إِلَهِي كَأَنِّي بِنَفْسِي وَاقِفَةٌ بَيْنَ يَدَيْكَ
خدایا! گویی من با همه هستیام
در برابرت ایستادهام
#مناجات_شعبانیه
- با حسین (علیه السلام)
آمده ام ...
#پا_در_میانی_کن ...
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
و قسم به سربازانِ
خط مقدمِ تو ...
که کوفه نمی شود اینجا ،
بیا ...
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
شازده کوچولو پرسید:وفاداری یعنی چی؟روباه گفت:یعنی اگر تو سیارهت یک گل دیگه بود تو عاشقِ گل خودت باشی🌹💭
.
.
.
.
.
.
عاشق شوید
.
نه به خاطر لذت بوسه و هم آغوشی
.
به خاطر تمرکز ذهن روی یک نفر #عاشق شوید
.
وفاداری لذت دارد
.
همانقدر که زن را باید فهمید .
مرد را هم باید درک کرد .
همانقدر که زن بودن میخواهد .
مرد هم اطمینان میخواهد .
همانقدر که باید قربان صدقه ی روی بی آرایش زن رفت .
باید فدای خستگی های #مرد هم شد .
همانقدر که باید بی حوصلگی های #زن را طاقت آورد .
کلافگی های مرد را هم باید فهمید .
خلاصه مرد و زن ندارد .
به نقطه ی مــا شدن که رسیدی .
بهترین باش برایش .
بگذار حس کند هیچکس به اندازه تو درکش نمیکند. .
.
.
#عاشقانه_های_پاک
#عاشقانه_های_مذهبی
#همسرانه
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت 176
ــ اونم این که، به نظرم خدا به همه ی آدم ها شاید تنها چیزی که یکسان داده عقله، پس ازش به موقع و درست استفاده کن. میون بغضم خنده ام گرفت وکشدارگفتم:
ــ مااامان...
مادر خندید و گفت:
ــ یعنی می خوای بگی به تو کمتر داده؟
ــ آخه کی می تونه بگه عقل من کمه؟
هر دوخندیدیم، مادر خوب بلد بود فضا را عوض کند.
ــ ولی مامان... گاهی عقلم یه جاهایی واقعا قد نمیده، اونوقت باید چیکار کنم؟
ــ کجاها؟
ــ اهوم... مثلا تو برخورد با آرش.
مکثی کردو گفت:
ــ می دونستی یکی از سخت ترین کارهای دنیا واسه آدم های مغرور شوهر داریه؟
ــ نه! چه ربطی داره؟
ــ ربطش رو به مرور می فهمی، ولی همیشه یادت باشه، برای زن، اول خدا بعد شوهر...مثل غلام حلقه بگوش باش برای شوهرت.
شاکی گفتم:
–مااامان...عصر برده داری تموم شده ها...مگه زن بردس؟
ــ وقتی به خواست همسرت زندگی کنی، میشی ملکه، میشی تاج سرش، شوهرتم برات میشه بهترین مرد روی کره ی زمین.
ــ آخه مامان گاهی واقعااین مردا بی منطق میشن...
ــ بستگی داره منطق از نظر تو چی باشه، هر آدمی منطق خاص خودش رو داره...قرار شد همیشه همه چی رو با معیارهای اون بالایی بسنجیم دیگه، درسته؟(با انگشت سبابش به بالا اشاره کرد.)
ــ آره مامان، ولی خیلی سخته،
ــ وقتی خدا یادت بره، سخت میشه.
بعد به دور دست خیره شد.
–گاهی آدم فکر میکنه بعضی کارا اونقدر سخته که نمی تونه انجامش بده، ولی مطمئن باش اگه نمی تونستی خدا ازت نمی خواست.
فکر آرش اذیتم می کرد دلم می خواست بروم ببینم هنوز پایین است یا رفته، ولی نمی توانستم از حرف های مادر هم دل بکنم. با خودم گفتم حتما رفته.
مادر یک ساعتی برایم حرف زد. گاهی سوالی میپرسیدم و او با صبر و حوصله جواب میداد.
آنقدر موهایم را ناز کرد که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای اذان بیدار شدم، زیر سرم بالشت بود و ملافهایی رویم کشیده شده بود.
بلند شدم و وضو گرفتم.
"یعنی آرش رفته"
می ترسیدم پرده را کنار بزنم و ببینم آنجاست.
