🏴 مراسم بزرگداشت شهدای ترور استان فارس
🔸 دومین کنگره ملی 15 هزار شهید استان فارس
👤 با همراهی:
🔻 خانواده شهدای ترور فارس
🔻 سردار مجتبی علیپور (روایتگری)
🔻 کربلایی داوود دهقان (روایتگری)
🔻 پروانه نجاتی (شعرخوانی)
🔻 مجتبی اللهوردی (خواننده مجال)
🔻 گروه فاخته (اجرای سرود)
📔 همراه با رونمایی از کتاب «چراغدار»
📆 زمان: جمعه، 20 مهرماه | ساعت 19
📍 مکان: شیراز، میدان ارم، دانشگاه شیراز، تالار فجر
#مراسم
#شهدا
@hafezeh_shz
حافظهـ
کادوی روز معلم
از همکارم شنیدم گروهی در ایتا به اسم "جنبش اهدای طلا به جبهه مقاومت" راهاندازی شده. در این گروه، خانمهای ایرانی طلاهایشان را از طریق دفتر آقا به مردم لبنان هدیه میدهند. عضو گروه شدم. از بالا تا پایین پیامها را خواندم. عکس طلاهای اهدایی از شهرهای مختلف را دیدم.
وقتی اسم شیراز را در گروه سرچ کردم، عکسی را نشانم داد پایین عکس نوشته بود: «تقدیم به جبههی مقاومت به فرمان رهبرم سیدعلی خامنهای، به امید نابودی اسرائیل و پیروزی حزبالله، خانم ۵٧ ساله از شهرک صدرای شیراز».
عکس را برای ادمین گروه فرستادم و گفتم: «ما توی دفتر تاریخ شفاهی دنبال همچین افرادی میگردیم. کارمون مردمنگاری لبنان و فلسطینه.» آیدی اهداکننده را گرفتم.
عکس را برایش ارسال کردم، خودم را معرفی کردم و فعالیتم را توضیح دادم. بعد از شش ساعت آنلاین شد، جوابم را داد. اولش قبول نکرد ولی بعد از اینکه چند تا صوت بینمان رد و بدل شد راضی شد که بیاید دفتر و با هم صحبت کنیم. شماره موبایلش را گرفتم. در مسیر دفتر بودم به او پیام دادم: «سلام! من راه افتادم، ساعت ٣ منتظرتونم.» جواب داد: «سلام! ما هم راه افتادیم. با مصاحبه مخالفم ولی نمیدونم چرا دارم میام!»
ساعت ٣ رسیدم دفتر. پنج دقیقه بعد یک دختر خانم ١۶-١٧ ساله و یک خانم تقریباً ۶٠ ساله آمدند داخل. رفتم استقبالشان و به اتاق مصاحبه راهنمایشان کردم. روی مبل نشست و گفت: «آخه ٧٠٠ تومن هم پول شد که من به لبنان کمک کردم؟! خانومها سرویس طلاشون رو دادن، برید با اونها مصاحبه بگیرید.» گفتم: «فعلاً بیا از بچگیتون شروع کنیم با هم صحبت کنیم.»
شروع کرد: «زرافشان مظفریم. سال ١٣۴۶ تو مظفری خرامه دنیا اومدم. کلاس چهارم بودم با بابام میرفتم خرامه علیه شاه تظاهرات میکردم. انقلاب که پیروز شد، رفتم تو مسجد عضو بسیج شدم. کلاسهای اسلحهشناسی رو گذروندم. دوست داشتم برم جبهه به رزمندهها کمک کنم. راهنمایی بودم. یه روز سر صف صبحگاهی یه نفر از طرف بسیج اومد و گفت: «ما برای جبهه کمک جمع میکنیم.» منم همون موقع انگشتر طلام رو درآوردم دادم برای کمک به جبهه.»
