eitaa logo
هفته بازار
61 دنبال‌کننده
37 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مهدی‌قانع‌پور،طلبه،شاعر و نویسنده، تو‌این‌کانال سعی بر اینه تولیدات متنی محتوایی شخصی (بدیع نه تکراری) قرار داده بشه + مطالب متنوع دیگه ،تشکر‌ ازنگاه شما
مشاهده در ایتا
دانلود
..ادامه: نیلوفر خیره شد به زمین ابروهاش به هم نزدیک شد و کمی چشماش گشاد ، زیر لب گفت بیست، بیست ، بعد یهو سرشو آورد بالا با صدای بلند گفت بیست چهارده ،بیست چهارده عباس آقا: خیل خب دخترجون حالا چرا داد میزنی ترسیدم، عباس آقای مغازه دار کارت رو کشید و رمز رو زد ،بعد چند ثانیه رسید پرداخت رو همراه کارت بانکی به نیلوفر برگردوند، دخترک هم خدا حافظی کرد و با عجله برگشت خونه. فردای اون روز عباس آقا که همراه خانواده اومده بود بیرون تا سیزده رو به در کنه همینطور که آرام کنار رودخونه قدم میزد یه چیزی توجهش رو جلب کرد، نیلوفر بود همراه خونوادش ،چشماش رو تیز کرد رفت جلو تر نیلوفر نزدیک زیرانداز خانواده یک حصیر کوچیک واسه خودش پهن کرده بود، عباس آقا کمی رفت جلوتر، نیلوفر نشسته بود داشت با عروسکش بازی می‌کرد، یه جعبه پلاستیکی میوه سر و ته کنارش بود ،یه دسته كاغذ به اندازه ی یک چهارم آچار روی جعبه بود ،یه سنگم روش که باد اونها رو نبره، یه لیوان هم کنار کاغذا پر خودکار آبی، یه وایتبرد کوچیک تکیه داده شده بود به جعبه و کاغذ آچاری بهش چسبونده شده بود، عباس آقا رفت نزدیک، کمی خم شد سرش رو نزدیک وایتبرد کرد تیتر کاغذ این بود روش نامه به امام زمان(عج)، کمرش رو راست کرد یه قدم اومد عقب کنار کاغذ چسبیده به وایتبرد با خط درشت نوشته بود ایستگاه نامه به امام زمان(عج) عباس آقا با لبخند گفت سلام نیلوفر خانم میتونم یه کاغذ و خودکار بردارم؟ نیلوفر: سلام بله که میتونید، عباس آقا کاغذ و خودکار رو برداشت رفت اونورتر روی سنگ بزرگی نشست شروع کرد به نوشتن، بعد از چند دقیقه با چشمای مرطوب به رودخونه نزدیک شد کاغذ رو تا کرد و انداخت توی آب ،دوباره برگشت سمت نیلوفر خودکار رو گذاشت تو لیوان و باصدایی آهسته گفت ممنون دخترم. ✍️مهدی قانع پور ⭕️ کپی با ذکر منبع بلا مانع میباشد عضو شوید: @haftehbazar_m