#اصول_حفظی
🔷 چند نکته کلیدی و بسیار ارزشمند...
1⃣ خواندن ۱۰۰ درصد از برنامه ها با کیفیت ۷۰ درصد در طول یک روز، با ارزش تر از خواندن ۵۰ درصد از برنامه با کیفیت ۱۰۰ درصد است.
2⃣ خواندن همه برنامه های مشخص شده به میزان متعادل و برنامه ریزی شده، در طول روز ،با ارزش تر از خواندن فقط یک قسمت از برنامه به صورت فشرده است.
3⃣ استراحت در حین انجام برنامه که احساس خستگی میکنید( حتی یک ربع)، خیلی ارزشمندتر از انجام برنامه در حالت خستگی و بی حوصلگی است.
4⃣ انجام برنامه حفظ جدید به صورت روزانه هر چند با حجم کم( با رعایت انجام برنامه های مرور و..! در کنار حفظ )، خیلی ارزشمندتر از حفظ یک صفحه به صورت نامنظم و بدون مرور محفوظات است.
5⃣انجام برنامه ها در فواصل زمانی مختلف در طول روز خیلی ارزشمندتر از انجام برنامه به صورت فشرده در یک مقطع زمانی است.
6⃣ تمرکز روی یک هدف مثبت برای آینده خیلی با ارزشتر از تفکر برروی گذشته های منفی است.
نماز یکــــشنبه های ذی القعده
نمازی مستحبی و چهار رکعتی (دو نماز دو رکعتی) که در یکی از روزهای یکشنبه ماه ذیالقعده خوانده میشود و فضائل بسیاری از جمله آمرزش گناهان وبا ایمان مردن برای آن در روایات آمده است.
برای خواندن این نماز لازم است در یکی از یکشنبههای ماه ذیالقعده، غسل کرده و برای نماز وضو بگیرد و سپس دو نماز دو رکعتی مانند نماز صبح به نیت نماز یکشنبه ماه ذیالقعده بهجا آورد که در هر رکعت، یکبار سوره حمد و سه بار سوره توحید و یکبار سوره ناس و یکبار سوره فلق خوانده میشود و پس از پایان چهار رکعت، هفتاد باراستغفار کرده (گفتن ذکری مانند اَستَغفِرُ اللهَ و اَتوبُ إلیه) و آنگاه یکبار ذکر لا حول و لا قوة الا بالله بگوید و در پایان این دعا را بخواند:
«یا عَزِیزُ یا غَفَّارُ اغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَ ذُنُوبَ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا یغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ»
فــــضیلت این نماز
برای نماز یکشنبه ماه ذیالقعده ثواب زیادی ذکر شده، از جمله از رسول اکرم(ص) نقل شده هر کس این نماز را به جا آورد، توبهاش مقبول و گناهانش آمرزیده میشود، دشمنان او در روز قیامت از او راضی شوند، با ایمان میمیرد، دین و ایمانش از وی گرفته نمیشود؛ قبرش گشاده و نورانی شده و والدینش از او راضی گردند؛ مغفرت شامل حال والدین او و ذریه او گردد؛ توسعه رزق پیدا کند؛ملک الموت با او در وقت مردن مدارا کند؛ به آسانی جان دهد و...
برخی از عالمان اخلاق از جمله میرزا جواد ملکی تبریزی به خواندن این نماز توصیه کردهاند.
@hafezan_shad
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_36
و تحمل این چشم ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند. آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله های که تن و بدن مردم را می لرزاند. مصطفی لحظه ای نمی نشست، هر لحظه تا درِ حرم میرفت و دوباره برمی گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم زینب جان! نمیترسی که؟ و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده ها تمام شد. دست مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی معطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر
دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. حرم حضرت سکینه و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من
اشک هایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم. با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه می دیدیم کوچه های داریا مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود. مصطفی خیابان ها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دست های ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند. آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد که تا زینبیه فقط گریه کردیم. مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم حضرت زینب رفت. ابوالفضل مقابل در خانه ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه هایم را گم میکردم تا مصطفی و مادرش نبینند و به خوبی میدیدند که مصطفی از شرم قدمی عقب تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟و ابوالفضل از حرارت پیشانی ام تب تنهایی ام را حس میکرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :دکترش حضرت زینبه
خانه ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین زبانی ادامه داد از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من میبرمش حرم رو ببینه قلبش آروم شه!« و نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته ام تا بام آمد. قدم
به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد و حضرت
زینب نگاهم میکند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم. از هر
آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم و خدا حرفهایم را میشنید، اشک هایم را میخرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید که آهسته زمزمه کرد آروم شدی زینب جان؟ به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند این سه روز فقط حضرت زینب میدونه من چی کشیدم!و از همین یک جمله درد دل خجالت کشید
که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد اونا عکست رو دارن،
اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن انتحاری رو پوشش میداده، تو رو
دیده. همونجا عکست رو گرفتن. محو نگاه سنگینش مانده بودم و او
میدید این حرف ها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه
جان میداد از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد از همون روز
دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده،به خاطر اینکه تو رو با یه سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن. گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد همون روز تو فرودگاه
بچه ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از تهران! ظاهراً آدمای تهران-
شون فعال تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!...