خط اشکی کنار چشمش نمایان شد. با بغض گفت:«آخه فرمان امام خمینی بود. حیف همون یه انگشتر رو داشتم.»
نفس عمیقی کشید و گفت: «اوایل انقلاب سخنرانی شهید مطهری درباره اسرائیل رو تو رادیو زیاد میشنیدم. از یهودیها متنفر بودم. همیشه دعا میکنم اسرائیل نابود بشه. امام خمینی گفت شوروی نابود میشه، شد. الانم آقا میگه اسرائیل نفسای آخرشو میکشه.»
خانم مظفری ادامه داد: «معلمی رو از سال ٧٧ تو نهضت سوادآموزی شروع کردم. ٢۶ ساله سابقه تدریس دارم. الانم تو مدرسه امام هادی (ع) شهرکصدرا معلم دوم ابتداییم. تو صدرا مستأجرم.» به دخترش که کنارش نشسته بود اشاره کرد: «چند روز پیش حمله اسرائیل به لبنان رو دخترم بهم خبر داد. فردا ظهرشم تو مدرسه زنگم زد گفت: دیشب تو حمله اسرائیل به لبنان سیدحسن نصرالله با یاراش شهید شدن.» سرش را به حالت تأسف تکان داد و گفت: «چقدر سخته رهبر یه مملکت شهید بشه. به خاطر شهادت سیدحسن نصرالله ناراحت بودم. داشتم گوشیمو چک میکردم. تو ایتا یه گروه به اسم "جنبش اهدای طلا به جبهه مقاومت" رو دیدم. سریع وارد گروه شدم. عکس اهدا طلا خانمها رو تو گروه دیدم. فقط یه گوشواره و یه انگشتر طلا دارم که گذاشتمشون برا نامزدی پسرم. یادم به سکه ١۵٠ سوتی افتاد که چند سال پیش دانشآموزای کلاسم روز معلم بهم هدیه داده بودن. گذاشته بودمش برا روز مبادا. عکس سکه رو فرستادم برای ادمین. گفت قیمت سکه رو به فلان حساب واریز کنید. معادل سکه هفتصد تومان میشد، همون موقع واریز کردم.»
اشک در چشمش حلقه زد. ادامه داد: «پسرم الان تهرونه، رفته دنبال کار. نذر کردم اگه کارش جور بشه پول سکه را دوباره اهداء کنم به مردم مظلوم لبنان. به امید نابودی اسرائیل انشاءالله.»
روایت مریم نامجو از مصاحبه با خانم هانیه (زرافشان) مظفری؛ ١٧ مهر ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
🏴 مراسم بزرگداشت شهدای ترور استان فارس 🔸 دومین کنگره ملی 15 هزار شهید استان فارس 👤 با همراهی: 🔻 خان
📚 همزمان با چاپ دوم، کتاب چراغدار رونمایی میشود.
زمان: جمعه ٢٠ مهرماه؛ ساعت ١٩
مکان: تــالار فجـر دانشگـاه شیــراز
یادواره شهدای ترور استان فارس
#چراغدار
@hafezeh_shz
حافظهـ
یادگار مادر
نه و ربعِ صبح بود و ده دقیقهای میشد که توی کوچه منتظر اسنپ بودم. ساعت نهونیم قرار مصاحبه داشتم. خیر سرم میخواستم ده دقیقهای زودتر از سوژه برسم سرقرار. از شانس بدم برنامه اسنپ دچار مشکل شده بود و راننده آدرسم را پیدا نمیکرد. تا راننده بیاید بیست دقیقهای طول کشید. فکر اینکه دیرتر از سوژه برسم، قلبم را میآورد توی دهانم.
