eitaa logo
هفت آسمان 💫
185 دنبال‌کننده
40 عکس
14 ویدیو
0 فایل
هفت آسمون یه مجموعه فرهنگیه که به تو دختر نوجوون کمک می کنه 1⃣بهتر و زیباتر نگاه کنی 👀 2⃣بهتر و زیباتر فکر کنی 🧠 3️⃣بهتر و زیباتر تصمیم بگیری ✅ 4⃣بهتر و زیباتر زندگی کنی 🌱 توی فضای صمیمی و پراز نشاط که جایی نظیرش رو پیدا نمیکنی! ارتباط: @M_maharat7
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 مردم چیو نگاه می‌کنید؟ 😳 نقش بازی کردن و که همه بلدن، این مدلی محبوب شدن رو که همه بلدن، مادری کردن نیم ساعته، بدون هیچ مسئولیتی که همه بلدن...😐 چی شمارو شیفته خودش کرده؟🧐 اگر تو دنیای واقعی همتون..یکی هست که تمام محبت و جونیش رو برای بزرگ شدن شما گذاشته، اون واقعیه! 💚 بقیه دروغههه!! اینجا موندن وقت تلف کردنه...برید پیشش و عشق و محبوبیت و همه چیز رو کنارش برای بار هزارم تجربه کنید.. فرشته می‌دونی؟ 😢 چشام پر از اشک شده بود، محبوب‌ترین بازیگر سینمایی که هربار با عشق تماشاش می‌کردم، همون جا از چشام افتاد!!😞 خیلی شوکه بودم، به سمت پیرمرد میوه فروش برگشتم...اما نه چرخش بود نه خودش!😟 سرمو پایین انداخته بودم، سعی می‌کردم مرتب روی سنگ فرشای کف خیابون راه برم و پام از خط بیرون نزنه. 🛣 تو که می‌دونی همیشه وقتی خیلی فک می‌کنم اینجوری می‌شم.. اخه مخم داشت می‌ترکید.. 🤯 تو سرم یه عالمه فکر چرخ می‌زد، راجب چیزی که امروز دیده بودم...😣 -چقدر عجیبب!! 🙁 کاش منم بودم...هیچ وقت چنین تصوری رو از یک بازیگر نداشتم...! همیشه انقدر شیفته نقش های مهربون و خوبشون میشم که چهره واقعیشون رو یادم میره...واقعا ما چقدر زود گول می‌خوریمااا😔 + اهووم..تو بگو، چه خبر؟🤔 زودتر بگو که باید بریم کمک مامان چایی بریزیم☕️ _ منم هیچی! جدیدا یه فیلم کره ای داره میده خیلییی باحال بود برام...😁 ولی راستش ...😕 + راستش چی؟🧐 _هیچی ولش کن🚶🏻‍♀ + عه بگوووووو دیگه 😩 _ حالا بعدا بت می‌گم، فعلا بریم کمک خاله همین که خواستیم بریم کمک، تلفن زنگ می‌خوره ☎️ و مامان تلفن برمی‌داره📞 الو الو چیشده ؟😦 چرا گریه می کنی؟ حرف بزن!😟 خیلی نگران شدم...😣دلم نمی‌خواست مامان تلفن رو قطع کنه.. دلم نمی‌خواست خبر رو بشنوم..😓 اما ثانیه ها زودتر از چیزی ک فکرشو کردم گذشتن، مامان تلفن رو که قطع کرد، و سرشو اورد بالا.. نگاش ک کردم دیدم چشماش پر از اشک بود..😢 مامان: دختر دایی بود می‌گفت که پدربزرگ امروز صبح تصادف کرده و الان..😞 +الان چی؟؟😳 - الان تو بیمارستان بستریه🏢 حال مامان خوب نبود.. حال منم دست کمی از حال مامان نداشت.. اخه بابابزرگ...😔 +من میرم لباس بپوشم بدون من نریداااااا😢 همه باهم خودمون رسوندیم بیمارستان ... اول از همه مامان با دکترش حرف زد دکتر گفته بود که حالش خوبه اما دکترا گفتن فعلا نریم تو اتاق خداروشکر که حالش خوبه.. خداروشکر😍 ولی پشت شیشه موندن چه حس بدیه هااا...