eitaa logo
هفت آسمان 💫
185 دنبال‌کننده
40 عکس
14 ویدیو
0 فایل
هفت آسمون یه مجموعه فرهنگیه که به تو دختر نوجوون کمک می کنه 1⃣بهتر و زیباتر نگاه کنی 👀 2⃣بهتر و زیباتر فکر کنی 🧠 3️⃣بهتر و زیباتر تصمیم بگیری ✅ 4⃣بهتر و زیباتر زندگی کنی 🌱 توی فضای صمیمی و پراز نشاط که جایی نظیرش رو پیدا نمیکنی! ارتباط: @M_maharat7
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم سلاااام 💌 *این یه دعوت نامه است* برای خود خود خود تو و همه ی دوستای کلاس *پنجمی، شیشمی و هفتمی ات* 😍😍 هممون میخوایم دور هم جمع بشیم تا یه روز قشنگ رو رقم بزنیم البته با رعایت پروتکل های بهداشتی😷 *✨همایشِ دخترونه ی انعکاس نور✨* بازی فیلم غرفه های جذاب منتظرت هستیم.❤ *⌛زمان: پنجشنبه ۲۱بهمن 1400* ساعت 14-17 🌐مکان: میدان امام حسین علیه السلام، خیابان خواجه نصیر طوسی، روبروی سازمان تبلیغات اسلامی، دبیرستان معصومیه برای ثبت نام فرم زیر را پر کنید. https://survey.porsline.ir/s/10VjNKk *اگر دوست داری با ما بیشتر آشنا بشی میتونی از این سایت استفاده کنی😉 http://tarbiatnojavan.ir/*
بسم الله الرحمن الرحیم سلام سلام❤ خیلی خیلی به کانال ما خوش اومدین⚘ یه خبر خیلی خوب داریم برات برای تویی که الان داری این پیام میخونی از امروز می خوایم کنار هم یه رمان جذااااب بخونیم 📚 با ما همراه باش تا کلی اتفاق خوب تجربه کنی راستی دوستای کلاس پنجمی شیشمی و هفتمیت رو هم یادت نره 🤓 @tarbiatnojavanhaftaseman
*جلوتر که رفتم تعجبم بیشتر شد. اولش ترسیدم.. چند قدم رفتم عقب و چسبیدم به دیوار یه خونه. اما بعد محو شدم... انگار همینجوری خشکم زده بود؛ تا چند ثانیه نمیتونستم تکون بخورم! اولین بارم بود که از نزدیک همچین چیزی رو میدیدم...😍 ب خودم اومدم و به اطرافیانم نگاه کردم...دیدم همه محو شدن... نگاهمو با نگاهای جمعیت همراه کردم. منو میگی اصلا مات و مبهوت بودم که یه صدایی از بین جمعیت اومد و گفت...* یعنی چه اتفاقی افتاده بوده؟ با ما همراه باشید @tarbiatnojavanhaftaseman
بسم الله الرحمن الرحیم 🌈 خیلی وقت بود که اونجا روی نیمکت نشسته بودم و خیره بودم به دیوار سفیدی که رو به روم بود. یکی با رنگ‌ قرمز و یک دست خط بد، خیلی بزرگ رو دیوار نوشته بود: سلام! خوبی؟ نمیدونم این دوتا کلمه رو برای کی نوشته بود؟ ولی آروم جواب سلامش رو دادم و گفتم: اگه خوب بودم که اینجا نمی شستم! رو دست خطت هم بیشتر کار کن! خداحافظ! بلند شدم و راه افتادم. دیگه نَفسم سرجاش اومده بود. نمیدونم امروز چرا مدام کم می‌اوردم و نیاز به استراحت داشتم. همیشه قدم های بلندی برمیداشتم و تند تند راه میرفتم. شاید چون نمیخواستم حواسم پرت این طرف و اون طرف بشه. همیشه سعی می کردم حواسم جمع جمع باشه. بالاخره رسیدم. از پله های بلند و نفسگیر خونه اومدم بالا. بلند سلام کردم! مامانم از آشپزخونه جوابم و داد جواب سلام و جمله ی همیشگی مامانم در هیاهوی هود و سمفونی کفگیر و ملاقه با آواز خوش شیر آب باز هم بلند و رسا بود گفت: علیک سلام دست نشسته نیای اینجاهااااا! دارم برای مهمونی پیاز داغ درست میکنم. دستام رو شستم و رفتم پیش مامان. +مهمون داریم؟ _ بله. خاله ات اینا میخوان بیان پیشمون. +عهه چرا به من نگفتی؟ _اومدنشون یک دفعه ای شد! شما هم نبودی خونه...تو حالت خوبه؟ نفس نفس میزنی! + نمیدونم چرا امروز اینجوری شدم. فکر کنم چون صبحونه نخورده مدرسه رفتم. حالم بد شده.. _ صد دفعه بهت گفتم صبحونه روزت رو میسازه! حتی از نهارم مهم تره دختر! کاش اون روزی که آدم میشی رو من ببینم خندیدم ولی حرف آخر مامان تو گوشم بسته بندی شد و موند! روزی که آدم بشم؟ همیشه به این فکر‌میکردم که آدم شدن یعنی چی! مگه همه ی ما آدم نیستیم؟! این آدم شدن چه چیز اضافه تری از ما به ظاهر آدم‌ها داره؟ صدای مامانم که ازم میخواست برم و بقیه پیازها رو خورد کنم، حواسم و از فکر آدم شدن پرت کرد... +اومدم مامان @tarbiatnojavanhaftaseman