eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
. مثل آن خوابی که حتی قابل توضیح نیست عشق شیرین است اما قابل توضیح نیست...❣ 🌸🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تڪرار میــشوم .... هر شـب... چون مَهـــے غــریــب بــر نازڪــاے احــساس این تـــنِ خــسته... در خیــالت پــرســہ میــزنم تا بـہ نــرسیــدن ها بــــرسم..... شیوا_میثاقی بخیر جانا ‌ 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _آخه.... صدای رادمهر بالا رفت. _خانم ایشون همسر بنده است.... از ایشون معذرت خواهی کنید. منشی نگاهم کرد و سرش را پایین گرفت. _ببخشید..... اما کیک تولد حیف شد و بغض گلویم همچنان ماندگار. رادمهر اشاره کرد وارد اتاقش شوم و بعد رو به منشی با تحکم دستور داد: _جمع کنید آثار جرمتون رو از روی سرامیک ها. و بعد خودش هم وارد اتاق شد و در را بست. _اینجا جای اینکاراست آخه؟!.... شب می اومدم خونه تولد می گرفتی. با بغضی که داشت می شکست گفتم: _تقصیر منه که خواستم غافلگیرت کنم.... بعد کادوی کوچکی که گرفته بودم را از کیفم در آوردم و روی میزش گذاشتم و گفتم: _تولدت مبارک.... دو قدم سمت در برنداشته بودم که گفت: _کجا حالا؟ اشک چشمانم جاری شده بود که نگاهش کردم. _برم دیگه.... اون از کیک تولد که حیف شد.... اینم از شما که اصلا می گی چرا اومدم اینجا.... تولدت مبارک... فقط خواستم خوشحالت کنم. جلو آمد و در حالیکه هر دو کف دستش را درون جیب شلوارش برده بود با لبخندی نگاهم کرد. _خب حالا... طوفانی نکن اون دریای آبی رو.... چشمانم را می گفت که سرم را بلند کردم و جواب دادم. _آخه چرا اون منشی باید اون حرفا رو بهم بزنه؟.... چرا فکر کرده تو ازدواج نکردی؟... چرا اصلا حلقتو دستت نمی کنی؟.... اینا همش منو بهم می ریزه دیگه.... خب اگه منو نمی خوای بگو. خندید. _کی گفته نمی خوام.... خوبم می خوامت.... اونقدر که دلم می خواد یه فحش آن چنانی بهت بدم که با دل من این جوری نکنی.... لبخندی میان صورت خیس از اشکم نشست که ادامه داد : _بشین همین جا روی مبل.... تا یه کاری دارم انجام بدم بعد باهم بریم بیرون. نگاهم در چشمانش نشست. _کجا؟! _ناهار تولد رو بخوریم دیگه.... کیکش رو از دست دادیم، ناهارش رو از دست ندیم. _آخه تو می گی اوضاع شرکت خوب نیست.... این خرجا اسرافه. _شرکتو ولش کن... خودمو خودت رو بچسب.... اسراف اینه که اون کیک حیف شد و حال من و تو گرفته.... می ریم بیرون در عوضش، تا حالمون خوب بشه.... باقیش هم بمونه واسه خونه. و چشمکی زد و آهسته گفت : _دلبری هات ته نکشه یه وقت! خندیدم از حرفش و سر به زیر انداختم. _نه ان شاء الله برای شما فراوان بشه، کم نشه..... _پس بشین تا کارم رو تموم کنم.... زنگ می زنم یه چایی بیارن تا یه کم حالت جا بیاد... می خوای بگم از روی کیک یه کم بیارن؟ _وای نه... اون دیگه افتاده زمین! خندید باز. _وای خداااااااا.... باور کرد ! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«❤️‍🩹🪴» میگفت.. درمحرم‌زمزمه‌کنیم: «اَللَّهُمَّ‌اغْفِرْلی‌الذُّنُوبَ‌الَّتی‌تُحْرِمُنی الْحُسَیْن..» خدایا‌گناهانی‌که‌مراازحسین‌علیه‌السلام محروم‌میکند‌ببخش:) ❤️‍🩹¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ›
☕️عصرتون 🌸پرازحس خوشبختی ☕️خوشبختی نگاه خداست 🌸در این عصر زیبا ☕️دعا میکنم خدا 🌸هیچوقت ☕️چشم ازتون برنداره 🌸روز و روزگارتون شـاد ☕️خوشبختی هاتون مستدام 🌸عصر زیباتون بخیر
«🌸🌿» بہ‌خدااعتمادکن گاهۍبهترین‌هارابعدازتلخ‌ترین‌تجربہ‌ هابہ‌تومیدهدتاقدرِ،زیباترین چیزهایۍکہ‌بدست‌آوردۍرابدانۍ! 🌸¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
هدایت شده از 
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و عجب ناهار به یادماندنی شد! چقدر خندیدیم و خوش گذشت. آنقدر که خاطره ی تلخ رفتار زشت منشی شرکت از یادم رفت. انگار اصلا این رفتارهای جدید رادمهر را نمی شناختم. آنقدر شوخ و مهربان و پر شیطنت که مرا هم سر زنده و شاداب کرده بود اما این خوشبختی هم دوامی نیاورد. ماجرا از وقتی شروع شد که رادمهر تصميم گرفت برای اوضاع نابسامان شرکت با کسی شریک شود. شریکی که فکر می کرد بخاطر مال و اموال و سرمایه ی بالایش می تواند شرکت را از آن اوضاع نابسامان نجات دهد. آن روز را خوب به خاطر دارم. خاطره ی تلخی که شاید باز می خواست تکرار شود. رادمهر تماس گرفت و از من خواست برای شام، آماده ی پذیرایی از یک مهمان باشم. درست در پنجشنبه ای که خاله زهرا به خانه ی خودش رفته بود. باقالی پلو با گوشت درست کردم و سالاد را هم حاضر. لباس پوشیدم و منتظر آمدنش شدم. چون گفته بود با شریک کاری اش می آید، مانتوی عبایی خاکستری رنگم را پوشیدم و شال قشنگی با مانتوام ست کردم. وقتی رادمهر آمد در آشپزخانه بودم و داشتم چای دم می کردم که صدای رادمهر را شنیدم. _شما بفرمایید من الان خدمت می رسم. و بعد به سرعت سمت آشپزخانه آمد. _سلام.... _سلام به عشقم. لبخند کجی زد. _غذا چی درست کردی؟ _حدس بزن.... جلو آمد و گفت : _وقت حدس زدن ندارم.... چایی آماده است؟ _بله.... _پس دو تا چایی بریز و برامون بیار. تا خواست از کنارم رد شود، بازویش را گرفتم و او باز چرخید سمتم. _چایی درست کردم، غذا درست کردم، سالاد درست کردم.... مزد زحمات من رو نمی دی؟ و عمدا لبانم را سمتش غنچه کردم که خندید. _نه دیگه زیادی کار کردی باید شب باهات حساب کنم.... با یه بوسه تسویه نمی شه. خواست برود که با اخم و خنده، حرصی شدم و پایم را زمین زدم. _رادمهر! _چیه؟ _زود باش.... یه بوسه مهمونم کن.... با لبخند بوسه ای بر لبانم زد. _باجگیر الان وقتشو ندارم بقیه باشه برای بعد.... چایی رو بیار. چایی را ریختم و با قدم هایی آرام سمت سالن رفتم. _شرکت ما تا چند ماه قبل فروش خوبی داشت اما يکدفعه. _اشکالی نداره... با این شراکت، شرکتت رو میاد. چقدر صدا آشنا بود! ورودی سالن ایستادم و اول نگاهم سمت مهمان رفت! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«🌸🪴» اگرمردم‌می‌دانستند‌کہ‌چہ‌فضیلتی‌در زیارت‌مرقد‌امام‌حسین‌علیه‌السلام‌است از‌شوقِ‌زیارت‌می‌مردند.. +امام‌باقر‌(ع) 🌸¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ همین که سرم چرخید سمت مهمان رادمهر، نگاهم خشک شد. انگار تمام خاطرات تلخ گذشته یکدفعه جلوی چشمم آمد و سردی و یخ زدگی تلخی خاطرات گذشته، تمام و کمال بر روی تنم نشست. نگاه خاص صبوری به من بود که برخاست و با لبخندی که شباهتش با خاطره هایم یکی بود گفت : _سلام خانم فرداد.... چقدر شما به نظرم آشنا می آیید. سینی از دستم افتاد. داشتم همانجا غش می کردم. دویدم سمت آشپزخانه و مثل دیوانه ها دنبال قرص هایم گشتم. حالم داشت بد می شد و مدام صدا و لبخند صبوری جلوی چشمم می آمد. رادمهر سراسیمه وارد آشپزخانه شد. _چی شد؟! در حالیکه تمام ظرف قرص ها را روی میز ناهارخوری خالی کرده بودم با لکنت گفتم: _قُ.... قُر... صام.... _چت شده تو؟!... چرا این جوری شدی؟! و هنوز جواب نداده، دو دستم با لرز میان آن همه قرص دنبال قرص های مخصوص صرعم گشت که جلو آمد و هر دو بازویم را محکم گرفت. _باران! نگاهم در چشمانش ثابت شد. _تو می شناسیش؟!.... درسته؟ لبانم هم لرز کرد. به شدت به هم می خورد اما صدایی از آن برنمی خاست. _اون کیه؟! و تا خواستم اسم نحس صبوری را بر لب بیاورم، صدایش به گوشم خورد. _آره... اون منو می شناسه. وحشت زده از خودش که با فاصله ی کمی، پشت سر رادمهر ایستاده بود، به عقب رفتم و خوردم به دیواره ی یخچال. لبخند کریحش روی لبش ظاهر شد که جلو آمد و وارد آشپزخانه شد. _بگو بهش.... نگفتی؟ نفسم داشت قطع می شد. تنم می لرزید و خاطره ها و تصویر واقعی صبوری، بعد از سال ها باز دوباره مقابل چشمانم زنده شد. _من همونی هستم که خرج عمل مادرشو دادم.... با من، بهش خیلی خوش گذشت... بهش نگفتی؟ اخم روی صورت رادمهر نشست که صبوری برگه ای روی میز ناهارخوری گذاشت و رو به رادمهر گفت : _من از طرف رُخام مامورم امضات رو پای این برگه بزنم. صدای نفس های تند و عصبی رادمهر برخاست. _بی خود ماموری.... من با تو شراکتی ندارم.... گمشو از خونه ی من بیرون و به رُخام بگو اگه بخواد مجبورم کنه به شراکت ،همه چیز رو می گم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سرد و یخ زده، کنج دیواره ی یخچال و دیوار، زانوهایم را بغل کردم و با ترس نگاهش. رادمهر سرسختانه مقاومت کرد. _گمشو بیرون از خونه ی من.... به اون رُخام عوضی هم بگو اگه بخواد باز پای منو به فروش مواد مخدرش باز کنه، همه چی رو می گم.... لبخند و خونسردی صبوری نشان می داد که چندان تهدید رادمهر کارساز نبوده است. رادمهر با یک حرکت تند و عصبی، هیکل تپل و درشت و کوتاه قامت صبوری را به عقب هل داد و فریاد کشید. _گفتم برو گمشو از خونه ی من.... اگه از اول می دونستم تو هم از طرف رُخام اومدی اصلا پاتو به خونه ام باز نمی کردم. صبوری چند قدمی به عقب رفت و ایستاد. رادمهر سمت من آمد و روی پنجه های پایش نشست. _چیزی نیست.... من هستم.... نگران