😫 اما مجبور بودم، از پشت شیشه نگاهش کردم😞 لبخند قشنگش مثل همیشه رو لباش بود🙂 چشماش بسته بود اما نگاه مهربونش... می‌تونستم تصورش کنم.... چهرش نورانی بود مثل همیشه😇 چه قدررر تو همون چند ساعتی که بیمارستان بود دلم تنگ شده بود واسه لحن قشنگش😭 تو همین فکرو خیالا بودم که یهو دیدیم پرستارا دارن میدون سمت اتاق بابابزرگ 😧 تمام وجودم یه لحظه فرو ریخت نمی‌تونستم به نبودنش فکر کنم😖 بی اختیار دویدم سمت اتاقش اجازه نداشتم برم تو😭 پاهامو بلند کردم تا از شیشه ها دوباره توی اتاق ببینم اما این بار خشکم زد .... خدایاا.. چی میبینم...😰 خدایا...😭 @tarbiatnojavanhaftaseman
شب عروسی بود همه کلی خوشحال بودن😍 خونه عروس هم برای جشن اماده شده بود. بالاخره بعد کلی انتظار عروس اومد و فضا پر شد از خوشحالی و تبریک مهمونا ☺️ ولی پس... لباس عروس کجا بود؟ این لباس معمولی و ساده به جای لباس سفید و قشنگ عروس از کجا اومده بود؟ وچرا؟ جشن عروسی یه حال و هوای خاصی داشت.‌ انگار مثه بقیه عروسی ها نبود. بالاخره همه فهمیدند.... @tarbiatnojavanhaftaseman
🌈 بریده بریده حرفایی پرستار رو می‌شنیدم که داشت برای فرشته توضیح می‌داد... موقته...😦 احتمال برگشت بعضا به ۷۰٪ می‌رسه😟 جای نگرانی....😰 طاقت نیوردم، نزدیک بود خودم از شدت نگرانی پس بیفتم. 😢پریدم جلو اما این حرکت اینقدر ناشیانه بود که مامان و خاله هم هوشیارانه به سمت ما برگشتند. حالا دیگه همه نگاه ها دوخته شده بود به دهن فرشته که باید برای همه مون توضیح می‌داد علت بهم ریختگی چهره و سرخی دماغ فندقیش چیه...!😣 سخت بود شنیدن اینکه😩 آقاجونت اونکه جونت بند به نفس هاش، به تکیه کردن به شونه هاش، به شنیدن حرفاش و تیکه‌هاش و شوخی هاش😍🌱 حالا نصف بدنش از کار افتاده و تا مدتی قدرت حرف زدن باهات رو نداره😭💔 فرشته سعی می‌کرد با آرامش توضیح بده پرستاره می‌گفت اصلا جای نگرانی نیست و فقط کافیه خوب مراقبت بشه و یکی حواسش شیش دنگ بهش باشه😊 برای همین اصلا نباید خودمون رو ببازیم 💪🏻 و باید تا میتونیم مراقبش باشیم همین یاد تسبیح بابا بزرگ افتادم📿 یاد لبخند قشنگش موقعی که از عمق وجودش داشت ذکر می گفت.🙂چه قدر ذکر گفتناشو دوست دارم😇نمیدونم چی می گفت و با کی حرف میزد اما هر کی که بود یه آرامش عمییییق و زیبا به بابابزرگ می داد و انقدر نشاط وجودشو فرا می گرفت که هیچ غم و غصه ای براش نمی موند کاش اون ذکر بلد بودم😞 کاش اون شخص میشناختم....😔 راستی چرا یه بارم ازش نپرسیدم؟😢 @tarbiatnojavanhaftaseman
حال و هوای خاص اون شب بخاطر یه بخشش از یه دل بزرگ بود! لباس عروسی که عروس به یه ادم نیازمند بخشیده بود. یه نیازمند که درست شب عروسی در خونشون رو زده بود و عروس قصه ما هم چیزی قشنگ تر از اون پیدا نکرد که بهش بده، اره لباس عروسیش رو!❤ @tarbiatnojavanhaftaseman