برای دیدنش، قلبم آرام و قرار نداشت. داستانش را از یکی از همکارها شنیده بودم. توی راهپیماییِ روز قدس دیده بودش و شمارهاش را گرفته بود. تا شمارهاش به دستم رسید، سریع تماس گرفتم. وسط مکالمه، نوهی کوچکش گوشی را میگرفت و فرار میکرد؛ خودش هم مدام میگفت: «من که کار مهمی نکردم.» و رضایت به مصاحبه نمیداد. به هر بدبختی بود قرار مصاحبه را جور کردم. خانهاش گویم بود و میخواست با اتوبوس بیاید. قرار را گذاشتیم قصردشت تا راهش برای برگشت به خانه دور نشود.
با پنج دقیقه تاخیر بالاخره رسیدم سرِ چهارراه. تماس گرفتم ببینم کجا ایستاده. نشانی را که داد، قامتِ ظریفش را پیچیده توی چادر دیدم. جلو رفتم و سلام کردم. نگاه خندانش را از چشمانم گرفت و پایین انداخت. آنقدر آرام سلام و احوالپرسی کرد که صدایش میان بوق و گاز ماشینها گم شد. بهش نمیخورد مادربزرگ باشد، کم سن و سالتر از این حرفها میزد. رفتیم سمتِ پارک کوچکی که آنجا بود. همهجا را آفتابِ اردیبهشتماه گرفته بود و جایی برای نشستن نبود. ناچار رفتیم تویِ یکی از گلخانهها که جای نشستن داشت. کنار قفس بزرگِ پرندهها زیر درخت، چند نیمکت چوبی بود. روی یکی نشستیم. نیم ساعتی سوال پرسیدم تا موتورش داغ شد و از جوابهای تک کلمهای شروع کرد به گفتنِ خاطره:
ـاز همان بچگی مادرم از فلسطین برایمان میگفت. از اینکه اسرائیل بهزور میخواهد خاکشان را غصب کند. همیشه سر نماز برایشان دعا میکرد. از وقتی یادم میآید هر وقت راهپیمایی روز قدس بود، ما هم میرفتیم و شعار میدادیم. فرمان امام بود و ما هم روی چشم میگذاشتیم. روزی که آن کودک بیگناه، محمدالدوره، را توی بغل پدرش کشتند، هیچوقت از یادم نمیرود. آن صحنه را توی اخبار دیدم و تصویرش تا مدتها توی ذهنم ماند. دلم میخواست میتوانستم کاری برایشان بکنم. از این که دستم کوتاه بود پیش خودم خجالت میکشیدم و ناراحت بودم. تنها کاری که میتوانستم بکنم شرکت توی راهپیماییها بود. گاهی هم در حد توانم پولی کمک میکردم. هیچکدام اما دلم را آرام نمیکرد.
چند وقت پیش مادرم به سختی مریض شد. توی بیمارستان که بود، النگوهای روی دستش را نشانمان داد و گفت: «اگر مُردم، هر کدامتان یکی را به یادگار بردارید.» وقتی که رفت، یکی از النگوها هم به من رسید. دلم نمیآمد آن را توی دستم بیندازم، بوی مادرم را میداد. قبل از آن هم طلای خاصی نداشتم که بخواهم بپوشم.
امسال که میخواستم بروم راهپیمایی قدس، فکری توی سرم افتاد. رفتم النگو را از کمد برداشتم و توی کیفم گذاشتم. از خانه که زدم بیرون، قدمهایم را بلندتر برمیداشتم تا زودتر به راهپیمایی برسم. تا رسیدم، رفتم سراغ غرفهی اهدای کمکهای مردمی. النگو را از کیفم درآوردم و دادم به خانمی که آنجا بود. النگو را از من گرفت و دورش را چسب زد. آقایی از آنطرف صدا زد: «صبر کن عکسش را بگیریم.» لبخندی زدم و چرخیدم: «لازم نیست، من که کاری نکردم.» چهرهی خندان مادرم توی ذهنم آمد، شاید اگر او هم بود همین کار را میکرد.
