eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
⚪️به ما خرده نگیرید؛ که چرا اینقدر از میگوییم در ها! به ازای هر ما عــباس ها داده ایم. 🍃😔 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
⚘﷽⚘ آفتاب پا مےگذارد از پنجره‌ے اتاق به صحن چشمانت امــروز هم عشـق دارد از سقف خنده هایت مرا دست چین مےکند کامم را شیرین کن . . . ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
بهش گفتم:داداش !شمامردا زرنگید،میریدشهیدمیشید ،خوش به حالتون میشه،سختیهاش میمونه براما . گفت:ابجی به خدااجرشماوهمه اونایی که به این غم صبوری میکنند بیشترازشهداست . شهیداحمداعطایی❤️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
📖 🌹 ڪﺴﯽ ﺟﺮأﺕ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺷﺎﻩ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺑﺸﯿﻨہ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﻩ ، ﺍﻣﺎ ﻃﯿﺐ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ ...!؟ ﮔﻨﺪﻩ ﻻﺕ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ . ﺷﺎﻩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺧﺮﺍﺏ بشہ ، می گفت:ﻃﯿﺐ ... یہ ﺭﻭﺯ ﺷﺎﻩ گفت: ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌہ ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺪﻡ ، ﺑﺮﻭ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺭﻭ ﺧﺮﺍﺏ ڪﻦ ... ﮔﻔﺖ:ڪﺠﺎﺳﺖ؟ ﻃﺮﻑ ڪیہ؟ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻓﻼﻥ ﺟﺎ ... ﺳﯿﺪ ﺭﻭﺡ ﺍﻟﻠﻪ ﺧﻤﯿﻨﯽ ... ﻃﯿﺐ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩ !؟ ﮔﻔﺖ: ڪی ؟ ﮔﻔﺘﯽ ﺳﯿﺪه !؟ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﻩ ... ﮔﻔﺖ:نہ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ !!! ﻣﺎ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ(ﺱ ) ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﯿﻢ ...! ( ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﺑﻮﺩ ڪه ﺍﻣﺎﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ڪہ ﺍﺳﻤﺶ ﺑﯿﻮفتہ ﺭﻭ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﺮﺩﻡ ) ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻫﺴﺘﯽ ﺗﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ، ﻧﺎخنات ﺭﻭ میڪﺸﻢ ، میدم تیڪہ تیڪہ ات ڪنن ... ﮔﻔﺖ:ﻫﺮ ڪﺎﺭﯼ میخوای ﺑڪن ، ﻣﻦ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ (ﺱ ) ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻢ ... ﺍنقدر شڪنجہ اش ڪردند ... ڪہ ﻃﯿﺐ سینہ سپر ، ﺷﺪ ﻧﯽ ﻗﻠﯿﻮﻥ ... ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺍعدﺍﻣﺶ ڪﻨﻦ ، یڪی ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ: ﻃﯿﺐ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﺑﺮﺍ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ ؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﻢ ، ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯿﻦ: ﻃﯿﺐ ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﻔﺎﻋﺘﻢ ڪﻦ ... ﻭﻗﺘﯽ ﭘﯿﺎﻣﺸﻮ ﭘﯿﺶ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ: ﺍﻭﻥ ﻧﯿﺎﺯﯼ بہ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻣﻦ ﻭ امثال ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ ، ﺍﻭﻥ ﺩﺭ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺍﻣﺖ ﻣﻨﻮ ﺷﻔﺎﻋﺖ میڪنہ ...! ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ڪہ طیب ، ﻓﻘﻂ ﺍﺩﺏ ڪرﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ (ﺱ) ... " و شد حر انقلاب " (جناب حر هم به احترام مادر امام حسین ع ، ادب ڪرد و شد آنچه شد .... عاقبت بخیر شد .) ﻫﻤﯿﻦ ﺷﺪ ڪہ طلبہ ﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﻗﻢ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﻭ ﺭﻭﺯﻩ ی ۶۰ ﺳﺎﻟﺸﻮ ﻗﻀﺎ ڪردن ... معرفت و ادب ڪہ داشتہ باشی ، حتی اگہ بد باشی ، بالاخره یہ روز بر می گردی ... میشڪفی ... پر می ڪشی ... و اوج می گیری ...بله مردی و مردانگی زمان و مڪان نمیشناسہ ، مهم اینہ ڪہ جوهرش را داشتہ باشی . شادی روحش صلوات شهید طیب حاج رضای 🌹❤️شادی روح همه شهدا صلوات❤️🌹 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