بعداز نماز همانطور که در دلم خدا خدا می کردم که آرش نباشد از پنجره بیرون را نگاه کردم. با دیدن ماشینش هینی کشیدم و عقب رفتم. هم زمان اسرا وارد اتاق شد وپرسید:
ــ چته جن دیدی؟ بعد زود امد پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت.
اول متوجه نشد، ولی وقتی دید من لبم را گاز می گیرم و دور اتاق می چرخم دوباره بیرون را با دقت بیشتری نگاه کرد.
ــ اون ماشین آرشه؟
وقتی جواب ندادم ادامه داد:
ــ الان که کله پزیام باز نیستند، اومده دنبالت کجا برید؟
ــ کلافه گفتم:
ــ از دیشب اینجاست.
هینی کشید و گفت:
ــ از خونه بیرونش کردند؟ یا داره نگهبانی تو رومیده؟
از حرفش خنده ام گرفت و بلند شدم رفتم پیش مادر و ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم گفت:
ــ برو بیارش بالا بخوابه، الان دیگه کمر واسش نمونده.
ــ مامان جان پس میشه با اسرا توی اتاق بمونید. فکر کنه خوابید؟ چون شاید روش نشه الان بیاد بالا.
مادر سرش را به علامت مثبت تکان داد.
چادرم را سرم کردم و به طرف پایین پرواز کردم.
بااسترس چند تقه به شیشه ی ماشین زدم. همه ی شیشه ها را کمی پایین داده بود و خوابیده بود. عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمی کرد. بیدار نشد. خواستم در را باز کنم که دیدم قفل کرده.
دوباره و چند باره به شیشه زدم تا چشم هایش را باز کرد. با دیدنم فوری صاف نشست و قفل ماشین را زد.
نشستم توی ماشین وشرمنده سرم را پایین انداختم.
ــ بریم بالا بخواب.
ــ سلام، صبح بخیر.
"الهی من قربون اون صدای گرفتت بشم"
هول شدم و فوری گفتم:
ــ ببخشید، سلام، آرش چرا نرفتی خونه؟
ــ الان ازم دلخور نیستی؟
نگاهش کردم، چشم هایش خواب آلود بودو موهایش ژولیده شده بود. با دیدنش لبخند پهنی زدم.
ــ چقدر خوشگل شدی.
خندید و نگاهی به آینه انداخت و دستی به موهاش کشیدو گفت:
ــ خبر از خودت نداری، هروقت از خواب بیدار میشی اونقدر بامزه میشی دلم می خواد گازت بگیرم.
از حرفش سرخ شدم و آرام گفتم:
– بیا بریم بالا.
ــ منم گفتم دیگه دلخور نیستی؟
نگاهش کردم. او هم دستش را ستون کرد روی فرمان و انگشتهایش را مشت کرد زیر چانه اش و به چشمهایم زل زد. نمی دانم چشم هایش چه داشت که هر دفعه نگاهشان می کردم چشم برداشتن ازشان سخت بود.
باهمان زخم صدایش گفت:
ــ چشم هات که میگن دلخور نیستی. درست میگن؟
ــ شک نکن.
ــ خب این رو دیشب می گفتی و آلاخون والاخونم نمی کردی.
همانطور که چشم از هم نمی گرفتیم گفتم:
–من که گفتم برو خونه.
ــ خودم رو مجازات کردم که دیگه، کارت راحت باشه.
بالاخره چشم ازش گرفتم.
ــ من که دلم نمیومد همچین مجازات سختی رو برات در نظر بگیرم.
ــ می دونم، تو خیلی مهربونی عزیز دلم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً
پروردگار خود را به زارى و نهانى بخوانيد
اعراف/۵۵
چقدر من
نداشته هایم را
علنی فریاد زده ام ...
- می بخشی ام؟!
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
.✨
دلتنگم!
دلتنگِ نشستن یه گوشہ از بھشتم
مرا خلوتی باشد
خستہ ام
آغوش تو درمان من است.