🌈 چهره درهم رفته دایی از پشت سر فرشته معلوم شد! با قدم های محکم و صورت برافروخته داشت سمت ما می اومد😡 تازه فهمیده بود و حالا از دست ما ناراحت بود که چرا زودتر خبرش نکردیم... مامان و خاله از شوک خبر فرشته پاهاشون سست شد و دوباره نشستن روی صندلی های سالن...😞 دایی: سلام دایی جان فرشته جوری که سعی می کرد خودش رو خیلی محکم و قوی نشون بده گفت: سلااام دایی، چه خوب شد اومدید. خداروشکر حال آقاجون بهتره!🙂 فرشته مثل آدم حرف بزن بگو چی شده؟؟؟؟ حل آقاجون خوبه؟؟؟ کجاست؟؟؟ 😟 اگر خوبه چرا مامان و خاله‌ات اینجوری پکر نشستن؟😦 مثل قاشق نشسته🥄 پریدم وسط حرفشون و سعی کردم میون‌داری کنم و سیرتا پیاز قضیه رو براشون تعریف کردم.😌 نگاهم به چهره دایی بود🧐 با اینکه سعی میکرد چهره آرومی داشته باشه☺️ اما چشم هاش دااااد میزند ک غم بزرگی تو دلشه😢 غمی که حالا رو دل همه مون سنگینی می‌کرد😔 غم آینده ای که دکترا میگفتن موقت و خوبه اما تو واقعیت اصلا معلوم نبود چجوری میخواد ادامه پیدا کنه و رقم بخوره😣 تو فکر خودم بودم🤔 ک با سقلمه فرشته به خودم اومدم و با همه ک داشتن به سمت دایی میرفتن همراه شدم🚶🏻‍♀ دایی: میگن که باید با رضایت خودمون از بیمارستان ترخیصش کنیم مامان: مگه نگفتن چیزی نیست و زود خوب میشه و.... دایی: گفتن خواهر من ولی نگفتن که اصلا چیزی نیست و امروز میتونیم ببریم خونه بغض دوباره گلوی مامان رو گرفت😢 و با صدای گرفته ای زمزمه کرد: خب الان چی کار کنیم؟😞 دایی: من با دکترش صحبت کردم، اینک بخوایم ببریمش خونه شاید ی ریسک بزرگه که هم می‌تونه نتیجه خوب داشته باشه و (چند ثانیه مکث کرد) هم بد! اما من نظرم اینه ک ببریمش خونه ولی باید دائم پیشش باشیم و ازش مراقبت کنیم خاله: اره اینجوری خیلی بهتره نگاهم رو از جمع گرفتم و به دورتادور بیمارستان نگاه کردم آره راست میگن! بریم خونه واقعا بهتره! اینجا غربت عجیبی داره و خونه بابابزرگ آشنایی عجیبی....🌱💚 عطر گل های یاس حیاط شاید🌿چایی تازه دم همیشگی☕️ یا حتی شاید خونه قدیمی🏡؛ نمی‌دونم کدوم مسبب این آشنایی عجیبه... شایدم خود پدربزرگ....👴🏻 هرچی که بود من دلتنگ اونجا بودن شده بودم😔💔 @tarbiatnojavanhaftaseman
🌈 با رضایت دایی پدربزرگ ترخیص شد😇و به سمت خونه راه افتادیم قرار شد باهم تقسیم کنیم ک هر کدوم چ روزایی پیش پدر بزرگ باشیم👥 دایی: من این سه روز رو نمیتونم ولی بعدش ان شاء الله در خدمتم😊 مامان: ما هم هستیم، تو هم میمونی دیگ ریحانه؟🤔 + اره حتما!😍 دیگ حوصله گوش دادن به صحبت ها رو نداشتم بلند شدم و به سمت پنجره چوبی رو به حیاط رفتم،🚶🏻‍♀به صندلی ای که گوشه حیاط،🪑کنار گل های یاس بود خیره شده بودم صندلی مخصوص پدر بزرگ...👴🏻 خاطرات تو ذهنم جون می‌گرفتن و به چشمام رنگ اشک میدادن....😢 شاید نباید گریه میکردم و زحمات فرشته برا آروم تر کردن فضا رو هدر میدادم🙏🏻 اشکام رو با گوشه استینم پاک کردم و خیلی اروم به سمت اتاق پدربزرگ رفتم🚶🏻‍♀ پدربزرگ آروم تر از همیشه روی تخت خوابیده و شاید هنوز بی هوش بود🛏 نگاهم به تسبیحش افتاد! همون تسبیح همیشگی...