May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
سلاااام 💌
*این یه دعوت نامه است*
برای خود خود خود تو و همه ی دوستای کلاس *پنجمی، شیشمی و هفتمی ات* 😍😍
هممون میخوایم دور هم جمع بشیم تا یه روز قشنگ رو رقم بزنیم البته با رعایت پروتکل های بهداشتی😷
*✨همایشِ دخترونه ی انعکاس نور✨*
بازی
فیلم
غرفه های جذاب
منتظرت هستیم.❤
*⌛زمان: پنجشنبه ۲۱بهمن 1400*
ساعت 14-17
🌐مکان: میدان امام حسین علیه السلام، خیابان خواجه نصیر طوسی، روبروی سازمان تبلیغات اسلامی، دبیرستان معصومیه
برای ثبت نام فرم زیر را پر کنید.
https://survey.porsline.ir/s/10VjNKk
*اگر دوست داری با ما بیشتر آشنا بشی میتونی از این سایت استفاده کنی😉
http://tarbiatnojavan.ir/*
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام سلام❤
خیلی خیلی به کانال ما خوش اومدین⚘
یه خبر خیلی خوب داریم برات
برای تویی که الان داری این پیام میخونی
از امروز می خوایم کنار هم یه رمان جذااااب بخونیم 📚
#رمان_زندگی_رنگی
با ما همراه باش تا کلی اتفاق خوب تجربه کنی
راستی دوستای کلاس پنجمی شیشمی و هفتمیت رو هم یادت نره 🤓
#هفت_آسمان
@tarbiatnojavanhaftaseman
#آنچه_خواهید_خواند
*جلوتر که رفتم تعجبم بیشتر شد.
اولش ترسیدم.. چند قدم رفتم عقب و چسبیدم به دیوار یه خونه.
اما بعد محو شدم... انگار همینجوری خشکم زده بود؛ تا چند ثانیه نمیتونستم تکون بخورم! اولین بارم بود که از نزدیک همچین چیزی رو میدیدم...😍
ب خودم اومدم و به اطرافیانم نگاه کردم...دیدم همه محو شدن...
نگاهمو با نگاهای جمعیت همراه کردم.
منو میگی اصلا مات و مبهوت بودم که یه صدایی از بین جمعیت اومد و گفت...*
یعنی چه اتفاقی افتاده بوده؟
با ما همراه باشید
#هفت_آسمان
@tarbiatnojavanhaftaseman
May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
#بخش_اول
#زندگی_رنگی🌈
خیلی وقت بود که اونجا روی نیمکت نشسته بودم و خیره بودم به دیوار سفیدی که رو به روم بود. یکی با رنگ قرمز و یک دست خط بد، خیلی بزرگ رو دیوار نوشته بود: سلام! خوبی؟
نمیدونم این دوتا کلمه رو برای کی نوشته بود؟ ولی آروم جواب سلامش رو دادم و گفتم: اگه خوب بودم که اینجا نمی شستم! رو دست خطت هم بیشتر کار کن! خداحافظ!
بلند شدم و راه افتادم. دیگه نَفسم سرجاش اومده بود. نمیدونم امروز چرا مدام کم میاوردم و نیاز به استراحت داشتم.
همیشه قدم های بلندی برمیداشتم و تند تند راه میرفتم. شاید چون نمیخواستم حواسم پرت این طرف و اون طرف بشه. همیشه سعی می کردم حواسم جمع جمع باشه.
بالاخره رسیدم. از پله های بلند و نفسگیر خونه اومدم بالا. بلند سلام کردم! مامانم از آشپزخونه جوابم و داد جواب سلام و جمله ی همیشگی مامانم در هیاهوی هود و سمفونی کفگیر و ملاقه با آواز خوش شیر آب باز هم بلند و رسا بود
گفت: علیک سلام دست نشسته نیای اینجاهااااا! دارم برای مهمونی پیاز داغ درست میکنم.
دستام رو شستم و رفتم پیش مامان.
+مهمون داریم؟
_ بله. خاله ات اینا میخوان بیان پیشمون.
+عهه چرا به من نگفتی؟
_اومدنشون یک دفعه ای شد! شما هم نبودی خونه...تو حالت خوبه؟ نفس نفس میزنی!