روایت زیبا گودرزی از مصاحبه زهراسادات موسوی؛ ١٧ مهر ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
30.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در تالار فجر دانشگاه شیراز
چراغدار رونمایی شد
جمعه ۲۰ مهر، تالار فجر دانشگاه شیراز میزبان یادواره شهدای ترور استان فارس بود؛ یادوارهای همراه با رونمایی از یک کتاب مربوط به ترور، ترور زائران حرم حضرت شاهچراغ(ع). کم کم خانواده شهدای حرم هم به تالار می آمدند. برخی مثل خانواده شهید مرادی از همدان خود را به این مراسم رسانده بودند، برخی مانند خانواده شهید آزادی همچنان یادوار آن روزها بودند. خانواده بسیاری دیگر از شهدای حرم از جمله خانواده شهید ندیمی، سرایداران، جهانگیری و شهید پورعیسی در گوشهای از تالار مشغول خواندن بخشهایی از کتاب شدند. گاهی بغض میکردند، گاهی سکوت و گاهی به پهنای صورت اشک میریختند. بعد از اجرای سرود، روایتگری و پخش چند کلیپ، مجری برنامه از هاشمینژاد دبیرکل بنیاد هابیلیان دعوت کرد تا در کنار سایر مهمانها از جمله سیدرضا متولی مسئول انتشارات آسمان سوم، پویان حسننیا، محمدجواد رحیمی، زهرا قوامیفر، فهیمه نیکخو به نمایندگی از محققها و نویسندگان کتاب و جمعی از خانواده شهدای حرم حضرت شاهچراغ به بالای تریبون روند و کتاب چراغدار که روایتی است از شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ(ع) را رونمایی کنند.
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
حافظهـ
عاقبت بهخیر
سال ۵۶ کویت متولد شدم. پدرم در کارخانه یخسازی کار میکرد. انقلاب که شد همگی برگشتیم شهر خودمان لامرد.
بعد از جنگ دوباره برگشتیم کویت. آنجا دو خانواده با ما دوست بودند. یکی از آنها اُم احمد، همسر رئیس کارخانه یخسازی، اُردنی بود. شوهرش مال خود کویت بود. اُم احمد همیشه میگفت من فلسطینیام. روی فلسطینی بودنش خیلی تأکید میکرد. معمولاً فکر و ذکرش همه درگیر کشورش بود.
خانواده بعدی خانواده عبداللطیف بود که دوست پدرم بود. با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. ایشان فلسطینی بود با خانمش و بچههایش ساکن کویت بودند ولی بعد از مدتی پسرهایش برای کار به کشورهای دیگر رفتند و مشغول کار شدند. عبداللطیف مُدام دنبال این بود خبری از فلسطین بشنود. دوست داشت کشورش آرام بشود و برگردد با بچههایش همانجا زندگی کنند. به خاطری که با این دو خانواده رفت و آمد داشتیم، خانوادگی درگیر خبرهای فلسطین بودیم. دوران نوجوانی سؤالهایی که در ذهنم بود از پدرم میپرسیدم و همه را جوابم میداد. چون قبلاً عبداللطیف برایش تعریف کرده بود.
وقتی دیپلمم را کویت گرفتم، همانجا کنکور دادم شهرستان نور، مازندران قبول شدم، برگشتیم ایران و شیراز ساکن شدیم. بعد از دانشگاه هم ازدواج کردم، ثمره ازدواجم دو دختر است.
طوفانالاقصی که اتفاق افتاد برای من قشنگ بود. چون سلاح فلسطینیها دیگر سنگ نبود با سلاح گرم میجنگیدند، توانستند شهرکهای زیادی را بگیرند. آن موقع چقدر به آنها افتخار کردم که هیچ امکاناتی نداشتند و توانسته بودند پیشرفت کنند. ولی بعد از طوفانالاقصی و شادی مردم جهان، اتفاقایی افتاد که دل همه را به درد آورد، حیف که زمان این خوشحالی کم بود. از آن موقع تا الان خانوادگی روزانه شبکه الجزیره قطر را دنبال میکنیم. معمولاً این شبکه در خانه ما خاموش نمیشود.
