eitaa logo
حافظ‌هـ
900 دنبال‌کننده
286 عکس
172 ویدیو
2 فایل
تاریخ را به حافظه بسپارید! حسینیه هنر شیراز ارتباط با ادمین: @hafezeh_shz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
مهمانِ حاج قاسم خیابان‌ها را بلد نبودم. نمی‌دانستم انفجار سومی هم در کار است یا نه؟! پاهایم درد و ورم داشتند. به مهدیه یا جنگل نتوانستم بروم. با خودم گفتم:«حاج قاسم اینجا تنها هستم. منو رها نکنی.» به خیابان سمت زیرگذر رفتم. خانمی با دخترش ایستاده بود. پرسیدم:«شما زائر هستین یا اهل کرمان؟» گفت:«خادم حاج قاسم هستم.» گفتم:«جایی رو ندارم.» با احترام دستم را گرفت و سوار صندلی جلو پراید شدم. بجز پراید یک تاکسی هم داشتند. ماشین‌‌ها برای پدر و خواهرزاده‌اش بود. یک خانواده تهرانی هم سوار تاکسی شدند و به منزلشان رفتیم. برایمان سیب و پرتقال آوردند. میوه‌های خشک کرده مثل آلو، انجیر، زردآلو، کشمش و بادام هم تعارف کردند. لباسمان را گرفتند و شستند. هرجا خواستم بروم دستم را می‌گرفتند زمین نخورم. شام آب‌گوشت و نان کرمانی آوردند. اجازه ندادند هیچ کداممان ظرف‌ها را بشوریم. چند خواهر بودند که خانه‌هایشان را در اختیار زائران گذاشته بودند. مرد خانواده کشاورز بود. زندگی ساده و آبرومندی داشتند. یکی از خانم‌ها عکس چندتا از شهدا را در گوشی‌اش نشانمان داد. عکس مداحی که بین موکب‌ها سینی چایی به من تعارف کرده بود را دیدم. همه اشک‌هایمان جاری بود. آنقدر گریه کردیم که گلویمان گرفته بود. آمار شهدا خیلی بالا بود. برای شهدا و مجروحین دعا و فاتحه خواندیم و به قاتلان لعنت فرستادیم. هر کس عکس حاج قاسم را روی دیوار خانه می‌دید، می‌گفت اگر سال آینده زنده ماندم باز هم می‌آیم. شب وقت خواب، یکی از دختر بچه‌ها تب کرده بود. خانم احمدی‌نژاد-صاحب خانه- آن دختر را پاشویه کرد. تا وقتی حالش بهتر شد، بالا سرش بود. به مادر آن دختر گفت من هستم شما بخوابید. فردا صبح چون گلویمان گرفته بود به همه آبجوش عسل دادند. خواستند شیر داغ کنند که نگذاشتیم. صبحانه مفصلی تدارک دیدند. نان و پنیر، سبزی، مربا و تخم مرغ آوردند. حسابی شرمنده‌شان شدیم. بعد از آن ما را به مهدیه رساندند. عمود ١٣ محل حادثه را نشانم دادند. از شدت ترکش‌ها زمین تکه تکه شده بود. گل و شمع برای شهدا گذاشته بودند. تصمیم گرفتم در تشییع شهدا شرکت کنم. جمعه ساعت ۷ صبح ساک به دست وسط خیابان دنبال ماشین بودم تا به مصلی بروم. با خانم احمدی نژاد تماس گرفتم. گفت در حال آماده باش در مصلی هست. کلی در خیابان منتظر ماندم تا یک خانم من را سوار ماشینش کرد. ورودی مصلی جمعیت زیاد بود. دو ساعت در گیت بازرسی سر پا بودم.ی وارد که شدم همه شعار مرگ بر آمریکا دادند. آخر مراسم بالای یک صندلی رفتم تا تابوت شهدا را ببینم. باهمه‌شان حرف زدم و گریه کردم. طلب شهادت کردم. خواستم سال بعد هم برای سالگرد بتوانم بیایم. خانم احمدی نژاد بعد از تشییع دنبالم آمد و به خانه‌شان رفتم. دمپخت و سالاد برای ناهار آماده کردند. از هر چه داشتند دریغ نکردند. حتی با هم به خانه اقوامشان برای عیادت رفتیم. اتوبوس تهران ساعت ۷شب حرکت داشت. میوه و شام همراهم کردند و من را به ترمینال رساندند. روایت فدیهه گورابی از حادثه تروریستی کرمان؛ ۱۷دی ۱۴۰۲ مصاحبه و تنظیم: فهیمه نیکخو تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت چهارم امیر محمدی از خاطره ناراحت شدن حاج قاسم از سنگ مزار گران قیمت می‌گوید... تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
28.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بمب‌باران عشایر بویر احمد روایت نبرد گجستان و شهادت ملا غلامحسین سیاهپور در ۱۹ دی منبع: کتاب نهضت در شیراز تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
انگار انفجاری رخ نداده بود ساعت ۱۱ صبح بود که با همسر و فرزندم به محل مراسم سردار رسیدیم. با اینکه هر هفته به اینجا می‌آمدیم، شوروحال این روز کاملاً متفاوت بود. آدم‌ها با هر سن‌وسالی و از هر شهری آمده بودند. دیدن این جمعیت و شور‌وشوقی که وجود داشت، پیاده‌روی اربعین را در ذهن من تداعی می‌کرد. موکب‌دار‌ها با جان و دل به پذیرایی مردم مشغول بودند؛ یکی چای می‌داد، یکی شلغم پخش می‌کرد، دیگری شیر گرم بین مردم توزیع می‌کرد و یکی موکب فرهنگی داشت. شوروهیجان خاصی داشتم، دوست داشتم تا شب همین‌جا بمانم و از دیدن این صحنه‌ها لذت ببرم. جمعیت زیادی به سمت مزار حاج قاسم روانه بودند. به گیت ورودی که رسیدیم، به دلیل ازدحام جمعیت خادم‌ها خواهش می‌کردند کرمانی‌ها اجازه بدهند امروز مسافران به دیدار مزار سردار بروند. کمی دل‌دل کردیم و با بی‌میلی برگشتیم. آرام آرام کنار موکب‌ها می‌رفتیم، در صف موکبی رفتم که پسرم شروع کرد به بدخلقی. احتیاج به سرویس بهداشتی داشت، لج کرده بود و از سرویس آنجا هم استفاده نمی‌کرد. مدام ناله و گریه می‌کرد. حتی به موکبی که کنار مسجد بود و بچه‌ها را سرگرم می‌کرد هم نمی‌رفت! خلق‌مان را تنگ کرده بود. همسرم پیشنهاد کرد برگردیم. گفتم: «من نمی‌آیم!... شما بروید... می‌خواهم تا شب همین‌جا بمانم!» قبول نکرد! گفت: «با هم آمدیم؛ با همم برمی‌گردیم.» دلخور قبول کردم و مسیر برگشت را پیش گرفتیم. در مسیر یکی از دوستانم را دیدم. گرم احوالپرسی بودیم که ناگهان صدای مهیبی شنیدم!... زیر پایم به طرز عجیبی شروع به لرزیدن کرد. با چشمانی گشادشده به عقب برگشتم. انبوهی دود سیاه را دیدم که ذراتی مثل لباس هم در آن معلق بود. جمعیت را نگاه کردم، انگار برای لحظه‌ای سرجای خودشان خشک شده بودند! گفتم: «ای وای!... مسجد را زدند!...» پسرم با چشمانی خیس از اشک، من را محکم بغل کرد. نگران مادر و خانواده‌ام شدم! شروع کردم به دویدن سمت آنجا. تا خانواده‌ام را پیدا کنم. همزمان جیغ می‌زدم و گریه می‌کردم! نزدیک محل حادثه که شدم نگذاشتند بیشتر بروم! -همه به سمت جنگل‌ها بروید، احتمال وجود بمب‌های دیگر هم هست. همگی خارج شوید!... راه را بسته بودند و اجازه‌ی ورود به کسی نمی‌دادند. سرگردان به اطراف نگاه می‌کردم. بعضی‌ها سعی در آرام کردن مردم داشتند. موکب‌دارها میکروفن به دست گرفته بودند و مردم را دلداری می‌دادند: « نگران نباشید، کپسول ترکیده... خونسردی خودتون رو حفظ کنید.» خانمی با نفس‌های بریده به سمتی که ما بودیم می‌دوید. کیف مشکی دستش بود. گفت: «کپسول کجا بود!... بمب زدند... مردم را کشتند... خدا لعنت‌شان کند!... آنجا پر از خون است...» در حالی که به کیفش اشاره می‌کرد گفت: «ببینید این خون خواهرم است، ترکش خورده!...» فریاد می‌کرد و رنگی به رخ نداشت. نفس‌زنان و با شانه‌هایی افتاده به سمت جنگل به‌راه افتاد! این را که گفت، گفتم حتما برای مادرم اتفاقی افتاده. هرچه هم تماس می‌گرفتیم، تماس برقرار نمی‌شد! ناامید روی زمین نشستم. عده‌ای در حال فرار به سمت بیرون بودند؛ عده‌ای مانده بودند و بین مجروحان و شهدا دنبال عزیزان‌شان می‌گشتند. اشک چشمانم بند نمی‌آمد! پاهایم می‌لرزید و قدرت راه رفتن نداشتم. ناگهان تماس برقرار شد و مادرم خبر سلامتی‌شان را داد. خدا را شکر کردم و به سمت ماشین حرکت کردیم. سوار که شدیم دوباره صدای انفجار آمد! این بار مهیب‌تر، آسمان کاملاً سیاه شده بود. وحشت همه را فرا گرفته بود. پسرم از شدت گریه به هق‌هق افتاده بوده و تن نحیفش مثل بید در آغوشم می‌لرزید. به سمت خانه رفتیم. اما کسانی که قبل از پل بودند ماندند و به مجروحین کمک کردند. روز بعد اما مردم همچنان به زیارت می‌رفتند، انگار که انفجاری نبوده! دشمن فکر اینجایش را نکرده بود. موکب‌داران همچنان فعالیت می‌کردند و از زائران با چای و شیر گرم پذیرایی می‌کردند. روایت اسما بهارستانی؛ ١٩ دی ١۴٠٢ تحقیق و تنظیم: زیبا گودرزی تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
سری پادکست ماجرای فلسطین 🔟 پادکست سوم ام شهدای مقاومت https://eitaa.com/hafezeh_shz/549 روز نکبت https://eitaa.com/hafezeh_shz/551 جنگ ۶ روزه https://eitaa.com/hafezeh_shz/552 صبرا و شتیلا https://eitaa.com/hafezeh_shz/553 مسیح در فلسطین https://eitaa.com/hafezeh_shz/556 عملیات مونیخ https://eitaa.com/hafezeh_shz/558 کمپ دیوید https://eitaa.com/hafezeh_shz/560 غرب وحشی https://eitaa.com/hafezeh_shz/567 هنیه در هتل‌های قطر، کودکان غزه زیر آوار؟ https://eitaa.com/hafezeh_shz/570 شیخ صالح https://eitaa.com/hafezeh_shz/579 کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
💠  ایده، طرح و فیلم‌نامه اقتباسی از کتاب‌ خاطرات شفاهی غلامرضا مالکی؛ از فرماندهان مهندسی لشکر ۱۷ علی‌‌بن‌ابی‌طالب 🔸در قالب‌های:       (کوتاه و بلند)                   (مینی سریال و مجموعه بلند)             ▫️مهلت ارسال: ۱۵ بهمن ماه ▫️اعلام آثار برگزیده: ۳۰ بهمن ماه ▫️اطلاعات بیشتر و ارسال اثر: @eshghirezvani مزایا: 🔸خرید ایده و طرح‌های برگزیده 🔸عقد قرارداد برای نگارش فیلم‌نامه تهیه کتاب: 🔺اینترنتی: https://raheyarpub.ir/product/حاج-مالک/ 🔺تلفنی: تهران ۰۲۱۴۲۷۹۵۴۵۴ | مشهد: ۰۹۳۳۸۶۷۹۵۷ | قم: ۰۲۵۳۷۷۴۶۴۹۰ | تبریز: ۰۹۳۹۶۲۵۳۷۳۴ | اهواز: ۰۹۱۶۹۱۵۸۹۴۴ | یزد: ۰۹۱۳۵۱۹۶۱۴۶ | شیراز: ۰۹۱۷۵۸۵۰۳۱۱ | اصفهان: ۰۹۱۳۸۸۹۵۵۴۱ | بوشهر: ۰۹۱۶۴۹۳۰۸۷۸ | کرمانشاه: ۰۹۳۷۲۶۷۴۶۶۱ | زنجان: ۰۹۳۷۹۸۵۷۵۶۵ | سبزوار: ۰۹۱۵۶۵۳۹۴۳۶ | اراک: ۰۹۱۸۶۲۴۱۴۴۷ 🔺حضوری: کتابفروشی‌های سراسر کشور | عضو شوید 👇 @RahScreenwritingSchool تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
حاج قاسم و وحدت.mp3
8.43M
حاج قاسم و وحدت فلسطین و باور حاج قاسم به وحدت متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۱ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
32.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قسمت پنجم نورالله علیایی از خاطره برپایی موکب شهادت حاج قاسم و نذر خانم افغانستانی می‌گوید... تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
چریک مسلمان در پاریس.mp3
19.8M
چریک مسلمان در پاریس روایتی از زندگی و اقدامات انیس نقاش متن: محمدصادق شریفی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢 سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۲ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
چای نخورده و جگر سوخته همکارم استوری یکی از نویسنده‌های شهر را برایم ارسال کرد. عکس شهید ابوالحسن محمدآبادی بود. نوشته بود قبل از شهادتش با او هم صحبت شدم. شماره‌اش را برای تماس گرفتم. با همسر و فرزندان خردسالش به کرمان رفته بود. شروع کردم با جزئیات یکی یکی پرسیدن، که گفت برای روایت مراسم سالگرد حاج قاسم رفته بود. با مسئول موکب‌ها صحبت کرده بود تا با چند نفر از موکب‌دارها گفتگو کند. اما حادثه این فرصت را از او گرفت. پرسیدم: «چه صحنه‌ای نظرتون رو جلب کرد؟» گفت: «عمود ۱۳ موکب مشهدیا، پسر بچه‌های کوچیک و نوجوانی بودن که مثل اربعین کفش‌ها رو واکس می‌زدن‌‌. با نگاهشون انگار باهات حرف می‌‌زدن.» ادامه داد: «ولی همش نگرانشونم. نمیدونم سالمن یا اتفاقی براشون افتاده؟ خیلی کوچیک بودن! کاش شماره مسئول موکبشون رو گرفته بودم.» پیشنهاد دادم از مسئول موکب‌ها پیگیری کند. چنان ذوق زده شد و گفت: «آفففرین! ممنون که یادم آوردی‌. بعد از حادثه باهاش تماس گرفتم حالشو بپرسیم. اما حواسم نبود راجب بقیه موکبا سوال کنم.» ماجرای استوری را پرسیدم. گفت: «از بین موکبا رد شدم. رفتم سمت گلزار. پسری که کاپشن مشکی پوشیده بود و چفیه‌ سرش داشت، سینی چای به من تعارف کرد. گفتم ممنون نمی‌خورم. با چشمای مظلومش التماس کرد بردارم. اما من اصلا حس چایی نداشتم. بر نداشتم. الان پشیمونم. کاش دوتا برداشته بودم! چهره معصومش از جلو چشمم کنار نمی‌ره.» زمان حادثه در شهر بودند. احوالشان را بعد از حادثه پرسیدم. گفت: «تو هتل تلویزیون نگاه می‌کردیم. زیرنویس اهدای خون رو که دیدم به شوهرم گفتم گروه خونی تو لازمه. برو خون بده. همسرم رفت انتقال خون. گفت خادمای امام رضا هم بودن.» -از حال و هوای انتقال خون چی گفتن؟ -همسرم گفت خیلی شلوغ بود. کنار بیمارستانی که مجروحان بودند، بود! هر لحظه که یه نفرشون شهید می‌شد و اعلام می‌کردن، خانوادش گریه می‌کردن و مردم هم حالشون بد می‌شد. فردای حادثه، شب جمعه به گلزار رفته بود. از حال و هوای گلزار گفت: «حس روز آخر اربعین کربلا را داشت. مردم بدون ترس حضور داشتند. نکته‌ای که توجهم را جلب کرد، حضور دختر و پسر حاج قاسم بین مردم بود. بدون انحصار، حتی سر مزار پدرشون. خون حاج قاسم جریان داره.» روایت فهیمه نیکخو از مصاحبه با مهوش کشکولی ؛ ۱۸دی ۱۴۰۲ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
به عشق حاج قاسم صدای زنگ موبایلم آمد، سریع از آشپزخانه بیرون آمدم، شوهرم پشت خط بود. گفت: «سلام، خوبی؟ الان سر قبر سردار سلیمانیم». نمی‌دانم چرا وقتی که اسم سردار آمد اشک از چشمانم سرازیر شد. گفتم: «ای بی‌معرفت تنها رفتی؟!». گفت: «ناراحت نباش تو رو هم می‌برم، امروز یه بار گیرم اومد برای کرمان، گفتم حیفه تا اینجا اومدم به حاج قاسم سر نزنم». همین جور پشت تلفن اشک می‌ریختم و زیر لب می‌گفتم حاج قاسم من را هم بطلب‌ بیام. ادامه داد: «اینجا مردم همه چی میارن برای مریضاشون تبرک می‌کنن، من هم حالا یه چی برات تبرکی میارم.» شوهرم هنوز تلفن را قطع نکرده بود. با هق هق گریه گفتم: «بهم قول دادیا» گفت: «باشه». ما پنج ساله، روز عاشورا در روستای قلات جیرو موکب داریم. شوهرم نذر کرده بود من سلامتی‌ام را به دست بیاورم. چای و شربت به عزادارهای سیدالشهدا می‌دهیم. امسال روز عاشورا نیتم این بود که حاج قاسم سالگرد شهادتش من را بطلبد بروم سر مزارش. چند روز مانده بود به سالگرد، لحظه‌ای از فکرش بیرون نمی‌آمدم. مدام می‌گفتم حاج قاسم من را بطلب. شب که شوهرم آمد خانه گفتم: «بهم قول دادی ببریم کرمان؛ میای برای سالگرد حاجی بریم؟» گفت: «وسایلتو جمع کن سه‌شنبه میریم.» خیلی خوشحال شدم با ذوق و شوق وسایل را جمع کردم. ظهر روز سه‌شنبه با شوهرم و دخترم رفسنجان رفتیم که با خانواده دوستش حاج نصرالله کرمان برویم. ساعت ۱۲ شب رفسنجان رسیدیم، آنجا تا صبح استراحت کردیم. صبح بعد از صبحانه با زن حاج نصرالله و دخترش به طرف کرمان حرکت کردیم، ساعت ۱۰ رسیدیم. جمعیت زیادی از شهرهای مختلف برای زیارت حاج قاسم آمده بودن. موکب‌های زیادی در مسیر بود هر کسی چیزی می‌داد؛ شُله زرد، چایی، قهوه عراقی، عدس پلو. رفتم قهوه بگیرم به یکی از موکب‌دارها گفتم: «میشه سال دیگه ما هم بیایم موکب بزنیم؟» گفت: «از چند روز قبل باید اعلام کنید تا مکان و وسایل‌ها را بهتون بدن». تشکر کردم و به مسیر ادامه دادیم. در دلم گفتم حاج قاسم لیاقتش را بهم بده با شوهر و دخترم اینجا موکب بزنیم و به زائرهایت خدمت کنیم. در مسیر پیاده‌روی مدام ذکر می‌گفتم و به یاد برادر شهیدم حسین قدم برمی‌داشتم. برای مریض‌های لاعلاج دعا می‌کردم. پنج دقیقه‌‌ای یک بار می‌نشستم استراحت می‌کردم. کمر درد دارم و زیاد نباید پیاده‌روی بکنم ولی به عشق حاج قاسم نیت کرده بودم حتماً پیاده راه بروم. بالاخره به سر مزار حاج قاسم رسیدیم شلوغ بود، مردم مثل امامزاده آنجا را زیارت می‌کردند و خادم‌ها هم خدمت. خوشحال بودم که به آرزویم رسیدم و مزار حاج‌قاسم را از نزدیک دیدم. نماز خواندیم، زیارت کردیم، نیم ساعتی هم نشستیم. در مسیر برگشت جلو یک موکب دو تا آخوند با بچه‌های کوچولو مسابقه بادکنک‌ گذاشته بودن. ما هم آنجا نشستیم، استراحت کنیم. یک لحظه صدای انفجار آمد. هر کس به طرفی فرار می‌کرد. صدای داد و فریاد، جیغ بچه‌ها، گریه زن‌ها دلخراش بود. یک پیرزن از ترس به زمین افتاد و از هوش رفت. من هنوز همان جا نشسته بودم و نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. دخترم و دختر حاج نصرالله ترسیده بودند. یکی از آخوندها در موکب پشت بلندگو مردم را به آرامش دعوت می‌کرد و می‌گفت: «نترسید کپسول منفجر شده، نترسید». ولی کسی به حرف‌هایش توجه نمی‌کرد همه ترسیده بودند و فرار می‌کردند. شوهرم زنگ زد: «مشکلی پیش نیومده؟» گفتم: «نه» گفت: «سریع برگردید طرف ماشین». به طرف پارکینگ راه افتادیم. صدای ماشین اورژانس، صدای ماشین آتش‌نشانی می‌آمد. نیروهای امدادی هم رسیده بودند و داشتند به زخمی‌ها کمک می‌کردند. مردم عادی هم به کمک نیروهای امدادی رفته بودند. یک کامیون خاکی سپاه ایستاده بود مردم، شهدا را داخل آن می‌گذاشتند. چقدر وحشتناک بود. دلم برای بچه‌ها سوخت، بچه‌ها زخمی روی زمین افتاده بودن، خون بود که روی آسفالت‌ها جاری بود. به ماشین رسیدیم صدای انفجار دوم آمد. چقدر دلم می‌خواست برگردم به زخمی‌ها کمک کنم ولی توانش را نداشتم. گوشی‌ام لحظه به لحظه زنگ می‌خورد. زن برادر، خواهر، قوم و خویش همه نگران شده بودند و پشت تلفن گریه می‌کردند. می‌گفتند الهی شکر که اتفاقی برایتان نیفتاده. من هم می‌گفتم لیاقت نداشتم در رکاب حاج قاسم شهید بشم. قلات جیرو: یکی از روستاهای شهرستان ارسنجان. روایت نجمه زارعی از حادثه تروریستی کرمان؛ ۱۹ دی ماه ۱۴۰۲ تحقیق و تنظیم: مریم نامجو تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت ششم امیر رضا خشنودی از خاطره شرکت در تشییع حاج قاسم و اسکان در شهر کرمان می‌گوید... تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍عشقی که مرز نمی‌شناسد 📽روایتی از دلدادگی یک امت در مغناطیس گلزار شهدای کرمان راوی: محمدمهدی طیبی (مسئول کاروان راهیان مقاومت دانشگاه فرهنگیان فارس) تحقیق: پویان حسن‌نیا تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی حافظ‌هـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز: @hafezeh_shz
هدایت شده از حوزه هنری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «داستان یک انسان واقعی» 🔰عرض ارادت داستان‌نویسان فارس به سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب مجموعه داستانک «داستان یک انسان واقعی». برخی از این داستانک‌ها را از زبان نویسنده بشنوید. 📝 به قلم نویسنده گرامی خانم طیبه روستا 📲 با ما همراه باشید : سایت | اینستاگرام | تلگرام | بله | روبیکا | ایتا | آپارات
آزادی رسانه‌ها در اسرائیل.mp3
10.33M
آزادی رسانه‌ها در اسرائیل نگاهی به کمیته سانسور ارتش متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۳ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
انتفاضه دوم از مسجدالاقصی تا نوار غزه.mp3
13.71M
انتفاضه دوم از مسجدالاقصی تا غزه نگاهی به روند شکل‌گیری و نتایج انتفاضه دوم متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۳۴ کاری از: روزنامه ایران و حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
هدایت شده از حوزه هنری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «داستان یک انسان واقعی» 🔰عرض ارادت داستان‌نویسان فارس به سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب مجموعه داستانک «داستان یک انسان واقعی». برخی از این داستانک‌ها را از زبان نویسنده بشنوید. 📝 به قلم نویسنده گرامی خانم طاهره بشاورز 📲 با ما همراه باشید : سایت | اینستاگرام | تلگرام | بله | روبیکا | ایتا | آپارات
حافظ‌هـ
مثل پروانه سه‌شنبه دوازدهم دی ماه، بعد از نماز ظهر با پدر و مادرم به طرف کرمان حرکت کردیم. حدوداً ساعت ۲۳:۳۰ به کبوترخانه حاجی‌آباد رسیدیم. آنجا منزل دوست پدرم حاج نصرالله بود، قرار بود با آنها به کرمان برویم. شب هم آنجا ماندیم تا صبح استراحت کردیم. فردا صبح آفتاب زده بود که با همسر و دختر حاجی به طرف گلزار شهدای کرمان به راه افتادیم. از جلوی کارخانه مس شهید باهنر کرمان رد شدیم. چهره مظلوم شهید باهنر در عکس نمایان بود. به ۱۰ کیلومتری گلزار که رسیدیم ماشین را پارک کردیم، پیاده راه افتادیم. جمعیت زیاد بود. موکب‌های زیادی از همه شهرها آمده بودند آنجا فعالیت می‌کردند. داخل گلزار که رسیدیم مردم مثل پروانه دور قبر حاج قاسم می‌چرخیدند و زیر لب دعا می‌کردند. نماز ظهر را خواندیم از گلزار بیرون آمدیم. در مسیر یکی از موکب‌ها کتاب می‌فروخت. چند تا کتاب از آنجا خریدم بیست و هفت روز و یک لبخند، حاج قاسمی که من می‌شناسم و پسرک فلافل‌فروش. به مسیرمان ادامه دادیم در راه شش نفر از نیروهای هلال احمر سه تا دختر و سه تا پسر جوان ایستاده بودند. یکی از دخترها از چهره‌اش معلوم بود خیلی خسته شده و روی یک صندلی تاشو نشسته بود، استراحت می‌کرد. جلوی گنبد جبلیه یک گروه سرود از بچه‌ها شعرخوانی می‌کردند جمعیت زیادی هم نشسته بود. ما هم رفتیم آنجا نشستیم که برنامه آنها را ببینیم. شعرخوانی تمام شد گروه سرود از روی سِن پایین آمدند. بچه‌های کوچولو رفتند بالا در مسابقه بادکنک بازی شرکت کنند. پنج دقیقه نشد صدای انفجار آمد، زیر پایمان لرزید. همان لحظه به یاد شهید باهنر و شهید رجایی افتادم که با بمب‌گذاری شهید شده بودند. همه مردم فرار می‌کردند ولی ما هنوز نشسته بودیم. مجری که جلو گنبد جبلیه ایستاده بود گفت: «کپسول منفجر شده برگردید». هیچ کسی به حرفش گوش نمی‌کرد، مردم فقط به این فکر می‌کردند که فرار کنند از آنجا دور بشوند. صدای ماشین اورژانس از دور می‌آمد. در مسیر که می‌رفتیم طرف پارکینگ جنازه‌ها روی زمین ردیف گذاشته بودند یک پارچه‌ای روی آنها کشیده بودند. زخمی‌ها را به بیمارستان منتقل می‌دادند. به پارکینگ رسیدیم وقتی که می‌خواستیم سوار ماشین بشویم صدای انفجار دوم آمد. ترسیده بودم، برای هموطن‌هایم ناراحت بودم که چه به سرشان آمده. وقتی که به قلات جیرو رسیدیم در تلویزیون عکس شهدا را دیدم. بین عکس‌ها همان دختر جوان هلال‌احمری که چهره‌اش خسته روی صندلی نشسته بود را هم دیدم؛ شهید مکرمه حسینی ۲۲ ساله. خیلی ناراحت شدم او فقط یک سال از من کوچک‌تر بود. کبوترخانه حاجی‌آباد: یکی از روستاهای رفسنجان قلات جیرو: یکی از روستاهای ارسنجان روایت فاطمه زارعی از حادثه تروریستی کرمان؛ ۲۲ دی ماه ۱۴۰۲ مصاحبه و تنظیم: مریم نامجو تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 شکست شیشه فلک، نخ ستاره باز شد... 📽روایت شاهد عینی از لحظات اولیه بعد از حادثه تروریستی کرمان راوی: محمدمهدی طیبی (مسئول کاروان راهیان مقاومت دانشگاه فرهنگیان فارس) تحقیق: پویان حسن‌نیا تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
تسلیم نمی‌شویم سال‌های گذشته در موکب پسردایی‌ام نزدیک مسجد فروزی مشغول به خدمت بودم. امسال اما با موکب دختران آفتاب به استقبال مراسم رفتم. امسال از هر سنی بودند، از شهرهای مختلف، حتی خانواده‌هایی از فرانسه، ترکیه، عراق، تایلند، سوریه و.... یکی از مسجدهای آنجا هم مخصوص اسکان زائران خارجی بود. مسئولیتم کار در آشپزخانه بود، آنجا برای زائرها غذا درست می‌کردیم. پسر ده ساله‌ام امیرمهدی هم با دوستانش در همان موکب پسر دایی‌ام مشغول کمک بود. از چند روز قبل از حادثه آنجا مشغول خدمت بودیم. شب قبل از حادثه تا 12 شب موکب بودم. صبح روز بعد هنوز کمی خسته بودم و در خانه استراحت می‌کردم. اما پسرم برای رفتن به مراسم صبر و قرار نداشت. مدام می‌گفت: «مامان بریم، من خسته نیستم! مامان زود باش بریم...» اصرارش کارساز شد و تسلیم شدم. پسر دو ساله‌ام را پیش همسرم گذاشتم و با امیرمهدی راه افتادم. ساعت دو و نیم بود که از خانه بیرون زدیم. نزدیک مسجد که رسیدیم پسرم گفت: «مامان من همین‌جا پیاده می‌شوم و زودتر می‌روم، تو ماشین را پارک کن و بیا.» مخالفت من اثری نکرد و روبروی ورودی مسجد فروزی پیاده شد و رفت. هنوز پنجاه قدمی از آنجا نگذشته بودم که صدای وحشتناکی را شنیدم. روی ترمز زدم. دود سیاهی آسمان را پر کرده بود. با انگشتان یخ‌کرده‌ام محکم فرمان را گرفته بودم. جمعیت اولی که آمدند گفتند کپسول گاز بوده. از موکب مسجد مطمئن بودم، چون از بیرون غذا تهیه می‌کردند آنجا کپسولی نداشتند. فکرم رفت سمت موکب بندری که نان تابه‌ای می‌پختند. پیش خودم گفتم حتما آنجا دچار انفجار شده. در همین افکار بودم که دیدم جمعیت به سمت بیرون می‌دوند. برخی سر و صورت و لباس‌شان خونی بود. آمبولانس‌ها هم تند و تند می‌آمدند. آقایی مسیر را باز می‌کرد، گفتم آقا چه شده؟! گفت: «جلوی مسجد فروزی انفجار بوده!...» با خودم گفتم «امیرمهدی... پسرم... خدایا امیرمهدی همانجاست!» ماشین را همانجا رها کردم و به سمت مسجد دویدم! به نگهبان‌ها که رسیدم مانع ورود جمعیت می‌شدند. فقط اجازه‌ی خروج می‌دادند. دست‌شان را پس زدم: «ولم کنید... پسرم آنجاست... جگرگوشه‌ام آنجاست...» داشتم می‌دویدم که صدای انفجار دوم را شنیدم! این یکی خیلی وحشتناک‌تر بود! به آنجا رسیدم. «خدایا چه می‌دیدم!...» جنازه‌ها روی هم افتاده بودند! یکی دست نداشت، یکی شکمش پاره شده بود. کفش خونی گوشه‌ای افتاده بود. دست خیلی خیلی کوچکی کنار جدول‌ها افتاده بود. مادری بچه‌بغل افتاده بود و سر و صورت و بدنش غرق در خون بود. جدول‌ها... شب قبل باران باریده بود و آن لحظه به جای آب خون پایین می‌آمد! انگار فرش قرمزی پهن کرده باشند آنجا! در بین جنازه‌ها دنبال بچه‌ام می‌گشتم! با دیدن جنازه‌ها به دیدن چهره‌اش امیدی نداشتم! چشمم بین جنازه‌ها دنبال لباسش می‌گشت، دنبال کفش سفید فوتبالی‌اش! اشک‌هایم بی اختیار می‌بارید. تا جان در بدن داشتم بلند صدایش می‌کردم: «امیرمهدی... مامان... کجایی پسرم؟!...» زنی آن طرف افتاده بود. نیمی از صورتش را نداشت. بچه‌ای بغلش بود. حس کردم بچه زنده‌ست. لحظه‌ای امیرمهدی را فراموش کردم. سمت‌شان دویدم. نبض بچه را گرفتم. دست‌هایم یخ بود. نمی‌توانستم نبضش را خوب حس کنم؛ اما فهمیدم که زنده هست. امدادگری را صدا زدم که به او برسد. بچه را از آغوش سرد مادرش جدا کرد و برد. قلبم انگار آتش گرفته بود. امدادگرها به سرعت به زخمی‌ها رسیدگی می‌کردند. هرکس چادر یا پوششی داشت جنازه‌ها را می‌پوشاند. طلبه‌ای لباسش را درآورد و روی جنازه‌ای انداخت. صدای جیغ و گریه اطرافیانم در سرم می‌پیچید. 20 دقیقه‌ای بود که می‌گشتم، پسردایی‌ام را از دور دیدم. چشمش که به من افتاد تاب نیاورد و روی زانوهایش به زمین افتاد. دنبال برادر کوچکش بود، هنوز پیدایش نکرده بود. توان صحبت نداشت، با سر و دست اشاره کرد امیرمهدی زندست! حال زارونزارش را که دیدم باور نکردم! گفتم برای دلداری من اینطور می‌گوید. نه دل رفتن داشتم، نه تاب ماندن! می‌ترسیدم بمانم ولی پسرم در بیمارستانی چیزی چشم‌به‌راهم باشد؛ از طرفی می‌ترسیدم بروم و پسرم اینجا بی‌کس بماند!... لبه‌ی خیابان نشسته بودم و گریه می‌کردم. ماشینی کنارم زد روی ترمز. در ماشین باز شد و کسی صدایم زد: «مامان!...» به سرعت سرم را بالا آوردم... خدایا امیرمهدی‌ام بود! نورچشمی‌ام! باورم نمی‌شد. از بس گریه کرده و داد زده بود به محض این که در آغوش گرفتمش، از حال رفت! صبح روز بعد بود که دوباره به موکب‌مان برگشتیم. هنوز می‌ترسیدیم، امیرمهدی هنوز خوب نشده بود؛ اما باید برمی‌گشتیم. نباید می‌گذاشتیم به هدف‌شان برسند. همسرم می‌گفت: «هدفشان این است که صحنه را ترک کنیم، نباید بگذاریم!» روایت الهه زنگی‌آبادی؛ ٢٠ دی ١۴٠٢ تحقیق و تنظیم: زیبا گودرزی تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
