eitaa logo
حافظ خوانی و ادبیات
528 دنبال‌کننده
397 عکس
88 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ای تشنه ی عشق روی دلبند برخیز و به عاشقان بپیوند . در جاری مهر شستشو کن وانگاه ز خون خود وضو کن . رو جانب قبله ی وفا کن با دل سفری به کربلا کن . بنگر به نگاه دیده ی پاک خورشید ، به خون تپیده ، در خاک . افتاده وفا به خاک ، گلگون قرآن به زمین فتاده ، در خون . عباسِ علی ، ابوفضایل در خانه ی عشق کرده منزل . ای سرو بلند باغ ایمان وی قُمری شاخسار احسان . دستی که ز خویش وانهادی جانی که به راه دوست ، دادی . آن ، شاخ درخت باوفایی ست وین ، میوه ی باغ کبریایی ست . رفتی که به تشنگان دهی آب خود گشتی از آب عشق ، سیراب . آبی ز فرات ، تا لب آورد آه از دل آتشین برآورد . آن آب ، ز کف غمین فرو ریخت وز آب دو دیده با وی آمیخت . برخاست ز بار غم خمیده جان بر لبش از عطش رسیده . بر اسب نشست و بود بیتاب دل در گرو رساندن آب . ناگاه یکی دو روبَهِ خُرد دیدند که شیر آب می‌ بُرد . آن آتش حق خمید بر آب وز دغدغه و تلاش ، بی تاب . دستان خدا ، ز تن جدا شد وآن قامت حیدری دو تا شد . بگرفت به ناگزیر چون جان آن مشک ، ز دوش خود ، به دندان . وانگاه به روی مشک خم شد وز قامت او دو نیزه ، کم شد . جان در بدنش نبود و می‌ تاخت با زخم هزار نیزه ، می‌ ساخت . از خون ، تن او به گل نشسته صد خار بر آن ز تیر بسته . دلشاد که گر ز دست شد ، دست آبیش برای کودکان هست . چون عمر گل ، این نشاط ، کوتاه تیر آمد و مشک بر درید ، آه . این لحظه چه گویم او چه‌ ها کرد تنها نگهی به خیمه‌ ها کرد . ای مرگ ! کنون مرا به بر گیر از دست شدم ، کنون ز سر گیر . می‌ گفت و بر آب و خون ، نگاهش وز سینه ی تفته بر لب آهش . خونابه و آب ، بر می‌ آمیخت وز مشک و بدن ، به خاک می‌ ریخت . چون سوی زمین خمید آن ماه عرش و ملکوت بود همراه . تنها نه فتاد ” بو فضایل “ شد کفّه ی کاینات مایل . هم برج زمانه ، بی قمر شد هم خصلت عشق ، بی پدر شد . حق، ساقی خویش را فراخواند بر کام زمانه تشنگی ماند . در حسرت آن کفی که برداشت از آب و فرو فکند و بگذاشت . هر موج به یاد آن کف و چنگ کوبد سر خویش را به هر سنگ . کف بر لب رود و در تکاپوست هر آب رونده در پی اوست . چون مه ، شب چارده برآید دریا به گمان ، فراتر آید . ای بحر ! بهل خیال باطل این ماه کجا و بوفضایل . گیرم دو سه گام برتر آیی کو حد حریم کبریایی ؟ . . . @hafez_adabiyat
می گریم از غمی که فزونتر ز عالم است.mp3
1.33M
می‌گریم از غمی که فزون‌تر ز عالَم است گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است پندارم آن‌که پشت فلک نیز خم شود زین غم که پشت عاطفه زان تا ابد خم است یک نیزه از فراز حقیقت، فراتر است آن سر که در تلاوتِ آیاتِ محکم است ما مردگانِ زنده کجا، کربلا کجا! بی‌تشنگی چه سود گر آبی فراهم است جز اشک، زنگِ غفلتم از دل، که می‌برد؟ اکنون که رنگِ حیرتِ آیینه، دَرهم است امّا دلی که خیمه به دشتِ وفا زند آیینۀ تمام‌نمای محرّم است وین شوق روشنم به رهایی که در دل است آغاز آفتاب و سرانجامِ شبنم است آه ای فرات! کاش تو هم می‌گریستی آسوده، بی‌خروش، روان بهرِ کیستی.. انگار کربلا، رقمِ خامه ی خداست یا پرده ای نگاشته از نقش کبریاست یک سوی، نقش روشنِ سبز و سپید را بر آن نگاره بُرد که پیدا و روشناست یعنی به رنگِ سبز، صف اولیا کشید سوی دگر سیاهه ی مشئوم اشقیاست امّا چرا فرات، میان دو سویِ نقش آن‌گونه می‌رود که ز لب تشنگان جداست خورشید را سپید و درخشان کشیده است انگار چهرِ قدسی سالارِ کربلاست خورشید در میانه درخشان و گِرد او هفتاد و یک سپیده ی تابان و آشناست چون شیشة چراغ بود چهرِ پیشوا یا شب‌چراغِ محفلِ صبرِ جمیلِ ماست آن شیشه برشکسته ز سنگ جفا چرا؟ وان شب‌چراغ در کفِ دیوان رها چرا @hafez_adabiyat