جمعه شب ششم مهرماه، خبر حمله اسرائیل به ضاحیه بیروت را شنیدم که فردای آن روز هم مطمئن شدیم سیدحسن نصرالله شهید شده. اولین چیزی که از او به ذهنم آمد، ولایتمداریاش به آقا بود. یار رهبرم رفته بود. وقتی آقا آمد سخنرانی کرد و حکم جهاد را داد، فکرم درگیر بود که چه کار میتوانم بکنم؟!
از دوران کرونا عضو گروه پاتوق بینالطلوعین شدم. این گروه را مؤسسه سردار سلیمانی قم راهاندازی کرده بود. در همین گروه، لینک کانال «جنبش اهدای طلا به جبهه مقاومت» را گذاشتند. عضو کانال شدم. عکس طلاهایی که خانمها برای کمک به مردم لبنان در دفتر آقا اهداء کرده بودند را دیدم. به خودم گفتم باید طلایی را اهداء کنم که از کار کرد شوهرم نخریده باشم. یادم به النگویی که مامانم سر سفره عقد بهم کادو داده بود، افتاد. گفتم خدایا من از النگو که هدیه مامانم است، میگذرم؛ از من قبول کن. چند سال پیش هم برای ساخت شبستان حضرت زهرا (س) در نجف اشرف سه تا النگو اهداء کردم. به یک سال نرسیده ۶ تا النگو گیرم آمد. به خاطر همین گفتم خدایا! نمیخواهم برایم جبرانش کنی، ذخیرهای باشد برای آخرتم.
عکس النگو را برای مدیر گروه فرستادم و گفتم: «دوست دارم خودِ النگو رو برا دفتر آقا بفرستم.» قبول کردند. گفتن: «پس طلا رو به دفتر آقا تو شهر خودتون تحویل بدید.» سه روز طول کشید تا شماره مسئول دفتر آقا در شیراز را پیدا کردم. تماس گرفتم و قرار شد بروم آنجا طلا را تحویل بدهم. صبح زود النگو را برداشتم و رفتم خانه مامانم. مامانم روی مبل نشسته بود، گفتم: «میخوام برم یه النگو بدم به دفتر آقا برا کمک به مردم لبنان. شما چیزی نمیخوای هدیه بدی؟» بلند شد رفت تو اتاق. وقتی که آمد، انگشتر طلایی که پسر خواهرم احسان، بهش هدیه داده بود را گذاشت در دستم. بعد گفت: «میخواسم انگشترو سر سفره عقد هدیه بدم به خانم احسان. ولی الهی شکر این انگشتر عاقبت به خیر شد.»
رفتم فلکه ستاد تو دفتر مقام معظم رهبری طلاها را تحویل دادم. مسئول دفتر آقا در شیراز گفت: «قیمت طلاها مشخص نیست. چند روز دیگه برا رسید طلاها بهم زنگ بزنید.» زنگ نزدم ولی خودشان رسید را برایم فرستادند.
از همان روز کانال را به همه دوستان و آشنایان معرفی میکنم. در همه گروهها لینک کانال را کپی کردم. وقتی در مورد هدیهام برای خواهرم تعریف کردم ایشان هم تصمیم گرفته انگشتر عقیقش را به دفتر آقا اهداء کند.
روایت لیلا عدالتی؛ ٢١ مهر ١۴٠٣
تحقیق و تنظیم: مریم نامجو
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کم نماریم. کم نمیاریم
📽 روایتی از تجمع بعد از اعلام خبر شهادت سید حسن نصرالله در دانشگاه علوم پزشکی شیراز
...تا پوتین و لباس چریکیش رو دیدم گفتم چقدر جوگیر!