.✨
#امام_زمان
#بین_الحرمین
#کربلا
#عـاشـقانـه 💞
بـه ﯾﻘﯿﻦ،ﻓﻠﺴﻔﻪﺧﻠﻘﺖ ﺩﻧﯿﺎعــشـ❤️ـق ﺍﺳﺖ🌾
ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻘﺶ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﮔﻨﺒﺪ🕌مــیــنــاﻋﺸﻖ🌾🌹 ﺍﺳﺖ
ﺍﻫﺮﻣﻦ🧜♂
،ﺳﯿﺐ،🍎
ﻫﻮﺱ🍏
،ﻭﺳﻮﺳﻪ،😋
غفلــت ﺑﺲ ﮐﻦ !😉
ﻋﻠﺖﻣﻌﺠﺰﻩے 💫ﺁﺩﻡ وحــوا 💫عــشــ❤️ق اسـت
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
شازده کوچولو پرسید:وفاداری یعنی چی؟روباه گفت:یعنی اگر تو سیارهت یک گل دیگه بود تو عاشقِ گل خودت باشی🌹💭
.
.
.
.
.
.
عاشق شوید
.
نه به خاطر لذت بوسه و هم آغوشی
.
به خاطر تمرکز ذهن روی یک نفر #عاشق شوید
.
وفاداری لذت دارد
.
همانقدر که زن را باید فهمید .
مرد را هم باید درک کرد .
همانقدر که زن بودن میخواهد .
مرد هم اطمینان میخواهد .
همانقدر که باید قربان صدقه ی روی بی آرایش زن رفت .
باید فدای خستگی های #مرد هم شد .
همانقدر که باید بی حوصلگی های #زن را طاقت آورد .
کلافگی های مرد را هم باید فهمید .
خلاصه مرد و زن ندارد .
به نقطه ی مــا شدن که رسیدی .
بهترین باش برایش .
بگذار حس کند هیچکس به اندازه تو درکش نمیکند. .
.
#عاشقانه_های_مذهبی
#همسرانه
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت177
هر چه به آرش اصرار کردم که بیاید بالا و حداقل یک ساعتی استراحت کند، قبول نکرد. از مادر و اسرا خجالت میکشید.
–خجالت نداره آرش اونا تو اتاقن، اصلا تو رو نمیبینن.
–نمیخوام مزاحمشون بشم. هم اونا اذیت میشن هم من راحت نیستم. تو خواهر مجرد داری، میدونم که معذب میشه.
لپش را محکم کشیدم و گفتم:
– قربون ملاحظاتت برم الهی، اصلا بهت نمیاد اینقدر اهل رعایت کردن باشی.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
– تو الان با من بودی؟
وقتی خندهی مرا دید ادای غش کردن درآوردو بی حال خودش را روی صندلی رها کرد و گفت:
– منو این همه خوشبختی محاله.
صدای خنده ام بالاتر رفت و آرش صاف نشست و عاشقانه نگاهم کرد.
–تو امروز می خوای من رو بکشی؟ با اون خنده هات...
بعد دستم را گرفت و روی لبهایش چسباند. چشم هایش را بست و طولانی به همان حال ماند.
گفتم:
ــ آرش یه وقت یکی میادا...
چشم هایش را با خنده باز کرد.
– آخه الان کله ی سحر کی از خونه میاد بیرون؟ هنوز هوا روشن نشده، کی می خواد بیاد مارو ببینه؟
ــ ما خودمونم الان کله ی سحره، که بیرونیما.
ــ ما که دیونهایم، اگه کس دیگه ام بیرون باشه دیونس دیگه، پس از کارهای ما تعجب نمیکنه و براش عادیه.
دوباره خندیدم.
ــ آرررش...
نیم ساعتی حرف زدیم. آرش دلیل این که بالا نیامد را دوران نامزدی برادرش دانست و گفت که مژگان و کیارش اصلا ملاحظهی او را نمی کردند و خیلی راحت بودند. برای همین آرش خیلی اذیت شده.
بعد هم کلی خاطره های خنده دار تعریف کرد.
خمیازهایی کشیدو گفت که آماده بشم تا بریم کله پاچه بخوریم. بعد هم بریم خانه تا برای دانشگاه رفتن لباسش را عوض کند.
من کله پاچه دوست نداشتم ولی به خاطر آرش چیزی نگفتم. کنار میز که رسیدیم آرش صندلی را برایم عقب کشیدو با لحن خاصی گفت:
– جلوس بفرمایید بانوی مهربانی... با خودم فکر کردم، "که با این همه حرفهای رمانتیک امدیم که چشم و زبان و اجزای صورت گوسفند بدبخت را بخوریم. از فکرم لبخند به لبم آمد.