📿 بی اختیار دست انداختم و برش داشتم دونه های سرخش تو دستم بالا و پایین میشد... کاش واقعا میدونستم چ ذکری باهاش میگه😞 سه روز از موقع ترخیص گذشته بود و من هر سه روز رو پیش پدربزرگ مونده بودم🌱😍 دلم طاقت نمی‌آورد ک برم و لحظه ای از این خونه فاصله بگیرم فرشته: ریحانه بیا ببین چی برات اوردم؟🤩 با بی میلی سرم رو به سمتش چرخوندم و کنجکاوانه نگاش کردم: اون چیه؟🧐 فرشته: آفرین! به نکته خوبی اشاره کردی! بهش میگن همه چی قاطی 😁 هرچی که پیدا کردی رو میریزی توش و جیری جیرینگ!✨غذای ما آماده است🍲 از رنگ و بوی غذای همه چی قاطیش به اندازه کافی حالم داشت بهم میخورد، حالا که داشت توصیف میکرد چی توش ریخته ک همه چی رو بدتر میکرد🤢 نمی‌دونم این دیوونه چجوری این قدر به خوردن علاقه داره آخه!🙁 + نوش جونت! من که اصلا میل ندارم جون تو!😬 فرشته: ععع برا تو درست کردمااااا! بیا ی قاشق بخور☹️ به سختی داشتم تلاش میکردم از دستش در برم و اونم مصرانه دنبالم میکرد😑 فک کنم ۱۰ دقیقه ای دور اتاق کوچیک پدر بزرگ دویده بودیم ک بالاخره خسته شد و تصمیم گرفت خودش غذای خوشمزه اش رو بخوره هنوز نفس نفس میزدم ک کنار تخت پدربزرگ نشستم چشماش باز بود و داشت ما رو نگاه میکرد! میتونستم لبخند رو تو برق چشمای عمیقش ببینم!🙂 قربونت برم آقاجون که این قدر خوب و قشنگی! این فرشته رو میبینی چقدر منو اذیت میکنه؟ 🤪 فرشته: برو بابا! حیف من که به فکرتم میخواستم گشنه نمیری!😒 + اگه اون غذا رو می‌خوردم حتما میمردم منتها شاید سیر😐 نگاهم رو از فرشته برداشتم دوباره به پدربزرگ خیره شدم... @tarbiatnojavanhaftaseman
سلام سلام خوشحالیم از اینکه تونستیم روی ماهتون توی همایش ببینیم ❤ جای شما هم که ثبت نام کردید و نیومدید خیلی خالی بود دوست داشتیم ببینیمتون☹ حالا یه پویش داریم😍  ازتون میخوایم توی صفحه ی اول دفترچه هایی که بهتون داده شده 📚 هر چی که از همایش یاد گرفتید بنویسید و عکس بگیرید برامون بفرستید اونایی هم که دفترچه رو تحویل نگرفتن توی یه دفتر بنویسن و برامون بفرستن🌷 🌱منتظر ارسال عکس هاتون به آیدی @haftaseman313 هستیم
🌷بخش‌هایی از همایش انعکاس نور
با صدای جیغ فرشته از خواب پریدم..🤯خدا لقدت نکنه دو دقه بود خوابیده بودماا ینی چشم دیدن خوابیدن ما رم نداریی😩 (به علت عصبی شدن من این قسمت از داستانو نمیتونم بنویسم براتون😁🤫) حالا اجمالا بگم بعد ازینکه بر روح پر فتوحش درود فرستادم پتو رو کشیدم رو سرم تا خواب از چشمام نپره.‌.😒 اما با جیغ دوم انگار برق سه فاز گرفتم...😰 اخه صدای جیغ از اتاق آقاجون بود.. قبل از اینکه فرشته بگه چیشده با دو رفتم سمت اتاق آقاجون و داد زدم چیشدهههههه فرشتههههه؟