حتی با انگشت به سید مهدی نشونش دادم و سید دوربینش رو آورد بالا که ازش فیلم بگیره. اما وقتی رفت پشت میکروفن و لب باز کرد انگار یکی با همون پوتینا خوابوند بیخ گوشم. لبنانی بود. محکم عربی حرف زد. البته نه به محکمی سید حسن. فارسی که شروع کرد به صحبت غم بود که از دهنش میریخت بیرون....
📌برای دريافت فایل با کیفیت به صفحه آپارات حافظه مراجعه کنید.
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
هدایت شده از حافظهـ
یحیی سنوار (1).mp3
19.39M
یحیی سِنوار، مرد غافلگیریها
نگاهی به زندگی یحیی سِنوار
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
کاری از:
روزنامه ایران و حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
سید حسن.mp3
15.34M
سیدحسن نصرالله، یک امنیتیِ صادقِ کاریزما
نگاهی به زندگی شهید سیدحسن نصرالله
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۴٢
کاری از:
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
📣 حسینیه هنر شیراز با همکاری نهاد کتابخانههای عمومی استان فارس برگزار میکند.🔊
📖مسابقه سراسری کتاب «چراغ دار»📖
🔺روایتهایی از زندگی شهدای دو حادثه تروریستی در حرم حضرت شاهچراغ(ع)
🎁جوایز🎁
یک جایزه 5 میلیون تومانی 💌
یک جایزه 4 میلیون تومانی 💌
یک جایزه 3 میلیون تومانی 💌
یک جایزه 2 میلیون تومانی 💌
یازده جایزه ۱ میلیون تومانی 💌
🗓 زمان اجرای مسابقه از چهارم آبان 1403به مدت دو ماه
🌐شرکت در مسابقه به صورت اینترنتی است و در طول ۲ ماه برگزاری امکان پذیر است.🕕
🖇برای تهیه کتاب و شرکت در مسابقه از سراسر کشور به شماره 09175569951 در بله و ایتا پیام دهید.
🆔 آیدی بله و ایتا: @Mohammadi_Ar111
کتاب چراغدار در کتابخانههای عمومی استان فارس موجود است.✔️
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
حافظهـ
خون من رنگینتر نیست
-موشک اول کنار خودرو میخوره، پیاده میشه خانمش رو نجات میده. میرن پشت درخت. موشک بعدی رو میزنن خودش و خانمش شهید میشن.
شنبه شب این پیام را دیدم اما جزییاتش را نفهمیدم.
صبح طبق معمول بچه ها روانه مدرسه شدند. من ماندم و دخترکم. وقت زیادی تا بیدارباش او نداشتم.
برنامههایم را نوشتم. گوشی را برداشتم و وارد ایتا شدم. اسم یکی از دوستان و هم محلهای های دوران مجردیم را دیدم. تعجب کردم. ارتباط زیادی با حمیده نداشتم هر از گاهی به هم پیام میدادیم، آن هم از طریق پیامرسان سروش. قبل از پیگیری اخبار مقاومت، پیامهایش را باز کردم. عکس آرزو را فرستاده بود و زیرش نوشته بود: «شهادت اولین بانوی ایرانی جبهه مقاومت.»
چشمهایم بازتر شد. دستم سست شد و گوشی را روی پاهایم گذاشتم. شوکه شدم:«آرزوووو،مگه میشه ؟!»
بقیه فیلم و عکسها را نگاه کردم. اشکم جاری شد.
کانالهای اخبار مقاومت را بالا و پایین میکردم که پیام بعدی از یکی از دوستان قدیمی رسید:
«این خانمی که تو لبنان شهید شده همون دختر آقای کرباسی هم محلهایمون هست؟»
اشکهایم را پاک کردم و نوشتم:«آره همون آرزوی خودمونه.»
تمام برنامههایم را کنار گذاشتم و درگیر گوشی شدم. خاطرات آرزو و کارهایش جلو چشمهایم رژه میرفت. با صحبت کردن با دوست و آشناها خاطرات از یاد رفتهی من هم زنده میشد.