✒️ ★᭄ꦿ↬@hafezan_shad
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈
☘🎊💐🎊💐☘🎊💐☘💐
ذیقعده شد و بهار ایران آمد
در مشهد و قمـ دو گنج پنهان آمد
در روز یکمـ کریمه آل رسول (ص)
دُر یازدهم شاه خراسان آمد
💐🎊☘🎊💐🍀🎊💐🎊💐
💫 میلاد نور دیده رضا ، کعبه دلها، حضرت معصومه «سلام الله علیها» بر همه شما خوبان خجسته باد💫
💌 به همین مناسبت شما دعوتید به مراسمــ جشن فرشته هاے زمینــــے🕊
مکان | ابوشهر شعبه باغ زهرا کوچه بنفشه ۵
زمان | روز دوشنبه ساعت ۱۷
@hafezan_shad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# هر روز یڪ آیہ
🔮فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَٰذَا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَنًا قَلِيلًا ۖ فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا يَكْسِبُونَ🔮
سوره مبارڪہ بقره | آیه ۷۹
نکات و پیام ها
✍تنها آيهاى كه در آن سه بار كلمه «ويل» بكار رفته، همين آيه 79 است كه خطر علما و دانشمندان دنياپرست را مطرح مىكند.
📚مواظب قلمها، كتابها، مقالات زهرآلود، تحريفگر و بدعتگزار باشيد و به هر عالمى اعتماد نكنيد.
🔥شديدترين عذابها متوجّه كسانى است كه به تفكّر واعتقاد مردم خيانت مىكنند.
📛بدعت، دين سازى، دين فروشى و استحمار مردم، از جمله خطراتى است كه از ناحيهى دانشمندان فاسد، جامعه را تهديد مىكند.
@hafezan_shad
گـفت و گـوے دوسـتانہ 🧕
بـا مـا همـراه باشید🌺
مـــہـمـان امــــــروز مــا
«حافظ قرآن کریم»
ســرڪارخانمـ زهـرا مـرشـدے
ورودے|1401
شــعبـهٔ| نورالثقلین
🦋و إِذا سَأَلَکَ عِبادی عَنِّی فَإِنِّی قَریبٌ أُجیبُ دَعْوَةَ الدّاعِ إِذا دَعانِ فَلْیَسْتَجیبُوا لی وَ لْیُؤْمِنُوا بی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ🦋
🌺بـا مــا همـــــراه باشــــید🌺
@hafezan_shad
❣بــــــــــــــــسم الله النـــــــــــور❣
🧕عرض سلام و ادب خدمت شما بانوی عزیز، جهت آشنایی بیشــتر بفرمایید خودتان را معرفی کنید؟
زهرا مرشدی هستم
۲۸ساله
کارشناسی ارشد حسابداری
متاهل و مادر دو فرزند
و حافظ ده جزء از قرآن کریم
🕓برای تثبیت و نگهداری محفوظاتتان چقدر وقت می گذارید؟
هر چقدر بتونم کم نمیزارم ولی وقتی روزانه پنج تا شش ساعت وقت میزارم نتیجه مطلوب تری میگیرم.
🎁از موفقیت ها و برنامه های قرآنیتان بگویید.
اینکه توفیق قرار گرفتن در این مسیر شیرین و پرازعشق روزی من شد برام سراسر موفقیت بوده .
🤔چه پیشنهادی به حافظان مجموعه دارید؟
توسل .برنامه ریزی.تلاش .
طبق برنامه پیش رفتن و مرور مداوم کلید موفقیت تو این مسیر هست.
📜بهترین خاطره ای که از زمان حفظ دارید چیست؟
وقتی برای اولین بار قسمتی از محفوظاتم رو کنار شهدای گمنام خوندم و هدیه کردم به شهدای بزرگوار بهترین و لذت بخش ترین خاطره برام شد.
📉برای رفع خستگی در این مسیر چگونه دوباره به فعالیت های خود ادامه میدید؟
این مسیر اینقدر شیرینه که خستگی هاش یک ذره به چشم نمیاد و هر صفحه حفظ جدید قوتی برای ادامه این مسیره.ولی مطالب ومحتوای انگیزشی خیلی کمک کننده ست.
🍀چه تاثیراتی از قرآن گرفتید؟
قرآن خودش یه سبک زندگیه
خداروشکر تو این مدت برام یه راهنما بوده
و خیر و برکت های خیلی زیادی برام داشته .