آرش نشست وکنجکاو پرسید:
ــ خنده واسه چیه؟
وقتی فکرم را برایش تعریف کردم، خندید. خودش هم قوهی خلاقیتش به کار افتاد. آنقدر شوخی کردکه از خنده دلم را گرفتم و گفتم:
–آرش بسه دیگه دل درد گرفتم.
خنده اش جمع شد و یک لیوان آب دستم داد و با کمی نگرانی گفت:
ــ بگیر بخور، صورتت قرمز شده.
–برای این که باید بی صدا بخندم، خب سخته.
بدنه ی لیوان آب، سرد بود که خنکیاش فوری به دستم منتقل شد و گفتم:
ــ این آب خیلی سرده، ناشتا این رو بخورم معدم هنگ میکنه.
بالبخند بلند شد و رفت فنجانی آب جوش از آقایی که کنار سماور بزرگی ایستاده بود گرفت وآورد و کمی سر لیوانم ریخت و پرسید:
ــ امتحان کن ببین دماش خوبه؟
همانطور که کمی از آب می خوردم در دلم قربان صدقه اش می رفتم که اینقدر حواسش به من هست. از این که برای یک دلخوری کوچک دیشب آنقدر خودش را اذیت کرده تا از دلم در بیاورد. احساس لذت داشتم. انگار آرش با تمام قدرتش می خواست من را ذوب کند در محبت های بی دریغش وموفق هم شده بود. عشقم به آرش چندین برابر شده بود و انگار وارد دنیای جدیدی شده بودم که سراسر خوشبختی بود.
آنقدر با غذایم بازی کردم و مدام نان خالی خوردم که پرسید:
ــ چرا اینجوری می خوری؟
تکهایی از نان در دهانم گذاشتم و گفتم: –چطوری؟ دارم می خورم دیگه.
دقیق نگاهم کردو پرسید:
ــ نکنه دوست نداری؟
با مکث گفتم:
ــ بدمم نمیاد.
ــ راحیل!
ــ جانم.
ــ تو هنوز با من رودرواسی داری؟ خب می گفتی می رفتیم حلیم می خوردیم.
"وای الان غذای اینم کوفتش می کنم."
لقمه ی بزرگی به زور در دهانم گذاشتم و گفتم:
– می خورم مشکلی نیست باور کن.
از کارم خنده اش گرفت و لیوان آب را داد دستم و گفت:
–باشه، حالا خفه نشی، من بدبخت بشم.
لقمه ام را قورت دادم و قیافهی مضطرب نمایشی به خودم گرفتم وگفتم:
ــ آب؟ اونم وسط غذا؟ چشم مامانم رو دور دیدیا.
لیوان را گذاشت روی میز و گفت:
ــ عه، راست می گی یادم نبود...
اونقدر مامانت این چیزها رورعایت می کنه که جوون مونده ها، پوستشم خیلی صاف و خوبه نسبت به سنش.
ــ آاارش...
ــ قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:
ــ چیه؟ مامان خودمم هستا.
اتفاقا میخواستم بگم توام مثل مامانت همه اینا رو رعایت کن که همیشه جوون بمونی. بعد چشمکی زدو ادامه داد:
–من دوست ندارم زنم زود پیر بشه.
فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم.
توی محوطهی دانشگاه سارا را دیدم.
بر عکس هر دفعه این بار تحویل گرفت و با لبخند با من و آرش احوالپرسی کردو تبریک گفت.
آرش با کنایه گفت:
ــ حالا زود بود واسه تبریک گفتن.
سارا حرفش را نشنیده گرفت و رو به من گفت:
ــ بعد از کلاست میای جلوی بوفه؟ کارت دارم.
ــ باشه، حتما
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
إِلَهِی أَبْلَیتُ شَبَابِی فِی سَكرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْك
خدایا جوانیام را در مستی دوری از تو
پیر نمودم...
#مناجات_شعبانیه
- داریم پیر می شویم ...
آهسته آهسته ...
و چقدر حواسمان نیست !
- بعد از جوانی ، هیچی نیست !
اگر در جوانی خدا را عاشق نشویم
در پیری ، خواهیم مُرد...
#عاشق_شویم #عاشق_خدا ...
#جوانی_را_از_دست_ندهید ...