اینجوری که آدم منزوی میشه، سختت نبود؟
ــ موضوع اصلا سخت بودن یا نبودن نیست، معلومه که هر چیزی که باب دل ما نباشه خوب سخته.
با تمسخر گفت:
–پس موضوع دقیقا چیه؟
ــ موضوع اینه که خدارو از خودم عاقل ترمی دونم و شک ندارم اگر به حرفش گوش نکنم دودش دیر یا زود میره تو چشم خودم.
با دهان باز گفت:
ــ وا! یعنی ما خدارو عاقل نمیدونیم.
مگه خدا گفته معاشرت نکن.
همونطور که بلند می شدم با لبخند گفتم:
–نه، فقط گفته جوری که من تعیین می کنم معاشرت کن، تا بیشتر از زندگیت و همسرت لذت ببری. مژگان فقط نگاهم کردو دیگه چیزی نگفت.
به طرف در راه افتادم و گفتم:
–من میرم پیش آرش، تا تو استراحت کنی.
روی کاناپه نشستم، آرش دنبال فرصت می گشت که از دست برادرش خلاص بشود و بیاید پیش من.
کمی از دستش ناراحت بودم که حرف هایی که باهم زدیم را به مژگان گفتهاست. البته وقتی به ته دلم رجوع می کنم بیشتر از این که اینقدر با زن داداشش احساس راحتی دارد دلخورم. شاید اون حس حسادته بیشتر آزارم میداد.
با خودم فکر کردم بهترین کار چیه الان؟
"فکر کن بعد حرف بزن" آره باید فکر کنم.
بالاخره آرش امد کنارم نشست و من هم از او خواستم که من را به خانه ببرد.
✍#بهقلملیلافتحی
#روح_و_ریحانم
خوشبختی یعنی تو کشورت امام رضا❤️داری
غریبی ویه آشنا داری،خوشحالی
خوشبختی یعنی وقتی که از زمونه دلگیری
به سمت مشهدالرضا میری،خوشحالی
#مداحی_گراف
🍃🌺🍃🌺🍃🌺