🕊دلنشین ترین آیه ی قرآن؟
💫وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنیِّ فَإِنیِّ قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَهَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ 💫
و هرگاه بندگان من از تو در باره من بپرسند ، من نزدیکم و دعاى دعاکننده را به هنگامى که مرا بخواند اجابت میکنم پس باید فرمان مرا گردن نهند و به من ایمان آورند باشد که راه یابند.
این آیه برام یه قوت قلبه اینکه میدونم خدا مهربون تر از مادر هوامو داره ....
با شنیدن کلمات زیر اولین چیزی که به ذهنتان خطور میکند چیست؟
📖حفظ قرآن.مسیری پراز ارامش
🏠موسسه نورالثقلین : خانواده ای دلسوز و موفق و دوست داشتنی
📊هدف : قدمی در تحقق ظهور و انس با جان جهان و یكتا محبوب عالم.
👨👩👧👦خانواده :تکیه گاه
🔚و اما سخن پایانـــــــے
-قُل لَنْ یُصیبَنا اِلاّ ما کَتَبَ اللهُ لَنا هُوَ مَوْلنا وَ عَلَی اللهِ فَلْیَتَوَّکَّلِ الْمُؤمِنُون
بگو هرگز چیزی برای ما اتفاق نمیافتد مگر آنچه را خدا مقدر کرده باشد. اوست صاحب اختیار ما و مومنان فقط و فقط بر خدا توکل میکنند
🤲🏻 یک دعا بفرمایید:
💚کوتاه ترین دعا برای بلندترین آرزو 💚
🕊اللهم عجل لولیک فرج 🕊
༺﷽༻
#انگیزشـــــے
قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم:
لا یَنْبَغی لِحامِلِ القُرآنِ إنْ یَظِنَّ إنَّ أحَداً أُعطیَ إفْضَلَ مِمّا اُعطیَ لأنَّه لَوْ مَلِکَ الدُّنیا بأسْرِها لَکانَ القرْآنُ أفْضَلَ مِمّا مَلَکَهُ.
مستدرک الوسایل/ ج 4/ ص 237
برای حامل قرآن سزاوار نیست گمان کند چیزی بهتر از آنچه به او داده شده به دیگری داده شده است زیرا اگر او مالک تمام دنیا میشد قرآن از آنچه او صاحبش شده بود برتر میبود.
رفیق جان
💶خیلی چیزها در عالم معامله میشوند،
میشود ارزش گذاریشان کرد،
میشود برای به دست آوردن یا نیاوردنشان حساب و کتاب کرد
که اگر می ارزید سراغشان برویم.
🔻🔺اما...
بعضی چیزها
قابل معامله و ارزشگذاری نیستند،
حتی با دنیا، با تمام امکانات و خوشی ها و زیبایی هایش!
✳️حواست باشد
حفظ قرآن اصلا جای حساب و کتاب نیست،
جای تردید نیست،
شک نکن این ارزشمندترین هدیه ای است که خدا به بندگانش عطا میکند.
هرچه برای به دست آوردنش بدهی زیاد نیست.
و خوشا به سعادت شما حفاظ، که خداوند شمـــا را لایق این هدیه نمود
♥️⃟📚دمشق شهر عشق ♥️⃟📚
#Part_37
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت البته ردّ تو رو فقط از دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن ترین جا برات همون داریاست. از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم ایران، ولی نشد.و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست صدایش در گلو فرو رفت :»از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم! سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه حضرت زینب حرف آخرش را زد تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم
باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم
نتونی بری! ساکت بودم و از نفس زدن هایم وحشتم را حس میکرد که
به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و عاشقانه حرف حرم را وسط کشید زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت سکینه بودی، مطمئن باش اینجام حضرت زینب خودش حمایتت میکنه!صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا حرم کشیده شد و قلبم تحمل این همه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه اش بیشتر میشد و خط پیشانی اش عمیق تر. دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟ انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیس من میتپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا می لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد فعلا که کنترل داریا با نیروهای ارتش! و این خوش خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و این بار نه فقط تکفیریهای داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است.
فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست
ارتش آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده
بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از
شهر فرار کنند و سقوط شهرک های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته
بود. محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار می لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم حضرت زینب جذب گروه های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامت مان در زینبیه میگذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و ترور عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند نگاه مصطفی پشت پرده ای از خستگی هر شب گرم تر به رویم سلام می کرد. شب عید قربان مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده ای پخته بود تا در تب شب های ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش میخندید و بی مقدمه
رو به ابوالفضل کرد پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟ جذبه
نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه،من نوکرشم هستم! و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد. گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق میرفت که مادرش زیر پای من را کشید داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!موج احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :»مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟و محکم روی پا مصطفی کوبید این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط!زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما
نمیده!« کم کم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند..
✒️ ★᭄ꦿ↬@hafezan_shad
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