از کلاسهایی که گاهی به جای مسجد محله توی خانهشان برگزار میشد تا گروه سرود و تواشیحی که با آرزو و دیگر دخترهای شهرک گلستان تشکیل داده بودیم و در مسجد یا خانه ی یکی از اعضای محله تمرین میکردیم و در یکی از مراسمات جشن اهل بیت اجرا کردیم.
از لبخندهایی که روی صورتش جا خوش کرده بود تا نماز جماعتها و نماز وترهای بعد از نماز عشایش که ترک نمیشد.
از مهربانیهایش و تعهدش به خانواده و دوست و همسایه تا صبوری و شجاعتش در این اتفاقات اخیر که از زبان مادرش شنیدم:«به آرزو گفتم مامان جنگه، برگرد ایران برگرد. اما آرزو جوابش یکی بود:
مامان اولا که من خونه و زندگیم این جاست. ثانیا خون من رنگینتر از خون بقیه نیست.
ثالثا شما فکر میکنید من لیاقت شهادت رو دارم؟
خودتون رو برای رفتنم آماده کنید.»
پ.ن: شهید عواضه و شهیده معصومه (آرزو) کرباسی در کنار فرزندانشان
روایت زهراسادات هاشمی؛ ١ آبان ۱۴۰۳
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچی به آقات زنگ میزنم، جواب نمیده
خوانش بخشهایی از کتاب چراغدار توسط فرزند شهید احسان مرادی
از شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ(ع) در آستانه دومین سالگرد این حادثه
برای تهیه کتاب و شرکت در مسابقه از سراسر کشور به شماره 09175569951 در بله و ایتا پیام دهید.
آیدی بله و ایتا: @Mohammadi_Ar111
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
حافظهـ
الگو را پیدا کن
بیشتر مادرها یکریز غر میزدند. یکی از غذای روی گاز و برنج دمنزدهاش میگفت و یکی دغدغهی دختر پیش دبستانیاش را داشت که الان از راه میرسد. مدرسه برای بچهها مسابقات ورزشی مادر و دختری برگزار کرده بود. میخواستند مادرها را خوشحال کنند، اما تیر برگزاری مسابقات، آن هم ساعت اوج کار خانمهای خانهدار نتوانسته بود به هدف اصابت کند. مادرها دوتا دوتا گعده تشکیل داده بودند و صحبت میکردند. وقت میگذرانند تا مسابقات دخترهایشان تمام شود و تشویقی کنند و مثل گلوله به سمت خانههایشان شلیک شوند. من هم از قاعده مستثنی نبودم. قانون جذب کائنات بود یا نمیدانم چه، که همگعدهای خودم را پیدا کردم. دیشب تا حالا از فکر پنج بچه که آنی با حمله صهيونيستها، بیپناه و پدر و مادر شدند، بیرون نمیآمدم. حالا عدل باید بغل دستیام رفیق دوران نوجوانی شهیده از آب در میآمد. شروع کرد برایم از خاطرههایشان گفت. از اینکه حدود بیست سال پیش که هنوز گالریهای عفاف و حجاب مد نشده بود و با یک کلیک نمیشد انبوهی از راههای حفظ حجاب را پیدا کرد، او همیشه چیز تازهای برای رو کردن داشت.
اولین بار که از لبنان آمده بود چیز هلالی و براقی زیر روسری اش میدرخشید. با نگاههای از سر بهت ما که مواجه شد، گفت:«اینا طلق مخصوص روسری هست. درست کردنش کاری نداره فقط کافیه این طلق رو بگیرید با همی دَسفرمون برید جلو. بندازید رو فیلم رادیولوژی برش بزنید. برا سفید شدن طلق و استفاده زیر روسری سفیداتون هم وایتکس بریزید روش. به همین راحتی روسریاتون رو خوشفرم نگه میداره.»