+ نمیدونم چرا امروز اینجوری شدم. فکر کنم چون صبحونه نخورده مدرسه رفتم. حالم بد شده..
_ صد دفعه بهت گفتم صبحونه روزت رو میسازه! حتی از نهارم مهم تره دختر! کاش اون روزی که آدم میشی رو من ببینم
خندیدم ولی حرف آخر مامان تو گوشم بسته بندی شد و موند! روزی که آدم بشم؟ همیشه به این فکرمیکردم که آدم شدن یعنی چی! مگه همه ی ما آدم نیستیم؟! این آدم شدن چه چیز اضافه تری از ما به ظاهر آدمها داره؟
صدای مامانم که ازم میخواست برم و بقیه پیازها رو خورد کنم، حواسم و از فکر آدم شدن پرت کرد...
+اومدم مامان
#هفت_آسمان
@tarbiatnojavanhaftaseman
#نور
تا حالا شده یه روسری قشنگ بپوشی بری جلو آینه خودتو نگاه کنی بگی بح بح خدا چه آفریده😝؟
من میخوام باهات راجب یه دختری صحبت کنم که زیبایی همه آدمایی که تا الان دیدی(حتی اونی که تو آینه دیدی🤪) در برابر زیباییش هیییچی نیست......
پس با ما همراه شو
#هفت_آسمان
https://ble.ir/tarbiatnojavanhaftaseman
May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
#بخش_دوم
#زندگی_رنگی
مهمونا هنوز نرسیده بودن...اما دختر خاله گرامی زودتر از همه خودش رو رسونده بود که خدایی نکرده زمان کم نیاریم...
مثل خواهرم میمونه، خیلی دوستش دارم، از بچگی باهم بزرگ شدیم، تقریبا کم پیش میاد جایی بریم و یکیمون نباشه👩👧👧
امروز که بیرون رفتم، از اووون روزای نایاب بود اما یه چیزی کم داشت.. فرشته رو... امتحان ریاضی بین ما دوقلوها(خودمو فرشته رو میگم) چند روزی فاصله انداخته بود😞
زنگ که به صدا در اومد فهمیدم خودشه! 😍 اخه مثل بقیه زنگ نمیزنه که! ی ریتم خاصی به زنگ میده. یه چیزی تو مایه های بوق ماشین عروس✨🔉
رفتم و در باز کردم..
همیشه کلی طول میکشه تا از پله ها بیاد بالا!😪 مامان ی وقتایی با شوخی میگه؛ همون قدری ک من جلو در صبر میکنم تا مامان بزرگت بیاد، همون قدر هم صبر میکنم تا فرشته بیاد بالا...خب حق هم داره...زانو کشش این وزن زمان بالارفتن از پله رو نداره، هنگ میکنه بدبخت😅
وقتی دیدمش پریدم بغلش و با شوخی گفتم:
+تپلِ مهربون من چه طوره؟؟😍😌
خیلی باهاش شوخی میکنم و اصلا ناراحت نمیشه...دقیقا برعکس من!🤐
+امروز که نبودی خیلی جات خالی بود... درساتو خوندی؟ فردا خیلی کار داریماااا...😓
فرشته: وااای راستی چه خبررر؟ چه کارا کردی؟ 🧐 منمم همش دلم پیش تو بود! اصلا سر درس خوندن تمرکز نداشتم... همش داشتم به این فکر میکردم که الان کجایی؟ داری چیکار میکنی؟🤔 حتی چند بار اومدم طرف میز که گوشیمو بردارم و خبرای جدیدتو چک کنم اما یادم می اومد ای دل غافل مامان گوشی رو ازم گرفته....البته خودم دادم بهشااا..ی وقتایی ادم جو گیر میشه بالاخره! میگن آدم رو برق بگیره جو نگیره،😁همون
بلند می خندم و دوربین در میارم...و عکس هایی ک گرفتم و بهش نشون میدم...📷
اولین عکس رو که میبینه😟 تعجب میکنه...و با حرص یه نیشگونی از پهلوم میگیره که به عمق سه سانت پهلوم سوراخ میشه!😣
نگاهمو که به سمتش برمیگردونم میگه:
بابااا چندبار بهت گفتم از ادما عکس میگیری ازشون اجازه بگیرر!!...شاید دوست نداشته باشند! 🤭
ولی من با آرامش خااطر فقط با صدایی ب ظاهر بلند😁 جوابشُ میدم : اونوقت این مدلی، چیزی هم میمونه برای عکس گرفتن استاد؟؟🤨 این پیرمرد غرق در افکار خودش، روی چرخ میوه فروشی نشسته بود و تکیه داده بود به عصاش. یه عصای قهوه ای که با رنگ لباسش و رنگ پارکتای کف پارک ست شده بود، اما... رنگ غمی که تو نگاهش بود نمیدونم چه رنگی بود.. چشماش غم و عمق خاصی داشت،.. میدونی فرشته، یک سری چیزارو نمیشه حتی باعکس هم ثبت کرد...اون غمه رو، انگار حسش میکردم.