نباش. اما نگاه و لبخند هرز روی لب صبوری ،چیز دیگری می گفت. هنوز نگاهم به صبوری بود که دست زیر کتش برد و یک کُلت کمری بیرون کشید. چشمانم از حدقه بیرون زد و جیغ کشیدم که رادمهر سر به عقب برگرداند. _حالا مثل یه بچه ی خوب و حرف گوش کن، اون برگه ها رو امضا کن.... وگرنه اتفاق بدی می افته. رادمهر ایستاد و تنها نگاهش کرد. _تو همچین کار احمقانه ای نمی کنی. خندید. خنده اش درست مثل گذشته ها داشت تنم را می لرزاند. _چرا.... من فکر همه چیز رو کردم.... یا امضا می کنی یا کشته می شی.... رد انگشتای دستم از روی اسلحه پاک می شه.... اسلحه رو می دم دست اون زن خل و چل تا اثر انگشتش روش بمونه.... به نظرت کی قاتل می شه؟!... کسی که اختلال روانی داره و سابقه ی درمانی اختلالات روانی اش به اتهام به قتل همسرش، اضافه می شه.... همه هم باور می کنند.... غیر اینه. با شنیدن این جملات صبوری تمام توانم از دست رفت. افتادم کف آشپزخانه و تشنج کردم. صدای خنده های بلند صبوری را می شنیدم و حتی جمله ای رو که گفت: _بفرما.... دیدی.... این دختره خودش یه روانیه تمام عیاره! رادمهر با عصبانیت فریاد کشید. _عوضی آشغال.... کثافت..... و چه اتفاقی افتاد! من قدرتی برای دیدن نداشتم. خاطره ها، حرفها، شنیده ها همه داشت پشت سر هم به ذهنم می آمد و دست و پایم محکم روی سنگ های آشپزخانه فرود.... من تشنج کردم و رادمهر با صبوری گلاویز شد! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 خیلی دوست داشتم... صلی الله علیک یا ابا عبدالله🥀 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ عوضی تر از عموی نامردم، در طول عمرم ندیده بودم. می دانستم چرا می خواهد با من شریک شود. او صبوری را به شرکتم فرستاد چون می دانست اوضاع شرکت نابسامان است. و از طرفی هم، در همان چند سالی که شراره پنهانی با نام محصولات آرایشی ما، کوکائین می فروخت، از سود خوب این نوع فروش و جابه جایی امن و راحت این شگرد مخفیانه آگاه بود. ناچار شد دوباره از همان روش برای فروش مواد مخدرش استفاده کند و برای این کار باید با من قرارداد شراکت می بست تا اگر به هر دلیلی بخواهم یا متوجه ی این کارش بشوم او بتواند مرا شریک جرمش قرار دهد و وادار به ادامه ی همکاری کند. تنها راه حل این بود که می رفتم و مستقیم خود رُخام را تهدید می کردم. اما وقتی صبوری، با کُلت کمری اش مرا تهدید کرد، خونم به جوش آمد. می دانستم تا وقتی پای آن برگه را امضا نکنم نمی تواند به من آسیبی برساند، در نتیجه، سمتش حمله کردم و درست وقتی که، باران کنج آشپزخانه تشنج کرده بود، من با صبوری گلاویز شدم. هیکل تپلش را زمین زدم و دستانم را دور گردنش حلقه کردم و چنان روی دستی که اسلحه داشت کوبیدم که اسلحه اش افتاد و روی سنگ ها ی آشپزخانه سُر خورد سمت باران. _چی فکر کردی عوضی؟!.... فکر کردی می تونی به همین راحتی منو راضی کنی.... کور خوندی... انتقام بلاهایی که سر این دختر بيچاره هم آوردی ازت می گیرم. و با آنکه از فشار دستان من، نفسش حبس شده بود و صورتش قرمز، اما پوزخندی زد و گفت : _تو.... نمی دونی.... من... روزهای خوبی... باهاش داشتم. و خنده ی کریحش، چنان دیوانه ام کرد که داشتم واقعا خفه اش می کردم که ناگهان صدای ضعیف باران به گوشم خورد. _رادمهر.... تو رو خدا..... ولش کن.... خواهش می کنم. سرم سمتش چرخید. همانطور که روی شکم صبوری نشسته بودم و دستانم دور گردنش را محصور کرده بود، التماس نگاه باران، رامم کرد. اشکی از چشمش افتاد و با بی حالی باز تکرار کرد. _خواهش می کنم..... و فشار دستانم کم شد اما به ثانیه نکشید که مرا هل داد و فریاد کشید. _خودت خواستی.... با کشتن تو شرکتت رو با همین برگه ها صاحب می شم.... اول جلوی چشمت این دختره رو زجر کش می کنم.... امضا می کنی یا دست به کار بشم؟ و انگار دستان او قوی تر از من بود. داشت خفه ام می کرد که نگاهم سمت باران رفت. _امضا هم نکنی امضات رو دارم... راحت جعلش می کنم.... این دختره ی دیوونه رو هم طوری زجرش می دم که به قتل تو اعتراف کنه.... حالا ببین.... و خندید. از همان نوع خنده هایی که به باران حق دادم از دست این آدم، دچار اختلالات روانی شود. نگاهم همچنان به باران بود که با دستم به اسلحه اشاره کردم و با صدای خفه ای زیر فشار دست صبوری گفتم: _باران.... بزنش..... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ فشار دستان صبوری داشت دور گردنم بیشتر می شد که صدای بلند شلیکی در فضای خانه پیچید. نگاهم به صبوری بود که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد! و ناگهان فشار دستانش کم شد و از روی من به زمین پرت. نگاهم به سرش افتاد. گلوله ای که باران شلیک کرد درست در گیجگاه صبوری نشست و رد خونش روی دیوار آشپزخانه پاشیده شد. و باران.... اول بلند بلند خندید و گفت : _مُرد.... بالاخره مُرد.... و ناگهان دو دستش را روی گوش هایش گذاشت و جیغ کشید. _من کشتمش!.... من صبوری رو کشتم! فوری سمتش دویدم. بازوهایش را محکم گرفتم و گفتم : _باران.... باران.... جیغ نزن... آروم باش.... اون یه عوضی به تمام معنا بود.... تو هیچی به کسی نگو... من درستش می کنم. نگاه وحشت زده اش توی چشمانم چرخید. _من.... من... قاتلم.... نه.... من قاتلم.... _گوش بده ببین چی می گم.... تو فقط حرفی نزن باشه؟ و سرش را به علامت نه تکان داد و باز گفت : _نه.... من قاتلم.... من زدم.... من زدم مغزشو.... مغزشو.... متلاشی.... و ادامه ی حرفش را نزده، بین دستانم تشنج کرد باز. درمانده شدم. باران روی دستم افتاده بود و نعش صبوری کف آشپزخانه.... حتی قرص های باران هم افاقه نکرد. نمی توانستم کاری کنم و تنها راه نجات برای باران که داشت از شدت ترس و هیجان جان می داد، زنگ زدن به اورژانس بود! و این یعنی پایان.... با همه ی تلاش هایم برای کنترل تشنج باران ناموفق بودم. او کف آشپزخانه دوبار تشنج کرد و بیهوش شد و من درمانده بین حال خراب او و تمام تصميم های مهمی که فقط در همان لحظه باید می گرفتم، مردد شدم. با آمدن اورژانس، پای ماموران نیروی انتظامی هم به خانه باز شد. خود مامور اورژانس زنگ زد و من در حالیکه کف آشپزخانه نشسته بودم، تنها نگرانی ام برای باران بود. ضربان قلبش پایین بود و فشارش افت کرده! _حالش چطوره؟ _فکر کنم باید بره بیمارستان بستری بشه.... احتمالا می ره آی سی یو... وضعیت خوبی نداره. و این برای من به منزله ی پایان زندگی ام بود شاید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ باران با اورژانس به بیمارستان منتقل شد و من با دستبند به بازداشتگاه. اولین کسی که از این اتفاق خبردار شد، پدر بود. برای یک ملاقات چند دقیقه ای به دیدنم آمد و من با همان دستبندی که به دستانم بود، مقابل او پشت میزی که در یک اتاق خالی گذاشته بودند، نشستم. سرش را بلند کرد و نگاهم. _چکار کردی رادمهر؟! نگاهم به میز بود که پدر باز پرسید: _اصلا خودت فهمیدی چکار کردی؟ سکوت مُهر لبانم بود که پدر عصبی شد. _از وقتی پای این دختره ی دیوونه به زندگیت باز شده این همه بدبختی سرت اومده. این بار سکوتم شکست. _ربطی به باران نداره.... اینا اثرات آشنایی با همون شراره است. _چرت نگو... از وقتی بخاطر این دختره، سراغ عموت رفتی، این همه بلا سرت اومده. _خوبه شما پس اینو می دونی. _نمی خوای بهم بگی چی شد امروز؟ _از طرف عمو اومده بود به زور ازم امضا بگیره تا توی فروش کوکائین ها شریکشون بشم..... محصولات آرایشی ما پوششی بشه برای فروش کوکائین هاش.... منم قبول نکردم که منو با اسلحه تهدید کرد..... منم مجبور شدم که از خودم دفاع کنم. پدر نفسش را محکم فوت کرد. _باران چی؟.... باران توی این ماجرا چکاره است؟ _هیچی.... _واسه هیچی بردنش بیمارستان؟! _شوکه شد خب.... مغز اون صبوری لعنتی کف آشپزخونه ی من پاشیده شد....هر کی جای باران بود شوکه می شد... منم هنوز حالم جا نیومده.... لطفا یه سر به باران بزنید... یه خبر ازش بگیرید.... به خاله زهرا، خانمی که توی خونه ی من کار می کنه.... بهش بگید به باران سر بزنه و ازش خبر بگیره.... راستی باران گفته بود برادر داره.... ببینید می تونید برادرش رو پیدا کنید.... باران حال خوبی نداره.... یکی باید کنارش باشه.... پدر فقط نگاهم کرد و پرسید : _برادر؟!.... امکان نداره..... رُخام دوتا بچه داره؟ _می گفت با برادرش دو قلو هستن. _دو قلو؟! و همان موقع یاد خاله زهرا افتادم. _راستی همون خاله زهرا که همسایه ی قدیمی باران بوده... از اون بپرسید.... بهش بگید برادر باران رو خبر کنه بگید مراقب باران باشه. _بسه رادمهر.... تو مغز خر خوردی انگار!.... تو وضعیت خودت خرابتر از بارانه.... می فهمی اینو؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ حالم بد بود. به قدری که احساس می کردم مُرده ام! نمی دانم چند روز یا چند ساعت در ای سی یو بودم و بعد از آن که به هوش آمدم باز خاطرات تلخ آن حادثه ی لعنتی، جلوی چشمم ظاهر شد. اولین کسانی که به عیادتم آمدند، بهنام بود و رامش. با آنکه حال خوشی نداشتم و زیر هزار نوع سیم و دستگاه نفس می کشیدم اما دست بهنام را محکم گرفتم و زیر گوشش زمزمه کردم. _رادمهر..... رادمهر کجاست؟ بهنام سر بلند کرد و تنها نگاهم و رامش آرام اشک ریخت. با دلهره باز پرسیدم: _رادمهر! _تو فعلا به فکر خودت باش باران.... حال رادمهر خوبه. و با این حرف بهنام، رامش زد زیر گریه و از اتاق خارج شد. همین عکس العمل رامش مرا بیشتر ترساند. دعا می کردم به قدر و اندازه ی قدرتی که باید خدا به پاهایم می داد تا لااقل تا کلانتری بروم و خودم را معرفی کنم، حالم خوب شود. و چند روز بعد، وقتی به گفته ی پرستار بخش، وارد بخش شدم و فشار و ضربان قلبم و حتی تشنج هایم تحت کنترل در آمد به بهنام زنگ زدم. _سلام.... من اومدم تو بخش. _سلام... خدا رو شکر.... تو ما رو نصفه عمر کردی باران.... الان چطوری؟ _خیلی بهترم... چند تا قرص جدید به داروهام اضافه شده و احتمالا امروز یا فردا مرخص می شم. _الهی شکر.... _بهنام... می تونی بیای دنبالم؟.... یه دست لباس هم برام بیار.... اصلا نمی دونم لباسام چی شدن. به شوخی گفت: _همون لباسای صورتی بیمارستان خوبه... بهت میاد. _نه.... یه دست لباس برام بیار. _چشم.... اگه امروز مرخص شدی بهم بگو بیام دنبال کارای ترخیصت. _باشه.... بهت زنگ می زنم.... ببخشید اذیتت کردم... از طرف من از رامش هم معذرت خواهی کن. _این چه حرفیه.... ان شاء الله به سلامتی مرخص بشی.. _ممنونم... از رادمهر خبر نداری؟ _حالا میام بهت می گم پشت تلفن نمی شه. _نگرانشم آخه. _نگرانش نباش... حالش از تو خیلی بهتره. _چرا پس عیادتم نیومد؟! _یه کم گرفتار بود.... حالا بعدا بهت می گم... استراحت کن فعلا. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
. خطی نمی‌نویسی و یادی نمی‌کنی! شمعی فرست عاشق شب زنده‌دار را...❣ 🌸🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اگه محب الحسین (ع) شدی !، من احبا من حسینا!؛ بدون شک محب خدا میشی !؛ انی احب الحسین (ع) ،احب منی قال تعالی :ان محب الحسین (ع) الجنة خدایا ما را محب الحسین (ع) قرار ده تا محب تو گردیم 🤲 خدایا مارا محب الحسین(ع) قرار ده تا همنشین او در جنت باشیم به وقت استجابت دعا🕊 دعا 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و دقیقا همان روز، با دستور دکتر به استراحت و کلی دارو مرخص شدم. بهنام دنبالم آمد و تمام کارهای ترخیصم را کرد. مرا همراه خودش به خانه اش برد و هر قدر از رادمهر پرسیدم گفت : _اونم میاد.... در خانه ی بهنام با دیدن رامش و حال نامساعدی که داشت کمی شک کردم. روی مبل نشسته بودم که بهنام بعد از چند دقیقه، رفت تا دوش بگیرد و من با رامش تنها شدم. _رامش جان.... بهنام به من نمی گه.... رادمهر کجاست؟ ناگهان با بغض نگاهم کرد و گفت : _یعنی نمی دونی؟ _نه به خدا.... _پس واسه چی حالت بد شد، بردنت بیمارستان؟ وا رفتم. _خب چه ربطی داره؟! و ناگهان با صدایی که می خواست فریاد باشد اما جلوی آن را گرفت، خفه و آهسته گفت : _به جرم قتل بازداشته.... چکار کردید شما توی اون خونه؟.... داداشم متهم به قتله.... می فهمی یعنی چی؟ دستانم لرزید، سرم انگار گیج رفت. فکر می کردم حتی رادمهر هم به پلیس گفته کار من بوده اما اشتباه می کردم. اول یکی از قرص هایم را خوردم و بعد دوباره روسری و چادرم را سر کردم و گفتم : _تو می دونی کدوم بازداشتگاه؟ _نه.... اجازه ی ملاقات فقط به اقوام درجه یک دادن... بابا رفت چند باری ملاقاتش. _ببخشید باعث دردسرت شدم. تا دم در دنبالم آمد. _کجا داری می ری الان؟ _جایی که باید برم... من باید بگم.... یه حرفایی که.... باید گفته بشه. مچ دستم را گرفت. _باران... الان اگه بهنام بیاد بفهمه تو رفتی عصبی می شه. نگاهم در خواهش چشمان رامش نشست. برگشتم داخل و گفتم: _باشه.... منتظر می شم بیاد خودش منو ببره. و آمد. _رامش عزیزم... چایی نذاشتی؟ و تا کلاه حوله ی تنی اش را از روی سرش عقب کشید مرا دید. _کجا به سلامتی؟ _حاضر شو با من بیا. _کجا؟! _تو نمی دونی؟.... هی ازت می پرسم رادمهر کجاست چرا بهم نمی گی؟! نگاه عصبی بهنام همراه نفسی که فوت کرد، سمت رامش رفت. _تو گفتی؟ عصبی به جای رامش جواب دادم: _بسه بهنام.... منو حرص نده.... حاضر شو بریم. _تو اصلا شرایط رفتن به اونجا رو نداری.... می فهمی داشتی می مردی؟... می فهمی تو آی سی یو بودی؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ برخاستم و گفتم : _نه انگار تو نمی خوای کمکی کنی... باشه خودم می رم. بهنام بلند و عصبی گفت : _کجا؟!.... بشین سر جات.... باران تو حالت خوب نیست.... یه تشنج دیگه ممکنه کلا بفرستت اون دنیا.... چرا نمی فهمی؟ _حالم خوبه.... قرصام هم همراهمه.... میای یا نه؟ نگاه بهنام سمت رامش رفت. _ببین چه آتیشی به پا کردی؟ و ناگهان فریاد زدم: _بس کن.... تو خودت منو داری حرص می دی به رامش چکار داری؟... رادمهر شوهرمه.... باید بدونم کجاست یا نه؟! و تا جلوی در بیشتر نرفته بودم که گفت: _واستا... می برمت. بهنام را مجبور کردم که همراهم بیاید. با هم اول به کلانتری رفتیم. فکر می کرد می خواهم درخواست ملاقات بدهم اما همین که وارد اتاق جناب سروان شدم گفتم : _می خوام به یه قتل اعتراف کنم. و حالم با گفتن همان جمله ی اول بد شد.... بهنام بازویم را گرفت و مرا روی اولین صندلی نزدیک میز جناب سروان نشاند. _چکار داری می کنی باران؟!... بخاطر رادمهر می خوای دروغ بگی؟! سر بلند کردم و نگاهش. _دروغ نیست.... من شلیک کردم بهنام. ماتش برد و جناب سروان گفت: _باید یه برگه از اعترافات تون پر کنید. بهنام آهسته زیر گوشم زمزمه کرد. _نکن این کار رو باران.... تو حالت خوب نیست تازه از بیمارستان‌ مرخص شدی.... _خوبم بهنام.... اگه به جای من، رادمهر تو بازداشتگاه بمونه حالم بد می شه..... من کشتمش... اون عوضی رو من کشتم. بهنام هم وا رفت. همان پای صندلی من روی پنجه های پایش نشست و من تمام حرفهایم را دقیق و مو به مو روی کاغذ نوشتم و بخاطر آنکه دوباره از مرور خاطرات حالم بد نشود، یک قرص تشنجم را هم خوردم. و نتیجه ی اعتراف من، شد بازداشت و انتقال به زندان تا روز دادگاه. اما حالم بهتر از وقتی بود که رادمهر در بازداشتگاه بود و من آزاد بودم. چند روزی بیشتر از بازداشتم نگذشته بود که با اعلام بلندگو برای ملاقاتی های روزانه به سالن مخصوص ملاقات رفتم. سالن بزرگی که هر نفر پشت میزی نشسته بود و با ملاقات کننده اش صحبت می کرد. رادمهر هم پشت یکی از میزها نشسته بود. با همان تیپ کت و شلواری شرکتش.... با همان عطر خوش همیشگی مردانه اش. رو به رویش پشت میز نشستم و گفتم : _سلام... نگاه عصبی اش به من بود اما جوابم را نداد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خوبی رادمهر؟.... ببخشید به جای من چند روزی اذیت شدی. چشمانش را با عصبانیت لحظه ای بست و باز کرد و به جای جواب سلام گفت : _تو خل شدی انگار..... من همه چی رو گردن گرفتم... واسه من اومدی اعتراف کردی؟! لبخند تلخی زدم و گفتم : _من نمی تونستم ببینم تو به جای من بری زندان. _لعنتی... من خودم بهت گفتم شلیک کن... من خودم پای اون عوضی رو به خونه ام باز کردم... اصلا اگه من اعتراف کردم واسه خاطر این بود که پدرم مجبور می شد کمکم کنه... اون هم قدرتش رو داشت هم پولشو.... هم اون رُخام عوضی رو می تونست راضی کنه که کار به جای حساس کشیده نشه... تو چی؟!... تو چی داری؟!... با اون مریضی کوفتی دو هفته هم دووم نمی آری که.... لبخند زدم و با خونسردی گفتم : _من خدا رو دارم.... من تو رو دارم.... سرش را از من برگرداند که با هر دو دستم، دستانش را گرفتم و گفتم : _دوستت دارم رادمهر.... اینکه بخاطر من و حالم، حتی به دروغ خواستی اعتراف کنی که کار تو بوده.... برام خیلی ارزش داشت... حتی فکرش رو هم نمی کردم که بخوای همچین لطفی در حقم کنی. نگاهش سمتم برگشت. درست در لحظه ای که اشک چشمانم جاری شده بود. _گریه نکن برات خوب نیست.... الان حالت چطوره؟ خندیدم تا میان اشک هایم، تناقضی رنگ بگیرد. _خوبم... اونقدر که عذاب وجدان ندارم... اون صبوری لعنتی باید می مُرد ولی من نمی خواستم... به خدا نمی خواستم بکشمش.... فقط خواستم به تو کمک کنم. این بار او بود که دستانم را فشرد و گفت : _آروم باش باران.... نمی ذارم بخاطر اون مردک کثافت توی زندان بمونی.... _رادمهر.... و شاید برای اولین بار گفت: _جان.... چانه ام باز لرزید و بغض گلویم را گرفت و او اصلا متوجه نشد چرا باز بغض کردم. _دِ دیگه بغض نکن لعنتی.... منو بهم نریز دیگه.... خندیدم تا حال او را هم عوض کنم. _اولین باری بود بهم گفتی جان..... توقع شنیدن همچین حرفی را از من نداشت انگار. سرش را کج کرد و لبخندی زد که گفتم : ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خیلی دوستت دارم.... ببخشید اگه این مدت اذیت شدی.... حلالم کن. و همان حلالم کن آخر جمله ام او را باز عصبی کرد. _دهنتو ببند.... می خوای دیوونه ام کنی؟... نمی بینی حالمو.... نه خواب دارم نه خوراک.... شرکت رو دادم دست معاونم و افتادم دنبال کارای