*راحیل* وقت اداری تمام شده بود، ولی هنوز کمی از کارهایم مانده بود. خیلی کند پیش میرفتم. شقایق وارد اتاق شد و گفت: –پاشو بریم دیگه، اولین روز نمیخواد خودت رو هلاک کنی. این رئیس ما قدر نمی‌دونه‌ها، آخرشم میگه وظیفت بوده. شقایق از آن دخترهای زود جوش بود. از صبح که آمده بودم آنقدر سریع با من عیاق شده بود که انگار مدتهاست هم دیگر را می‌شناسیم. نگاهم را از روی سیستم به طرفش سُر دادم و گفتم: –تو برو، من نیم ساعتی کار دارم. باید از رئیس یه چیزایی بپرسم. نمیدونم این نامه ها رو باید بر حسب چی بایگانی کنم؟ جلوتر آمد و نگاهی به سیستم کرد و توضیح مختصری داد و گفت: –صبح مگه برات توضیح نداد؟ –چرا، چندتا رو تند تند گفت انجام دادم ولی این آخریا یادم رفته. شقایق چشمکی زد و گفت: –برام عجیب بود که خودش امد برات توضیح داد. فکر می‌کردم بسپره به یکی از ماها، بعد صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد: –سحر می‌گفت، فکر کنم این دختر جدیده بتونه قاپ رئیس رو بدوزده، چون انگار با اون یه کم با ملاحظه‌تره. ما که تو این مدت موفق نشدیم. –شما تو اتاقاتون کار می‌کنید یا دیگران رو رسد می‌کنید؟ خندید و گفت: –رئیس با دیگران فرق داره. وگرنه ما که سرمون تو کار خودمونه. ابرویی بالا دادم و گفتم: –بله، اونقدر سرتون تو کار خودتونه که من همین روز اولی به لطف شما شجرنامه همه کارکنای شرکت امد تو دستم. شقایق حق به جانب گفت: –بیا و خوبی کن. بده همه رو باهات آشنا کردم. آدم باید بدونه اطرافش چه خبره، فقط به این رئیس خان زیاد امیدوار نباشا، کلا یخه، قطب شمال رو گذاشته جیب بغل، این توجهاتشم واسه اینه که حسابی ازت کار بکشه خامش نشی. من دیگه میرم دیرم شد. بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت. حرفهایش غرق فکرم کرد. مادر جواب مثبت را به زهرا خانم داده بود و قرار بود آخر هفته که پدر و مادر کمیل از شهرستان آمدند برای خواستگاری رسمی بیایند. تصمیم داشتم تا مراسم در خانه بمانم. ولی کمیل اصرار کرد که نیرو نیاز دارند و باید زودتر کارم را شروع کنم. بالاخره خودم را از افکارم بیرون کشیدم و سیستم را خاموش کردم و از پشت میز بلند شدم. از روی چوب لباسی ایستاده‌ی گوشه‌ی اتاق شیشه‌ایی سویشرتم را برداشتم. باصدای کمیل برگشتم. –ساعت کاری خیلی وقته تموم شده‌ها. هیکل چهارشانه وقد، بلندش چارچوب کوچک درشیشه ایی اتاقم را پُرکرده بود. وقتی آن جذبه و ژست مردانه‌اش را در دیدم. شاید به شقایق و سحر حق دادم. –می‌خواستم برم از آبدارچی شماره آژانس... حرفم را برید. –من رو به اندازه‌ی آژانس سر چهار راه قبول ندارید؟ دستپاچه گفتم: –این چه حرفیه؟ نمی‌خوام اینجا براتون حرف در بیاد. مثل این که اینجا روی شما حساس هستن. بی‌توجه به حرفم گفت: –شما سر خیابون باایستید من ماشین رو از پارکینگ برمی‌دارم میام. با دهان باز نگاهش کردم. خوب می‌دانست که من تنهایی بیرون نمیروم. من از سایه‌ی خودم هم می‌ترسیدم. لبخندی مهربانی زد و کمی جلوتر آمد. –پس چطور به راننده آژانس اعتماد می‌کنید؟ نگاهم را پایین انداختم. –کمیل گفت: –میشه یه خواهشی ازتونم بکنم؟ –بفرمایید: –لطفا همه‌چیز رو به من بسپرید و نگران هیچی نباشید. به حرف این دخترا توجهی نکنید. اینا خیلی مونده تا بزرگ بشن. اگر اینجا مشکلی داشتید فقط به خودم بگید. فعلا یه مدت نیم ساعت بعد از این که بقیه رفتن میریم که تو چشم نباشیم. بعد کیفم را از روی میز برداشت و دستم داد. – من با آسانسور انتهای سالن میرم. شما با آسانسور جلو بیایید پارکینگ، تنهایی که نمی‌ترسید؟ قلبم ریخت. شاید بد جنسی باشد، شاید هم غرور، ، ولی از این که اینطور با من حرف میزد برایم لذت بخش بود. دیگر از آن جذبه‌ی رئیس گونه‌اش خبری نبود. بدون هیچ منیّت. سرم را به طرفین تکان دادم و او رفت. من نیاز داشتم به یک مردی مثل کمیل که خودش همیشه صلاح کارها را می داند و فکر همه چیز را می‌کند. شانه‌هایم خسته بودند. دیگر نمی‌توانستم باری رویشان بگذارم. احتیاج به یک استراحت طولانی داشتم. چشم هایم را بستم و سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم. –امروز خسته شدید؟ به نظر خسته میایید. ✍ ...