😟پله هارو دوتا یکی کردم.. تا فقط خودمو برسونم به آقاجون.. تو همین چند ثانیه هزار تا فکر تو سرم پیچید خدایا نکنه آقاجون حالش بد شده😧 نکنه دوباره باید بریم بیمارستان...😣 اگه آقاجون چیزیش بشه ... وای خدایا😭 +چی شدههههه فرشته نگاه کردم به تخت آقاجون اما روی تخت خالی بود!!!!😱 یه کم به مغزم فشار آوردم ولی متاسفانه هنوز از خواب بیدار نشده بود😬 اما اخه آقاجون که نمیتونست راه بره پس چرا رو تختش نیست..😳 مامان: فرشته میتونی بیای برا اقاجون ناهار حاضر کنی،؟ بنده خدا گرسنه اند از بعد صبحونه چیزی نخوردن.. اهااااا یادم اومد. نترس فرشته صبح اقاجون میخواست کتاب بخونه ولی چون مهتابی اتاق خراب شده منو مامان بردیمش پایین که راحت باشه😇 یه اشاره ب دهنش کردم، انقدر باز بود که تا عمق معده اش واضح معلوم بود..😧: فرشته جانم مگس میره تو ببندش..🪰 مامان: اومدی یا خودم برم؟😕 + اومدیمممممم😬 با فرشته دویدیم سمت آشپزخونه🚶🏻‍♀ + مامان چی بذارم گرم شه؟🧐 مامان: قرمه سبزی تو یخچاله برنجم که رو گازه🍲 - برنجو میکشم.. تو خورشتو بیا + وای فرشته ولی جا داشت ازون صحنه بالا عکس میگرفتم😍 - کدوم صحنه؟؟🤨 + همون دهان و معده و اینا🤪 - خودتو مسخره کناااا😒.. وایسا حالا..😏 از دیروز تا حالا به اندازه کافی اذیتش کرده بودم پریدم و از پشت بغلش کردم..🫂 + عب نداره ناراحتی نداره که بابا بزرگ باهمون دهان باز هم پذیرای توست، بیا تا برویم🤪 خیلی اذیتش میکنم دلم براش میسوزه طفلی گیر من افتاده - گردنمو اگه ول کنی میریم پیش اقاجون 😑 ______ این روزا حال آقاجون خیلی بهتر بود دوباره می تونستن حرف بزنن و ما خوشحال بودیم از اینکه دوباره صدای مهربونشونُ میشنویم و آقاجون میتونن برامون از اون داستان های جالب و حیرت انگیزشون بگن😍 خوشحالیم که دوباره آقاجون بهمون میگه دخترم....😇 + سلام اقاجون 🤗 سلامای اقاجونو خییییلییی دوست دارم: سلام دخترم - بفرمایید اقاجون اینم ناهار.. بخورید جون بگیرید 🍛 مهربون تر از همیشه گفت: بابا جون بدو دو تا ظرفم برا خودتو فرشته بکش بیار..🍽 + اااااا ساعت چنده؟؟🧐 ااا این فیلمه که جدید میده رو میخاستم ببینم، برا من نکش ... من میرم این فیلمه رو نبینم نمیشههه🚶🏻‍♀ دلم گرفت..😞 نمیدونم شایدم نباید ناراحت میشدم.. اما من هیچ وقت کنار آقاجون بودنو مهربونیاشو عوض نمیکردم با فیلم دیدن... + آقاجون چه کتابی میخوندین؟🤔 @tarbiatnojavanhaftaseman
اقاجون جلد کتابو نشونم داد : برات اشنا نیست؟ 🤔 چرا برام اشنا بود... همون کتاب کتابخونه.. همون کتاب و همون عطر عجیب غریب..😕 + صحیفه فاطمیه.. اقاجون چجوری میتونی اینهمه کتاب بخونی؟ من که نمیتونم.. اصلا میدونی حوصلم نمیکشه.. اووووه کلی طول میکشه😪 - به جاش حوصله ات میکشه فیلم ببینی هان؟🤨 از لحن شوخی اقاجون خندم گرفت..😁 + نهههه ... من به اندازه فرشته فیلم نمیبینم که...😕 - نمیبینی؟🤨 چشم افتاد تو چشمای اقاجون، نگاهش ازون مدلا بود که نمیشد راست نگییی😩 + چرا اقاجون میبینم..