توی عوضی که شدی تموم زندگیم.... بابام از یه طرف داره بهم فشار میاره که طلاقت بدم و اوضاع شرکت از یه طرف دیگه و جریان تو و اون مریضی لعنتی ات هم که نگو..... سرم را پایین انداختم تا نگاه بارانی ام را نبیند. آهسته و بی صدا گریستم اما خودش طاقت نیاورد. دست دراز کرد و چانه ام را بالا داد. _ببینمت.... طوفانی نکن اون دریای قشنگ رو... چشماتو می خوام.... اگه بفهمم توی این زندون لعنتی مدام دریای منو، طوفانی می کنی، میام گیساتو می برم. خندیدم که با لحن آرام‌تری گفت : _خیلی عوضی هستی که این جوری با دلم بازی کردی باران!.... لعنتی بدون تو خواب و خوراک ندارم.... مدام شیطنت هات جلوی چشممه... یادته شب عقدمون برام چطور با آهنگ هوایی شدی، اَدابازی در آوردی؟! سری تکان دادم و لبخند کمرنگی زدم که گفت: _به قدر تموم دنیا می خوامت باران.... یه کم دووم بیار... نمی ذارم تو این خراب شده بمونی.... باشه؟ لبخندم میان اشک چشمانم، روی لبم نشست و باز تکرار شد همان جمله ی تکراری ولی امید بخش بر روی لبانم. _دوستت دارم رادمهر. و برای اولین بار او هم اعتراف کرد. _من ولی.... دیوونتم باران. چند ثانیه فقط نگاهمان در هم قفل شد. نه او حرفی زد و نه من.... دستم میان دستانش فشرده می شد و نگاهش با زیباترین جملات در چشمانم نور و امید را زنده می کرد. آن ملاقات چند دقیقه ای خیلی برای روحیه و حال خرابم مفید بود. اما حال و هوای زندان خیلی سخت و سنگین بود. مخصوصا وقتی جلسات بازپرسی شروع شد و من باید ثابت می کردم از قصد صبوری را نکشته ام. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاه بازپرس به من بود و کاغذی مقابلش. _خب خانم سرابی یکبار برام تعریف کن از اول چطوری این اتفاق افتاد. _من همه چیز رو توی برگه ی اعترافاتم نوشتم. _باشه بیان شفاهی شما هم لازمه.... بفرمایید. با دستان پُر لرزم مقداری از پارچ آب روی میز، آب درون لیوان ریختم و گفتم: _چند سال قبل.... من بخاطر عمل جراحی قلب مادرم.... نیاز به پول داشتم..... نتونستم پول جور کنم و.... یه نفر این آقا رو بهم معرفی کرد..... ایشون به من پول دادن تا به طور موقت باهاشون ازدواج کنم.... من توی همون مدت کم فهمیدم که ایشون مریض روانی هستن.... منو شکنجه می کردند.... نفسم گرفت و بغض گلویم را فشرد. بازپرس نگاهم کرد و پرسید: _اون روز چی شد؟ _اون روز.... با دیدن دوباره اش تشنج کردم.... همسرم به کمکم اومد.... ایشون هم پشت سر همسرم وارد آشپزخانه شد و تهدید کرد که همسرم باید قرارداد شراکتش رو با اون امضا کنه.... همسرم قبول نکرد و با هم درگیر شدن.... _اسلحه مال کی بود؟ _مال اون بود... اون ما رو تهدید کرد.... همسرم که باهاش درگیر شد، اسلحه افتاد زمین... داشت همسرم رو خفه می کرد .... خودش گفت که می تونه همسرم رو بکشه و بندازه گردن من... می گفت چون من سابقه ی بیماری تشنج دارم همه فکر می کنند با شوهرم اختلاف پیدا کردم و اونو کشتم..... داشت واقعا همسرم رو خفه می کرد که ناچار شدم.... شلیک کنم.... ولی به خدا نمی خواستم بمیره.... تازه تشنج کرده بودم.... دستم می لرزید.... اصلا نفهمیدم چطور به سرش شلیک کردم. و همین لحظه.... حالم بد شد. فوری قرص تشنجم را به زبان گذاشتم و با مقداری آب نوشیدم و آهسته گریستم. _به خدا تصویرش هنوز جلوی چشممه.... من قاتل نیستم.... من نمی خواستم بکشمش. دستانم می لرزید و حالم بد بود و می گریستم که بازپرس گفت : _خانم جلالی.... ایشون حالشون خوب نیست ببریدش. و تا خود بند گریه کردم. ولی فایده ای نداشت جز خرابتر شدن حال خودم. درون بند من تنها کسی بودم که آنقدر حالم بد بود که با کسی حرفی نمی زدم و فقط روی تخت دراز می کشیدم! می دانستم حتی اگر از زندان هم آزاد شوم اما دوباره به دوران افسردگی و بیماری روحی ام بر خواهم گشت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بعد از اعترافات باران و دستور بازداشت او، رادمهر آزاد شد و من.... مثل آدم های روانی، عصبی و بی طاقت شدم. می دانستم باران در زندان طاقت نخواهد آورد. و از طرفی اجازه ی ملاقات با باران تنها در صورتی داده می شد که من ثابت می کردم برادرش هستم و قطعا بعد از این اثبات، باید به رادمهر و عمو هم توضیح می دادم. منی که بعد از اقدام به خودکشی رامش، از او برای سکوت و علت اینکه این راز را از او مخفی کرده ام، مهلت خواستم تا روزی که بتوانم همه چیز را به او بگویم، با این اتفاق راضی شدم تا همه چیز را فاش کنم. و اولین نفر، سراغ رادمهر رفتم. وارد