برای همین رفتم سمتش تا چند کلامی باهاش صحبت کنم...
سلام پدر جان!
پدر جان!!
پدر جااان!! سلام
تازه متوجه من شد..جوابم رو خیلی اروم داد...باهاش که حرف میزدم، بود، اما انگار نبود...میشنید، اما انگار نمی شنید...ادم عجیبی بود! خیلی عجیب!!😕
دعا میکنم باز ببینمش
فرشته: خب چیزی هم گفت؟
+نه خیلی ساکت بود!!
فرشته: شایدم تو خیلی پرحرفی، ننداز گردن بقیه بیخوود😁
به تیکه فرشته توجه نمیکنم و ادامه میدم..
+ ازش پرسیدم میتونم بدونم به چی فکر میکنید؟
با صدای مهربون و آرومش جواب داد به اون آخر...اون ته!
سرمو برگردوندم تا ببینم ته خیابانون چه اتفاقی افتاده...شلوغ بود و معلوم نبود، تصمیم گرفتم خودمو برسونم تا بفهمم چیشده! کنجکاو شده بودم.. شایدم ترسیده بودم. نمیدونم یه حس عجیبی بود که اسمشو بلد نیستم.. اخه این شلوغی، این زمان از روز... ؟؟😳 هر چی تو ذهنم چرخ میزدم نمیتونستم دلیلی براش پیدا کنم.. چرااا اینهمه ادم یه جا جمع شده بودن؟ مگه اینکه برا کسی اتفاقی افتاده باشه.. شاید تصادفی.. دزدی.. 😥
بدون اینک رشته افکار پیرمرد بهم بزنم، آروم عقب رفتم و به سمت انتهای خیابون دویدم..
رسیدم به ته خیابون، نفس نفس میزدم.. به خاطر قد کوتاهم نمیتونستم هیچی ببینم.😞 اما از لابلای جمعیت که رفتم جلو....
#هفت_آسمان
@tarbiatnojavanhaftaseman
#نور
راستی شاید تو ام زمانی که بچه بودی اسباب بازیاتو به کسی نمیدادی
یا اینکه دلت میخواست لباس هایی که خیلی دوست داری رو فقط و فقط خودت بپوشی!
یا نکنه همین الانم دفتر کتاباتو که خیلیییی دوسشون داری به کسی نمیدی؟ 😉
#هفت_آسمان
بسم الله الرحمن الرحیم
#بخش_سوم
#زندگی_رنگی🌈
جلوتر که رفتم تعجبم بیشتر شد
اولش ترسیدم.. چند قدم رفتم عقب و چسبیدم به دیوار یه خونه...
اما بعد محو شدم.. انگار همینجوری خشکم زده بود، تا چند ثانیه نمیتونستم تکون بخورم! اولین بارم بود که از نزدیک میدیدمش..😍
ب خودم اومدم، به اطرافیانم نگاه کردم.. کنارم یه دختر لاغر ایستاده بود، روسری صورتیش با رنگ بند عینکش ست شده بود.. اونم محو شده بود..😦
سمت چپم یه خانوم شاید ۴۰ ساله، با یه ساک سبزی تو دستش، چشماش ۴تا شده بود..
نگاهمو با نگاهای جمعیت همراه کردم...