😞 سرمو گذاشتم رو دستای مهربونش.. یه لحظه خاطره ها از جلوی چشمام رد شد.. دلم برا روزایی که تو حیاط آقاجون دنبال منو فرشته میکرد تنگ شده.. 🏡برا وسطی بازی کردنامون، 🏐اخرم هیچ وقت نتونستم اقاجونو بزنم...☹️اقاجون... کاش خوب میشدی و دوباره تو حیاط دنبالمون میکردی.. 😔حالا با این پاها... دلم میخواست بلند بلند فکر کنم... اما ممکن بود اقاجونو ناراحت کنم... دلم میخواست یه جوری بهش کمک کنم.. یه کمکی که حالشو خوب کنه.. اخر دلم طاقت نیاورد: + اقا جون کی خوب میشی؟ 😢 × هر وقت تو بزرگ شی من خوبم...🧕🏻 + من؟ ولی من هنوز دلم میخاد برام قصه بگیییی کوچیک بمونم😁 - سلااااااممم به شما و فضای عاطفی تون.. دیدم دیگه خیلی داره عاطفی میشه جای من خالیه😃 + سلام فرشته.. اقاجون داشتن همون کتابو میخوندن😍 × ااا.. اقاجون اون کتابو خیلی دستتون دیدیم‌. راجب چیه؟ قشنگه؟؟؟ 🤔 - زندگی نامه و صحبتای یکی از موفق ترین افراده جهانه... یه بانو!😊💚 + خب شما چرا میخونیدش؟😕 - چون تو زندگیم ازش استفاده میکنم.. خیلی کمکم میکنه‌‌.. هررجا که گیر کنم، هرجا که مشکلی پیش بیاد.. هروقت دلم بگیره..✨ + چه عجیب! میشه کتابو چند روز بهمون قرض بدین؟؟😍 × نه دخترم نمیشه⛔️ تا حالا ندیده بودم اقاجون اینجوری نه بگه😳 و دوباره همان دهان باز فرشته😧🤪 + اخه چرااا اقاجووون؟😩 + چون این کتاب یه کتاب معمولی نیست.. هر وقت خواستید این کتابو بخونید بیاید پیش خودم تا باهم بخونیمش..👨‍👧‍👧شب قبل خواب بیاید..🛏 @tarbiatnojavanhaftaseman
✨🎈 مسابقه مسابقه 🎈✨ سلام به همه دختران عزیز پایه پنجم، ششم، هفتم ☺️ ولادت مهربون ترین پدر دنیا، حضرت علی علیه‌السلام رو بهتون تبریک میگیم‌. 😍 به مناسبت این روز قشنگ ما هم برای شما گل دخترها یک مسابقه مجازی در نظر گرفتیم. پس سریع برید مداد و کاغذاتونو بیارید که قراره کلی جایزه خوب بهتون بدیم‌.😇 مسابقه به این صورت هست که شما جواب سوال ها رو درجای مشخص شده می‌نویسید و بعد از جواب دادن به همه اون ها، جمله ی پایین جدول رو با کلمات مناسب پر می‌کنید. بعد از پر کردن جاهای خالی، جمله کامل رو به آیدی زیر در اپلیکیشن بله یا ایتا ارسال کنید که کلی جایزه قشنگ در انتظار شماست. 👇🏽🎁 @admin_mosabeghe دخترم! اگه خونه یا اتاقت رو به مناسب ولادت امیرالمومنین تزیین کردی برامون عکس بفرست👇🏽😉 @admin_mosabeghe راستی دوستات رو هم از این مسابقه باخبر کن 😌📢 💌مهلت ارسال: چهارشنبه،۲۷ بهمن مخصوص دختران پایه پنجم، ششم و هفتم