شرکتش شدم و به منشی شرکت خودم را معرفی کردم و درخواست ملاقات دادم. او هم به رادمهر اعلام کرد و اجازه داد. همین که وارد اتاقش شدم، بی سلام و مقدمه چینی گفت : _ببین من الان اصلا حوصلتو ندارم.... حتما جریان اتفاق های پیش اومده رو می دونی... پس بهتره بری یه وقت دیگه بیای. و من هم مثل خودش بی مقدمه گفتم : _نمی تونم.... من برادر بارانم.... سرش بلند شد و نگاهش مکثی کرد روی صورتم. _چی گفتی؟! _من.... برادر بارانم.... فامیلی من سرابی بود... اما برای وارد شدن به شرکت جناب فرداد، نام خانوادگی ام رو عوض کردم. هنگ کرد انگار. اما با شناسنامه ام و برگه ی درخواست تغییر نام خانوادگی ام که با نام بهنام سرابی خورده بود جلوی رفتم و برگه و شناسنامه را روی میزش گذاشتم و شناسنامه ی باطل شده ی مادر، صفحه ی فرزندان را مقابلش گشودم. نگاهش روی چشمانم ماند و کمی بعد ابتدا نگاهی به برگه و شناسنامه ها کرد و بعد از میزش فاصله گرفت و با چند قدم بلند سمتم آمد و با اخمی که باورش نکردم، یقه ی پیراهنم را با دو دست گرفت و فریاد کشید: _عوضی آشغال.... کجا بودی این همه مدت پس... چرا گذاشتی خواهرت برای خرج عمل مادرت بره صیغه ی اون صبوری کثافتی بشه که هر روز شکنجه اش می کرد! انگار یک لحظه زمان، قلبم و حتی دنیا... ایست کرد. _چیییییییی؟!....امکان نداره! و رادمهر باز یقه ام را میان مشتش فشرد و سرم فریاد کشید: _چی امکان نداره؟!.... از من بپرس.... زن من دچار تشنج های عصبی می شه.... بردمش دکتر... سابقه ی پزشکیش رو دیدم.... اون عوضی به بدترین شکل باران رو شکنجه می کرد.... تو چطور برادری هستی که اینا رو نمی دونستی.... تو آدمی؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ دیگر طاقتم تمام شد. من هم فریاد زدم و دستانش را از دور یقه ی پیراهنم باز کردم و محکم پس زدم. _نه تو و اون پدرت آدم هستید..... بذار پس بگم چرا وارد زندگی تو و خواهرت شدیم.... من و باران پسر عمو و دختر عموی توییم.... وقتی پدرم فوت کرد، عمو با نامردی باقی مونده ی ارثمون رو بالا کشید و مادرم رو آواره کرد.... طلبکارا رو به جونمون انداخت تا نتونیم مثل آدم زندگی کنیم.... مادرم مجبور شد از دست پدر تو گم و گور بشه و ما توی بدبختی بزرگ شدیم.... تمام عمر مادرم به کار کردن گذشت... از سبزی خرد کردن گرفته تا ترشی انداختن برای مردم.... خودشو هلاک کرد وقتی مریض شد، من و باران به آب و آتیش زدیم تا پول عملش رو جور کنیم.... ما هردو برخلافِ مادرمون اومدیم تا سهم ارثمون رو از پدر تو پس بگیریم... از کسی که همه ی مال برادرش رو بالا کشید و برای اینکه ردی از خودش نذاره به نام بچه هاش کرد.... حالا تو بهم بگو.... پدر تو چقدر آدمه که همچین بلایی سر زن برادرش آورد؟! رادمهر کلافه چنگی به موهایش زد و در اتاق چند قدمی برداشت و زیر لب چند باری گفت : _ای لعنت بهت رُخام.... لعنت بهت.... و ناگهان سمت من چرخید و فریاد زد. _پدر عوضی تو نمرده.... پدر نامردت، جنازه ی یه معتاد بدبخت رو با پول خرید و به جای خودش خاک کرد تا بتونه توی فروش کوکائین بشه یه امپراطور.... کسی که الان توی ایران توی هر کثافت کاری دست داره.... قمارباز هست، باند فروش کوکائین داره، قاچاق می کنه.... تو و باران شانس آوردید که سر سفره ی همچین پدری بزرگ نشدید. پوزخند زدم. _چرت نگو.... واسه تبرئه ی پدرت می خوای جنازه ی پدرم رو از گور بیرون بکشی و اونو زنده کنی تا همه چیز رو بندازی گردنش؟! دندان هایش را محکم بهم فشرد و عصبی نگاهم کرد. _بهنام یکی می زنم تو گوشت تا مغزت بیاد سر جاش.... چرا باید همچین چرندیاتی بگم؟... اون حتی نام خانوادگی شو با پول خرید.... اون عوضی فامیلی شو کرده رُخام..... اصلا به عقل جن هم نمی رسید که پدرت بخواد برای فرار از طلبکاراش، زن باردارش رو فدا کنه.... خودش هم فکر می کرد فقط باران بچه ی اونه... اون هنوز نمی دونه که شما دوقلو هستید. دلم می خواست هر خبری را می شنیدم جز همین.... این همه بلا سرمان آمده بود؟!... آن هم بخاطر راحتی و عیش و نوش پدر؟! با حرص گفتم : _اگه راست می گی می خوام ببینمش. _دیوونه شدی؟!.... ببینتت زنده نمی ذارتت.... صبوری و تمام بلاهایی که سر باران اومد بخاطر این بود که باران تا مرز شناسایی پدرش پیش رفت..... بعد تو می خوای ببینیش؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
. جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد 🌸🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•