از چادر روی سرش هم گفت:« ای چادرا رو ببینید. آستین داره زیپ داره روسری هم نمیخواد. پوشش کامل هم داره و دیگه دم به دقیقه جلوی چادر باز نمیشه.»
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خانه. از فکر معصومه یا به قول دوستانش آرزو بیرون نمیآمدم.
توی مترو خانم مسنی به بغل دستیش گفت:
- میگن یه زنی رِ با شوهرش شهید کردن. اخبار میگفت با موشک زدنشون. لابد آدمای مهمی بودن که اسراییل دو تا موشک خرجشون کِرده. پَنج تُ هم بچه دُشته.
_ها منم شِنُفتم اولین زن ایرانی بوده که تو لبنان شهید شده.
اشک از گوشهی چشمم چکه کرد. خاطرهها توی ذهنم از چرخش ایستاد. آنها تصور نمیکردند آن زن شهید توی هوای شیراز خودشان قد کشیده و بالیده. زیر لب گفتم: «انگار او همیشه چیز تازهای برای رو کردن دارد. باید این الگو را میگرفتم و با همین دست فرمان جلو میرفتم.»
روایت سارا ابراهیمی؛ ٢ آبان ١۴٠٣
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عکس شهید
خوانش بخشی از کتاب چراغدار توسط مادر شهید علیرضا سرایداران
از شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ(ع) در آستانه دومین سالگرد این حادثه
برای تهیه کتاب و شرکت در مسابقه از سراسر کشور به شماره 09175569951 در بله و ایتا پیام دهید.
آیدی بله و ایتا: @Mohammadi_Ar111
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تیزر
📣 حسینیه هنر شیراز با همکاری نهاد کتابخانههای عمومی استان فارس برگزار میکند.🔊
📖مسابقه سراسری کتاب «چراغ دار»📖
🔺روایتهایی از زندگی شهدای دو حادثه تروریستی در حرم حضرت شاهچراغ(ع)
🎁جوایز🎁
یک جایزه ۵ میلیون تومانی 💌
یک جایزه ۴ میلیون تومانی 💌
یک جایزه ٣ میلیون تومانی 💌
یک جایزه ٢ میلیون تومانی 💌
یازده جایزه ۱ میلیون تومانی 💌
🗓 زمان اجرای مسابقه از چهارم آبان ١۴٠٣ به مدت دو ماه
🌐شرکت در مسابقه به صورت اینترنتی است و در طول ۲ ماه برگزاری امکان پذیر است.🕕
🖇برای تهیه کتاب و شرکت در مسابقه از سراسر کشور به شماره 09175569951 در بله و ایتا پیام دهید.
🆔 آیدی بله و ایتا: @Mohammadi_Ar111
کتاب چراغدار در کتابخانههای عمومی استان فارس موجود است.✔️
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابا این خوراکیها رو چیکار میکنه؟
خوانش بخشی از کتاب چراغدار توسط فرزند شهید حسنعلی پورعیسی
از شهدای حادثه تروریستی حرم حضرت شاهچراغ(ع) در آستانه دومین سالگرد این حادثه
برای تهیه کتاب و شرکت در مسابقه از سراسر کشور به شماره 09175569951 در بله و ایتا پیام دهید.
آیدی بله و ایتا: @Mohammadi_Ar111
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
May 11
May 11
جنگ اول لبنان (1).mp3
12.74M
جنگ اول لبنان
مروری بر جنگ اول لبنان
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۴۳
کاری از:
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
حافظهـ
#تیزر 📣 حسینیه هنر شیراز با همکاری نهاد کتابخانههای عمومی استان فارس برگزار میکند.🔊 📖مسابقه سراسر
شرکت در مسابقه سراسری کتابخوانی چراغدار از ۴ آبان به مدت دوماه از طریق پیوند زیر امکانپذیر است:
شرکت در مسابقه چراغدار
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz