#زندگی_رنگی🌈
#بخش_ششم
چهره درهم رفته دایی از پشت سر فرشته معلوم شد!
با قدم های محکم و صورت برافروخته داشت سمت ما می اومد😡
تازه فهمیده بود و حالا از دست ما ناراحت بود که چرا زودتر خبرش نکردیم...
مامان و خاله از شوک خبر فرشته پاهاشون سست شد و دوباره نشستن روی صندلی های سالن...😞
دایی: سلام دایی جان
فرشته جوری که سعی می کرد خودش رو خیلی محکم و قوی نشون بده گفت: سلااام دایی، چه خوب شد اومدید. خداروشکر حال آقاجون بهتره!🙂
فرشته مثل آدم حرف بزن بگو چی شده؟؟؟؟
حل آقاجون خوبه؟؟؟ کجاست؟؟؟ 😟
اگر خوبه چرا مامان و خالهات اینجوری پکر نشستن؟😦
مثل قاشق نشسته🥄 پریدم وسط حرفشون و سعی کردم میونداری کنم و سیرتا پیاز قضیه رو براشون تعریف کردم.😌
نگاهم به چهره دایی بود🧐
با اینکه سعی میکرد چهره آرومی داشته باشه☺️ اما چشم هاش دااااد میزند ک غم بزرگی تو دلشه😢
غمی که حالا رو دل همه مون سنگینی میکرد😔
غم آینده ای که دکترا میگفتن موقت و خوبه اما تو واقعیت اصلا معلوم نبود چجوری میخواد ادامه پیدا کنه و رقم بخوره😣
تو فکر خودم بودم🤔 ک با سقلمه فرشته به خودم اومدم و با همه ک داشتن به سمت دایی میرفتن همراه شدم🚶🏻♀
دایی: میگن که باید با رضایت خودمون از بیمارستان ترخیصش کنیم
مامان: مگه نگفتن چیزی نیست و زود خوب میشه و....
دایی: گفتن خواهر من ولی نگفتن که اصلا چیزی نیست و امروز میتونیم ببریم خونه
بغض دوباره گلوی مامان رو گرفت😢 و با صدای گرفته ای زمزمه کرد: خب الان چی کار کنیم؟😞
دایی: من با دکترش صحبت کردم، اینک بخوایم ببریمش خونه شاید ی ریسک بزرگه که هم میتونه نتیجه خوب داشته باشه و (چند ثانیه مکث کرد) هم بد!
اما من نظرم اینه ک ببریمش خونه ولی باید دائم پیشش باشیم و ازش مراقبت کنیم
خاله: اره اینجوری خیلی بهتره
نگاهم رو از جمع گرفتم و به دورتادور بیمارستان نگاه کردم
آره راست میگن! بریم خونه واقعا بهتره! اینجا غربت عجیبی داره و خونه بابابزرگ آشنایی عجیبی....🌱💚
عطر گل های یاس حیاط شاید🌿چایی تازه دم همیشگی☕️ یا حتی شاید خونه قدیمی🏡؛ نمیدونم کدوم مسبب این آشنایی عجیبه... شایدم خود پدربزرگ....👴🏻 هرچی که بود من دلتنگ اونجا بودن شده بودم😔💔
@tarbiatnojavanhaftaseman