+ فرشتهههههههه نیای خودم رفتما.. بدو که بهم برسی😁 الان دیگه یه دو سه ساعتی از وقتی شام خوردیم میگذره..🍲 فرشته رو صدا کردم که باهم بریم اتاق اقاجون.. 🚶🏻‍♀️اما سرعت منو فرشته متاسفانه یا خوشبختانه مانند سرعت لاکپشت🐢 و خرگوش🐰 میماند منتظرش بمونم تا برسه و باهم بریم یا برم پیشش باهم بیایم بالا یا چی؟؟؟😕 اخه اقاجون همیشه میگه نباید دست رفیقتو ول کنی.. ☹️باید کمکش کنی که اونم برسه،💪🏻 بار اخری که با اقاجون رفته بودیم کوه من فرشته رو جا گذاشته بودمو خودمو رسونده بودم به دکه بالای کوه و کلی خوراکی خریده بودم.. نشسته بودم ب خیااال خام خودم که من اول رسیدم..😌🥇و هورا و جیغ و دست و اینا🤪🎉 اما اقاجون که اومد بالا بهمون گفت ما یه گروهیم.‌.👨‍👧‍👧هر وقت هممون ب قله برسیم برنده ایم.. تنهایی فایده نداره!🚶🏻‍♀️ تصمیم گرفتم برگردمو با فرشته یکی یکی پله هارو بالا بیام.. 🤝 -فرشته بیا بخاطر من یه کم از اسلموشنی در بیا😬 + من اصلا فقط ب عشق تو اسلموشنم عزیزم، مردم ازارم خودتی☺️😌 - کمرم...😐 اصلا بد مرزامو جا ب جا کردی کمرم شکست.. + هی گفتم بذار برم سر کار گفتی نه درس بخون.. الان من نباشم مرزای کشورو کی جا ب جا کنه🤔 خداروشکر که با این حالت اسلموشنی ک داره یه کم شوخ طبعه و الا نمیتومستم سرعتشو تحمل کنمو باز گروه ب قله (ک این دفعه اتاق بالای راه پله بود) نمیرسید..😪 تق تق تق🚪 صدایی از اتاق نمیاد اروم در رو باز میکنم، از لای در ک نگاه میکنم اقاجون رو تخت تشسته و سرش گررم کتابه..📖 + محکم تر در بزن..💥 به توصیه فرشته گوش میدم تق تق تق تق🚪🚪 - سلام اقاجون جون🤗 اقاجون که غرق شده بود تو دنیای کتابش با سلام ما به خودش اومد..👴🏻 ×سلام به دخترای مهربونم.. حالتون خوبه بابا؟ + سلااام اقا جون.‌ خداروشکر خوبیم راستششش اومدیم که باهاتون کتاب بخونیم👨‍👧‍👦 ×خووب موقعی اومدید. تازه شروع کرده بودم.. بیاید تو حالا دم در بده😄 من و فرشته با اشاره اقاجون دویدیم و کنار تختش نشستیم..🚶🏻‍♀🛏 ×خب فرشتع میدونی بررا خوندن این کتاب چی لازمه؟ + مسلط بودن به یه زبان خاص؟؟🤔 ×زبان خاص؟؟🤓خیلی نه... دیگه چی؟🧐 + دیگه سواد داشتن😁 - چش بسته غیب میگی فرشته؟😕 × خب بابا جان راست میگه سواد هم لازمه.‌ اما خوندن این کتاب یه چیزی لازم داره ک هر کتابی لازم نداره..📚 بابابزرگ از چی حرف میزد؟🤔 چی میتونه لازم باشه برا خوندن یه کتاب؟ ما ک هیچ وقت این مدلی کتاب ندیده بودیم.. اخه تا گوشی هست کی سراغ کتاب میره؟؟...📱 +اقاجون میشه خودتون کمکمون کنید؟ 😕 × دخترا.. این کتاب فقط برای خوندن نیست، برای زندگی کردنه..🏡 من و فرشته ک چیزی سر درنیاوردیم متعجب بهم نگاه کردیم.. ینی جی برا زندگی کردنع؟؟؟!!!😳 چشماتونو اونجوری نکنید یه کم بگذره میفهمید منظورم چیه.. اما اول باید بهم قول بدید که تو طول روز به داستانی ک شب براتون خوندم فکر میکنید.. و سعی میکنید مصداقاشو تو زندگی خودتون پیدا کنید😊 هررر کی زود تر پیدا کرد یه کوه با اقاجون طلبش😉 اینجا بود ک یه لحظه حس،کردم صدای جیغ من و فرشته کل ساختمونو بیدار کرد..💥 دستمونو ب نیت قول گذاشتیم تو دست اقاجون،🤝 اما چند ثانیه بیشتر نگذشت که قصه اقاجون منو فرشته رو میخکوب کرد... باورم نمیشد همچین چیزییی برا یه انسان اتفاق افتاده باشه.. اصلا مگه ممکنه؟؟؟😳 @tarbiatnojavanhaftaseman