شور: چادر سرت کن - @seyedrezanarimani.mp3
5.92M
مداحی زیبا و شنیدنی در مورد 🌸تو هم یه مدافعی چادر سرت کن... از طعنه کلافه ای چادر سرت کن! یک بار این دفعه چادر سرت کن! ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
❤️ خدایا من با گناهایی که مرتکب شدم فقط به خودم بد کردم..😔 حالِ خودم رو دگرگون کردم؛ خدایا،، بر رحمتِ تو هم توکل کردم امید دارم که تو منو بخوای منو بغل کنی🙂 دستامو بگیری دورت بگردم خدا...✨ من بدم، اما تو خوبی و بهم خوبی میکنی قشنگ کن❤️ همین... 🍃 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
• • • [ {عجݪ‌الله‌ٺعاݪےفرجہ‌اݪشریف} ] عاشقانے ڪہ مـدام از فرجـت مےگفتند عڪسشان قاب شد واز تو نیامد خبرۍ...! ♥️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
در فراسوی این شب تاریک🌸 و سیاہ خداوند نور عشق بی حدش را بتاباند بر خوشه‌ی آرزوهای شما تا صدها ستارہ بروید برای اجابت آنها🍃 شبتون بخیروشادی ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸اطرافم پر دوست 💚دوستانم گهری بی همتا 🌸روزها اول صبح به درودی 💚دل خود گرم كنیم و چه زیباست 🌸كنار یاران ،خنده بر صبح زدن ... 💚زندگی را به صعود و 🌸به خوشی چسب زدن... 💚تا كه باشید شما … 🌸زندگی بستر امنیت 💚و اظهار خوشی‌ است.. 🌸پس كنارم باشید چونكه 💚یك دست ندارد آوا... 🌸مهرتان افزون باد ،تا ابد پاینده 💚سرخوش و سر زنده... 🌷دوشنبه‌تون پراز رحمت الهی🌷
چشم‌هایم را باز کردم و گفتم: –نه، به خاطر زیاد نگاه کردن به کامپیوتر چشم‌هام یه کم خسته شدن. به روبرو خیره شد. –من به خاطر این مدت گفتم کار کنید که تنها تو خونه نباشید و فکرتون مشغول باشه. اگر سختتونه... –نه، ازتون ممنونم. اتفاقا تجربه‌ی خوبیه برام. کم‌کم عادت می‌کنم. کمی سکوت کرد و بعد آرام گفت: –ساعت دقیق روز پنج شنبه رو فردا شب براتون پیام میدم که چه ساعتی مزاحم میشیم. از خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم: –دستتون درد نکنه. انگار احساسم را متوجه شد و دیگر حرفی نزد. فردای آن روز یک ساعتی بود که پشت میز کارم نشسته بودم و نامه‌ها را بر حسب تاریخ و موضوع مرتب می‌کردم که سوگند به گوشی‌ام زنگ زد و گفت که نمره‌های درسهایمان آمده است. از صبح به بهانه‌های مختلف تلفن روی میز زنگ می‌خورد که یا اشتباه وصل کرده بودند یا سحر دنبال شقایق می‌گشت و سراغش را از من می‌گرفت. چون شقایق مدام به اتاقها سرک می‌کشید. بیخودی وقتم گرفته میشد. فوری سیستم را روشن کردم تا نمره‌ها را ببینم. همینطور که شماره دانشجویی‌ام را وارد می‌کردم دوباره تلفن روی میز زنگ خورد. اهمیتی ندادم. دنبال نمره‌ها بودم که صدای تلفن دوباره درامد. صدایش خیلی روی اعصاب بود. گوشی را برداشتم و دوباره سر جایش گذاشتم. با دیدن هر یک از نمره هایم انرژی می گرفتم... صدای زنگ موبایلم از کیفم بلند شد، بی‌توجه به صدا‌ نمره‌ها را یکی‌یکی از نظر گذراندم. درسی که می‌ترسیدم بیفتم سیزده شده بودم. ولی بقیه‌ی نمره‌ها خوب بودند. ازجایم بلند شدم و همانطورکه به صفحه کامپیوتر نگاه می کردم دستهایم را به هم گره زدم و با خوشحالی گفتم: –خدایا شکرت. هم زمان کمیل وارد اتاق شد و به من زل زد. «وای خدا دوباره این جذبه گرفت» کمی خودم را جمع و جور کردم ولی نتوانستم لبخند را از روی لبهایم جمع کنم. –سلام. جلو امد و کنار میز ایستاد و پرسید: –حالتون خوبه؟ ما که یکی دو ساعت پیش سلام و احوالپرسی کردیم. باهمان خوشحالی گفتم : – سلام سلامتی میاره، مگه اشکالی داره؟ دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد. –خوشحالم که بالاخره بعد از مدتها خوشحالی شما رو دیدم. الان از این که تلفن من روجواب ندادید خوشحالید؟ یا این که من رو نگران کردید؟ لبخندم را جمع کردم و نگاهی به تلفن روی میز انداختم. –نگران چرا؟ این تلفنه که قطع کردم شما بودید؟ چشمهایش را روی میز چرخاند. –همین طور زنگ گوشیتون که الان معلوم نیست کجاست. زود گوشی را از کیفم درآوردم و نگاهش کردم. –وای ببخشید، نمی دونستم شمایید. بعد اشاره کردم به سیستم. –می خواستم زودتر نمره هام روببینم. جلو آمد و روی صندلی جلوی میز نشست و مانیتور را سمت خودش چرخاند. بعد از دیدن نمره‌ها گفت: –آفرین، بایدم دختر باهوش و درس خونی مثل شما این نمره ها رو بگیره. بعداخمی کرد. –البته این همه هم خوشحالی نداره، –اگه به خاطر اون سیزده میگید؟ دقیقا به خاطر اون نمره خوشحالم. توی اون وضعیت استرس همین که نیوفتادم جای شکرش باقیه. سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد. –خب حالا که بخیر گذشته، باید بگم امروز توبیخ میشید. چشم‌هایم گرد شد. بلند شد و حق به جانب نگاهم کرد. –چون تلفن رو روی من قطع کردید گوشیتونم جواب ندادید. من رو نگران کردید و باعث شدید کارم رو ول کنم و بیام اینجا. نمیخوام بین شما و کارمندای دیگه فرق بزارم. امروز دو ساعت بیشتر می‌مو‌نید و به کارهاتون می‌رسید. به طرف در حرکت کرد و رفت. "یعنی الان میخواد ریئس بودنش رو به رخم بکشه؟ یا واقعا با کارمندای دیگه هم اینجوری برخورد میکنه؟ پس اونا حق دارن از دستش شاکی باشن." البته کار آنقدر زیاد بود که این دو ساعت ماندن هم به جایی نمیرسید. واقعا نمیدانم کسی که قبلا جای من بوده کاری هم انجام می‌داده؟ دوساعت از وقت اداری گذشته بود. همه رفته بودند حتی آبدارچی، سکوت محضی همه جا را فرا گرفته بود. من تمام فکرم این بود که چطور به خانه برگردم. از کمیل هم خبری نبود. با خودم گفتم، "چاره‌ایی ندارم به سعیده زنگ میزنم بیاد. من که جرات ندارم برم سرخیابون تاکسی بگیرم." با صدای گوشی روی میز از جایم پریدم. –بله. –من میرم پارکینگ شما هم بیایید. از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم. پس او هم نرفته بود و منتظر من بود. با خوشحالی کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. آنقدر سالن سوت و کور بود که یک لحظه ترس به جانم افتاد. –از این ور بیایید. با شنیدن صدای کمیل که جلوی در آسانسور منتظرم بود به طرفش پا تند کردم. حتما حدس زده ممکن است بترسم. وارد اتاقک آسانسور شدیم. تشکر کردم و گفتم: –شما میرفتید، من با سعیده برمی‌گشتم. نگاهم کرد. – یعنی شما رو اینجا تنها بزارم برم؟ محاله، درسته توبیخ شدید، ولی بادیگاردیه من سرجاشه. در دلم قند آب شدم و گفتم: –الان توبیخ کردید دلتون خنک شد؟ ✍