خانمی دخترش رو در آغوش گرفته بود و دست روی موهای بلند و لخت دختر میکشید، میگفت: از همه چیزم بخاطر تو گذشتم.. وقتی تو خوشحال نیستی، دنیا تاریک و زشته! لبخند تو برام از همه چی مهم تره! و اون دختر با چهره خندون و چشمایی که برای بار هزارم، آرامش رو تو آغوش مادرش تجربه کرد بود، خوب به چشمم میومد...❤
منو میگی اصلا مات و مبهوت محبت مادرانه اون خانومه بودم که یه صدایی از بین جمعیت اومد..
یه دختر با قد بلند و موهای قهوه ای و عینک ته اسکانی، با کیف کولی پر از پیکسل های مختلف روی دوشش، وارد صحنه بازی شد..اما بازیگر نبود! غمِ تو چشماش و عصبانیت تو صداش واقعی بود، خیلیییی واقعی! اصن یه لحظه ترسیدم...🥺😰
آقای کارگردان انگار که تعجب کرده باشه، بلند گفت: کات کات! خانم کجا میای؟ چرا سکانسو خراب کردی؟ وسط فیلم برداری بودیما!! (و اون موقع بود ک من متوجه حدود ۲۰۰ تا دوربین حوالی مون شدم...😶🎬 )
اما دختره... دختره.. علاوه بر اینکه دور از جونت شبیه یه حیوان نجیبی سرشو انداخت پایین اومد تو، گوششم ضعیف بود انگار .. چون به داد و هوارای اقای کارگردان هیچ واکنشی نشون نداد.
خلاصه سرشو انداخته بود پایین اومد تو و جز خانم بازیگر چشماش چیز دیگه ای رو نمی دید...
باورت میشه فرشته؟ کلی منتظر بودم فیلم تموم بشه📽، تا بتونم با محبوب ترین سلبریتی که میشناختم عکس بگیرم📸، اما اون دختر نذاشت و همه چیو بهم زد!!😑
+فرشته: چرا؟ دختره کی بود؟
_بلند، بلند شروع کرد صحبت کردن!📢
مردم حیرتشون چندبرابر شده بود..
با صدایی پر از بغض که هر لحظه ممکن بود بترکه، و بزنه زیر گریه😭گفت: دو سالم بود که رفتی..من هنوز یک سال نشده بود مامان صدات میکردم...
تو رفتی! از هیچ چیزت هم نگذشتی، از هیچ چیز! برات فرقی نداشت دنیای من بعد از رفتن تو چقدر تاریک و زشت میشه!!
میدونی دخترت اصلا کجا می خوابه؟
میدونی غذا چی میخوره؟ اصلا میدونی که امسال دانشگاه قبول شده؟
من به تو نیاز داشتم ولی گذاشتی رفتی دنبال خواسته ها و علایق خودت...
نقش هایی که دوست داشتی، مشهور بودنی که وقتی ازش حرف میزدی دیگه پیش ما نبودی...
دنیات رو ساختی بلخره؟؟ چه دنیای قشنگی!!! اما به چه قیمتی؟ قیمت زندگی دخترت؟
قد نیم ساعت محبتی رو که نقشش بازی کردی، من تو واقعیتش اندازه یه سر سوزن احساسش نکردم...
حیف این نقش...
حالش خیلی خراب شدا بود.. دور خودش میچرخید.. دقت ک کردم دیدم قطره های اشک از گوشه چشماش قل میخوره پایین.. دلم براش سوخت...
تموم صداش تو گلوش انداخت بلند تر گفت: ......
#هفت_آسمان
@tarbiatnojavanhaftaseman
#نور
حالا میخوام برات راجب یه دختری که دل بزرگی داره بگم
با دل بزرگش نه تنها وسایلشو به بقیه میده بلکه بهترررینشو میده✨
مثلا اگر چیزی داشته باشه مثل یه انگشتر 💍، یا حتی یه گوشواره! یا اصلا هرچی که فکرشو بکنی و ازش بخوای، اگر بدونه که دوسش داری و اونو میخوای بی معطلی و با خوشحالی اونو بهت میده😍
@tarbiatnojavanhaftaseman