اگه شهید شدیم حلالمون کنید میخواستم برای حادثه تروریست کرمان روایت بنویسم. به دوستان دوران دانشجویی‌ام که کرمانی بودند پیام فرستادم. جویای احوالشان بودم و سراغ گرفتم روز حادثه، خودشان یا اقوامشان گلزار شهدا بودند یا نه؟ یکی از دوستان سیرجانی‌ام گفت: «از اقوامم می‌پرسم و بهت خبر میدم.» چند ساعت گذشته بود. ایتا را باز کردم. دوستم شماره و اسم خواهرشوهرش را برایم ارسال کرده بود. از دیدن پیامش خوشحال شدم اما دست و دلم به زنگ زدن نمی‌رفت. یکی دو ساعت وقت کُشی کردم تا بیشتر به خودم مسلط شوم. شماره را گرفتم بوق دوم را کامل نشنیده بودم که جواب دادند. بعد از معرفی خودم درباره حادثه‌ی گلزار شهدای کرمان پرسیدم. شروع به صحبت درباره روز چهارشنبه کردند. غم حادثه و بغض صدایشان سنگین بود. تکمیل صحبت را به بعد موکول کردیم. روز شنبه مجدد خدمتشان تماس گرفتم. صحبتمان شروع شد. از صبح روز چهارشنبه و شلوغی گلزار شهدا، برگزاری نماز جماعت و غرفه‌ای ویژه دختران نوجوان که مسئول آن بودند، گفتند. تَفَاُل قرآنی داشتند و با بازی مار و پله فضائل و رذائل اخلاقی را به نوجوانان یادآوری می‌کردند. غرفه کناریشان مخصوص مادران نوجوانان بود. ادامه دادند : «حدود ساعت سه بعد از ظهر چهارشنبه بود. بازید از غرفه برای اولین گروه‌ بعد از ناهار تمام شد. با دختر ۱۵ ساله‌ام از غرفه بیرون آمدیم. جلوی در ایستادیم. صدای منفجر شدن چیزی را شنیدم. صدای موجش در گوشم ادامه‌دار بود.» از آقایی پرسیدم: «چی شده؟» گفت:«مثل اینکه یکی از کپسول‌های گاز آشپزخانه‌ها منفجر شده.» سریع آدرس آشپزخانه را گرفتم. با دستش آدرسی حوالی همان آشپزخانه‌‌ای که همسرم با دوستانش مشغول پخت و پخش غذا بودند را نشان داد. شروع کردم به تماس گرفتن به همسرم، خطش بوق نمی‌خورد. دخترم خیلی بی‌قرار پدرش بود. دستش را گرفتم و از وسط سیل جمعیت به سمت آشپزخانه راه افتادیم. به آشپزخانه رسیدیم. خبری از انفجار در آشپزخانه نبود. تعدادی گفتند بمب گذاری شده. نگرانیم برای همسرم بیشتر شد. نمی‌دانستم همسرم بین جمعیت هست یا نه. در همین حین که شماره همسرم را می‌گرفتم و خطش بوق نمی‌خورد. صدای انفجار دوم را شنیدم. به طرف موکب راه افتادیم. یکی داد می‌زد: «ازدحام نکنید. برید سمت جنگل. شاید بین خودمان باشد.» تلفن همراهم زنگ خورد. خواهرم بود. دخترم پشت تلفن با گریه می‌گفت: «خاله اگر شهید شدیم مارو حلال کنید.» لحظه‌ای بود که دل کنده شده بودیم. وقتی خداحافظی کردیم، به دخترم گفتم:« مادر اگر روزی ما شهادت باشه، تسلیم رضای خدا هستیم.» دخترم از ترس زیاد، فشارش افتاده بود. نگران پدرش بود. نیم ساعتی گذشته بود که همسرم تماس گرفت و گفت:«حالم خوب است.» به مکانی که همسرم آدرس داد، رفتیم تا دخترم پدرش را ببیند. همین که چشم دخترم به پدرش افتاد بغضش ترکید. روایت کیمیا بهرامی از مصاحبه محبوبه دوست‌محمدی؛ ١٨ دی ١۴٠٢ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
هدایت شده از حوزه هنری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «داستان یک انسان واقعی» 🔰عرض ارادت داستان‌نویسان فارس به سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب مجموعه داستانک «داستان یک انسان واقعی». برخی از این داستانک‌ها را از زبان نویسنده بشنوید. 📝 به قلم نویسنده گرامی خانم زهرا قوامی‌فر 📲 با ما همراه باشید : سایت | اینستاگرام | تلگرام | بله | روبیکا | ایتا | آپارات